سلام به همه ..از دوستای گلم تا سایلنتا
خوبید انشالله؟... عزاداریهاتون قبول....منو هم دعا کردید؟>... خیلی التماس دعام....
بله دوباره اپ داستانها رو شروع کردم... ولی خوب همون اولش نمیشه که با گله شروع کرد.... یعنی نویسنده این فیک شاکی بود... نمیخواست دیگه این فیک اینجا اپ بشه.... میگفت کسی که منتظرش نیست براش کامنت هم نمیزارن.... خدایش هم راست میگفت دو هفته اپش نکردم هیچکی جز یه نفر هیچی نگفت.... منم با کلی بدبختی راضیش کردم... فکر کنم همه فکر بارو کن عاشقتم رو میخونید از این دوتا فیک دیگه ام خوشتون نمیاد....اینا رو اپ نکنم دیگه هااا؟ ...منو بگو میخواستم بعد از بارو کن یه فیک کانگوون بذارم... فکر نکنم کسی بخوندش؟>..خب غرلند بسه برید بخونید بعدشم باور کن رو بخونید.....
معجزه هفدهم
" سلام کانگین شی ...اینجا چیکار میکنی؟..." پرستاری که وارد یکی از اتاق ها میشه با دیدن کانگین پرسید . کانگین هم لبخند زد گفت: هیچی ...چند ساعتی استراحت دارم ..گفتم بیام یه سر به دکتر چویی بزنم... دستگیره در اتاق رو فشار داد درو باز کرد با دیدن صحنه روبرو خشکش زد. شیوون به پهلو رویزمین افتاده بود بیهوش بود زیر سرش یک حلقه از خون درست شده بود ،به خودش امد با وحشت به سمت شیوون دوید کنارش زانو زد در حالی که به ارومی بازوی اون رو تکون میداد گفت: دکتر چویی شیوون شی ... شیوون به سختی نفس میکشید هیچ عکس العملی نشون نمیداد کانگین بیشتر وحشت کرد سریع بلند شد زنگ خطر اتاق رو زد.
کیو خوشحال از اینکه حال یونجو بهتر شده بود بعد از رسوندن اون به خونه به بیمارستان برگشته بود تا این خبرخوب رو به شیوون بده.
کیو وقتی وارد راهروی که اتاق شیوون بود متوجه شد که دم اتاق شیوون شلوغه، احساس بدی کرد دلشوره عجیبی پیدا کرد. پس قدمهاشو سریع تر کرد به دم اتاق که رسید از دیدن صحنه ای که میدید سرجایش میخکوب شد .کانگین به همراه سرپرستار دیگرو دکتر جانگ ویک پزشک جوان همه دور تخت شیوون بودن هر کدام کاری میکردن همه تو صورتشون اضطراب موج میزد.کیو صورت کانگین نگاه کرد ،کانگین به شدت اخم کرده بود کارهایی که دکتر جانگ بهش میگفت رو انجام میداد.دکتر جانگ رو به یکی از پرستارها کرد گفت: بگید اتاق عمل رو هر چه سریعتر اماده کنن...وضعیتش بحرانیه...کیو که نگاه چشمان گشاد شده اش از گیجی به تخت بود میخواست ببیند وضعیت شیوون که شکم وسینه لختش و سرش که رو برگردانند بود از جابجا شدن پرستارها میدید ،ولی بخاطر اینکه پرستارها و کانگین کاملا دور تخت حلقه زده بودنند نمیتوانست کامل ببیندداشت کلمات تو ذهنش انالیز میکرد "وضعیتش بحرانیه" درهمون لحظه دکتر جانگ به لکه خونی که روی زمین بود اشاره کرد گفت: بگید سریع بیان این رو هم تمیز کنن...پرستار باشه ای گفت سریع با اضطراب از اتاق خارج شد .نگاه کیو روی کله خون ثابت مانده بود چشمانش از وحشت گشاد شده بود گلویش خشک شده بود.قدمی لرزون به سمت داخل برداشت ولی کسی از پشت بازوی او رو گرفت مانع حرکت او شد همانطور که شوک زده بود به عقب نگاه کردپرستاری بازوی او را گرفته بود.
پرستار با صدای که غم در اون موج میزد گفت:آقا ی چو خواهش میکنم بذارید کارشونو بکنن...لطفا نرید داخل...در همون موقع دکتر جانگ رو به کانگین گفت: من میرم حاضربشم ...شما هم سریع حاضرش کنید ...بیاریدش ...با عجله و قدمهای بلند از اتاق خارج شد . همانطور که تو راهرو میرفت رو به پرستاری که پشت سکوی ایستگاه پرستاری بود با صدای بلندی گفت: بگید چند واحد خونم نیاز داریم... خونریزش شدیده... کیو فقط شوک زده حرفهای دکتر رو میشنید نگاه دیگه ای به اتاق کرد درهمون موقع پرستاری جلو اومد در اتاق رو بست .کیو چند دقیقه ای به دربسته اتاق نگاه کرد ذهنش سعی داشت اتفاقی ررو که افتاده بود انالیر کنه. کیو فقط زیر لب زمزمه میکرد: یه دفعه چه اتفاقی افتاد؟...پرستاری که کنار کیو ایستاده بود متوجه حال بد کیو شد پس بازوی او را گرفت کمک کرد تا کیو روی یکی از صندلی های که همان نزدیکی بود بنشیند کیو نگاه وحشت زده شو برای یک لحظه به پرستار دوخت دوباره به نقطه نامعلومی خیره شد تمام تنش میلرزید دست و پاهاش حس نداشتن کیو بی صدا در درون خودش فریاد زد: خدایاااااااااااا...همه این فریاد بی صدا قطره اشکی شد از چشمانش به روی گونهش غلطید.
هنری روی صندلی جلو کنار ژرمی نشست دونگهه و هیوک هم با فاصله از هم روی صندلی بدون هیچ حرفی نشستن. ژرمی که متوجه جو غیر عادی انها شده بود با بیصدا با چشم ابرو از هنری پرسید "چی شده؟" هنری هم در حالی که به لبش تاب داده بود شونه هاش را به علامت نمیدونم بالا انداخت ژرمی ماشین رو روشن کرد حرکت کردن هنری به سمت عقب برگشت درحالی که اخم کرده بود گفت: این بچه بازی ها یعنی چی؟... شما دوتا دوباره چتون شده؟...چرا اینجوری میکنید؟... هیوک که از کلمه بچه بازی عصبانی شده بود گفت: هیونگ اینا همش تقصیر این ماهی ا... که بقیه حرفشو وقتی دید که ژرمی از اینه جلو به اونها نگاه میکنه خورد .دونگهه هم عصبانی شد فریاد زد" دوباره گفتی ماهی احمق میمون زشت ...هنری که از این حرکت این دوتا تعجب کرده بود گفت: نکنه شما از دیروز تا حالا باهم قهرید ...اره؟... هیوک نگاه عصبی به دونگهه انداخت سعی کرد پشتشو به دونگهه بکنه دونگهه هم درحالی که اخم کرده بود فقط سرشو به علامت تایید تکون داد. هنری با حالت عصبی گفت :همین حالا این بچه بازی رو تموم کنید...وگرنه با این کارتون ابرمون جلوی دکتر چویی میبرید...ژرمی نیشخندی زد درحالی که از اینه جلو به عقب نگاه میکرد گفت: آروم باش هنری... شیوون شی به بچه بازی عادت داره...چون همیشه سرو کارش با بچه هاست ...دونگهه و هیوک با چشمانی گشاد شده دهن باز با تعجب به چشمی ژرمی که از تو اینه جلو پیدا بود نگاه کردن خواستن حرفی بزنن با جمله هنری که گفت: رسیدیم...توجه همه به ساختمان بیمارستان جلب شد.
لیتوک در حالی که از دویدن نفس نفس میزد صورتش به شدت رنگ پریده بود وحشت تو چشماش موج میزد جلوی در اتاق عمل ایستاد بدنش به شدت میلرزید کانگین و کیو انقدر در دنیای خودشون غرق شده بودن که متوجه حضور لیتوک نشدن.
"نه آقای پارک خواهش میکنم...شما اجازه ورود ندارید ...خودتون که قانون رو میدونید ...اقوام درجه یک حق ورود به اتاق عمل رو ندارن...حتی اگه پزشک باشن..." پرستاری که سعی داشت تا مانع ورود لیتوک به اتاق عمل بشه گفت. لیتوک خشمگین شد انقدر تحت فشار بود که نتونست خودشو کنترل کنه با عصبانیت فریاد زد: من از اقوام دکتر چویی نیستم...اصلا من هیچ کس نیستم...بذار برم تو...کانگین که فریاد لیتوک به خودش اومده بود از روی صندلی بلند شد به سمت لیتوک رفت از پشت بازوی لیتوک رو گرفت با صدای اروم و غمگین گفت: هی مرد اروم باش... لیتوک با خشم به سمت کانگین برگشت خواست بازوهاشو از دستهای قدرتمند کانگین جدا کنه ولی با دیدن چشمای غمگین و اشک الود کانگین خشمش فرو کش کرد تبدیل به غم بزرگی شد که باعث شد اشک تو چشاش حلقه زد سرشو روی سینه کانگین گذاشت شروع کرد به بلند بلند گریه کردن. کانگین هم با شنیدن صدای گریه لیتوک قلبش فشرده شد او هم آروم و بی صدا شروع به گریه کرد دستاشو دور شونه ی لیتوک حلقه کرد. کیو فقط شوک زده مبهوت به این صحنه نگاه میکرد هیچ عکس العملی دیگه ای نشون نداد.
ژرمی در حالی که هنری و ایونهه پشت سرش بودن با گامهای بلند خودشو به سه مرد درهم شکسته رسوند با نگرانی واضطراب به انها نگاه کرد لیتوک با چشای قرمز و صورت رنگ پریده که از اشک خیس بود سرشو روی سینه کانگین گذاشته بود به دیوار روبرو خیره شده بود. کانگین هم سرشو به دیوار پشت سرش تکیه داده بود چشاش بسته بود با دستش آرام آرام موهای لخت و بور لیتوک رو نوازش میکرد .کیو هم با چشمانی که تهی از احساس بود به نقطه ای خیره شده بود . ژرمی خواست سوال بپرسه پس به کیو نزدیک شد گفت: چه اتفاقی افتاده آقای چو؟... کیو نگاه تهی شو به ژرمی انداخت ولی هیچ نگفت ناگهان ژرمی سیلی محکمی تو صورت کیو زد. هنری چشماش از وحشت گرد شد"هیییییییییییییییی" بلندی گفت ژرمی سریع بهش نگاه کرد هنری دستشو روی دهنش گذاشت وحشتزده به کیو نگاه کرد.هیوک که دونگهه رو روی صندلی نشونده بود سعی داشت تا او رو آروم کنه با شنیدن صدای سیلی بعد صدای هنری نگاهشو از دونگهه گرفت با تعجب به ژرمی و کیو نگاه کرد دونگهه هم با چشمان خیس اول به هیوک و بعد به آنها نگاه کرد.
کیو بهت زده به ژرمی نگاه کرد دستشو روی گونه ی سیلی خوردش گذاشت ناگهان از شوک بیرون اومد شدید شروع به گریه کرد هق قه گریه ش بلند شد. ژرمی کیو رو تو اغوش گرفت سراو را نوازش کرد با صدای که ناراحتی دراون موج میزد گفت: ببخشد...مجبور بودم... تنها راهی بود که شما رو از شوک در میاورد...من معذرت میخوام... چشماشو بست قطره اشکی روی گونه چکید. هنری که حالا دلیلی کار ژرمی رو فهمیده بود با مهربانی نگاهش کرد در دلش به وجود عشقش افتخار کرد. درهمون لحظه پرستاری از در اتاق عمل بیرون اومد با اضطراب و نگرانی گفت: ببخشید اینجا کسی گروه خونیش "بی" مثبت یا "او" مثبت هست؟...همه که تا الان به ژرمی و کیو نگاه میکردن نگاهشون به سمت پرستار چرخید .
لیتوک به سختی از روی صندلی بلند شد در حالی که کانگین زیر بغلشو گرفته بود. لیتوک با صورت رنگ پریده و خیس از اشک در حالی که صداش میلرزید گفت: اتفاقی افتاده؟... دکتر چویی حالش چطوره؟...پرستار نگاه نگرانی به لیتوک انداخت گفت: خونریزی شدید دارن.... دکتر جانگ داره همه تلاشو میکنه... تا خونریزی رو بند بیاره...ولی خونریزی هنوز بند نیاومده... دکتر چویی هم خون زیادی از دست داده... لیتوک بدنش سست شد اگه کانگین زیر بغلشو نگرفته بود حتما روی زمین میافتاد.
ژرمی سریع گفت: چرا به بانک خون بیمارستان زنگ نمیزنید؟...پرستار با نگرانی به ژرمی نگاه کرد گفت: راستش دکتر بورن متاسفانه از دیروز تا حالا تعداد عمل زیاد بود ...بیشترشم گروه خونی "اوه" بود...در ضمن خون با گروه خونی "بی" مثبت هم کم داشتیم... حالا با کمبود مواجه شدیم... کانگین گفت : من گروه خونم "اوه" هست... هیوک هم با چشمانی خیس از اشک دونگهه نگاه کرد گفت: گروه خون منم " اوه" مثبته...پرستار لبخندکمرنگی زد گفت: خوبه... پس لطفا با من بیاین...کانگین لیتوک رو روی صندلی نشوند خودش به طرف در رفت .هیوک هم لبخند کمرنگی زد گفت: زود برمیگردم... دونگهه هم سرشو به علامت باشه تکون داد.کانگین و هیوک به دنبال پرستار وارد شدن درهنوز بسته نشده بود که لیتوک هم وارد شد پرستار خواست که مانع لیتوک بشه که ژرمی هم که به دنبال لیتوک وارد شده بود گفت: ولش کنید...من حواسم بهش هست... پرستار نگاهی به ژرمی انداخت به سمت دیگه راهرو که در یک اتاق بود رفت.
لیتوک لحظه ای ایستاد به سه اتاق عمل که چراغهای بالای درشون روشن بود نگاه کرد، این یعنی اینکه در این سه اتاق عمل داره انجام میشه .خواست به سمت یکی از اتاق ها بره که با صدای ژرمی متوقف شد.ژرمی لباسی رو به سمت لیتوک گرفت گفت: اول لباستو عوض کنید... لیتوک با چشمای قرمز از اشک به ژرمی و بعد به لباسی که دستش بود نگاه کرد لباس رو سریع از ژرمی گرفت پوشید . با قدمهای لرزان به سمت اتاق اول رفت هنوز به در نرسیده چند مرد و زن از اتاق خارج شدن پرستاری مقلابل یکی از مردها قرار گرفت گفت: خسته نباشید دکتر... دکتر هم سرخم کرد گفت: ممنون... لیتوک انقدر اشفته و نگران بود که حتی نمیتونست چهره دکتر و ادمهای اطرافشو تشخیص بده با خودش گفت: خوب مطمینا شیوون تو این اتاق نبوده... چون تازه عملش شروع شده... لیتوک انقدر تو عالم خودش بود که متوجه اطرافش نمیشد مثل ادمهای مسخ شده با قدمهای لرزون به سمت اتاق عمل دوم رفت.
هنوز کاملا وارد نشده بود که مردی که ماسک به صورتش بود گفتت: دکتر دیگه فایده ای نداره ...مریض تموم کرده... دکتر همونطور که پدالهای دستگاه شوک تو دستش بود دستشو به سمت فردی که کنارش بود دراز کرد فرد هم پدالها رو از او گرفت به سمت صورت بیمار خم شد . لیتوک هیچ چیز نمیدید فقط گوشهاش صدا ارومی شنید دکتر بعد ازکمی مکث سرشو بالا اورد به ساعت رو دیوار نگاه کرد گفت: فوت در ساعت 20 و2 دقیقه بعد ظهر ...ماسکشو کامل پایین کشید.لیتوک نفس راحتی کشید به دیوار پشت سرش تکیه داد قطره اشکی روی گونش چکید تو دلش گفت: خدایا شکرت...خدایا شکرت... نه وونی تو حق نداری منو تنها بذاری... خودتم خوب میدونی که من به غیر تو کسی رو ندارم... وونی تنهام نذار...خواهش میکنم... لیتوک به زور خودشو از دیوار جدا کرد با قدمهای لرزون به سمت اتاق عمل سومی رفت .همه دکتر و پرستارها بخش اتاق های عمل با بهت به لیتوک نگاه میکردن ولی لیتوک متوجه اطرافش نبود.
در اتاق عمل باز شد دکتر جانگ برای لحظه ای فکر کرد پرستاریه که برای گرفتن خون فرستاده به سمت در برگشت گفت: چی شد؟... خیلی خون از دست داده... با دیدن لیتوک حرفش نیمه تمام موند در حالی که اخماش تو هم رفته بود با صدای بلندی گفت: تو چطور اومدی تو؟... مگه من نگفتم کسی حق نداره بیاد داخل...لیتوک اصلا گوشهایش حرفهای دکتر رو نمیشنید، فقط چشمانش نیم رخ شیوون را دید که به شدت بی رنگ بود پلکهای چشمان کشیده زیبایش با مژهای بلند مشکیش که لیتوک با دیدنش همه غم های دنیا رو فراموش میکرد با چسب های زمخت بسته شده بود نگین های خوش رنگش را مخفی کرده بود، لبان خوش فرمش که با لبخند چوله های زیبایش که دل هر بینده ای را میبرد اسیر لوله تنفس بیرحم بود ،موهای خوشحالت مشکیش که همیشه زیر دستان لیتوک نوازش میشد در کلاه مخصوص عمل پنهان شده بود صدای قلب و تنفس که دستگاهای مخصوص به گوش لیتوک میرساند نجواهای عاجزانه قلب لیتوک را چون فریادی در درونش میزد: وونی جونم... جون دلم...دارن باهات چیکار میکنن؟... وونی جونم خواهش میکنم طاقت بیار...شیوونیهمه کسم...همه امیدم...خواهش میکنم...وونی جونم تنهام نذار... خواهش میکنم... وونی جونم... نگاهش بی اختیار چرخید به خونهای که روی دستکش دکتر و روی لباس اتاق عملی که پوشیده بود رو دید نگاهش به پایین لغزید روی خونی که رویزمین ریخته شده بود ثابت شد " یعنی اینها همه خون شیوونیه؟... اره خونه وونی عزیزشه ؟...روی لباس دکتر روی زمین ریخته شده... شیوونش این همه خون از دست داده؟... چه دردی که داره تحمل کنه... داره با کلی درد و مرگ میجنگه... لیتوک دیگه هیچ چز نیمفهمید تمام بدنش یخ زد لرزید چشماش سیاهی رفت دیگه هیچ چیز رو ندید.
ژرمی که پشت سر لیتوک بود انو قبل از اینکه روی زمین بیفته تو اغوش کشیده و دکتر جانگ با عصبانیت گفت: ببرش بیرون دکتر بورن... ژرمی لیتوک رو که بیهوش شده بود بغل کرد از اتاق خارج شد یکی از پرستارها ژرمی رو درحالی که لیتوک رو تو آغوشش حمل میکرد دید با وحشت گفت: چه اتفاقی برای اقای پارک افتاده دکتر بورن؟... ژرمی که از سنگینی وزن لیتوک نفس نفس میزد گفت: از حال رفته ...یه تخت بیارید... پرستار گفت :باشه... سریع از ژرمی دور شد بعد از چند لحظه با یک تخت سیار پیداش شد ژرمی لیتوک رو روی تخت گذاشت گفت : بهش یه سرم قندی نمکی تزریق کنید...یه آرامش بخش هم داخلش تزریق کنید... پرستار چشمی گفت تخت رو به سمت اتاقی هول داد.
ژرمی از در خارج شد وارد راهرو شد همه به سمتش برگشتن بهش نگاه کردن هنری ارام به سمتش اومد به چهره رنگ پریده و نگران ژرمی نگاه کرد با صدای که از نگرانی میلرزید گفت: چی شد ژرمی ؟...پس آقای پارک کوش؟... عمل دکتر چویی تموم شد؟... ژرمی نگاه گذاری به صورت سه مرد کرد که منتظر نگاهش میکردن انداخت روی صورت نگران هنری ثابت شد نگاهشو به زمین دوخت فقط سرشو به دو طرف تکون داد. شیندونگ که چند دقیقه ای بیشتر نبود که رسیده بود جلو اومد گفت: ببخشید ...من هم گروه خونیم "او" هست ...میتونم خون بدم... ژرمی سرشو بالا اورد به چهره مهربون مرد چاق نگاهی کرد با صدای آرومی گفت: دنبالم بیاید... بدون اینکه که کسی نگاه کنهدوباره از در داخل شد شیندونگ هم پشت سرش داخل شد.
کیو با رفتن اونها به داخل دوباره روی صندلی پشت سرش نشست غرق افکار خودش شد .همین که کانگین و هیوک به دنبال پرستار برای خون دادن رفته بودن اون به یاد شنیدونگ افتاد . کیو میدونست که گروه خونی شیندونگ هم " او" هست پس سریع باهاش تماس گرفته بود، بدون اینکه بهش توضیح بده ازش خواسته بود که به بیمارستان بیاد . وقتی که شیندونگ با نگرانی اضطراب پرسیده بود :کدوم بیمارستان ؟ کیو فقط گفته بود همون بیمارستانی که یونجو یکی دوماه پیش قلبشو عمل کرده بیتوجه به سوالات پشت سرهم شیندونگ تماس رو قطع کرده بود.
شیندونگ هم پس از قطع تماس به شدت نگران میشه خودشو به بیمارستان میرسونه با پرس وجو کیو رو پیدا میکنه .وقتی حال سه مرد رو میبینه وحشت میکنه فکر میکنه برای یونجو اتفاقی افتاده به کیو نزدیک میشه کنارش روی صندلی میشینه دست کیو رو تو دستش میگره. کیو با چشمانی قرمز از اشک و صورت رنگ پریده به شیندونگ نگاه میاندازه با بیحالی میگه : اومدی شینی؟...شیندونگ با نگرانی میگه : چه اتفاقی افتاده؟... حال یونجو خوبه؟... براش مشکلی پیش اومده؟...کیو بدون اینکه به شیندونگ نگاه کنه میگه: آره...یونجو خوبه...هیچ اتفاقی براش نیافتاده... شیندونگ کمی خیالش راحت شده بود گفت: خوب پس چی شده؟... توچرا تو بیمارستانی؟...چرا اینجوری شدی؟... نگاهی به هنری که کنار دونگهه نشسته بود سردونگهه رو نوازش میکرد نگاه کرد گفت: اینا کین؟...میشناسیشون؟... کیو بدون اینکه به شیندونگ نگاه کنه همه جریان رو براش تعریف کرد در اخر سکوت کرد قطره اشکی به روی گونه ش غلتید.
شیندونگ از حرفهای کیو بسیار غمگین شد با صدای آرامی گفت: متاسفم...چه کمکی از دست من برمیاد؟... کیو به صورت غمگین شیندونگ نگاه کرد گفت: اون به خون احتیاج داره...یادمه که گروه خونی تو "او" بود ... شیندونگ لبخند کمرنگی زد گفت: آره ...حالا من باید چیکار کنم؟... کیو خواست جواب بده که ژرمی از در بیرون اومده بود شنیدونگ بعد از اینکه صحبت کوتاهی باهاش کرده بود باهم به داخل رفته بودن.
هیوک از اتاق خارج شد .هنری با کلافگی پرسید" اینجا چه خبره؟...پس ژرمی کوش؟... اون یکی مرد که با تو اومد تو کوش؟...چرا اینجوری میان بیرون؟...هیوک نگاه غمگینشو به هنری دوخت به ارومی گفت: آقای پارک از حال رفته...پرستار کیم هم بعد از اینکه خون داد رفت پیشش...دکتر بورن هم با یه آقایی اومدتو... گفت اونم میخواد خون بده...خودشم رفت بالای سرآقای پارک...درحالی که چهره ش توهم شده بود گفت: اگه سوال دیگه ای نداری بیام بشینم... کیو فقط با نگاه بیحالی به انها نگاه میکرد.هیوک کنار دونگهه روی صندلی نشست دونگهه با چشمانی که اشک در اون حلقه زده بود به هیوک نگاه کرد با صدای لرزونی گفت:حالت خوبه ؟...درد داشت؟... هیوک فقط سرشو به علامت منفی تکون داد.
نزدیک یکساعت دیگه هم گذشت در این مدت ژرمی و شیندونگ هم به جمع اونها پیوسته بودن .لیتوک رو بی هوش به بخش منتقل کرده بودن وکانگین هم کنارش مونده بود.بالاخره درباز شد دکتر جانگ با دونفر دیگه از اتاق خارج شدن همه با دیدن دکتر جانگ از روی صندلی ها بلند شدن. ژرمی به دکتر جانگ نزدیک شد گفت:خسته نباشید...وضعیت دکتر چویی چطوره؟...دکتر جانگ نگاه گذاریی به همه کرد دوباره به ژرمی نگاه کرد گفت: خوشبختانه تونستیم خونریزی روبند بیاریم...ولی بخاطر خون زیادی که دکتر چویی ازدست داده به کما رفته ...معلوم نیست کی از کما در بیاد...
ژرمی تعظیم کوتاهی کرد گفت:ممنون دکتر...دکتر جانگ لبخند کم رنگی زد گفت: خواهش میکنم ...پس فعلا ...از اونها دور شد.کیو زیر لب زمزمه کرد: کما ...به کما رفته ..شیندونگ که متوجه حال بد کیوشده بود بازویش رو گرفت اون رو روی یکی از صندلی ها نشوند. هنری با ناباوری ژرمی که سخت تو فکر بود نگاه کرد. هیوک هم دونگهه رو که درحال اشک ریختن بود روی صندلی نشوند سعی کرد تا اون رو آروم کنه لحظات بسیار سخت و سنگینی بود.
.......
پنج روزی میشد که شیوون توکما بود، کیو هرروز میومد نیم ساعتی پیشش میموند وباهاش حرف میزد .لیتوک تو این پنج روز حسابی بهم ریخته ورنگ وروش زرد شده بود زیر چشماش از بیخوابی گود وکبود شده بود غذا هم درست نمیخورد کانگین خیلی نگران حال لیتوک بود چند باری ازش خواسته بود تا کمی استراحت کنه ولی لیتوک مخالفت کرده بود.
کانگین کنار لیتوک نشست بود با نگرانی به صورت رنگ زرد شده لیتوک نگاه کرد. وضعیت شیوون تثبیت شده بود ولی هنوز توی کما بود.کیو وارد اتاق شد حال روز اون هم بهتر از لیتوک نبود ،کیو سعی کرد که به زور لبخند بزنه ولی موفق نشد پس با صدای ارومیگفت:سلام...لیتوک که فقط به صورت رنگ پریده ی شیوون چشم دوخته بود جواب سلام کیو رو نداد، ولی کانگین با تکون دادن سرش جواب کیو رو داد. کیوبه کنار تخت اومد صورتشو به صورت شیوون نزدیک کرد با صدای آرومی گفت: سلام شیوون شی...امروز بهتری؟...ضربان قلب شیوون با شنیدن صدای کیو کمی نامنظم شد ولی با سکوت کیو دوباره به حالت عادی برگشت .
لیتوک با دیدن این اتفاق نگاهشو از شیوون گرفت به صورت غمگین کیو دوخت. کانگین سرشو خم کرد کنار گوش لیتوک گفت: لیتوک شی...حالا که شیوون شی تنها نیست...میشه چند لحظه بیای بیرون باهاتون کار دارم... لیتوک یه نگاهی به کانگین انداخت خواست مخالفت کنه که با چهره ی رنگ پریده و نگاه ملتمس کانگین منصرف شد.
لیتوک نمیدانست چرا در کنار این مرد احساس آرامش میکنه ؟چرا هیچوقت نمیتونه با حرفهاش مخالفت کنه؟ نگاه این مرد آغوش گرم ومهربون این مرد قلب لیتوک رو میلرزوند .با اینکه همه میگفتن کانگین خیلی خشنه ولی لیتوک پشت ایننقاب خشن رو دیده بود کانگین برخلاف ظاهر خشن قلب مهربون و شخصیت ارومی داره.حتی بچه ها هم متوجه قلب مهربون او شده بودن خیلی دوسش داشتن .لیتوک به سختی از روی صندلی بلند شد کانیگن سریع زیر بغل لیتوک رو گرفت تا به اون کمک کنه لیتوک برای تشکر سعی کرد که لبخند بزنه تمام تلاشش شد یه لبخند کمرنگ. کانگین با دیدن لبخند کمرنگ لیتوک قلبش لرزید و احساس داغ شدن کرد باهم از اتاق خارج شدن.
کیو صندلی رو که روش نشسته بود به تخت نزدیکتر کرد دست شیوون رو میون دستاش گرفت محو تماشای صورت رنگ پریده شیوون شد چشماش جزء جزء صورت شیوون رو میکاوید احساس میکرد طی این چند وقت خیلی به این مرد وابسته شدها،ین وابستگی تبدیل به عشق شده بود تمام وجودشو میسوزند هر لحظه هر ثانیه دلتنگ شیوون بود، فقط با بودن درکنارش آروم میگرفت با اینکه شیوون تو کما بود ولی برای کیو آرام بخش بود آروم شروع به صبحت کرد.یه نگاه غمگین به شیوون انداخت بعد نگاهشو به آسمون آبی که از پنجره اتاق پیدا بود دوخت آه عمیقی کشید گفت: نمیدونم چی شده اصلا از کی شروع شد ؟...آخه من شش ساله که به خودم قول دادم دیگه عاشق نشم ...هفت ساله به خودم میگم هیچ کس جزءپسرم لیاقت دوست داشتن رونداره...ولی...کیو مکثی کرد به دستانش که توی هم گره کرده بود نگاه کرد با صدایی که از بغض میلرزید ادامه داد : نمیدونم از وقتی تو رو دیدم چه بلایی سرم دلم اومده؟... من تو این هفت سال موفق شدمبه هیچ کس دل نبندم ...مخصوصا از وقتی مادر یونجو من وقتی یونجو یکساله بود ول کرد رفت... وقتی فهمیدم رفته آمریکا اونجا با پسر دایش ازدواج کرده ...وقتی فهمیدم اونها سالها عاشق هم بودن ...زمانی که فهمیدم دوست پسر سابقیم هم توی سوئیس ازدواج کرده ...اره درست فهمیدی ...دوست پسر ...آخه من قبل از ازدواج اجباریمبا لیها گی بودم...به غیر از شیندونگ که تنها رفیقمه ...تو دومین نفری هستی که از راز من با خبر میشی... به صورت شیوون نگاه کرد قطره اشکی روی گونش چیکد با پشت قطره اشک رو از گونش پاک کرد دوباره به آسمون نگاه کرد: با اینکه بزرگ کردن یه بچه اون هم بچه ای که بیماری قلبی داره برام سخت بود...ولی به خودم قول دادم پسرمو به بهترین نحو بزرگ کنم...با اینکه خیلی وقتا کم میوردم ...خیلی وقتا دلم یه تکیه گاه محکم میخواست ...ولی دیگه با کسی نبودم... خودم به خودم تکیه کردم ...تمام سعیمو کردم تا یونجو به وجودم افتخار کنه... ولی نمیدونم چرا از وقتی تو رو دیدم این اعتماد به نفسمو از دست دادم...دلم میخواد بهت تکیه کنم...نمیدونم چرا احساس میکنم میتونم به شونه های مردونت اعتماد کنم...سرمو با آرامش روی اون بذارم ...شاید باورت نشه... ولی من تو این چند ماهه ...هر وقت احساس میکردم دارم کم میارم میومدم از دور تو رو میدیم... لبخندت بهم آرامش میداد...بهم قوت قلب میداد...بهم انرژی دوباره میداد...میدونم باور نمیکنی...اولش به خودم میگفتم نه امکان نداده...من دوباره عاشق بشم... ولی کم کم به این نتیجه رسیدم که من واقعا عاشق تو شدم... نگاه پر حسرتی به چهره بیرنگ شیوون کرد گفت: دلم برای اون لبخند قشنگت ...دلم برای اون چاله های لپت که برای من دنیایتنگ شده... نمیدونم اگه بیدار بودی... حرفهای منو میشنیدی چه عکس العملی نشون میدادی؟...ولی من داشتم منفجر میشدم... باید این حرفاها رو بهت میزدم... حالا که حرفهای دلمو گفتم...احساس میکنم که قلبم سبک شده... کاش شیوونی خودت احساس منو درک میکردی... فقط اگه روزی احساس منو به خودت فهمیدی ازم متنفر نشو...باشه؟... اشکای کیو صورتشو خیس کرد نذاشت تا بقیه حرفشو بزنه.
کیو سرشو پایین انداخت متوجه تکان خوردن انگشتان شیوون و پلک شیوون نشد در اتاق باز شد شخصی وارد اتاق شد. کیو سریع اشکاشو پاک کرد پشت سرشو نگاه کرد کانگین بود .کانگین به تخت نزدیک شد کیو از تنها بودن کانگین تعجب کرد چشمانش گشاد شد گفت: پس لیتوک شی کو؟... حالش دوباره بد شد؟...کانگین به چشمای قرمز کیو نگاه کرد گفت: نه دوباره از حال نرفته ... داره سعی میکنه با خونواده دکتر چویی تماس بگیره... مثل اینکه اونا رفتن امریکا... لیتوک شی داره سعی میکنه که شماره ای ازشون پیدا کنه...تا بتونه باهاشون تماس بگیره...وضعیت شیوون شی رو توضیح بده...کیو گفت: خوب کاری میکنه... شیوون شی الان واقعا به خونوادش احتیاج داره...اونا باید کنارش باشن... درستش همونه... کانگین هوا رو با صدا بیرون داد گفت: آره اون واقعا الان به آغوش گرم پر محبت مادرش احتیاج داره... قطره اشکی از گوشه چشمای بسته شیوونبه بیرون سرخورد ولی کانگین و کیو متوجه نشدن.
کیو وکانگین در حال صحبت بودن که لیتوک با قدمهای آرام در حالی که سرشو پایین انداخته بود وارد اتاق شد کانگین و کیو سکوت کردن هر دو به او نگاه کردن. کانگین پرسید : چی شد؟...باهاشون تماس گرفتی؟... لیتوک با بیحالی که به هر دو مرد نگاه کرد در حالی که روی مبل پایین تخت مینشست گفت: به سختی شمارشونو تو امریکا گیر اوردم...تماس گرفتم... ولی متاسفانه نبودن ...من هم برای مادرش پیغام گذاشتم که باهام تماس بگیره ...حالا باید منتظر تماس بانو چویی باشم...
وونی بیچاره

من این داستان رو خیلی دوست دارم
یعنی ممکنه همه حرفهای کیو رو شنیده باشه
یه وقت بی خیال این داستان نشید
مرسی عزیزم
اره الهی شیوونمممممممممممممممممم...
نه بابا بیخیال چی ...تا تهش میزارم
خواهش خوشگلم
سلام گلم
عزاداری هات قبول.
.من هر دوتاش رو دوست دارم
. باور کن عاشقتم رو هم هنوز وقت نکردم بخونم . یه ذره وقتم ازاد شه میخوام شروع کنم . ما اگه نگفتیم چرا اپ نمیشه فکر کردیم شاید نویسنده مشکلی داره و فعلا نمی تونه بنویسه و خواستیم بهش فشار نیاد . وگرنه من که شخصا هر روز سر میزنم ببینم معجزه عشق و معجزه سفید اپ شده یا نه.
من کاراتون رو خیلی دوست دارم
.لطفا ادامه شون بدین
.
. دیگه چی از این بچه باقی مونده . همه جاش اسیب خورده
. چرا یه ذره به فکر خودش و مواظب خودش نیست . کیو و لیتوک هم داغون شدن از بس براش غصه خوردن
. 
. انگار وونی هم یه حسایی به کیو داره که به حرفاش واکنش نشون داد
. انگار داره به هوش میاد . خدا کنه همه چی خوب پیش بره.
. دست نویسنده هم درد نکنه
. عالیییی بود.
تو رو خدا نصفه ول نکنین این دو تا فیک رو
خوب بریم سراغ این قسمت.
بگردم شیوونم باز دوباره دچار وضعیت بحرانی شد
خدا کنه زود خوب بشه و دیگه این بلاها سرش نیاد.
اون حرفای کیو به شیوون خیلی سوزناک بود دلم کباب شد براشون
مررررررسی عزیزم
سلام عزیزدلم...








نه من هیچ فیکی رو نصفه ول نمیکنم...
هر وقت دوست داشتی بخون...
اون که نوشتنش تموم شده...نویسنده اش معجزه سفید رو تموم کرده منم تایپششو تموم کردم فقط دارم اپش میکنم...
خواهش...منم خودتو دوست دارم..فدای تو....
اره همینو بگو...بگو این بچه جای سالمی برای خودش گذاشت...
خوب میشهش عزیزدلم...دیگه بلای نمونده...خخخخخ.....
همممم...شاید داره...داستانش وونکیوه دیگه...خخخخخ
خواهششششششششششششششششششش خوشگلم...ممنون ازت که داستانا رو میخونی با معرفتی که کامنت میزاری...قربونت برم من
سلام بیبی خوبی؟منم با نظر ایدا موافقم فقط یه چیزه دیگه هم بگو از طرف من اگه هیچی نگفتیم نخواستیم کسی رو تحت فشار بذاریم چون میدونیم همه مشکلاته خودشونو دارن
مرسی بیبی دوست دارمممممممم
سلام عشقمممممممممممممممم..
خوبی؟...دلم برات تنگ شده بود
اخ من فدای تو بشمممممممممممم...گفتم بابا بهش
این حرف مال چند وقت پیش نویسنده ست...راضیش کردم که این قسمتو گذاشتم:
خبو یکم از نظر نذاشتن ناراضی بود...
خدایش باور میشه یا نه برای قسمت 51و52 باور کن عاشقتم 113 نفر اومدن خوندن انوقت 16 تا کامنت اونم چند تا چندتا تکراریه.... از اون نظر میگه نویسنده اش
یعنی صد دفعه اون یه تیکه ای که کیو با وونی حرف میزنه روصد بااااارررررر خوندم
خیلی قشنگ بود
این بیچاره از اون ور هی حرص میزنه اما وونی حتی خبر نداره
آه بفرما باز شروع شددددددد الان من بازم میخوام
خیلی خیلی تشکر هم از حنایی جونم هم از نویسنده ی خوشگلم
اخه الهی فدات...
خدا رو شکر که خوشت اومده....
فاطمه جون اون یه تیکه رو که میگی مخصوص خودت نوشته ..خخخخخخ....
اره شیوونی خبر نداره...ولی روزی بالاخره خبردار میشه
اخی یه چند روزی باید خبر کنی برای قسمت بعد....
منم ازت ممنونم که میخونیییی خوشگلممممممممممممممممممممممم..دوستت دارممممممممممممم
عالی بود
منم همه حرف های آیدا جان روتایید میکنم وهمین حرف هارومیگم.البته بغیر از بخش کپک خیارشورش.
سلام خوشگلم...
خوشحالم که خوشت اومده....
الهی من فدای شما بشم....
شما عزیزای منید این حرفا چیه..نویسنده شو راضی کردم ...
از قول من به نویسنده بگو این دو هفته هیچکس سراغ نگرفت چون همه میدونن بخاطر عزاداری هیچ جا فیک آپ نمیشه
بازم از قول من بگو الان من اینجا کپک خیار شورم؟؟؟؟؟؟؟
یعنی معلوم نیس منتظریم؟؟؟؟؟؟؟
با تشکر!!!!!!
برم بخونم میام دوباره نظر میذارم
سلام عزیزدلم...
خوبی؟...دلم برات تنگ شده بود...
چشم چشم جون دلم حتما بهش میگم...هر چند خودش میاد میخونه....خخخخخخ
دور از جون کپک خیار شور یعنی چی...تو عزیزمنی....
برو عزیزجونی...