SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 14


سلامی دوباره بر  دوست جونی های خودم...



بله امشب نوبت اپ این داستانم بود..... اهوم ...خودم میدونم...من امشب خیلی خوبم... لازم به گفتن نیست...فقط بگکم امشب کلا حوصله رمز بازی رو نداشتم اینجوری گذاشتم اینو دیگه.....

  

بو/////سه چهاردهم


(( هیونگ من بهت احتیاج دارم))

( اداره پلیس )

سروان دست روی شانه کیو گذاشت گفت: کارت عالی بود...رو برگردانند به جنب و جوش داخل سالن کلانتری که بخاطر تمام شدن عملیات و دستگیری گروهای طبهکارهمه در رفت و امد و همهمه ای که بخاطر بازجویی و به سلول انداختن یکی یکی افراد به وجود امده بود نگاه کرد با اخم ملایمی گفت: همه واقعا عالی کار کردنند ...زحمت چند ماهه مون هدر نرفت... دوباره رو به کیو کرد به صورت رنگ پریده اش نگاه میکرد ادامه داد: ولی کار تو از همه بهتر بود ...عکس العملت تو گرفتن اون روباه پیر که فکر میکرد تونسته از دستمون در بره عالی بود...لبخند زد گفت: آفرین ...خسته نباشی... کیو با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون قربان...وظیفه ام بود...سروان با برداشتن دستش سرش را تکان داد ،نگاهش بین کیو و سونگمین که کنار هم ایستاده بودنند میگشت گفت: خسته نباشید ...حالا میتونید برید استراحت کنید... بقیه کارها رو بچه ها انجام میدن... انگارچیزی یادش امد اخم کرد گفت: راستی...امسال سال اخر دانشکدتونه...درسته؟...

کیو دوباره با سرتعظیمی کرد گفت: بله قربان...بعد این ترم ترم بعدی اخره...سروان دوباره لبخند زد گفت: خوبه...پس تا چند ماه دیگه نیروی جدید که دیگه درسشون هم تموم شده به گروه هم اضافه میشه...با حالتی پرسشی گفت: میتونم رو شما دوتا حساب کنیم که بیاد کلانتری ما درسته؟... سونگمین و کیو از حرف سروان که از حالا انها را برای کار کردن در اداره میخواست خوشحال شدند از ذوق لبخند زدنند هر دو باهم با سرتعظیمی کردنند گفتند : بله...البته...البته...کیو با لبخند گفت: باعث افتخاره که برای شما کار کنیم... سروان چند بار سرش را تکان داد با لبخند گفت: برای منم باعث افتخاره... شما دوتا کارتون عالیه...با دست به در سالن اشاره کرد گفت: حالا دیگه میتونید برید... با اینکه هنوز چند روز تا کریسمس مونده ...ولی از الان کریسمس مبارک... برگشت به طرف اتاقش رفت . سونگمین و کیو با هم تعظیم کردنند گفتند :ممنون ...کریسمس شما هم مبارک...

 با دور شدن سروان سونگمین از ذوق دستهایش را بهم زد  با شادی گفت؟: عالیه...چه روز خوبی... هم عملیات موفقیت آمیز بود...هم از الان استخدام شدیم... کیو هم با لبخند به سونگمین نگاه کرد گفت: آره عالیه...بیا بریم بخاطر این موفقیتمون جشن دو نفره بگیریم... بیا بریم بنوشیم... سونگمین با حرف کیو لبخندش خشکید چشمانش قدری گشاد شد گفت: چی؟... بریم بنوشیم؟...خل شدی کیوهیون...تو توی روزمیخوای بری مست کنی؟... تازه ظهر شده... نمیشه توی روز مست کرد...کیو همانطور که لبخند میزد دست پس خود گذاشت پس سرش را خوارند گفت: اه ...اره...نمیشه... خب پس بیا بریم خرید...بیا بریم درخت بخریم... چند روز دیگه کریسمسه...ما هنوز نه درخت خریدیم تزینش کنیم... نه هنوز... سونگمین اخم کرد وسط حرفش گفت: درخت بخریم؟... حالت خوبه کیو... عملیات رو خوب تموم کردیم... سروان یه چند تا ازت تعریف کرد حسابی قاطی کردی... میخوای درخت تزیینن کنی برای چی؟... مگه کریسمس نمیری خونه خودت؟...سروان هم که گفته تا اخر کریسمس میتونیم تعطیلات داشته باشیم... اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد گفت: ببینم نکنه کریسمس هم نمیخوای بری خونه؟... نگو که نمیخوای بری... تو نمیخوای بری خونه... ولی من کریسمس میریم پیش خانواده ام...تو هم باید بری پیش خانوادهت...کسی دیگه توی خونه نیست که تو میخوای درخت تزیین کنی...

کیو لبخندش محو واخم کرد گوشیش را دراورد نگاهش به گوشی بود باحالتی جدی گفت: من خونه نمیرم... تو خونه تنها میمونم تا تو برگردی... درختم خودم... سونگمین اخمش شدیدتر و چشمانش گشاد شد وسط حرفش گفت: چی؟..خونه نمیری؟... دیونه شدی کیوهیون... چرا خونه نمیری؟... تو دیگه شورشو در اوردی کیوهیون... دلیل خونه نرفتنت چیه...هااا؟؟...برای چی نمیخوای بری؟... با سرراست کردن کیو که چهره اش درهم و اخم شده بود دهان باز کرد بود تا جوابش را دهد مهلت نداد اخمش بیشتر با حالتی جدی گفت: کیوهیون این کارت بی انصافیه محضه...اصلا دیوانگیه... اون خانواده برات زحمت کشیدن... بزرگت کردن... اونها مثل پدر و مادر خودت که حتی بیشتر از اونها برات زحمت کشیدن ...فکر نکنم اگه والدین خودت زنده بودن انقدر بهت محبت میکردن...حالا تو بخاطر اینکه عاشق پسرشونی ازشون فاصله گرفتی... این همه به خود بچه شون عذاب میدی...نمیخوای حتی عید هم کنارشون باشی ...واقعا اینکارت نمکنشناسیه... تو فقط به فکر خودتی...حال خودت برای خودت مهمه... به فکر اونا نیستی...حداقل برای کریسمس هم شده برو خونه ببینشون... اصلا ببینم مگه شیوون الان موقع تعطیلاتش نیست که برگرده کره؟... نگاهش به گوشی دست کیو شد گفت: به جای نرفتن این ادها یه زنگ بزن ببین شیوون کی برمیگرده از امریکا... به بهانه اومدن شیوون و کریسس مثل یه پسر خوب برو فرودگاه استقبالش... بعدشم برو خونشون...عید کنارشون باش....

کیو سراست کرد اخم الودنگاهش میکرد حرفی نزد ،سونگمین هم با نگاهی اخم الود منتظر به گوشی دستش و صورت کیو کرد با مکث بهم فقط خیره شدند کرد. سونگمین بالاخره حرف امد: یالااااادیگه...منتظر چی هستی؟... کیو اخمش تاب دار شد گفت: چی؟... چیکار کنم... سونگمین با چشم به گوشی دست کیو اشاره کرد گفت: زنگ بزن دیگه... به مادرت ...یا پدرت ... اه راستی پدرت سفر برگشته؟... اونم مسافرت رفته بود نه؟... برگشت؟... کیو نگاه اخم الودش با مکث از صورت سونگمین گرفت به گوشی خود کرد با صدای خفه ای گفت: نمیدونم فکر کنم برگشته ...فکر کنم الان کره باشه... سونگمین اخمش بیشتر شد گفت: فکر کنی برگشته؟... از کجا میدونی؟... نکنه اونم بهت زنگ زده؟... اخه پدرت هر وقت از سفر برمیگرده بهت زنگ میزنه... دست دراز کرد یهو گوشی را از دست کیو قاپیدسریع شروع به رو رفتن با ان کرد چهره اش تعییر کرد چشمانش گشاد ابروهایش کم کم بالا رفت.

کیو با حرکت سونگمین چهره اش از عصبانیت بیشتر درهم کرد فریاد زد: یاااااا...چیکار میکنی ؟... دست دراز کرد تا گوشیش را پس بگیرد، ولی سونگمین اجازه نداد دستش را عقب کشید نگذاشت با چهرهمتعجب و بهت زده به صحفه گوشی نگاه کرد گفت: اوووهههه... اوه...اوه... چه خبره؟... از دیروز تا حالا چقـــــــــــــــــــدر بهت زنگ زدن...همش هم که تماس بی پاسخ یا رد تماس دادی... شیوون... پدرت ...مادرت... مین هو... عمو هیوکت...چه خبره؟... هر کدومشون حداقل ده باری بهت زنگ زدن... اخم ملایمی کرد گفت:ولی عجیبه... شیوون فقط دو سه بار زنگ زده... بقیه بیشتر زنگ زدن...چه خبره؟... سرراست کرد گوشی را به طرف کیو گرفت گفت: بگیر بهشون زنگ بزن ببین چه خبره؟... شاید اتفاقی چیزی افتاده... کیو با غضب گوشی را از دست سونگمین گرفت با اخم شدید نگاهش میکرد عصبانی گفت: هیچ اتفاقی نیافتاده... حتما برای کریسمس زنگ زدن... اصلا نمیخوام زنگ بزنم... به تو چه ... به تو چه که من زنگ بزنم به خانواده ام...تو چیکاره ای؟... رو بگردانند به طرف در رفت... سونگمین هم با اخم شدید دور شدن کیورا نگاه کرد با مکث دنبالش راهی شد با صدای بلند گفت: به من مربوط نیست...من هیچکاره... ولی به عنوان دوست نگران تو خانوادتم... کیوهیون وایستا...با خودت لج نکن... کیوهیون بیا به عشقت زنگ بزن... کیوهیـــــــــــــــــــــــــــــــــون....

*************************

همان زمان 

(اتاق سونوگرافی)

شیوون دردش پایان و درمانی نداشت ، همه را گیج و نگران و اشفته کرده بود . دکترها در یافتن علت درد و درمانش درمانده شده بودن. هیچ مسکنی درد شیوون را ارام نمیکرد، پسر نوجوان  از درد مدام بی هوش میشد خانواده اش بیتابتر و اشفته تر.

شیوون کاملا لخت به روی تخت دراز کشیده ملحفه سفید پاها تا زیر شکمش را پوشانده بود ،سینه و شکمش لخت و فقط گردنبند صلیب و قلب سرخ به روی سینه اش جا خوش کرده بود. دکتر نگاهش به صحفه مانیتور سونوگرافی بود دسته سونوگرافی را روی تک تک پک های شکم شیوون میکشید جابجا میکرد، با بیشتر کردن گره ابروهایش نگاهش به شیوون شد که درد در تمام اجزای صورتش که رنگ از رخسارش به شدت پریده بود پلکهای بسته اش را به روی هم میفشرد، گودی و کبودی زیر چشمانش با فشردن پلک هایش بیشتر مشخص شد لبان سفید شده اش برای نفس کشیدن از هم باز با زخم بزرگی که روی لب زیرنش بود، با بیشتر شدن لحظه به لحظه درد برای خفه کردن ناله اش لبش را به دندان گرفت زخمش دوباره سرباز کرد لبش خونی شد مشخص بود. انگشتانش برای کمتر کردن درد به ملحفه تخت چنگ میزد نوک انگشتانش از فشردن سفید شده بود ،ولی دردش تسکین نمییافت قطرات اشک از گوشه چشمانش ارام و بی صدا جاری شدن نشان از عذاب بیش از حدی که از درد کشیدن بود به اطرافیان میفهماند ولی صدایش ناله ش بلند نبود ، دیگر نایی برای ناله زدن نداشت .از درد فقط میلرزید ناله های خفه در گلو میزد، از شدت درد اوق میزد قلبش پدرش از حال نذارش به درد میاورد.

برای آزمایشاتی مثل سونوگرافی هم مانند زمان عمل به خانواده های درجه یک بیمار اجازه ورود نمیدهند ،ولی اقای چویی هم از قدرت و نفوذش هم بخاطر وضعیت شیوون که دکتر ها درمانده و مستعصل از درمانش شده بودنند اجازه ورود دادن . آقای چوی کنار تخت شیوون که دکتر درحال سونوگرافی از شکمش بود نشسته بود، نگاه چشمان خیس سرخ شده اش به پسر نوجوانش که از درد مثل مار گزیده به خود میپیچید بخاطر حس مرد بودنش  ناله هایش را مخفی میکرد بود ،قلبش از حال پسر درد کشش پر خون شد دست روی دست تبدار شیوون گذاشته آن را میفشرد تا به فرزندش بگوید: "عزیز دلم ...جگر گوشه ام میدونم درد داری ...میدونم حالت خوب نیست... پسرم من کنارتم... من پدرتم ...هر کاری برات میکنم ...حتی جونمم میدم تا تو حالت خوب بشه... پسرم...امید فردام...تمام وجود و دلیل زنده بودنم...یکم تحمل کن... دوای دردتو پیدا میکنند... اگه دوای دردت تو کره ماه هم باشه من برات میارم... تحمل کن پسرم..." که با حرف دکتر به خود امد رو به دکتر کرد. دکتر نگاهش اخم الود بود گیجی در ان موج میزد رو به آقای چوی گفت: واقعا عجیبه...هیچ علتی برای درد وجود نداره... توی سونوگرافی همه چیز طبیعیه...هیچ مشکلی تو ظاهر معده و رودهاش نیست... زخم ظاهری هم وجود نداره... مطمینا از داخل زخمه یا چسبندگی چیزی از اون ضربه ها به وجود اومده ...که.... آقای چویی گره ابروهایش از ناراحتی تاب دار و چشمانش کمی گشاد شد وسط حرف دکتر گفت: چیزی مشخص نیست؟...یعنی چی؟... یعنی نمیدونید مشکلش چیه؟...  مگه میشه کاری نتونید بکنید... حالا چیکار باید کرد؟... یعنی هیچکاری نمیشه کرد؟...

دکتر گره ابورهایش کمتر شد گفت: چرا ...مگه میشه راهی نباشه... تو این مورد که سونوگرافی چیزی مشخص نباشه... ما" کولونوسکوپی "میکنیم...با این روش کاملا مشخص میشه که مشکل پسرتون چیه... این روش ...که یهو با حالت شیوون جمله دکتر ناتمام ماند.شیوون که دردش بیشتر شده بود بدنش میلرزید با پیچیدن درد در شکمش بی اختیار ناله ضعیفی زد: آییییییییییییی... تهوعش بیشتر شد اوقی زد دست روی دهان خود گذاشت یهو نیم خیز شد اوق دیگری زد. از اوق زدن بیش از حد که حتی آب دهانش  هم بالا میاورد گلویش زخم شده بود با اوق زدن قدری خون بالا اورد بی حال شد دستش شل شد از جلوی دهانش بی جان به روی سینه اش افتاد خودش هم چون گلبرگ گلی بی جان به روی تخت افتاد. آقای چویی که با اوق زدن و بلند شدن شیوون او هم با چشمانی وحشت زده  تقریبا بلند شد با صدای بلند گفت: شیوونــــــــــــا... به شانه های شیوون چنگ زد با دیدن خون کف دست شیوون که به روی سینه ش بود  افتادن شیوون به روی تخت چشمانش بیشتر گشاد شد با وحشت شیوون بی هوش را بغل کرد فریاد زد : شیوونـــــــــــــــــــــــــــــــی ...دکتر هم با فریاد آقای چویی و حال شیوون از جا پرید برای معاینه شیوون رویش خم شد.

**************************************

( عصر بیمارستان)

هیوک با قدمهای بلند و تند خود را به نیمکت راهرو بیمارستان که خانم چویی نشسته بود دستانش را بهم قفل زیر چانه خود گذاشته اشک پهنای صورتش را بی امان خیس میکرد لبانش تکان میخورد زیر لب بی صدا درحال زمزمه بود رساند با صدای تقریبا بلند گفت: زن داداش چی شد؟... هیونگ کجاست؟... خانم چویی با امدن صدای هیوک چشم باز سرراست کرد به هیوک که جلویش ایستاد با چشمانی سرخ و خیس نگاه کرد بلند شد گفت: سلام... اومدید؟... چشمانش کمی گشاد با گیجی به پشت سرهیوک و اطراف را نگاه کرد با چشم دنبال کسی میگشت دوباره رو به هیوک کرد با نگاهی منتظر و لرزان پرسید : کیو کو؟... نیامد؟... پیداش نکردی؟... هیوک چهره درهمش اخم الودتر و عصبانی تر شد از خشم دندانهایش را بهم میفشرد گفت: نه ...پیداش نکردم... نمیدونم کدوم گوری رفته...رفتم ادراه پلیس گفتن نیست... تا آخر تعطیلات رفته مرخصی...از اونطرف رفتم در خونه اش ...خونه هم نبود... هر چی در زدم کسی در باز نکرد...یه پیرزن که به نظر همسایه اش می اومد گفت که با هم خونه اش رفته بیرون...نمیدونست کجا رفته...ولی به نظرش رفته مسارفرت... انگشتانش را بهم مشت کرد با عصبانیت گفت: اگه حدس پیر زن درست باشه ...آقا برای تعطیلات کریسمس رفته مسافرت ...یعنی تا اخر تعطیلات رفته گم و گور شده... گره ابروهاش چند برابر شد دندانهایش را بیشتر بهم ساید مشتش را بالا اورد تکانش میداد گفت: این بچه خیلی نمک نشناسه... یعنی دستم بهش بسه تیکه تیکه اش میکنم... زنده نمیزارمش...

خانم چویی با حرفهای هیوک دوباره اشک از چشمان گشاد شده اش به روی گونه هاش جاری شد مثل عروسکی بیجان به روی صندلی نشست ، نگاهش  به در بسته اتاق روبرویش شد. شیوون در حال درد کشیدن و بدحالی همش سراغ کیو را میگرفت میخواست او را ببیند، خانواده در پی کیو بودند ولی پیدایش نمیکردنند .هیوک از حالت زن برادرش چهرهش تغییر کرد با ناراحتی شدید نگاهی به در پشت سرخود کرد رو به خانم چویی پرسید: زن داداش هیونگ کجاست؟... شیوون... شیوون چطوره؟... خانم چویی با همان حالت مات به در اتاق روبرویش خیره بود با لبانی که از گریه بی صدا میلرزید گفت: بردنش کولونوسکوپی...کی کو رفته کنارش باشه... کلی خواهش کرد که اجازه بدن کنارش باشه... دکتر گفته کونولوسکوپی یه ساعت طول میکشه... شایدم بیشتر...گویی یاد چیزی که گفت افتاد از حالت بهت بیرون امد دست روی سینه خود گذاشت چنگ زد هق هق آرام گریه اش در امد نالید : بیچاره بچه ام...همش باید درد بکشه... سرپایین کرد هق هق گریه ش بیشتر شد زمزمه وار نالید: پسر یکی یدونه ام... پسرم... هستی وجودم... مامان برات بمیره... این چه دردیه که افتاده به جونت... هیوک با ضجه و حرفهای خانم چویی چشمانش خیس اشک رو به در اتاق کرد.

******************************

عصر

( اتاق کولونوسکوپی)

شیوون از دردی که دو روز بود بی جانش افتاده بود گویی پایانی نداشت خسته و بیجان بود، با تزریق بی حسی نای نداشت اما از وضعیتی که دراتاق کولونوسکوپی داشت خجل زده بود.

شیوون کاملا لخت بدون هیچ پوششی بود به پهلوی چپ روی تخت دراز کشیده بود پاهایش را کمی به طرف سینه کشیده جمع کرد، کانتر بینی برای تنفس به بینی اش و سیم مانیتورینگ به روی سینه اش بود . از کاملا لخت که آلت سکسیش هم پوشیده نبود جلوی چند پرستار زن و دکتر بخصوص پدرش که در اطراف تخت ایستاده بودنند خجالت میکشید . با انکه درد شکمش به طرز وحشتناکی شدت یافته بود او هم از درد صورتش بیرنگ چشمانش را بسته بود، تب لرزه به اندامش انداخته خیس عرق کرده بود، ولی از عریان بودن کامل خود جلوی پدرش خجالت میکشد. کاری هم نمیتوانست بکند ،درد نایی برای اعتراض که پدرش بیرون برود نگذاشته بود . جز درهم کردن چهره اش و بستن چشمانش تا چشم تو چشم پدرش نشود نمیتوانست بکند. از طرفی پدرش به شدت نگران حالش بود با اصرار وارد اتاق کولونوسکوپی شد تا کنار فرزندش باشد.

آقای چویی با ماسکی به صورت و لباس مخصوص کنار تخت شیوون نشسته بود نگاه چشمان خیسش به پسرش که کاملا لخت بود از نگرانی بخاطر حال شیوون حال خود را نیمفهمید ،بدنش یخ زده و لرزش خفیفی داشت حاضر بود هر چه دارد حتی جانش را بدهد ولی پسرش در این حال نباشد . با اخم کردن میخواست چهره اش را جدی و نگرانیش را پنهان بکند ولی رنگ پریده اش لوش میداد ،برای آرام بخشیدن به پسرش که بگوید "در کنارش است مثل همیشه حامی و مراقبش" دست روی دست پسرش گذاشت آرام میفشرد گوشش به توضیحات دکتر که به پرستارها میداد بود . دکتر و پرستارها لباس کاملا سفید و دستکش به دست طرف دیگر تخت ایستاده بودنند دکتر گفت: خوب معاینه رو شروع میکنیم... خودتون میدونید که اگه لازم شد برای تهسیل در پیشرفت اسکوپ ممکنه پوزیشن بیمار در طی تست تغییر داده بشه... پس هر وقت گفتم حرکتش بدید... پروسجر معمولا یک ساعت طول میکشه... اگه لازم به بررسی بیشتر باشه  که از یه ساعت بیشتر طول میکشه...سر چرخاند به پرستار کنار دست خود گفت: بی حسی رو تزریق کردید؟...پرستار با سرتکان داد گفت: بله آقای دکتر... بی حس شدن... دکتر چند بار سرش را تکان داد رو به آقای چویی با اوهم نگاه شد اخم ملایمی کرد گفت: بهش بی حسی تزریق کردیم... ولی خوب ورود اسکوپ رو حس میکنه... همینطور حرکتش توی روده ش هم کمی حس میکنه... این بی حسی برای کمتر شدن درده... ولی با این همه چیز رو حس میکنه... بخصوص اینکه  دنده هاش ترک برداشته...با شروع معاینه هم قفسه سینه اش درد میگیره... ولی خوب این تنها روشیه برای تشخیص مشکل پسرتون... ما هم تمام سعیمونو میکنم که کارمونو سریعتر انجام بدیدم تا کمتر اذیت بشه... آقا چویی از حرف دکتر بغض دیواره گلوش را فشرد چشمانش خیس اشک شد. پسر نوجوانش توان این همه درد کشیدن را نداشت .این همه درد و عذاب کشیدن برای پسرنوجوان هفده ساله زیادی بود. دو روز تمام در حال کشیدن درد بود تسکینی برای کمتر شدن نبود ،حال هم دکتر از درد بیشتر گفت قلب پدارنه اش از درد فشرده و هزار تکه شد با فشردن لبانش بغضش را فرو داد در تایید حرف دکتر سری تکان داد با صدای لرزانی گفت: ممنون آقای دکتر...

دکتر با اخم ملایمی به چهره دردکش شیوون نگاه کرد گفت: خواهش میکنم...ما کاری نمیکنیم... وظیفونه... رو برگرداند به پرستارها نگاه کرد گفت: خوب شروع میکنیم... لوله اسکوپ کولونوسکوپی رو از دست پرستار گرفت نگاه اخم الودش به باسن شیوون شد دستی روی باسن شیوون گذاشت با دو انگشت لبه های باسن را از هم کمی باز کرد، سوراخ معقد کاملا مشخص شد لوله را به آرامی وارد سوراخ معقد کرد . شیوون که ورود لوله را به داخل معقدش حس کرد، درد وحشتناکی با ورود لوله حس کرد  به خود لرزید پلکهایش را از درد به روی هم فشرد لب زیرنش را گزید وناله اش را درگلو خفه کرد : هممم ... انگشتانش را به ملحفه تخت چنگ زد. آقای چویی که دست شیوون را میان انگشتان خود داشت نگاه خیسش به صورت پسرش بود  با چنگ زدن دست شیوون متوجه درد کشیدنش شد گوشه لبش را گزید، دست شیوون را بیشتر میان دست خود فشرد. دکتر لوله اسکوپ را آرام با وسواس از معقد ذره ذره وارد روده کرد از چشمی دستگاه داخل روده را نگاه میکرد .

شیوون حرکت و پیشروی لوله در روده ش کاملا حس میکرد،درد بی هیچ کم شدنی به جانش افتاد بیشتر بیشتر میشد .گویی اصلا بی حسی برای کم شدن درد بهش نزده بودنند، حرکت لوله را کاملا درشکمش حس میکرد لوله چون خنجری در روده شپیشروی میکرد ،با درد وحشتناکی که در شکمش حس میکرد ذره ذره وجودش را میسوزاند ، تک تک سلولهایش از وجود درد میلرزید ، درد را به تمام اعضای بدنش منتقل میکرد گویی جزجز اعضای بدنش درد داشتند. بخصوص قفسه سینه اش که بخاطر ترک  برداشتن چند تا از دندهایش که با بیشتر شدن درد شکمش و نفس های عمیقی که میکشید قفسه سینه اش هم درد وحشتناکی به جانش انداخته بود.چشمان بسته اش از داغی اشک میسوخت ،با درهم کردن چهره اش و فشردن پلکهایش که قطرات دردانه اشک رامهمان گونه هایش کرد لب زیرنش که از گریه بی صدا میلرزید سعی در خفه کردن نالهاش داشتبیشتر به دندان گرفت گزید ،زخم لبش دوباره سر باز کرد خون از گوشه لبش چون رودی سرخ راهی چانه اش شد  ،با قطرات زلال اشک که به روی ملحفه سفید تخت میچکید خون هم چکید محلفه سفید را سرخ کرد. انگشتان لرزانش هم محلفه را بیششتر به چنگ گرفت نوک انگشتانش از شدت فشردن از صورتی به سفیدی تغییر رنگ داد ،ولی تسکین برای دردش نبود. درد چون گدازهای آتش فشان تن جانش را میسوزاند نفسش رابند آورده بود. با درد نفس گیری که همراه شکمش به قفسه سینه اش رسید قلبش تیر سوزناکی کشید بی اختیار دهان باز کرد ناله زد: آیییییییییییییییییی... پلکهایش را بیشتربهم فشرد هق هق گریه اش در آمد، اشک چون سیلابی گونه هایش را خیس کرد ،از گریه بدنش تکان میخورد با تکان خوردن بدنش لوله که از معقد وارد بدنش شده در روده ش پیشروی میکرد هم میلرزید، دکتر متوجه شد سرراست کرد نگاهش به بدن لخت شیوون که میلرزید شد چهره اش درهم و اخم الود شدگفت: نگهش دارید نذارید تکون بخوره ...نوک اسکوپ روده شو زخمی میکنه... نگهش دارید...

با حرف دکتر پرستارها روی شیوون خم شدند، یکی پاهای شیوون را گرفت دیگری دست روی بازوی شیوون گذاشت او را نگه داشتند. آقایچویی هم با حرف دکتر چشمانش از نگرانی قدری گشاد شد، همانطور که دست شیوون را به میان چنگش داشت که از شدت دردی که میکشید بی اختیار دست پدرش را بیشتر چنگ میزد ناخن هایش را درگوشت دست پدرش فرو میکرد، دست دیگر روی پهلوی شیوون گذاشت او را نگه داشت با چشمانی خیس نگاهش به صورت دردکش پسرش بود با صدای لرزانی گفت: الان تموم میشه پسرم یکم تحمل کن... با آنکه شیوون هق هق گریه اش از درد بلندتر شد ولی با نگه داشته شدن بدنش لرزشش کمتر شد .دکتردوباره نگاهش به چشمی لوله اسکوپ شد لوله را بیشتر وارد شیوون میکرد درد بیشتری به جان شیوون انداخت دوباره ناله اش را بلندتر در آورد :آیییییییییی...عکس العمل بدنش که چنگ زدن به محلفه درهم کردن چهره اش بیشتر شد هق هق گریه اش بلندتر شددر این حال نذار پر دردش فقط یک تسکیندهنده میخواست "کیو ".میخواست برادرش کیو کنارش باشد ،حتی پدرش که کنارش ایستاده رویش خم شد تقریبا به اغوشش کشیده بود صورتش به صورتش نزدیک کردبا چشمانی اشک ریز براش نجوا میکرد :پسرم ...عزیز دلم تحمل کن... الان تموم میشه ...شیوونم تحمل کن... رانمیدید صدایش را نمیشنید. هیچکس را نمیدید فقط به کیو فکر میکرد، حضور او را کنار خود میخواست .دستانی که یکی به تخت دیگری به دست پدرش چنگ زده بود میلرزید هق هق گریه اش بلندتر شد میانش ملتمس ضجه زد: هیونگ...هیونگ ...تو رو خدا بیا...هیونگ من بهت احتیاج دارم... هیونگ درد دارم... هیونگ کجایی؟...هیونگ تو رو خدا ...هیونگ شیوونت... دونگسنت درد داره ...کجایی؟... هیونگ ...هیونگ تو رو خدا بیا ...هیونگ ...از هق هق گریه نفس برایش نمانده بود ،درد شکم سینه اش که از حرکت اسکوپ در روده اش که چون خنجری بود که در شکمش میان رودهاش پیشروی میکرد گویی رودهاش را میدرید پاره میکرد چند برابر شده بود نایی برایش نگذاشت بی اختیار نجواهای ضجه هایش به ناله های بلند بدل شد : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ...آیییییییییییییی...همزمان با صدای دکتر که با اخم شدید به چشمی لوله اسکوپ نگاه میکرد با صدای تقریبا بلند گفت: پیداش کردم...پیچ خورده اید...روده ش پیچ خوردگی داره... شیوون تنش از درد لرزید پلکهای بسته اش را فشرد ناله بلندتر زد :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ...نفسش برای لحظه ای بند امد وچنگ دستانش شل وبی هوش شد .همزمان هم آقای چویی که روی شیوون خم شده تقریبا بغلش کرده بود با ضجه های شیوون که کیو را صدا میزد التماس میکرد چهره اش از درد قلبش به حال فرزندش درهم چشمانش سیلاب اشک را بی اختیار جاری کرد بود حلقه دستش دور کمر شیوون تنگتر کرد با صدای لرزانی گفت: شیوونی... پسرم ...شیوونی ...با ناله و بی هوش شدن شیوون چشمانش به شدت گشاد شد وحشت زده فریاد زد: شیوونــــــــــــــــــــی ...شیوونی با گفتار دکتر نگاه گیج وحشت زده اش به دکتر شد با صدای تقریبا بلند وحشت زده گفت : دکتر... دکتر... پسرم حالش بدشده ...بی هوش شده ...دکتر با چشم برداشتن از چشمی لوله یهو سرراست کرد با چشمانی کمی باز به شیوون بی هوش نگاه کرد رو برگردانند به طرف پرستارها گفت: معاینه تموم شد... سریع بیمار رو برگردونید...خودش سریع لوله اسکوپ را از معقد شیوون بیرون کشید، چون مقدار زیادی از لوله وارد شیوون شده بود تا تمام لوله در بیاورد دهانه سوراخ معقد زخم و خونی شد با سنش هم خونی شد ولی شیوون بی هوش بود چیزی نفهمید.

***************************

آقای چویی با چهره ای درهم واخم الود چشمانی منتظر به دکتر که درحال در آوردنلباس مخصوص اتاق کولونوسکوپی بود نگاه میکرد بدنش از نگرانی لرزش خیلی خفیفی داشت به سختی کنترل میکرد با قورت اب دهانش گفت : چی شد اقای دکتر؟... فهمیدید پسرم چیه؟...دکتر روپوش مخصوص را در آورد داخل سطل مخصوص انداخت گفت: بله... گفتم که پیچ خوردگیه... یه قسمت از روده ش پیچ خوردگی داره ...آقای چویی اخمش بیشتر شد گفت : پیچ خوردگی؟... پیچ خوردگی یا چسبندگی؟... در اثر اون ضربه ها نباید دچار چسبندگی شده باشه؟...دکتر رو به آقای چویی اخم ملایمی کرد گفت: نه چسبندگی نیست...خوشبختانه دچار چسبندگی نشده... در اثر ضربه ها روده ها از پشت پیچ خورده ...که به موقعفهمیدم...یعنی اگه یه چند روز میگذشت ما تشخیص نمیدادیم...پیچ خوردگی به چسبندگی تبدیل میشد که خیلی خطرناک بود...ولی خوب به موقع فهمیدم ...تا حالا هم متوجه این پیچ خوردگی نشدیم... یعنی تو سونوگرافی مشخص نمیشد... بخاطر این بود که تو قسمت پشت روده بود ...دیده نمیشد... حالا که به موقع فهمیدیم...مشکلی نیست...با یه عمل ساده سریع مشکل حل میشه....

آقای چویی چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...عمل؟... میخواید روده شوعمل کنی؟...یعنی قسمت پیچ خوردگی رو برمیدارید؟... دکتر با برداشتن قدم فاصلهاش را با آقای چویی کم کرد با لبخند ملایمی گفت: نه ...هیچ قسمت از روده رو برنمیداریم... عملش انطور که شما فکر میکنید نیست... یعنی مثل بقیه عملا نیست که شکم رو بشکافیم... این عمل که بهش میگیم "لاپاراسکوپی" با لیزر انجام میشه... دوتا برش خیلی کوچیک میدیم با تلسکوپی که وارد شکم میکنیم ...همراه یه لیزر پیچ خوردگی رو درمون میکنیم... دیگه مثل عمل های روده برش عمیق همراه زخم تو شکم پسرتون ایجاد نمیشه... آقای چوی که با حرفهای دکتر سونگ که بهترین متخصص کشور بود قدری ارام شده بود، هر چند مثل هر پدری نگرانی برای حال فرزندش تمامی نداشت با چهره ای که کاملا نگرانی دران موج میزد با اخم و جدی کردن سعی در مخفی کردن حالش را داشت گفت: حالا کی عملش میکنید ؟... همین امشب یا... دکتر امان نداد لبخندش محو شد وسط حرفش گفت: نه همین امشب عملش میکنیم...یعنی الان که بی هوش شد به هوشش میاریم.. میبریمش اتاق عمل...چون نمیشه معطل کرد... درسته به موقع فهمیدیم...ولی هر ثانیه برای پسرتون حیاتیه...من به بهترین جراح زنگ میزنم تا پسرتون اماده کنن برای اتاق عمل ...ایشون هم خودشو میرسونن عملش میکنیم...

****************

))دقایقی بعد))

هیوک با پشت دست اشک های چشمانش را پاک کرد کف دستش را به پیشانی گذاشت و چشمانش را بست با اخم به زنگ خوردن گوشی که به گوشش چسبانده بود گوش داد با جواب دادن اجوما پشت خط : الو... بدون تغییر وضعیت سریع با صدای لرزانی گفت: الو...اجوما...سلام ...نه... اصلا حالش خوب نیست... آره...قراره عملش کنن...گوشه لبش را گزید با مکث دست از پیشانی برداشت چشمانش را باز کرد نگاه اخم الودش به پنجره روبرویش که اسمان شب لباس مشکیش را به تن کرده بود شد گفت: آجوما...اجوما...گوش کن... گریه نکن...ببین چی میگم...ببین تو از تلفن خونه میتونی به کیو زنگ بزنی؟... اره...به کیوهیون... تو با تلفن خونه زنگ بزن به این پسره نفهم... ببین کجاست... من که همه جارو کشتم پیداش نکردم.. معلوم نیست کدوم گوری رفته...به تلفن های ما که جواب نمیده... تو با تلفن خونه دوباره زنگ بزن ...شاید جواب بده...اره ببین اونو میتونی پیداش کنی... باشه ...نه منتظرم...

*************************

چند دقیقه بعد خانه کیوهیون

کیو گوشیش را از روی اوپن آشپزخانه برداشت به طرف مبل گوشه اتاق میرفت ،گره ای به ابروهایش داد نگاهش به گوشی بود با ان ور میرفت. شمارهای که به او زنگ زده شد پاسخ به انها نداد را بالا پایین میکرد. پدر و مادرش و هیوک ومین هو از صبح چندین بار با او تماس گرفتند.حتی یکبار از خانه پدریش هم با او تماس گرفته شد که کیو به آنها جوابی نداد یعنی خودش جواب نداد . چند بار حین عملیات بعد هم با سونگمین برای خرید و شام به رستوران رفته بود خانوادش به او زنگ زدن او جوابی نداد.

 ولی چیزی برایش عجیب بود ،ایستاد جلوی مبل اخمش بیشتر شد به گوشیش نگاه میکرد زیر لب زمزمه کرد : شیوون امروز چرا زنگ نزده؟... چه خبره؟... چرا بقیه اینقدر زنگ زدن؟... اخرین زنگ شیوون مال دیروز صبحه.و. دیگه زنگ نزده... شمارهای بی پاسخ را بالاو پایین میکرد به همان آهستگی با خود زمزمه کرد: ولی بقیه هی زنگ زدن...چه خبره... یعنی چی...که با حرف سونگمین سرراست کرد نگاه اخم الودش به او شد: کیوهیون...نمیدونی این شلوارک صورتی من کجاست؟... کیو که ذهنش درگیر زنگهای که بهش زده شده بود ،بخصوص اینکه شیوون امروز اصلا با او تماس نگرفته بود نگران شده بود متوجه حرف سونگمین نشد، اصلا نشنید چه گفتهنگاه اخم الودش به سونگمین بود ولی در حال فکر کردن.

سونگمین هم که جلوی کیو ایستاده نگاه خیره اخم الود کیو به خود را دید که جوابی هم به او نداد، اخم کرد دستش را جلوی صورت کیو گرفت تکان داد. کیو با حرکت دست سونگمین به خود امد اخمش بیشتر شد نگاهش را گرفت سرپایین کرد به گوشی خود نگاه کرد با حالتی عصبانی گفت: چته؟... سونگمین هم با بیشتر کردن اخمش نگاهش به گوشی دست کیو شد با تمسخر گفت: هیچی...یه پرسش خیلی مهم و حیاطی کردم... مسئله مرگ و زندگی بود...ولی فکر کنم بد موقع مزاحم شدم... نیم نگاهی به صورت کیو که دوباره سرراست کرد با اخم شدید و غضب الود نگاهش میکرد کرد دوباره به گوشیش نگاه کرد گفت: اصلا ببینم داری چیکار میکنی؟... داری تلفن میکنی یا... همراه اخم چشمانش را ریز کرد : دوباره کی بهت زنگ زده جوابشو ندادی؟... شیوونه؟... سرراست کرد با اخم بیشتر و چشمانی ریز شده با کیو هم نگاه شد گفت: راستی شیوون از صبح تا حالا بهت زنگ نزده نه؟...همش پدر و مادرت و بقیه بودن درسته؟... نکنه...که با زنگ خوردن گوشی کیو ساکت شد نگاهش به گوشی دست کیو شد .

 خود کیو هم سرپایین کرد نگاهش به گوشی خود شد با دیدن شماره خانه پدرش اخمش بیشتر شد حرکتی نکرد فقط به گوشیش نگاه کرد که یهو با قاپیده شدن گوشیش چشمانش گشاد گیج سرراست کرد با عصبانیت فریاد زد: یاااااااااا...مینی چیکار میکنی؟...

سونگمین که با درامد صدای زنگ موبایل کیو سریع گوشی را قاپید بی توجه به فریاد و عصبانیت کیو ،دکمه اتصال را زد گوشی را به گوشش چسباند با اخم به کیو نگاه کرد گفت: الو.. سلام... با حرکت کیو که دست دراز کرد تا گوشی را از دستش بگیرد چند قدم عقب کشید جاخالی داد با همان چهره درهم به مخاطب پشت خط گفت: نه درست گرفتید... موبایل چوکیوهیونه...من...من دوستشم...نه حالش خوبه خوبه... الانم جلوم ایستاده داره برو بر منو نگاه میکنه...  بله... اخمش بیشتر و چشمانش ریز کرد گفت: نه...بله ... حتما...گوشی یه لحظه... گوشی را سریع به طرف کیو که با چهره ای درهم و عصبانی نگاهش میکرد میخواست با عصبانیت دوباره یورش ببرد گوشی را از دست سونگمین بگیرد گرفت بی توجه به عصبانیت کیو گفت: بگیر جواب بده...نمیدونم کیه...یه خانمه ست که داره شدید گریه میکنه... میخواد باهات حرف زنه... فکر کنم اتفاق خیلی بدی افتاده...خانمه شدید گریه میکنه... حالش خیلی بده...

کیو که چهره اش به شدت درهم و اخم الود بود میخواست با عصبانیت با سونگمین برخورد کند با حرف سونگمین گره ابروهاش بیشتر و چشمانش قدری گشاد شد گفت: یه زن؟... گریه میکنه؟... بدون جواب گرفتن از سونگمین سریع گوشی را از دست سونگمین گرفت به گوشش چسباند با همان حالت گفت: الو...سلام اجوما...توی؟... خوبی؟... چی شده اجوما؟... چرا گریه... جمله اش با جواب آجوما که مخاطب پشت خط بود ناتمام مان،د گره ابروهایش باز کم کم ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد با بهت به سونگمین که با اخم نگاهش میکرد هم نگاه شد با گیجی گفت: شی...شی... شیوون... شیوونی چی شده؟... شیوون برگشته؟...با جواب آجوما چشمانش گرد و شوکه شده گفت: کی؟...شیوون کی برگشته؟... چش شده؟... با صدای بلند گفت: شیوونی چــــــــــــــــی شــــــــــــــده؟... با مکث که به حرف اجوما گوش میداد با پاهای که از خبری کهشنیده بود سست بود ولی بی اختیار قدم برمیداشت به طرف در اتاق میرفت گفت: بیمارستان؟...برای چی؟... کدوم بیمارستان؟...چهره اش درهم و عصبانی شد فریاد زد: آجومااااااااااااااا...بگو شیوونی کدوم بیمارستانه...یهو شروع به دویدن کرد از در اتاق خارج شد .سونگمین که با تغییر چهره و رفتار کیو اخمش بیشتر گیج با نگاه تعقیبش میکرد با بیرون دویدن کیو چشمان او هم گرد شد با صدای بلند گفت: کیو چی شده؟... کیوهیون ... دوان دنبال کیو رفت فریاد زد : کیو کجا میری ؟؟... وایستا کیو....

نظرات 10 + ارسال نظر
sara83 شنبه 25 مهر 1394 ساعت 16:48

خیلی عالی بود مرسی عزیزم

خواهش عزیزم...ممنون که خوندیش

sogand چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 19:15

کیوهیونه الاغ گیرت بیارم اتیشت میزنمشیوونم خوبه مینی جواب دادمرسی بیبی

مریم چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 12:55

عالی بود گلم.

ممنون عزیزدلم

tarane چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 02:02

سلاااام عزیزم
اخی شیوون همش در حال درد کشیدنه . از اون طرف بی محلی های کیو عذابش میده از این طرف دکترا نمی فهمن چش شده همش داره درد میکشه این بچه . اخه چه گناهی کرده . هرکی مهربون تر و دل رحم تره بیشتر بلا سرش میاد .
اخه به کیو چی بگم . این همه مین بهش اصرار کرد نگفت یه زنگ بزنم ببینم چه خبره . چرا اینقدر بی رحم شدی . تو عا/شق شیوون شدی برای راحتی خودت ازش دوری میکنی. اون بچه چه گناهی کرده همش باید درد و رنج بکشه . وونی واقعا به کیو وابسته اس و بهش نیاز داره.
چه عجب بالاخره اقا فهمید چه بلایی سر شیوون اومده البته اینم از صدقه سر مین بود وگرنه خودش که بی خیال نشسته بود.
خدا کنه وونی زودتر خوب بشه .
مرسی گلم عالی بود.

سلام عزیزدلم...واییییییییییییییی چه کامنت زیبا و بلند بالای...ممنون عزیزدلم...
اره هر کی مهربونتره بیشتر اذیت میشه...
اره کیو همش اشتباه میکنه یه روزی هم به اشتباهش پی میبره....
خبو میشه عزیزدلم...
خواهش خوشگلم...من اذت ممنونم که میخونیش

wallar چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 01:08

من عاشق این داستانم راستی گوشیم فردا گرفتم شمارتو دوباره بهم میدی فهیمه جونم؟

wallar چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 01:06

خدایا چرا شیونیمو اینقدر زجر میدی تو گناه داره عشقمخوووووو,شیونی هم عاشقش میشه یا قبول نمیکنه؟کیو رفتارش بهتر میشه,حتما باید شیونمو این همه زجر میاد تا گوشی مسخرشو بر میداشت

شرمنده ...من بدم شیوونو اذیت میکنم....

wallar چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 00:48

فهیمه جونمممممممم سلاممممم
خوشحالم دوباره دیدمت دلم برا اینجا لک زد ای جانم عشق منو که اوردی وای قسمت های قلبی که خوندم مردم.و زنده شدم چقدر عالی بودن شیونم یعنی دیگه جونی براش نذاشتی وای من طاقت ندارم رفتماادامه

سلام عزیزدلم...منم دلم برات تنگ شده بود....
برو ادامه عزیز دلم..خوشحالم که حالت خوب شده...خدا رو صدا هزار مرتبه شکر

ریحانه چهارشنبه 22 مهر 1394 ساعت 00:38

اخییییییی یعنی این کیو رو بایدبگیری بزنی تا بفهمه نباید بچه رو تنها بزاره
این شیوون چقدر درد میکشه بچه رو کشتن
دستت درد نکنه بایت اپ کردنش کلن خسته نباشی

این کیوهم خوب میشه... بچه خوبی میشه...
خواهش عزیزم...ممنون که میخونیش

aida سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 22:41

پسره ی خنگ بی مغز
اصن من اینجا کیو رو میزنم لت و پار میکنم
هی بلا میاد سر وونی من
عزیزمممم
حنایییی عاشقتم مرسی.واقعا به فیکات احتیاج دارم

هی از دست این کیو من چیکار کنم...خب میشه بالاخره....
منم عاشقتم...
منم به وجود شما احتیاج دارم....
خیلی همم احتیاج دارم...واقعا دست و دلم به نوشتن ..اگه شماها نباشین... فکر نکنم بتونم ادامه بدم بنویسم:

aida سه‌شنبه 21 مهر 1394 ساعت 22:26

من اولللل
حالا برم بخونم دوباره بیام نظر بذارم

افرین عزیزدلم...
برو بخون...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد