سلامی دوباره...
بله قسمت دیگه ای از این فیک رو گذاشتم.... در مورد ش سکوت میکنم چون هر بلای سر شیوون بیاد تقصیر من نیست ...من بیگناهم....
معجزه شانزدهم
کریس در حالی که چهره اش گرفته بود دست شیوون رو میون دستاش نوازش میکرد بدون اینکه به شیوون نگاه کنه با صدای آرومی گفت: وون... شیوون که سرشو رو بالش گذاشته بود به چهره ی ناراحت کریس نگاه کرد با صدای ضعیفی گفت: جونم... کریس به صورت رنگ پریده شیوون نگاه کرد دوباره سرشو پایین انداخت با بغض گفت: من باید بگردم... راستش تو شرکت یه کاری پیش اومده که من حتما باید اونجا باشم...من... بغضش که تبدیل به اشک شده بود اجازه نداد که حرفشو بزنه. شیوون با بیحالی دستشو که تو دست کریس بود کمی بالا اورد ولی بیشتر از اون انرژی نداشت پس دستش دوباره تو دست کریس قرار گرفت . کریس با این حرکت شیوون سرشو بالا اورد نگاه خیس از اشکشو به شیوون دوخت .
شیوون لبخند کمرنگی به لب داشت با صدای که خیلی آروم و ضعیف و کمی میلرزید گفت: ببخشید که این همه راه رو به خاطر من اومدی ...ولی من... نفس عمیقی کشید بقیه حرفشو خورد دوباره ادامه داد: برو کریس ...برو شرکتت ...من که اینجا میبنی که تنها نیستم... آدمهای مهربون زیادی دور برم هستن...من پیش خونواده ام... پس نگران من نباش...باشه؟... کریس سرشو به علامت تایید تکون داد. درهمون لحظه در باز شد کیو لیتوک اومدن داخل . شیوون دست کریس رو کمی فشرد لبخندی بهش زد .کریس اشکاشو پاک کرد اون هم لبخند زد. لیتوک در حالی که چند تا وسیله دستش بود گفت: خوب ...حالا باید پانسمانتو عوض کنیم... وسیله ها روی میز پایین تخت گذاشت تخت شیوون رو به حالت کاملا خوابیدهدراورد.کیو گوشه ای ایستاده بود به چهره درهم و خیس از اشک کریس که سرش پایین بود نگاه میکرد. لیتوک دستکش ها رو دستش کرده بود ،خیلی آروم پانسمان قبلی رو از روی شکم چند تکه ی شیوون جدا میکرد. لیتوک با گزیدن لبانش سعی در نگه داشتن اشکاش که برای بیرون ریختن از چشماش تلاش میکردن داشت.شیوون که از درد چهره اش تو هم شده بود لب پاینشو بین دندوناش گرفت به ملافه ی روی تخت چنگ زد تا جلوی ناله هاشو بگیره. با برداشته شدن هر چسب زخم درد سوزناکی به جان شیوون میافتاد بخصوص با مالیده شدن ماده ضدعفونی کننده بیتادین روی زخم بخیه ها درد تمام وجود شیوون رو میسوزند.
کریس که به خاطر تعویض پانسمان شیوون کمی از تخت فاصله گرفته بود با چشمانی قرمز و خیس از اشکش به صورت جمع شده از درد شیوون نگاه کرد، یه نگاه کوتاه به لیتوک که سرشو پایین انداخته بود خیلی آرومو ظریف برای اینکه شیوون کمتر درد بکشه کارشو انجام میداد نگاه کرد.بالاخره کارتعویض پانسمان تموم شد لیتوک در حالی که دستاش لرزش خفیفی داشت صورتش رنگ پریده شده بود لبخند کمرنگی زد گفت: خوب دیگه تموم شد... چهره شیوون به حالت عادی برگشت آروم لایه چشماشو که از درد اشک در اون حلقه زده بود باز کرد نفس عمیقی کشید در حالی که سعی داشت لبخند بزنه با صدای دو رگه ای که اون هم از درد ایجاد شده بود گفت: ممنون هیونگ... برای چند لحظه ای به چشمان مهربون لیتوک خیره شد.
کریس برای اینکه جو رو عوض کنه گفت: راستی من چند تا خبر برات داشتم...دیدی داشت به کلی یادم میرفت... شیوون نگاه بیحالشو درحالی که لبخند کمرنگی به لبش بود به سمت کریس چرخوند، کریس لبخند میزد با صدای نسبتا بلندی گفت: خوب بذار بگم ...او اینکه زن جان بارداره... تا چند وقت دیگه یه پسر خوشگل به جمعشون اضافه میشه... دوم اینکه لوهان قرار شد با دوست دخترش ماری نامزدیشونو اعلام کنن... اوه...اوه... لو دادم... لوهان حتما کلی منو میکشه... در حالی که دستشو جلوی دهنش گرفته بود چشماشو گشاد کرده بود با لحن مسخره ای گفت که باعث شد لبخند شیوونی کمی پررنگتر بشه. کریس با همون لحن مسخره گفت: وون چیزی بهش نگو ...باشه... شیوون برای اینکه سربه سر کریس بذاره گفت: حالا باید بینم چی میشه...اگه پسر خوبی بودی شاید بهش نگفتم...درحالی که حالت بامزه ای به صورتش داده بود گفت : باید ببینم چی میشه...
" راستی اصلی ترین خبرم"...کریس در حالی که از خوشحالی چشماش برق میزد گفت . شیوون گفت: اصلی ترین؟... ابروهاشو بالا برد . کریس گفت: هوووووومممممممممم... اصلی ترین... همه منتظر بودن چند ثانیه شد کریس چیزی نگفت. شیوون رو به لیتوک کرد گفت: هیونگ ...میشه یه پسگردنی به این بزنی زبونش قفل شده... فقط با پسگردی باز میشه... لیتوک لبخند زد یک قدم به کریس نزدیکتر شد که کریس دستاشو در حالی که بالا اورده بود گفت: باشه...باشه... میگم... وون تو از کی اینقدر خشن شدی ...تا جایی که من میدونم روحیت خیلی لطیف بود... شیوون اخم ریزی کرد درحالی که لبخند به لب داشت گفت: نمیخوای خبرتو بگی؟... کریس با خوشحالی گفت: راستش من و هلن قراره تا چند ماه دیگه ازدواج کنیم... اصلا دلیل اصلی من برای اومدن پیش تو همین بود که رسما به عروسیمون دعوتت کنم... البته دلم برای دیدنت تنگ شده بود...داشتم از دلتنگی دیونه میشدم... باید میاومدم میدیدمت...
شیوون در حالی که عمیقا لبخند میزد چال گونه هاشو به نمایش میذاشت گفت: واقعا کریس؟...واقعا؟... وای پسر ...خیلی خوشحالم کردی...این بهترین خبری بود که بهم دادی... واقعا خوشحالم کردی...تو و هلن دارید ازدواج میکنید این عالیه... ولی... چهره اش جدی شد . کریس که از کلمه"ولی" شیوون چهره جدیش جاخورده بود با تعجب گفت: ولی چی؟... شیوون با لحن جدی گفتت: ولی دلم برای هلن میسوزه که بایدتوی دیوونه رو تحمل کنه...لبخندی زد کریس که متوجه شد شیوون داره باهاش شوخی میکنه گفت: وون نامرد..داشتیم... خیلی خوب ...باشه... صبر کن...تو بخوای ازدواج کنی... ببین من چطوری مخ همسرتو میزنم... شیوون صدای خندهش کمی بلند شد ولی به خاطر دردی که از حرکت شکمش توی تنش پیچید دستش رو آروم روی شکمش گذاشت لب پایینشو بین دندوناش گرفت اروم ناله ای کرد ولی هنوز هم لبخند به لبش بود.
کیو از فضای شادی که توی اتاق ایجاد شده بود لذت میبرد لبخند روی لبش نشسته بود به سه مردی که لبخند به لب داشتن درسکوت نگاه میکرد. دلش همیشه چنین دوستای رو میخواست ،اون تو زندگیش دوستای زیادی نداشت تنها دوست واقعیش شیندونگ بود که اون هم الان وکیل و دست راست کیو توی شرکتش بود. وقتی که درست فکر میکرد میدید که واقعا در طول زندگی 30 سالش دوست نداشت جز یکی دو نفر . درهمون لحظه کانگین وارد اتاق شد رو به لیتوک گفت: لیتوک شی ...میتونم باهاتون صحبت کنم؟... لیتوک در حالی که وسیله های که با خودش اورده بود رو برمیداشت لبخندی زد گفت: بله حتما...هر دو از اتاق خارج شدن.همزمان با خارج شدن اونها موبایل کیو هم زنگ خورد کیو به صحفه موبایلش نگاه کرد شیندونگ بود باید حتما جواب میداد ،لبخند زد در حالی که گوشیشو به شیوون و کریس نشون میداد گفت: ببخشید باید جواب بدم... تماس رو برقرار کرد گفت: الو... از اتاق خارج شد.
کانگین ولیتوک در راهرو مقابل هم ایستاده بود کانگین گفت: لیتوک شی میخوای چیکار کنی؟...لیتوک ازسئوال یه دفعه ای کانگین جاخورد با تعجب گفت: چی رو میخوام چیکار کنم؟...کانگین با لحن جدی گفت: رئیس از من پرسیده که شما میخواید مرخصی بگیرید یا میاید سرکار... لیتوک آهی کشید نگاهشو از کانگین گرفت به ظرفی که تو دستش بود نگاه کرد. کانگین که متوجه دودل بودن لیتوک شد گفت: به نظر من تا وقتی دکتر چویی تو بیمارستان بستریه... شما هم بیا سرکار... اینجوری هم به کارت میرسی ...هم کنار دکتر چویی هستی ...وبعد که دکتر چویی مرخص شد اون موقع مرخص بگیرید ...تا بتونید تو خونه ازش مراقبت کنی ...چون اگه الان مرخص بگیرید معلوم نیست که اون موقع بهتون مرخص بدن یا نه ...لیتوک کمی فکر کرد دید که حق با کانگین پس به صورت کانگین نگاه کرد گفت: حق با شماست کانگین شی...بهتره همین کارو بکنم...دستشو بالا اورد اروم شونه ی کانگین رو کمی فشارداد گفت : برم با رئیس صبحت کنم... درحالی که لبخند میزد با صدای آرومی گفت:ممنون که کنارم هستی کانگین شی...گونه هاش کمی رنگ گرفت سریع با قدمهای بلند از کانگین دور شد.کانگین که از حرف لیتوک هم خوشحال شده بود هم بهت زده فقط دور شدن لیتوک رو نگاه کرد ،یعنی ممکن بود همون احساسی رو که اون به لیتوک داره لیتوک هم به اون داشته باشه.
کیو همین طور که با موبایلش حرف میزد توی راهرو قدم میزد : نه شیندونگ ...نه باور کن هیچ اتفاق خاصی نیفتاده... حالم کاملا خوبه ...آره...آره... خیالت راحت تو فقط حواست به شرکت وکارا باشه... نه ...یونجو هم حالش خوبه ...باشه ...چشم... سرفرصت همه چیز برات تعریف میکنم...باشه... من تا وقتی تو باشی خیالم از شرکت راحته ...میبینمت... خداحافظ...گوشی موبایل رو تو جیب کتش گذاشت در حالی که به سمت اتاق میرفت دید که کانگین و لیتوک مقابل هم ایستادن ودارن با هم حرف میزنن. به در اتاق رسید خواست در رو باز کند ولی متوجه صحبت شیوون با کریس شد.
"کریس ازخونواده جرج و اون دوتا چه خبر؟... پولا رو به دستشون رو سوندی؟ "...کریس روی صندلی بغل تخت نشست گفت: اره ...میخواست چیزی بگه که شیوون مهلت نداد گفت: کاش برای زن جرج کاری میشد کرد ...یادمه دفعه قبلی گفتی که از کارش اخراجش کردن...کریس در حالی که اخم کرده بود گفت: وون ...تو دیگه چجور آدمی هستی؟... شیوون از تعجب چشماش گشاد شد گفت: منظورت چیه؟...کریس باهمون چهره اخمو و عصبانی گفت: پسر این جرج لعنتی اون دوتا نوچش داشتن تو رو میکشتن ...ا گه من چند لحظه فقط چند لحظه دیرتر رسیده بودم...تو مرده بودی... اینو میفهمی؟... شیوون که حالا منظور کریس رو متوجه شده بود لبخندی زد گفت: خوب گناه خونوادهاشون چیه ؟... اونا که نباید به گناه یکی دیگه تنبیه شن ...خوبه اومدی وضعیت خونوادهاشونو دیدی ...من دلم نمیخواد پسر جرج که انقدر با استعداد بود ...به خاطر فقر یکی بشه مثل باباش... ببینکریس میدونم سخته ...ولی لطفا برای زن جرج یه کاری پیدا کن... خواهش میکنم ...به خاطر من...کریس از ناراحتی چهرش تو هم شد سرشو پایین انداخت با صدای آروی گفت : قبلا این کارو کردم ...شیوون گفت: چی ؟... کریس بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت : برای زن جرج تو شرکت خودم کار جور کردم... اون الان تو شرکت من کار میکنه ...پس تو دیگه نمیخواد نگران اونا باشی... یکم به فکر خودت باش...سرشو بالا اورد چشمانی که اشک در اون حلقه زده بود به چشمانی قرمزشیوون نگاه کرد با بغض گفت: میدونی چند ساله سفیدی چشماتو ندیدم... همیشه یا از بی خوابی یا از کار زیاد ...حالا هم از مریضی قرمزه... وون تو باید سالم باشی... تابتونی به آرزوهات برسی... تو باید شاد باشی... ببین شادی چند نفر به شادی وجود تو وابسته ست...
شیوون با نگاهی مهربون بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه فقط به کریس نگاه میکرد، در دلش خدارو به خاطر دوستای به این خوبی شکر میکرد . کیو با شنیدن حرفهای کریس از پشت در شدید تو فکر بود با خودش گفت": یعنی شیوون به کسی که بهش بدی کرده خوب میکنه؟... پس باید دل خیلی بزرگی داشته باشه که به خونواده ی کسی که قصد جونشو کرده بود درنبود اون فرد رسیدگی کنه... ادم در کنار چنین انسانهای که میتونه بزرگ بشه معنی بزرگ بودن رو درک کنه."
دستی رو شونه کیو نشست ،کیو با این حرکت به خودش اومد به پشت سرش نگاه کرد کانگین با لبخند پشت اون ایستاده بود گفت: چیزی شده؟... چرا پشت در ایستادید؟... اتفاقی افتاده؟...کیو کمی هول شد گفت: نه...نه... اتفاقی نیافتاده...داشتم میرفتم تو ..درو باز کرد هر دو وارد اتاق شدن. شیوون به کانگین نگاهی کرد گفت: پس تیکی کو؟... کانگین پشت گردنش رو مالید گفت: رفت پیش رئیس ...الان پیداش میشه... شیوون با چهره ای جدی گفت: اتفاقی افتاده؟...برای چی رفت پیش دکتر کانگ؟...کانگین گفت: چیز خاصی نبود ...رفت که باهاش صحبت کنه...همین حالا خودشون میان براتون میگن....
کیو خیلی دلش میخواست بیشتر با کریس صحبت کنه بنابراین رو به کریس کرد گفت: کریس شی پروازتون چه ساعتیه؟... همه نگاها به سمت کریس چرخید .کریس با ناراحتی از اینکه قراره برگرده گفت: امشب ...ساعت 11... کیو گفت: پس من شما رو میرسونم فرودگاه...باشه؟... کریس خواست مخالفت کنه که کیو امانش نداد گفت: من ساعت 9 میام دنبالتون...چون باید یکساعت قبل از پرواز فرودگاه باشید... کریس لبخندی زد گفت: باشه...ممنون...
********************************
هنری سرشو رو سینه لخت و خیس از عرق ژرمی که از عشقبازی بیحال شده بود گذاشت به ارومی گفت: ژرمی ...ژرمی همین طور که چشماشو بسته بود تن لخت هنری رو تو آغوش گرفته بود جواب داد: جونم...هنری سرشو از روی سینه ژرمی جدا کرد به چهره عشقش نگاه کرد گفت: تو بهم قول دادی که با هم بریم ملاقات دکتر چویی...ولی الان دو روز گذشته ولی تو به قولت عمل نکردی...ژرمی چشماشو باز کرد به صورت هنری نگاه کرد گفت: منو که میشناسی ...زیر قولم نمیزنم... ولی فردا کار دارم...نمیتونم ...ولی قول میدم پس فردا بیام دنبالتباهم بریم ملاقاتش ...باشه؟... هنری لبخندی زد گفت: باشه ...ممنون... ژرمی هم لبخندی زد چشماش دوباره بست هنری رو محکمتر بغل کرد. هنری که انگار چیزی یادش اومده باشه با حالتی گفت: راستی ژرمی... ژرمی گفت: هووووم... هنری ادامه داد: اون دو تا دیوونه هم میخوان بیان... ژرمی تعجب کرد درحالی که چشماشو از تعجب گشاد شده بود به هنری نگاه میکرد گفت: اون دوتا دیوونه؟...نکنه منظورت هیوک و دونگهه ست؟... هنری خندهی ریزی کرد گفت: اره...هموندوتا رو میگم...ژرمی هم از خندهی هنری لبخند بزرگی زد گفت: خوب...اون دوتا دیوونه رو هم میبریم... هنری بوسه ی کوچک به لبهای ژرمی زد گفت: ممنون عشقم...سرشو دوباره روی سینه ژرمی گذاشت ژرمی هم نفس عمیقی کشید تا ریهش رو با عطر تن عزیزترین کسش پرکنه گفت: خواهش میکنم نفسم...من به خاطر تو همه کاری میکنم... عزیزم... هنری سینه ژرمی رو بوسید.
**********************************
دونگهه در حالی که چشماشو بسته بود دهنشو برای اینکه هیوک لقمه ای از صبحونه بهش بده باز کرده بود .هیوک و دونگهه روی صندلی پشت میزی که گوشه ی سالن بود نشسته بودن داشتن صبحونه میخوردن .هیوک عصبی شد در حالی که اخم کرده بود با صدای بلندی گفت: یااااااااااا...هائه...اون چشاتو باز کن دیگه... درحالی که دستاشو روی سینه ش بهم گره کرده بود با عصبانیت گفت: خودت بخور...اصلا به من چه... دونگهه به زور لای چشماشو باز کرد که لب و لوچشو آویزون کرده بود گفت: همش تقصیر توئه...تو دیشب نذاشتی من تا صبح بخوابم...یادت رفته... هیوک که از دست دونگهه عصبانی شده برگشت گفت: نه ...این که تو خیلی بدتم میومد ...ماهی احمق... دونگهه که با شنیدن کلمه "ماهی احمق" از دست هیوک عصبانی شده بود در حالی که اخم کرده بود با فریاد گفت: به من میگی احمق ...میمون زشت ...درهمون موقع هنری وارد شد درحالی که اخم کرده بود گفت: چه خبرتونه؟... صداتون تو کل ساختمونپیچیده... یکمی ارومتر... نگاهی به صورت خواب الود دونگهه انداخت گفت: تو که هنوز خوابی؟... دونگهه که هنوز عصبانی بود در حالی که با انگشت هیوک رو نشون میداد گفت: همش تقصیر این میمون زشته ...نذاشت من دیشب بخوابم...هیوک با عصبانیت گفت: به کی میگی میمون زشت ماهی احمق؟... هنری که از دعوای اونها کاملا کلافه شده بود لگدی به صندلی هیوک زد گفت: بسه دیگه ...بلند شید هزار تا کار داریم...دعواتون هم بذارید برای خونه...مسائل خونوادگی شما به من ربطی نداره... در حالی که از اون دوتا که با تعجب بهش نگاه میکردن فاصله میگرفت با صدای آرومی گفت: ببین اول صبحی چطور اخلاق ادمو خراب میکنن....
.....
چند ساعتی کار کرده بودن حسابی خسته شده بودن .هنری در حالی که از خستگی روی یک از صندلی خودشو ولو کرده بود گفت: وای که چقدر خسته شدم...هیوک و دونگهه هم که معلوم بود هنوز باهم قهرن روی دوتا صندلی با بیشترین فاصله ازهم نشستن. دونگهه گفت: هیونگ...راستی با ژرمی صحبت کردی؟...امروز میریم ملاقات دکتر... درحالی که سعی داشت فامیلی شیوون رو به یاد بیاره به هنری نگاه کرد که همون لحظه هیوک گفت: چویی... دکتر چویی... وقتی میگم تو یه ماهی با حافظه ی 3 ثانیه ای هستی بهت برمیخوره... دونگهه اخم کرد خواست حرفی بزنه که هنری با بیحوصلی گفت: خواهش میکنم دوباره شروع نکنید ...مکثی کرد به اون دوتا که با چشماشون داشتن همو میزدن نگاه کرد ادامه داد : ژرمی گفت امروز کار داره نمیتونه... فردا میاد دنبالمون تا با هم بریم ...دونگهه نگاه خشمگینشو از هیوک گرفت درحالی که به هنری نگاه میکرد لبخندی زد گفت: خیلی خوبه هیونگ ...ممنون...
*******************************
کیو اروم در روباز کرد شیوون خوابیده بود .کیو نگاهی کامل به اتاق انداخت هیچ کس داخل اتاق نبود .پس اروم و پاورچین پاورچین برای اینکه شیوون رو بیدار نکنه داخل اتاق شد روی مبل که نزدیک تخت بود نشست، به صورت رنگ پریده ولی جذاب شیوون توی خواب نگاه کرد. قلبش از دیدن سرمهای و سیمهای مانیتورینگ قلب که سینه و دستای شیوون وصل بود بی رحمانه به چنگ گرفته بودنند فشرده شد ،دلش میخواست همه اینها رو که تن شیوون رو به درد میاوردن و مزاحمش بودن رو از تن خوش فرم شیوون جدا کند .کیو با خودش فکر کرد :" من چرا اینجوری شدم؟...نه من نمیتونم عاشق شده باشم...من...من به خودم قول دادم که عاشق هیچکس نشم... پس این...این حال...این رفتارها...این افکارمن برای چیه؟...یعنی من عاشق این مرد شدم؟... نه امکان نداده...ولی ...ولی چرا قلبم با دیدنش این قدر تند میزنه...یعنی چی داره به سرم میاد؟... وای خدا حالا من چه کنم؟..."این سوالات از حال خود را چندین بار در روز از خود میکرد ،بخصوص وقتی شیوون را میدید یا درموردش فکر میکرد. عاشق بود عاشق شیوون، ولی نمیخواست قبول کند ولی قلبش بیتابتر از آن بود . شدید عاشق شیوون، برعقلش چیره میشد تشنه تر و دیوانه تر به شیوون فکر میکرد . به هر بهانه و بی بهانه به دیدن شیوون میرفت، ساعتها کنارش مینشست به قولی یکی از پرستارهای شیوون میشد. حال هم بی بهانه به دیدن شیوون امده کنارتختش نشسته بود غرق افکار خود بود که با صدای ناله شیوون به خودش امد .
شیوون سرشو در حالی که کمی اخم کرده بود تکون داد کیو به جلو خم شد به شیوون نزدیکتر شد گفت: شیوون شی حالتون خوبه؟...درد دارید؟... میخواید دکتر خبر کنم... شیوون کمی لایه چشماشو باز کرد با چشمانی خمار به کیو نگاه کرد سرشو به علامت منفی تکون داد کانتر تنفسی که وارد بینیش کرده بودن اذیتش میکرد پس دست کرد اون رو دراورد . کیو از کار شیوون چشماش گشاد شد با وحشت گفت: چیکار میکنید شیوون شی؟... کیو میخواست کانتر رو دوباره وصل کنه که شیوون دستشو کمی بالا اورد آروم گفت: فقط چند لحظه ...خودم دوباره درسش میکنم... کیو با نگاه غمگین به شیوون نگاه کرد.
شیوون نگاهشو توی اتاق گردوند گفت: هیشکی غیر شما تو اتاق نیست؟... کیو گفت: وقتی من اومدم کسی نبود ...من یه 5 دقیقه ای میشه که اومدم...شما خواب بودید ...شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: ممنونم که پیشم هستید...ولی شما هم کار دارید ...نباید به خاطر من هر روز بیاید اینجا...درضمن یونجو هم به شما احتیاج داره...من متوجه شدم این چند روز که این اتفاق برای من افتاده شما همیشه پیشم بودید... واقعا نمیدونم لطفتونو چطور جبران کنم.... واقعا خوشحالم که دوستی مثل شما پیدا کردم...کیو هم لبخند زد از تشکر شیوون قند تو دلش آب شد ،تشکر شیوون یک دوست از دوسش بود ولی برای کیو با اینکه میدانست تشکر یک دوست است ولی به چشم او تشکر معشوق بود .در حالی که دست شیوون رو با یکی از دستاش گرفته بود گفت: این حرفو نزنید ...من که کاری نکردم...من از این که دوست خوبی مثل شما پیدا کردم خیلی خوشحالم... دست شیوون رو کمی فشرد لبخندش عمیق تر شد. شیوون هم لبخندش پررنگتر شد گفت: راستی حال یونجویی عزیز چطوره؟... بهتر شد؟... کیو با لبخند گفت: آره شکر خدا خیلی بهتره...
شیوون گفت: فکر کنم فردا یا پس فردا باید بیاریدش برای چکاپ؟... کیو از این همه توجه شیوون تعجب کرد با تعجب گفت: آره...فردا باید برای چکاپ بیارم...ولی شما چطوری یادتون بود... شیوون خنده زیبای کرد به طوری که چال گونه هاش پیدا شد گفت: خوب بخاطر اینکه من دکترش بودم...من باید حواسم به مریض های کوچولوم باشه... بعد درحالی که چهره ش غمگین شده بود با صدای ارومی گفت: دلم برای دوستای کوچولوم خیلی تنگ شده...نگاه اشک الودشو به ملحفه ای سفید که تا زیر نافش کشیده بود دوخت . کیو هم با دیدن صورت غمگین شیوون قلبش از غم فشرده شد چشماش خیس اشک شد دلش میخواست شیوون را به آغوش بکشه تسکین دهنده دردتنش نخواهد بود ولی میتوانست حداقل به او آرامش بده، ولی اینکار رو هم نمیتونست بکند فقط با چشمانی خیس نظارگر شیوون شد.
*********************************
" بابای..بابایی"... یونجو در حالی که دست کیو رو تکون میداد صداش میکرد .کیو به یونجو نگاه کرد گفت: جونم... یونجو گفت: بابایی بیا تا نوبتمون بشه بریم پیش بچه ها ...من دلم میخواد برم پیشون...دلم برای عمو دکتر وونی تنگ شده...کیو در حالی که مقابل یونجو خم شده بود گفت: باشه...میبرمت...ولی گفتم که عمو وونی اونجا نیست... یونجو در حالی که لباشو غنچه کرده بود گفت: کجا رفته؟... بابا تو میدونی دلم براش خیلی تنگ شده... کیو موهای یونجو رو با دستش بهم ریخت در حالی که لبخند میزد گفت: اره ...میدونم...ولی الان نمیتونی ببینیش...هروقت که وقتش شد اونو میارم پیشت...قول میدم ...حالا هم اگه دوست داری بری بچه ها رو ببینی بیا بریم...دستشو به طرف یونجو دراز کرد یونجو با لبخند دست کیو رو گرفت گفت:بریم بابایی جونم...
.............
یونجو روی تخت یکی از بچه ها نشسته بودبود با اونها حرف میزد میخندید ،کیو از اینکه یونجو رو اینقدر شاد میدید خوشحال بود با لبخند به آونها نگاه میکرد " لبخند بچه ها قشنگترین چیزی که آدم میتونه تو دنیا ببینه پاک و زیبا "...کسی کنار گوش کیو گفت. کیو سرشو چرخوند کانگین رو در حالی که به بچه ها نگاه میکرد لبخند میزد دید با اینکه چهره کانگین خشن نشون میداد ولی قلب مهربون و پاکی داشت، کیو توی این چند وقت به این موضوع پی برده بود . واقعا از روی قیافه افراد نمیشود درمورد شون قضاوت کرد .کیو در جواب کانگین در حالی که دوباره به بچه ها نگاه میکرد گفت: آره ...واقعا زیباترین و شادترین چیزی که آدم میتونه ببینه...کانگین به نیم رخ کیو نگاه کرد گفت: یونجو رو برای چکاپ اوردیش؟... کیو هم به کانگین نگاه کرد با لبخند گفت: آره... درهمون موقع یونجوو در حالی که برگه های رو تو دستش داشت با لبخند پیش کیو و کانگین اومد یونجو گفت: بابایی ...کیو با لبخند گفت: جون بابایی... یونجو دستاشو بالا اورد کاغذها رو نشون کیو داد گفت: تو گفتی میدونی عمو دکتر وونی کجاست ...درسته؟...کیو با لبخند گفت: آره ...گفتم که میدونم کجاست ...یونجو لبخندش پررنگتر شد گفت: پس میشه اینا رو برسونی دستش ؟...کیو با تعجب به کاغذهای زیادی که توی دست یونجو بود نگاه کرد گفت: اینا چیه پسرم؟... یونجو گفت: اینا نامه ها و نقاشی های بچه ها ست برای عمو دکتر وونی... بچه ها خیلی دلشون براش تنگ شده...برای همین براش نقاشی کشیدن ونامه دادن... بابایی میشه برسونی دستش ؟... کیو کاغذها رو از یونجو گرفت در حالی که لبخند میزد با یک دستش موهای یونجو رو نوازش میکرد گفت: حتما ...بعد از اینکه کار چکاپ تو تموم شده میبرم بهش میدم... درهمون موقع پرستاری به اونها نزدیک شد گفت: آقای چو نوبت شماست ...کانگین که تا حالا سکوت کرده بود به حرفهای پدر و پسر گوش میکرد گفت: یونجو میخوای با من بریم تا بابایی بتونه نقاشی ها و نامه ها رو به دست عمو وونی برسونه؟...لبخند زد . یونجو از خوشحالی چشمانش برقی زد گفت: آره ...بابایی من با عمو کانی میرم ...تو هم برو زودتر اینا رو برسون به عمو دکتر وونی... کیو خواست حرفی بزنهکه کانگین یونجو رو بغل کرد گفت: بریم یونجویی... با بابا فعلا خداحافظی کن... کیو گفت : ممنون کانگین شی... کانگین هم لبخندی زد گفت: تا یونجوی برمیگرده شما هم امانتی ها رو برسون دست صاحبش...من مراقب یونجو هستم...خیالتون راحت باشه... چشمکی برای کیو زد از او دور شد.
شیوون از دیشب دردش کمی بیشتر شده بود ،دیشب رو خوب نخوابیده بود بنابرین صبحی هم از درد هم از بیخوابی بیحال بود، چشماشو بسته بود از درد بریده بریده نفس میکشید به ملافه سفید روی تخت چنگ زده بود ،صدای در اومد کسی آروم وارد اتاق شد ،چشماشو کمی باز کرد با بیحالی نگاهی به کیو که روی صندلی نزدیک تخت مینشست کرد با صدای که به زور شنیده میشد گفت: سلام کیو شی...شما... ولی درد امانش نداد. کیو که فکر کرده بود شیوون خوابه سعی کرده بود آروم وارد اتاق بشه با شنیدن صدای شیوون کمی جا خورد با چشمان گشاد شده گفت: بیدارتون کردم؟... معذرت میخوام... شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: نه بیدار بودم... فقط چشمامو بسته بودم...
کیو به صورت شیوون نگاه کرد به نظرش چهره شیوون امروز رنگ پریده تر و کمی زرد بود چشماش خمارتر و بیحال بود بنابرین پرسید : حالتون خوبه؟... شیوون درحالی که سعی میکرد دردشو مخفی کنه آروم سرشو به علامت بله تکون داد، به کاغذهای دست کیو نگاه میکرد گفت: اینا چیه؟... جواب آزمایشهای یونجوه؟...کیو که تازه کاغذ های رو یادش اومده بود گفت: نه...اینا برای شماست...بچه ها برای شما فرستادن...شیوون از تعجب چشمای خمارش گشاد شد گفت: بچه ها برای من فرستادن؟... کیو درحالی که کاغذها رو به سمت شیوون گرفته بود گفت: اره...بچه ها برای شما نقاشی کشیدن...نامه دادن...منم قول دادم اونا رو به دست شما برسونم... چون فقط منم که میدونم شما کجایید... چشمکی زد. شیوون با دستای لرزون کاغذ ها رو از کیو گرفت اشک توی چشمای قرمزش حلقه زده بود زیر لب زمزمه کرد : باورم نمیشه... کیو که حرف شیوون رو شنیده بود گفت: بچه ها دلشون براتون خیلی تنگ شده... همش سراغ شما رو میگیرن... شیوون لای یکی از کاغذ ها رو باز کرد کودکی دو نفر که دست تو دست هم داشتن لبخند میزدن رو نقاشی کرده بود ،ساختمان بیمارستان هم پشت سرشون بود ، یکی از ادمکهای نقاشی روپوش بلند سفیدی تنش بود یک چیز سیاه دور گردنش که مطمینا منظور کودک گوشی پزشکی بود. ادمک دیگه لباس بیمارستان تنش بود میشد حدس زد که اون خودش و شیوون رو نقاشی کرده بود. هر دو ادمک لبخند میزدن، قطره اشکی روی کاغذ چیکد. شیوون بدون اینکه متوجه بشه داشت گریه میکرد اروم با پشت دست اشکشو پاک کرد تا بهتر بتونه نقاشی ها رو ببینه.
کاغذ دیگه ای رو باز کرد یکی از بچه ها با دست خط بچه گونه ای براش نامه نوشته بود:
" سلام عمو دکتر وونی
امروز پنجمین روزیه که منتظرم تا باهمون لبخند زیباتون بیاید پیشم بغلم کنید . بهم بگید که امروز خدا دوباره داره بهم لبخند میزنه. از اون شعر های قشنگتون برامون بخونید باهامون بازی کنید . قصه بخونید و جوک بگید. راستی عمو دکتر وونی میدوسنتی وقتی میخندی لپات گود میشه .من اینقدر این چاله لپاتو دوست دارم. فکر کنم این فقط من نیستم که دوست دارم همه بچه ها دوست دارن. تازه یه چیزی بگم به کسی نگید فکر کنم پرستار ین هم خیلی اون چاله ها رو دوست داره. امیدوارم خیلی زود پیش ما برگردین .
دوستتون دارم
((مین سو))
کیو به صورت خیس از اشک شیوون که با خوندن نامه یا با دیدن نقاشی ها لبخند زیبای روی لبش مینشت نگاه میکرد چقدر این چهره جذاب با لبخند اون دوتا چال گونه زیبا میشد دل کیو با دیدنش غلغلک میشد . دلش میخواست به اون لبای زیبا بوسه بزنه دوباره ازش بچشه . باهاش هم نگاه بشه توی چشای کشیده و زیباش غرق بشه . زیبا اما سادهترین جمله دنیا رو بگه جمله ای که احساسش به شیوون بود " عاشقتم" ولی نمیتونست . فقط قلبش به طغیان احساسی که نسبت به شیوون داشت در حال ترکیدن بود به سختی خودش رو کنترل میکرد تو افکار خودش بود که گوشیش زنگ خورد به صحفه موبایلش نگاه کرد از بخش اطفال بود حتما کار یونجو تموم شده بود که به او زنگ زده بودن ، تماس رو وصل کرد: بله ممنون... الان میام... چشم...خداحافظ... از روی صندلی بلند شد لبخند زد گفت: شیوون شی کار یونجو تموم شد ...من باید ببرمش خونه... وقتی رسوندمش برمیگردم... شیوون انقدر غرق کاغذ ها شده بود که بدون اینکه نگاهشو از اونها بگیره فقط سرشو به علامت باشه تکون داد . کیو از اتاق خارج شد.
شیوون اخرین کاغذ رو که یک نقاشی بود دید همه کاغذ ها رو از جلوش جمع کرد به سینه ش چسبوند .چقدر دلش برای بچه ها تنگ شده بود، دیگه طاقت نداشت باید بچه رو میدید، باید دونه دونشون رو تو آغوش میگرفت فقط در این صورت بود که درد قلبش اروم میشد. پس تصمیم خودشو گرفت با وجود اینکه دردداشت ولی چون اشتیاقش برای دیدن بچه ها بیشتر بود بهش اهمیتی نداد، خودشو به سختی به لبه تخت رسوند نشست از درد نفس نفس میزد ولی براش اهمیتی نداشت خواست بلند شه که سرش گیج رفت مجبور شد دوباره لبه تخت بشینه ،پلکهاشو بست چند لحظه ای صبر کرد دوباره امتحان کرد، ولی اینبار تونست پاهاشو روی زمین بذاره ولی هنوز دستاش به تخت ستون بود. خودشو نگه داشته بود، درد شدیدی تو شکمش پیچید که دردش تا سرشونه راستش و پشت هم کشیده میشد با این که خودش میدونست این درد برای چیه ولی نمیخواست که به این درد توجه کنه .سرش به شدت گیج میرفت حالت تهوع داشت ولی قدم اول رو برداشت ولی به قدم دو نرسیده چشماش سیاهی رفت کف اتاق افتاد از هوش رفت.
Aziiizam,,vaaaaay ch hali dad ino khundam,kolan man dige nesbat be to kam taghat shodam,,in fic kare khodet nis vali man bazam bi taghatam nesbat behet
Mersiiiii honey
Lovvvvve U
اخه الهی...خوشحالم که از این قسمت خوشت اومد....
اخه الهی...طاقت بیار عشقم طاقت بیار....
منم دوستت دارمممممممممممممممممممممممم
سلام عزیزم.


. اخه دونگهه با چشم بسته منتظره هیوک بهش غذا بده
. دونی چقدر بامزه اس. اصلا کارای این دو تا همش بامزه ان
.
. بلند شدی با این وضعیت کجا بری . تو که خودت دکتر ی ازت بعیده این کارا
. خدا کنه چیزیش نشه

این کانگین به لیتوک علاقه مند شده . تیکی هم همچین بدش نمیاد همش سرخ و سفید میشه کانگین رو میبینه.
کیو هم جرات نمیکنه به شیوون بگه دوسش داره میترسه شیوون ازش دور بشه دیگه نتونه همین طوری هم وون رو ببینه.
دونی و هیوک هم که همش درگیرن
شیوون جان این چه کاری بود کردی
ممنون گلم خیلی عالی بود
سلام عزیزم...اوه چه کامنت بلند بالای ...کیف کردم....
اره اینا جفتشون عاشق هم شدن..خخخخ....
کیو عاشق شده ولی اونم درست میشه...خخخ...
اره اون دوتا ته خنده ان......
یهییییییییییییی چی بگم از دست شیوونییییییییییییییییییییییییییییییییی.....
خواهش عزیزدلممممممممممممممم...دوستت دارم
سلام بیبی خوبی؟اخی بچه ها چقدر وونی رو دوست دارم
خخخ کوچولو جون خبر نداری این چاله لپش تو ایران چندتا کشته داده یکیش خوده من مگه نه بیبی
اخی بچم داغون شد دوباره
مرسی جیگر
سلام عشقم.....
اره عزیزدلم میدونم...خود منم عاشققققققققققققققققققققققققق چوله هاشممممممممممممممممممممممممم.....
خواهش نفسم
این شیوون که نمیتونه ی ذره تحمل کنه ی جا بشینه پدر خودش رو در اورد
این کییو هم چ بیکاره هر روز نشسته بیمارستان
اره همنیو بگووووووووووووووووووووو..بچه انقدر حرصمون ندههههههههههههههه....
کیو خوب عاشقه دیگه با هر بهونه ای میره برای دیدن شیوون
کانگین از عشق کیو نسبت به شیوون با خبر شده
چرا اینقدر ماهیم رو اذیت میکنه
خب مثلا دکتری ،یه چند روز صبر کنه
این میمون دلش کتک میخواد
همچنین شبوون هم دلش کتک میخواد
مرسی عزیزم
اره عزیزم...فهمیده....
خخخخخخ... هر کاری دوست داری با میمونت بکن....
هی چی بگم ....از دست شیوون ...
خواهش عزیزدلم...مممنون که میخونیش