سلامی دوباره...
نمیدونم چرا امشب حرفم نمیاد.....فقط بگم این قسمت رو به درخواست شدید گذاشتماااااااااااااا... یعنی قولشو داده بودم.... بقیه رو بعدا که تاپیدم میزارم....
بوسه دوازدهم
« هیونگ ازم متنفره »
20دسامبر 2003
(سئول فرودگاه )
مین هو با چهره ای درهم و اخم الود به شیوون که با کاپشن چرمی و شلوار لی مشکی اندامش خوش فرمتر شده بود نگاه چشمان کشیده اش از پشت قاب مشکی عینکش به گوشی دست خود در حال گرفتن شماره ای بود نگاه کرد گفت : داری به کی زنگ میزنی؟... به مامانت؟... تازه زنگ زد گفت داره میاد دیگه ...چرا دوباره باهاش تماس گرفتی ؟...شیوون با زدن دکمه تماس گوشی را به گوشش چسباند سرچرخاند از قاب مشکی عینکش به مین هو نگاه میکرد گفت : نه دارم به...مین هو امان نداد اخمش بیشتر شد گفت: هیونگت...داری به هیونگت زنگ میزنی هااااا؟... شیوون حرفی نزد فقط نگاهش کرد، مین هو مهلت بیشتری نداد گفت: شیوونا اخه تو چرا اینقدر بهش زنگ میزنی؟... هیونگت دو هفته ست که به تلفنت جواب نداده ...یه دفعه هم که جوابتو داده اونجور باهات حرف زد...حال بدت و انطور مست کردن... بیهوش شدنت توجشنی که تیممون توی بار گرفتن یادت رفته؟...دست به کمر شد اخمش بیشتر و چشماش را ریز کرد گفت: من جای تو بودم دیگه به هیونگم که این رفتارو باهام کرده نگام هم نمیکردم ...چه برسه بهش زنگ بزنم...یا بخوام ببینمش ...به تلفنات جواب نمیده...انوقت مثلا ازدیروز بهش زنگ نزدی حالا بهش داری زنگ میزنی که چی بشه؟...سوپرایزش کنی... بگی من اومدم کره...شیوون گوشیش که تماسش مثل همیشه بی پاسخ ماند کیو به زنگش جواب نداد را پایین اورد چهره اش درهم و ناراحت شد حرفش را برید گفت: خوب اره ...این چند ماهه تو امریکا بودیم نگفتم به هیونگ که دارم برمیگردم ...حالا که اومدم بهم جواب بده سریع تا بخواد حرفی بزنه میگم که تو فرودگاهم...مطمینا بفهمه سوپرایزمیشه...بهش اس هم ندادم که دارم میام که سوپرایزش کنم...
مین هو بدون تغییر به چهره اش سرش را به دو طرف تکان داد گفت: اگه جوابتو بده که نمیده بشنوه برگشتی خیلــــــــــــــــــــــی سوپرایز میشه...آره چه جورم... مطمینم از خوشحالی غش هم میکنه... شیوون با حرفمین هو اخم کرد گفت: مین هو این ...که با آمدن صدا زنی که اسمش را صدا زد: شیوونی...عزیز دلم...ساکت شد رو برگردانند مادرش بود که به فرودگاه برای استقبالش امده بود . شیوون هم با دیدن مادرش لبخند پهنی زد تقریبا به طرفش دوید گفت: مامان....
......
شیوون نگاهش به بیرون از پنجره ماشین به مغازها و ساختمان های شهر بود که با حرف مین هو به خود امد روبرگردانند به عقب ماشین که مین هو در صندلی عقب نشسته بود نگاه کرد .مادر شیوون بدون راننده خود ماشین اورده بود به استقبال شیوون و مین هو به فرودگاه امده بود حال هم در راه برگشت به خانه بودن ،البته ابتدا مین هو را به خانه میرسانند بعد به خانه میرفتند. مین هو نگاهش به بیرون از پنجره ماشین بود قدری لب زیرنش را پیچاند گفت: هممممم... چقدر سئول عوض شده...فقط چند ماه نبودیم ...ولی شهر خیلی عوض شدها...اوه...چقدر مغازه های جدید ساخته شده...اوووووووووووفففففف....اصلا یه سئول دیگه شده...چقدر تغییر...با حرف مین هو که شوخی بود خانم چویی خنده اش گرفت از آینه جلوی ماشین نگاهی به مین هو کرد میان خنده اش گفت: اوه مین هویی...چی میگی تو؟...چی عوض شده؟... مگه چند وقته آمریکا بودید ؟... چند ماه بیشتر نیست ...چیزی عوض نشده... مین هو رو برگردانند از آینه جلو به خانم چویی نگاه کرد لبخند پهنی زد دستانش را تکان میداد گفت : نه بابا عوض شده...خودتون میگید چندددددددددددددد ماهـــــــــــــــــــــــــــــه نبودیم... چنـــــــــــــــــــــــــــــد ماهــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ...خیلی ها...خیلی جاها عوض شده ...رو به پنجره ماشین کرد با دست به بیرون اشاره میکرد گفت: نگاه...نگاه... این مغازه ...یا این کافه...چشماش را گشاد و لبانش را غنچه کرد گفت: اوه...اوه... همینا رو انگار تازه ساختن...نبودن اینا ...اوه...اوه... این هتل جدیده...نبود این... شیوون که با تابی به ابروهایش به مین هو نگاه میکرد ازحرفهاش پوزخندی زد رو به مادرش وسط حرف مین هو گفت : مامان اینو ول کن ...مین هویی قاطی کرد ...چند وقته نبود کره دلش برای مامانش تنگ شده قاطی کرده...داره مسخره بازی در میاره ...مین هو یهو رو به شیوون اخم کرد با صدای بلند گفت:یاااااا...شیوونی... شیوون بیتوجه به عصبانیت مین هو بهش امان نداد به مادرش نگاه میکرد گفت: راستی مامان هیونگ کجاست ؟... حالش خوبه؟... چیکار میکنه؟... بهش نگفتی من دارم میام نه؟...خودم بهت گفتم نگو ...ولی خوب خودت که بهش... شیوون با جواب ندادن کیو به تلفنش ذهنش درگیر بود نمیدانست علت جواب ندادن حتی عصبانیت کیو در اخرین باری که به تلفنش جواب داد چه بود احوالش را از مادرش پرسید تا شاید علتش را بفهمد .
مادرش نیم نگاهی به شیوون کرد اخم ملایمی کرد وسط حرفش گفت: کیوهیون؟...نمیدونم...من که بهش چیزی نگفتم...یعنی نمیشه داداشت رو دید....کیوهیون از وقتی تو رفتی امریکا فقط دو دفعه اومد خونه بهم سرزد و رفت ...تلفنم که نمیکنه ...اگه زنگم بزنم بیشتر اوقات جواب نمیده....الانم که چند روزی هست که اصلا بهم زنگ نزده ...نمیدونم داره چیکار میکنه...شیوون اخم کرد گفت: چند روزه زنگ نزده؟... نمیدونی داره چیکار میکنه؟... نکنه حالش خوب نیست یا نکنه براش اتفاقی چیزی افتاده ؟...آخه چطور ...مادرش اخمش بیشتر شد با کلافگی گفت: نمیدونم...نمیدونم...من نمیدونم این بچه چشه...چرا اینجوری شده... از خونه گذاشته رفته ...از خودشم خبر نمیده...هر وقت هم بهش زنگ میزنی میگه درس داره یا میره ماموریت و کار داره.... وقت نمیکنه جوابمونو بده...واقعا موندم چند روز پیش بابات بهش زنگ زد ...اونم فقط گفته که کار داره ...سرش خلوت شد میاد خونه بهمون سرمیزنه...ولی نیومده...
شیوون نگاه اخم الودش به مادرش بود ولی دیگه به حرفاش گوش نمیداد ذهنش بیشتر درگیر و نگران کیو شد حتی مادرش که توی کره بود از کیو خبر نداشت واین شیوون را خیلی نگران کرد به خودش گفت" که تو اولین فرصت بره سراغ کیو ببینه حالش چطوره چرا رفتار برادرش عوض شده".
**********************************
(عصر < اداره پلیس )
شیوون با چهره ای درهم و ناراحت به مرد میانسال پشت میز که کاملا سرش تاس بود نگاه میکرد گفت : جناب سروان پس میگید ...ستوان چو امروز صبح بودن ...قرار هم نیست عصر بیان؟...مرد سرراست کرد با اخم تاب داری به سرتاپای شیوون و مین هو که کناردستش ایستاده بود نگاه کرد محکم وجدی گفت: نه...نه.. چند بار میپرسی...میگم عصر ساعت کارش نیست ...کمرراست کرد به صندلی لمه داد همراه اخم چشمانش را ریز کرد نگاه مشکوکی به ان دو میکرد گفت: ببینم شما دوتا کی هستید که با ستوان چو کار دارید؟...چطور دوستی هستید که نمیدونید اون کجاست کی میاد سرکار؟...مگه شمارهشو ندارید؟...اصلا شما با ستوان چو چیکار دارید که سراغشو میگرید؟...
شیوون با جواب اول مرد که سروان پلیس بود یک چیز به ذهنش رسید ،کیو که سرکار نیست پس در خانه است .چون میدانست که کیو این ساعت دانشگاه کلاس ندارد. بیتوجه به سوالات سروان پلیس رو به مین هو که با اخم به مرد پلیس نگاه میکرد وسط حرف پلیس گفت: سرکار نیست ...پس حتما خونه ست ...بهتره بریم خونه ش...مین هو که به پلیس با اخم نگاه میکرد گفتت: اره حتما خونه ست... بریم...برگشت همراه شیوون میان نگاه اخم الود مشکوک سروان پلیس که با راه افتادن آنها اخمش بیشتر شد به طرف در رفت.
*****************
شیوون عینک مشکی آفتابش را از روی چشمش در اورد نگاهش به درجلو خود بود دستش را بامکث بالا اورد روی زنگ در گذاشت و فشار داد ،انگشت را برداشت دوباره با مکث روی زنگ گذاشت فشار داد، دستش را پایین اورد منتظر جواب از آیفون یا پشت در خانه شد ولی کسی جواب نداد .شیوون اخم ملایمی از ناراحتی کرد دست بالا برد دوباره انگشت روی زنگ گذاشت.
کیو غلتی به روی تخت زد با درامدن صدای زنگ برای دومین بار بدون چشم باز کردن اخم شدید کرد زیر لب با صدای خفه ای گفت: این مزاحم کیه؟... مینی چرا درو باز نمیکنه ؟...ااااااااه...لعنتی...گوشه لحاف را گرفت به روی سرخود کشید تا دوباره بخوابد که صدای زنگ برای سومین بار درامد کیو را عصبانی کرد، یهو لحاف را از روی سرخود کنار زد قدری سر بالا اورد با چهره ای به شدت درهم و اخم الود از خشم به دراتاق نگاه کرد با صدای بلند غرید :مینی چرا درو باز نمیکنی؟... اون در لعنتی رو باز کن ببین کدوم حرومزاده ای مثل دیوونه ها داره زنگ میزنه...اااااااااااااااااااهههههههههههههه...که یهو یادش اممد سونگمین در خانه نیست برای خرید رفته بیرون ،با به یاد اوردن چشمانش را بست لپ های باد کرده اش را خالی کرد سرش را به روی بالش انداخت دست روی پیشانی خود گذاشت با صدای آهسته خفه ای گفت: مینی که نیست ...رفته خرید ...که برای چهارمین بار صدای زنگ امد کیو دوباره عصبانی شد ،چشم باز یهو سرراست کرد بالش را از زیر سرخود گرفت به طرف در پرت کرد بالشت به درخورد افتاد زمین ،کیو با اخم شدید عصبانی به دراتاق نگاه کرد با صدای کمی بلند گفت: کثافت انقدر زنگ نزن...برو گمشو...برو برای همیشه گم شو عوضی...دوباره سربه بالش گذاشت چشمانش را بست لحاف را روی سرخود کشید با صدای آرامی شروع به غرولند کرد: دستش رو گذاشته روی زنگ ولم نمیکنه عوضی حرومزاده...خب یه بار زنگ زد دیدی جوابتو نمیدن راتو بکش برو گمشو دیگه...چجا ول کن نیستی؟... سریش اشغال ...که اینبار صدای زنگ موبایلش درامد ،زنگ در زده نشد جایش صدای زنگ موبایلش درامد . کیو دوباره با عصبانیت لحاف را از روی سرخود کنار زد با چهره درهم و اخم الود عصبانی به گوشی خود که روی میز عسلی میلرزید نگاه کرد نمیدانست پشت در چه کسی است که در میزند، نمیدانست شیوون پشت خانه اش ایستاده .خواب بود حوصله بلند شدن رفتن در باز کردن را نداشت ،از زنگ خوردن پشت هم درخانه عصبانی شد حال موبایلش زنگ خورد بیشتر عصبانی شد .نمیخواست جواب دهد که یهو برای لحظه ای فکر کرد تماس موبایلش شیوون است چهره اش تغییر کرد قدری چشمانش گشاد شد نیم خیز شد سریع موبایلش را برداشت، مثل این چند وقت نمیخواست جواب دهد فقط میخواست عکس شیوون را ببیند که با دیدن اسم سونگمین روی صحفه موبایلش چهره ش درهم و عصبانی شد خواست جوابش را ندهد ولی عصبانی بود خواست عصبانیتش را سرسونگمین خالی کند پس دکمه پاسخ را زد گوشی به گوشش چسباند با عصبانیت و صدای تقریبا بلند گفت: یااااااا...چته؟...چرا زنگ میزنی ؟...چی میخوای؟...
صدای سونگمین که مشخص بود از عصبانیت کیو جاخورده با تعجب گفت : چته کیو؟... چرا داد میزنی؟... چرا عصبانی هستی؟... نکنه هنوز خوابیدی؟... با صدای کمی بلند و عصبانی گفت: یااااااااااا...کیوهیون تو هنوز خوابیدی؟...میدونی ساعت چنده؟... از عصر گذشته داره شب میشه...ساعت داره هفت میشه تو هنوز خوابیدی؟... کیو دوباره روی تخت دراز کشید چشمانش را بست دو جواب سونگمین با صدای ارومتری گفت: اره خوابیدم...چیه مگه؟... کاری ندارم حوصله هم ندارم گرفتم خوابیدم...همانطور که چشمانش را بسته بود اخم کرد گفت: چیه؟... چیکار داری؟.. نکنه کل فروشگاه رو خریدکردی ...نمیتونی بیاری زنگ زدی تا من بیام کمکت ...اگه برای این زنگ زدی باید بگم کور خوندی ...من خوابم میاد ...حال اومدن به فروشگاه رو ندارم ...اصلا مگه تو ماشینو نبردی ...که سونگمینن وسط حرفش با عصبانیت گفت: چی میگی تو ...من اگه از دشمنم کمک بخوام از تو کمک نمیخوام ...خودم خریدامو میارم... زنگ زدم تا بیدارت کنم...چون حدس میزدم که هنوز خواب باشی ...بیدارت کردم تا بگم سروان زنگ زده... باید 45 دقیقه دیگه اداره باشیم...کارمون داره... فکر کنم ماموریتی چیزی باشه... من خریدم تموم شده دارم میام خونه ...تو هم بلند شو حاضر شو اومدم باهم بریم اداره ...کیو با حرف سونگمین چشمانش را باز از جا پرید نشست گفت: چی؟... سروان زنگ زده ؟... لحاف را از روی پای خود کنار زد بلند شد از تخت پایین پرید گفت: خیلی خب ...من سریع حاضر میشم تو هم زودتر خودتو برسون ...یالاااااا....
......
( چند دقیقه قبل پشت در خانه کیوهیون)
شیوون با ناراحتی به درخانه نگاه کرد برای چهارمین بار زنگ در را فشار داد ولی دوباره پاسخ نگرفت چهره اش درهمتر شد زیر لب آهسته گفت: کجا رفته؟... نه به تلفنم جواب میده...نه درو باز میکنه... یعنی خونه نیست؟... نکنه حالش خوب نیست؟... گوشه لبش را گزید دستش را بالا برد خواست به در چند ضربه بزند که مین هو نگذاشت دست شیوون را گرفت مانع در زدنش شد گفت: بسه شیوونی ..با رو برگردانند شیوون که با چشمانی خیس لرزان از نگرانی و ناراحتی با او هم نگاه شده بود انگشتان شیوون را میان انگشتان خود قفل کرد با مهربانی و صدای آرامی گفت: هیونگت خونه نیست... اگه بود تا حالا درو باز میکرد... حالشم خوبه...انقدر نگران نباش... شیوون کامل طرفش برگشت بغض الود نگاهش کرد دهان باز کرد خواست حرف بزند که مین هو انگشت گذاشت روی لبش ساکتش کرد سرجلو برد رخ به رخ شیوون شد با صدای آرومی شمرده شمرده گفت: حال... هیونگت ...خوبه... شیوونی... سرکمی پس کشید اخم ملایمی کرد ادامه داد : خودت دیدی اون پلیسه چی گفت... هیونگت صبح رفته بود اداره پلیس تا ظهربوده ....کارش تموم شد اومد خونه... الانم خونه نیست...چون یا رفته بیرون خرید ...یا جای کار داشته ...یا رفته خونه دوستی کسی ...بالاخره اونم زندگی داره...درسته؟... پس خونه نبودنش نگرانی نداره...درسته؟...
شیوون هم حرفهای مین را قبول داشت با نبودن کیو و جواب ندادن اولین زنگش به این نتیجه رسیده بود ،ولی شدید دلتنگ کیو بود میخواست ببیندش ، با چند بار زنگ زدن میخواست بغضی که از درد قلبش در حال ترکیدن بود را فرو ببرد ولی تسلایی برای این درد و بغض وجود نداشت با حرف مین هو قطره اشکی از گوشه چشمانش پایین غلطید لبانش را بیشتر بهم فشرد تا مانع ریختن اشکهای بیشتر شود سرپایین کرد تا چشمان خیسش را از مین هو مخفی کند ،چند بار به عنوان تایید سرش را تکان داد گفت: اهممم...آب دهانش را قورت داد بدون سرراست کردن با صدای لرزانی از بغض گفت: اره ...حتما رفته خرید ..بهتره فردا دوباره بیام... مین هو با دیدن دانه درشت اشک روی گونه شیوون که مانند دانه مروارید میدرخشید میغلطید قلبش فشرده شد چشماناو هم خیس اشک شد برای عوض کردن حال شیوون فکری به ذهنش رسید با قورت دادن اب دهانش بغضش را فرو داد دست زیر چانه شیوون گذاشت سرش را بالا اورد هم نگاه چشمان خیس شیوون شد اخم ملایمی کرد گفت: فردا بازم میای؟... خیلی خوب بیا...حالا بیا بریم باهم خوش بگذرونیم...ما پنج روز زودتر از تعطیلات کریسمس برگشتیم کره تا هم استراحت کنیم خستگی درس از تنمون بره...هم حسابی خوش بگذرونیم...تو شیطونی کنی... ولی جاش اومدیم پشت درخونه برادرت که مطمینا رفته خرید عید بکنه... یا با دوستاش خوش بگذرونه... مثلا خواستی با بیخبراومدن در خونه اش سوپرایزش کنی...هنوز خستگی پرواز از تنت نرفته تازه صبح رسیدی عصر اومدی خونه هیونگت ...ولی اون نیست... پشت درخونه اش ایستادی داری گریه میکنی...نگرانشی...به جای این کار بیا بریم بار حسابی بنوشیم... لبخند کجی زد با شیطنت چشمکی زد گفت: یکم با دخترها برقصیم و سرکارشون بذاریم... به شیوون که دهان باز کرد تا اعتراض کند مهلت نداد بازویش را گرفت دنبال خود کشید با قدمهای بلند سریع به طرف آسانسور رفت تا باهم به بار بروند همین زمان هم کیو از تخت بلند شد درحال پوشیدن لباس برای رفتن به اداره پلیس بود نفهمید شیوون پشت در خانه اش با دلی شکسته و چشمانی خیس اشک رفته.
.................................
((بار شکوفه الو))
شیوون نگاه چشمان خمار و خیسش به حبابهای گیلاس نوشیدنی خود بود با صدای گرفته و ارامی گفت: هیونگ از ما متنفره... از این رفتار هیونگ فقط میشه همین برداشتو کرد...دوری کردن و جواب ندادن به تلفن هامون بخاطر اینکه دیگه نمیخواد مارو ببینه... از بودن و زندگی کردنبا ما متنفره... سرراست کرد نگاه خمارش با مین هو که با شروع شدن حرفهایش رو برگرداند نگاهش را از چند دختر و پسرجوان که وسط سالن با موسیقی ارامی که درحال پخش بود میرقصیدند برداشت با اخم ملایمی نگاهش به شیوون بود هم نگاه شد گفت: بیشتر مواقع بچه های که میفهمند فرزند خانواده ای که دراون بزرگ شدن نیستند ...از اون خانواده فاصله میگیرن... میگن میخوان مستقل زندگی کنن... بخصوص پسرهای جوون ...هیونگم یه مرد جوونه که دیگه نمیخواد کنار ما زندگی کنه...میخواد مستقل زندگی کنه... این یعنی مارو برای همیشه ترک میکنه... با زدن این حرف بغض دلتنگی برای برادرش دیواره نازک گلویش را فشرد برای فرو دادنش گیلاسش را بالا اورد نوشیدنیش را سرکشید .مین هو با حرفهای شیوون گره ابروهایش بیشتر شد کمر راست کرد به پشتی صندلیش تکیه داد گفت: من واقعا برادرتو درک نمیکنم ...چرا باید از شما متنفر باشه...ترکتون کنه... پدر ومادرت که خیلی براش زحمت کشیدن ...مثل پسر خودشون بزرگش کردن ...هیچ کم و کاستی نو زندگی بهش ندادن ...وقتی که پدر و مادرش مردن هم از خودش مراقبت کردن هم از اموالش...این بیانصافیه محضه که برادرت از شما متنفر باشه...شیوون بطری سوجو را برداشت نصف گیلاسش را پر کرد گفت: نمیدونم بیانصافیه یانه...بهت که گفتم ...هیونگ اولین بار وقتی ده دوازده سالش بود فهمید همه چیزو حسابی عصبانی شده بود ...بهمون گفت که دوستش نداریم ...ازمون متنفره ...میخواست از خونمون بره...کلی دادو بیداد راه انداخته بود...بابا کلی باهاش حرف زد تا آرومش کرد ...ولی خوب حالا هم با این رفتار جواب ندادن تلفنها سرنزدن و ندیدن ما ...حتی برای خودش خونه خریده معلومه دیگه نمیخواد مارو ببینه ...وبا...
مین هو اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: واقعا اگه دلیل برادرت این باشه بیمنطقیه...اصلا معنی نمیده... شما خانوادهشید...زحمتی که پدر و مادرت براش کشیدن رو هیچکی براش نکشیده ...بعلاوه تو که مثل برادر واقعیت دوسش داشتی...یعنی محبتی و دوست داشتن تو به هیونگت داری من درهیچکی ندیدم... شیوون نوشیدنش را سرکشید چهره اش درهم شد با کلافگی نگاهی به اطراف کرد گفت: نمیدونم...نمیدونم...مغزم دیگه کار نمیکنه...منم دیگه نمیفهمم چرا هیونگ اینطور رفتار میکنه... بلند شد نگاهش به اطراف بود گویی دنبال دربار میگشت گفت: بلند شو دیگه بریم...مین هوبا بلند شدن و حرف شیوون چشمانش قدری گشاد وابروهایش بالا رفت گفت: چی ؟...بریم؟... کجا بریم؟... ما که هنوز کاری نکردیم چیزی نخوردیم... با دست به بطری سوجو روی میز اشاره کرد گفت: تو که هنوز نوشیدنیتو تموم نکردی؟...مگه قرار نبود مست کنیم خوش... شیوون ناراحت و اخم الود رو به مین هو کرد وسط حرفش گفت: نه...من که گفتم مست نمیکنم...مامان خوشش نمیاد مست بریم خونه... کمر خم کرد وصورتش را به صورت مین هو نزدیک کرد، با آنکه صدای موسیقی در بار بلند بود کسی صدایش را نمیشنید ولی بخاطر رد شدن بارمن ها نمیخواست صدایش را بشنوند آهسته طوری که مین هو بشنود گفت: بخصوص اینکه هنوز به سن قانونی نرسیدم...درسته رفتم دانشگاه با کارت دانشجویی وارد باز شدیم...ولی خوب هنوز به سن قانونی برای مصرف الکل شراب نرسیدیم درسته؟... مین هو چهره اش درهم و گرفته شد گفت:درسته... مامان منم اگه منم مست برم خونه یه لنگه پا از سقف آویزونم میکنه... خیلی خوب بریم.... بلند شد همراه شیوون به طرف در بار رفت.
شیوون در حال پوشیدن کاپشن از در بار بیرون رفت رو به مین هو گفت: ماشین تو پارکینگه ...همینجا میستی من بیارمش یا باهم میای پارکینگ... که جمله اش با تنه زدن مردی هیکلی و خیلی چاق نیمه تمام ماند .دو مرد خیلی چاق و هیکلی که صورتها و چشمانشان از مستی شدید سرخ بود دست در گردن هم گذاشته تلو خوران زیر لب چیزی زمزمه میکردن پشت سر شیوون و مین هو از دربار بیرون آمدند، یکشیان به شیوون که با فاصله چند قدم از دربار روبروی مین هو ایستاده بود تنه زد شیوون برگشت . مرد با تنه زدن سکندری خوردن دستش از گردن دوستش بیرون امد چرخید رو به شیوون با عصبانیت گفت:یاااااا...بچه برو کنار...با دست به شانه شیوون زد. شیوون قدمی عقب رفت مرد با عصبانیت گفت: چرا سرراه ایستادی راهو بند اوردی؟...
شیوون اخم ملایمی کرد به سرتا پای مرد نگاهی کرد گفت: راهو بند اوردم؟...دستش را تکان داد گفت: این همه راه...من کجا راهو بند اوردم... تو مستی ...خوردی به من...من که سر اره نیستادم...مین هو با چشمانی کمی گشاد به هیبت بلند و هیکلی دو مرد نگاه میکرد خود را به شیوون چسباند بازویش را گرفت تکانی داد دهانش را به گوش شیوون نزدیک کرد گفت: شیوونی ولشون کن...این دوتا مستن ...هیکلشونم ازت خیلی بزرگترن ...میزنن شل و پلت میکنن... ولشون کن بیا بریم...ولی شیوون فرصت نکرد به حرف مین هو عمل کند حتی فرصت نکرد صورتش را به طرفش برگردانند ،مرد مست با جواب شیوون بخاطر مست بودن بخصوص لات و زورگو بودن از جواب شیوون که چیز بدی هم نگفته بود عصبانی شد چهره اش به شدت درهم و اخم الود شد با صدای تقریبا بلند گفت: چی گفتی؟...تو جوجه عوضی جواب منو میدی؟... یهو به یقه شیوون چنگ زد به طرف خودش کشید و رخ به رخش شد نفس هایش که بوی متعفن مشروب میداد را به روی صورت شیوونپخش میکرد غرید : پدر سگ ...تو الف بچه به من متلک میگی ...دهن ننه تو گاهیدم...عوضی کثافت ...حالا حالیت میکنم...
مین هو با فحش های مرد چشمانش گرد و ابروهایش بالا رفت وحشت زده دست روی دهان خود گذاشت نه از بی ادبیه مرد بلکه میدانست عکس العمل شیوون درمقابل فحش های رکیک مرد چیست . شیوون هم با فحش های مرد گره ابروهایش از خشم تابدار و چشمانش گشاد شد فریاد زد :یااااااا...تو چی گفتی عوضی؟... به دستان مرد که یقه اش را محکم گرفته بود چنگ زد با صدای بلندتری فریاد زد : به مادر من فحش میدی کثافت...به مادر من چیکار داری؟... انگشتان یکی از دستانش را مشت کرد به مرد که با فریادش چشمان خمار مستش باز شد مهلت نداد به صورتش مشت زد مرد با مشت شیوون چنگ دستانش باز شد چند قدم به عقب رفت. مین هو هم که عکس العمل شیوون را دید چهره اش درهم شد با دست به سرخود کوبید گفت: واااااااااااای بدبخت شدیم...کلا شل و پل شدیم رفت پی کارش ...برای محافظت از شیوون که مرد دوم بهش حمله نکند سریع به او حمله کرد با فریاد مشتش به شکم مرد زد ولی مشتش قوی و محکم نبود مرد فقط سکندری به عقب خورد نگاه اخم الودی به شکم خود و مین هو کرد مشتش را بالا اورد به صورت مین هو کوبید ،مین هو با فریاد : آییییییییییییییی...دست روی صورت خود گذاشت نقش زمین شد.
مرد درگیر با شیوون هم با مشتی که خورد عصبانی تر شد ،هر چند مشت شیوون قوی بود ولی هیکل مرد بزرگتر و قدرت و زورش بخاطر هیکلش بیشتر بود مشت شیوون برایش سنگین نبود ،فقط گوشه لبش خونی شد چهره اش نه از مستی که از خشم سرخ تر شد فریاد زد: یااااااااااا...منو میزنی؟...بزمجه ...به شیوون مهلت نداد بهش یورش برد مشتی به صورت شیوون که لبش پاره شد خون از گوشه لبش جاری شد زد درجا هم دومشت به شکمش زد .شیوون با مشت اول صورتش که فقط فرصت کرد بگوید : آیییییی...گیج بود که دومشت هم به شکمش خورد دست روی شکمش گذاشت به پهلوروی زمین افتاد . مرد وحشی مست مهلت نداد با فریاد: حالا حالیت میکنم زدن من یعنی چی... لگدی هم به شکم شیوون که دردکش به روی زمین افتاده بود زد لگد دیگری هم به قفسه سینهشیوون جای قلبش زد شیوون که از درد لگدی که به شکمش خورده بود در خود مچاله شد با لگد به سینه اش از درد فریاد زد:آییییییییییییییییییییی...برای لحظه ای حس کردقلبش ایستاد و نفسش بند امد بیشتر در خود مچاله شد از درد بی جان بود فقط بدنش عکس العمل طبیعی نشان داد پاهایش را در شکمش جمع کرد تا مانع ضربات بیشتر به شکمش شود دستی به روی صورت خود دست دیگر به روی سینه خود گذاشت تا حداقل سپری دفاعی از لگدهای مرد باشد .مرد هم با بیرحمی پایش را بلند کرده بود تا اینبار به صورت شیوون بکوبد که با فریاد و حرکت دربانهای بار نتوانست.
با درگیری شیوون و مین هو با دو مرد مست دربانهای بار که با فاصله ایستاده بودنند این دعوا ودرگیری برای بار خوب نبود به طرف انها دویدند فریاد زدنند: یااااااااااااا...یااااااااااااااااااا..شماها چیکار میکنید؟...تمومش کنید ...اینجا دعوا نکنید... دو دربان دو مرد مست را از پشت گرفتن عقب کشیدن از شیوون و مین هو جدا کردن مین هو که چشم چپش ازمشت مرد درد میکرد با کتک خوردن شیوون نیم خیز شده بود وحشت زده فقط توانسته بود فریاد بزند: شیوونـــــــــــــی...شیوونــــــــــــــــی ...نــــــــــــــه...ولش کن لعنتی...نزنــــــــــــــــــــــــش ...با دور شدن دو مرد مست توسط دربانها بلند شد به کنار شیوون که از درد شکم و قفسه سینه که تمام وجودش را به لرزه انداخته بود به خود میپیچید زانو زد به بازویش چنگ زد قدری بلندش کرد وحشت زده فریاد زد: شیوونی...شیوونی... شیوون چهره اش از درد درهم بود قدری لای پلکهایش را باز کرد از درد نفس نفس میزد قطرات اشک از درد بیاختبار از گوشه چشمش بیرون غلطید با صدای لرزانی گفت: چیزی نیست ...حالم خوبه ...نگران نباش خوبم... دست روی شکمش فشرد به کمک مین هو نشست با همان حال نگاه خمار و پر دردی به مین هو کرد گفت: خوبم مین هوی...خوبم ...بیا بریم خونه...
************************************
21 دسامبر 2003
شیوون لای پلکهایش را آرام باز کرد از شدت نور خورشید که از لای پرده حریر سفید به داخل اتاق سرک میکشید پلکهایش را بست با مکث اینبار نیمه باز کرد سرش سنگین بود درد میکرد تنش نیز بی حال و سست بود، با اینکه تمام شب را خوابیده بود ولی گویی اصلا نخوابیده بود خسته و بیحال بود نفس کشیدن هم قدری برایش سخت بود احساس تنگی نفس میکرد. با بیشتر شدن هوشیاریش احساس دردی درشکمش کرد قفسه سینه اش از درد گز گز میکرد، پلکهایش را بهم فشرد نفسش را صدادار بیرون داد دستش را روی شکمش گذاشت مالش داد حس دیگری هم به جانش افتاد ،حالت تهوع . بی دلیل احساس حال بهم خوردگی میکرد نمیفهمید برای چه شکم درد دارد و حالت تهوع، شاید بخاطر اینکه شب قبل دو پیاله سوجو نوشیده بود ، دستش را بیشتر روی شکمش فشار داد ولی درد به جای آرام شدن هر لحظه بیشتر میشد درد قفسه سینه اش هم بیشتر و نفس که میکشید همراه درد بود . با بیحالی و سنگینی بلند شد دستی به شکم دست دیگر به تخت ستون کرد نشست سرپایین نفسش را از درد صدادار بیرون داد که چند ضربه ارام به درنواخته شد سرراست کرد تا جواب دهد که فرصت نکرد در اتاق باز شد اجوما وارد شد با دیدن شیوون که بیدار شد با مهربانی لبخند زد گفت: صبح بخیر ارباب جوون... بیدار شدی؟... به طرف تخت رفت با همان حال گفت: کی بیدار شدی؟... تازه اومدم بیدارت کنم تا صبحونه بخوری...
شیوون با دیدن اجوما لبخند کمرنگ بیحالی زد صدایش از درد لرزش خفیفی داشت گفت: صبح بخیر... تازه بیدار شدم ...اشتها ندارم... آجوما کنار تخت ایستاد لبخندش پررنگتر شد گفت: اشتها نداری؟... مگه میشه ...میرم صبحونه تو حاضر کنم بارم بخو... که با دیدن صورت رنگ پریده شیوون که از درد درهم و چشمانش خمار و ریز شده بود لب زیرنش هم زخم کوچک و خونی داشت جمله اش را تمام نکرد چشمانش گشاد شد با وحشت و نگرانی شدید گفت : چی شده اربابم؟... صورتت چی شده؟... چرا رنگت پریده ؟... حالت خوب نیست ؟... چرا لبت زخمه؟... شیوون که درد شکم و قفسه سینه که هر لحظه بیشتر و حالت تهوعش بیشتر میشد متوجه لب زخمی خود نشده بود با حرف اجوما انگشت به روی لب خود کشید متوجه زخم خود شد با بیحالی و صدای لرزانی گفت: چیزی نیست ...دیشب دم در بار یه مرد مست دیوونه قاطی کرده بود ...دستش اشتباهی خورد به صورت من...چیزی نشد ...آجوما با جواب شیوون چشمانش بیشتر گرد شد دستانش را قدری بالا اورد با صدای کمی بلند از وحشت گفت: چی؟... دم دربار ؟... شما دیشب رفته بودی بار؟... دعواتون شد اونجا؟...شما رفتی دیشب نوشیندی... شیوون قدری چشمانش باز شد دستش را بالا اورد وسط سوالاتش گفت: نه...نه... دعوا نکردم...میگم دم بار اون مرده اشتباهی دستش خورد تو صورتم...اره رفتم بار ...ولی مست نکردم.... فقط دوتا پیاله خوردم ...اونم سوجو نه الکل یا مشروب... دوتا پیاله که مستم نمیکنه...درد شکمش لحظه به لحظه بیشتر میشد سوالات اجوما هم حالش رابدتر میکرد با تیر کشیدن شکمش وسط توضیحات چهره اش از درد درهم و چشمانش به شدت ریز شد دستش را به روی شکمش بیشتر فشرد از درد نفس نفس زد کمی به جلو خم شد رو به آجوما بود با صدای لرزان و بیحالی گفت: دوتا پیاله مستم نکرده ...ولی کارمو ساخته ...دلم درد میکنه ...حالم بهم میخوره... فکر کنم سوجو اصلا بهم نمیسازه ...معده ام بد درد میکنه ...چون اهل مست کردن نبود اجازه خوردن مشروب و الکل را توسط پدر و مادرش نداشت ،گویی به نوشیدنی حساس بود شکم درد خود را از نوشیدنی دانست نه از کتک کاری شب قبل. چون کتک کاری شب قبل مختصر بود نه خونریزی در بدن داشت نه شکستگی ، درد شکم و سینه اش همان شب قبل تا مین هو او را به خانه برساند کاملا رفع شد ، بدون درد و راحت شب قبل به خواب رفته حال هم دردش بخاطر نوشیدنی که شب قبل در بار خورد بود،معده اش بخاطر نوشیدنی درد گرفته و حالت تهوع و درد سینه اش هم بخاطر همین بود.
آجوما با حرکت شیوون از درد شکم و حرفش چشمانشبیشتر گشاد و وحشتش چند برابر شد خم شد دست روی شانه شیوون گذاشت با نگرانی گفت: دل درد داری؟... وای خدا مرگم بده... حتما بخاطر مشروبه ...حالتم بهم میخوره؟... کمر راست کرد دستش را سیلی وار روی گونه خود کوبید گفت: وااااااااای...باید دکتر خبر کنم...شیوون از عکس العمل و حرف اجوما چشمانش کمی گشاد شد گفت: دکتر؟... دکتر برای چی؟...نه دکتر نمیخوام ...اجوما چرا اینجوری میکنی؟... من که چیزیم نیست...فقط یکم دلم درد میکنه... یه آب عسل برام بیاری بخورم خوب میشم... همین... دکتر هم...که یهو با حالت تهوعش که شدیدتر شده بود اوقی زد دست روی دهان خود گذاشت از جا پرید دوان از تخت پایین امد میان چشمان وحشت زده اجوما به طرف دستشویی رفت.
............
خانم چویی لبخند زد به استقبال مین هو که از در ورودی وارد سالن شد رفت گفت: سلام ...صبح بخیر مین هوی...خوبی؟... مادر چطوره؟... مین هو هم با دیدن خانم چویی لبخند زد ایستاد با سر تعظیم کوچکی کرد گفت: سلام صبح بخیر ...خوبم... ممنون...مامانمم خوبه...ممنون... خانم چویی جلوی مین هو ایستاد همانطور لبخند زنان گفت: خوش اومدی ...ببینم تو امروز چه سرخیز شدی یا شایدم شیوونی من ...که گویی تازه متوجه کبودی زیر چشم چپ مین هو شده بود جمله اش را ناتمام لبخندش محو شد و چشمانش کمی گشاد شد گفت: مین هویی چشمت چی شده؟...تو دیروز چشمت سالم بود ...امروز چرا پای چشت کبوده؟...مین هو با حرف خانم چویی دست زیر چشم خود گذاشت با لمس انگشت روی کبودیش دردش گرفت قدری اخم و چهره اش درهم شد گفت: آآآآآ...اینو میگید؟...این...این... مانده بود که دعوای شب قبل و رفتن به بار را بگوید یا نه. مادر شیوون هم مانند مادر خودش به بار رفتن این دو و هم دعوا کردن حساس بودن .
شیوون و مین هو 17 ساله داشتن هنوز به سن قانونی برای رفتن به بار نرسیده بودن ، قانون بار رفتن در کره 18 سالگی هست و همینطور دانش اموزها نمیتوانند وارد بار شود . شیوون و مین هو با کارت دانشجویی و بخاطر جثه ای که داشتن که بلند قد خوش هیکل بودن به بچه دبیرستانی نمیخوردن توانستند وارد بار شوند . حال مادر شیوون با سوالاتی که میکرد مشخص بود نمیدانست اگر میفهمید که آنها شب قبل به بار رفتن حتما عصبانی میشد. مین هو هم از ترس اینکه مادرش چشم کبودش را ببیند صبح زود از خانه بیرون به خانه شیوون امده بود .حال مانده بود به خانم چویی چه بگوید که بالاخره جوابی را ساخت گفت: راستش دیروز رفته بودیم دنبال آقای چو... یعنی کیوهیون هیونگ...رفته بودیم دم در خونه اش که البته خونه نبود... اومدیم بیام بریم اداره پلیس ...ببینم هست یا نه که یهو دیدم چند نفر باهم دعواشون شده...ماهم چون از اون طرف رد میشدیم ...اون لاتا بهمون گیر دادن ...یه مشت هم خورد تو صورت من...
خانم چویی از حرفهای مین هو ذره ذره چشمانش گشادشد وسط حرفش گفت: چـــــــــــی؟... چند تا لات؟... شما دعوا کردید؟... شیوون با چند تا لات درگیر شد؟...مین هو چشمانش گشاد شد دستانش را بالا برد دستپاچه گفت: نه نه... دعوا نکردیم... شیوون دعوا نکرد ...چیزیم نشده... حالش خوبه... مگه ندیدید؟...تو اتاقش خوابیده...اومد اون وسط که من مشت خوردم منو کشید عقب یه مشت هم خورد تو صورتش ...دستش رو جلوی صورتش گرفت انگشتانش را بهم چسباند گفتت: یه کوچولو ...کوچولو... لبش زخم شده ...هیچیش نشده...هیچی..خانم چوی چشمانش بیشتر گرد شد با وحشت و صدای بلندگفت: شیوون یه کوچولو لبش زخم شده؟.. چی میگی تو؟...چرخید تقریبا دوان به طرف راه پله رفت با صدای بلند گفت: شیوونی ...پسرم ...مین هو با دویدن خانم چویی دست به روی سرخود کوبید با چشمانی گشاد و وحشت زده بالا دویدن خانم چویی از راه پله را نگاه میکرد گفت : بدبخت شدیم رفت شیوونی... گند زدم... گند... شیوون منو میکشه...خودش هم دوان به طرف راه پله رفت.
بیبی میشه من برم کیو رو له کنم
الهی شیوونم پوکید که
مرسی عشقم
برو لهش کن....
خواهش عزیزدلم
Yaaani kyu alave bar devil budan inja dar hale hazer khareeeee khaaaarrrr
Bichare mini
Man cheghad herse minio mizanam
Mersiii hana jooonam man akhar khodamo ba ficat dar mizanam
اره کارهای عجیبی میکنه این کیو....
اخه الهی خدا نکنه عزیزدلم... نگو اینجوری
خیلی عالی بود مرسی عزیزم خسته نباشی
خواهش عزیزدلم...
این بچه چقدر مشتاق دیدن کیو بود
. ولی این کیو همش بهش بی محلی میکنه
. چرا اینقدر سنگدل شده . یه ذره محبتی چیزی.
. یه ذره شانس نداره این بچه . خدا کنه چیز مهمی نشده باشه.


بیچاره شیوون کم بدبختی داره اون دو تا عوضی هم زدن داغونش کردن
ممنون گلم . خیلی عالی بود .
اره کیو بیمحلی کرد بهش....
اره هی اون دوتا یه بلای سر بچه دراوردن که بعدا میفهمید.....
خواهش نفسمممممممممممممممم