SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 4

 


دوباره سلاممممم...


خوب اینم از سوپرایز من... بلهههههه ..برای امشب دوتا فیک رو باهم اپ کردم... معجزه عشقم امشب بخاطر عید بودن اپ کردم باشد که خوشتون اومده باشه..یعنی قیافه منو گذاشتن این قسمتها ببیند یعنی دلتون میخواد انقد ه  منو بزنید تا دلتون خنک شده.... یعنی عیدهااااااااااااااا من  ...هیچی بیاد منو بزنید تا دلتون خنک شه


خب تشریف ببرید ادامه ببیند چه گِلی به سرخودم زدم ...

بوسه چهارم


( من با تو به ارامش میرسم)

آقای چویی نگاه جدی به مدیر که روبرویش نشسته بود میکرد گفت: من امروز برای گفتن همین موضوع اومدم...من به هر مدرسه ای برای ثبت نام پسرم میرم همه چیز رو میگم...به مدیر قبلی این مدرسه هم گفتم ...فامیلی من با پسرم کیو فرق داره...چون کیو خواهرزاده همسرمه... ولی من پدر خونده کیو هستم...  همینطور قیم قانونی کیوهیون...زمان تولد کیو من تو کلیسا پدر خونده اش شدم... وهمون جا من وباجناقم باهم قرار گذاشتیم که پدر خونده و اگه اتفاقی برای هر کدمون افتاد قیم قانوی بچه های هم بشیم... بعد از مرگ خواهرزنم و شوهرش که توی تصادفی فوت کردن من کیوهیون رو که پدرخوندهش بودم اوردم پیش خودم... دارم بزرگش میکنم...من و همسرم که خاله کیو میشه اونو به فرزندی قبول کردیم... قیمشیم ...ولی بخاطر زنده موندن فامیلی باجناقم فامیلی کیو رو عوض  نکردیم... آقای مدیر که با اخم ملایمی چهره اش جدی شده بود با دقت به حرفهایی آقای چویی گوش میداد سرش را به ارامی چند بار تکان داد وسط حرفش گفت: ولی درهر صورت شما و همسرتون پدر و مادر دانش امروز کیوهیون محسوب میشید...از دیدنتون خوشوقتم... دانش اموز کیوهیون پسر خیلی خوب و مودب و درسخونیه... از بهترین دانش اموزای ماست ...واقعا افتخار میکنم پسر به این خوبی در مدرسه ما داره تحصیل میکنه...اونم بخاطر داشتن همچین پدر محترم ... کیو که پشت در ایستاده بود با چشمانی کمی گشاد و مات از لای در که نیمه باز بود به آقای چوی نگاه میکرد تمام حرفهایش را شنیده بود .بدنش از شنیدن حقیقت یخ زده بود حس میکرد سرش سنگین شده بود در چاهی که از سرما مغز استخوانش را می سوزاند فرو میرفت ،دیگر حرفهای مدیر و آقای چوی را نمیشنید چون ذهنش به او امان نداد :" یعنی مامانم خالمه؟...آقای چویی بابام نیست؟... شیوونی.. شیوونی داداش کوچولوم نیست؟... "قلبش از این حقیقت که شیوون برادرش نیست برای لحظه ای ایستاد تند نفس نفس میزد در ذهن خود مینالید : " من بچه مامان و بابام نیستم؟... نه یعنی مامان و بابام مردن... من هیچکی رو ندارم؟...شیوونی داداش کوچولوم نیست؟... هیچکی منو دوست نداره... مامان و بابا مال شیوون... من هیچکی رو ندارم... شیوونم داداشم نیست... " جمله اخر چون اهنی گداخته  در سرش فرو میرفت مغز سرش را سوراخ میکرد.

حس بیکسی تمام وجودش را یخ زد و بیحس کرد توان تکان خوردن نداشت،چشمان کوچکش پر اشک شده بود قلبش با درد میطپید .حس وحشناکی داشت، حس تنهای و ترس و بیکسی . حس تنهای در این دنیا مانند نقطه ای بود در کهکشان بینهایت بزرگ . گویی میخواست از واقعیت فرار کند ،از آقای چویی که برملا کننده حقیقتی وحشتناک برایش بود چند قدم به عقب برداشت از اتاق فاصله گرفت خواست برگردد دوان برود ولی توانی نداشت ،گویی پاهایش به زمین میخ شده بودن و در گوشهایش صدای ضربان نامنظم قلبش را میشنید و صدای نفس زدنهای پر دردش بلند بود که یهو دستی را روی شانه خود حس کرد صدای گفت :چو کیوهیون.... سرراست کرد آقای ناظم رو کنار خود دید که با لبخند کمرنگی نگاهش میکرد گفت: چرا اینجا ایستادی؟...دیدی پدرت اومده ؟...بیا بریم تو... دست پشت کیو گذاشت او را وادار به راه  رفتن کرد به طرف اتاق برد.

**********************************

شیوون دمر به شکم روی زمین دراز کشیده بود نگاهش به دفتر روبرویش درحال جدال با سوالات نوشته شده در دفترش بود با حل کردنشان لبخند پهنی زد که چال خوردنی گونه هایش مشخص شد بلند شد نشست نگاهش فقط به دفترش بود ان را برداشت با مکث بلند شد ،نیم نگاهی به کیو که نشسته به روی تختش بود کرد دوباره نگاهش به سوالات حل شده دفترش بود دوان به سمت تخت رفت گفت: هیونگ...هیونگ... ببین اینا رو درست نوشتم؟...همشو حل کردم... درست نوشتم؟... به تخت رسید دفتر را جلوی کیو گذاشت بالای تخت رفت کنارش دو زانو نشست با ذوق و خوشحالی به دفتر خودش نگاه کرد کودکانه گفت: همشو حل کردم...درسته نه؟... ولی هر چه منتظر شد کیو جوابی نداد حتی عکس العملی نشان نداد ،شیوون به دفترش نگاهی کرد سرراست کرد ناراحت لب زیرنش را پیچانند به کیو نگاه کرد.

کیو درمدرسه پشت در اتاق مدیر همه حرفهای آقای چویی را شنیده که فرزند این خانواده نیست شوکه و افسرده بود از وقتی هم از مدرسه برگشته بود نه غذایی خورده بود نه کاری کرده بود، مچاله شده درخود به روی تخت نشسته بود پاهایش را به سینه خود جمع کرد نگاه خیس چشمانش خیره به نقطه نامعلومی بود به هر انچه شنیده بود فکر میکرد غصه میخورد ،در دلش بر یتیم بودن خود مینالید . شیوون با جواب نگرفتن از برادرش دست روی بازوی کیو گذاشت قدری تکانش داد با ناراحتی گفت: هیونگ ...هیونگ... صدا میشنوی؟... کیو با تکان خوردن گویی به خود امد نگاهش رابا مکث رو به شیوون کرد با بغض نگاهش کرد ولی حرفی نزد عکس العملی نشان نداد نگاهش بغض وحسرت فریاد میزد .پدر ومادر مهربانی که بهترین پدر و مادر دنیا برایش بودن حال والدینش نبودن؛ بخصوص شیوون که از همه بیشتر دوسش داشت بردارش نبود، گویی همه را از او گرفته بودن ؛نمیدانست چه حسی داشت . حسرت، تنفر ؛ ترس ؛ بیکسی؛ خشم و هزاران احساس بد دیگر که داشت دیوانه ش میکرد. شیوون هم با بغض برادرش را نگاه میکرد شدید نگرانش بود، از وقتی برادرش از مدرسه برگشته بود نه حرفی با او زده بود نه کاری کرده بود یک گوشه نشسته بود ؛ به بهانه نگاه کردن به تکالیفش یا هر بهانه دیگری به سراغ برادرش رفته بود ولی هیچ جوابی نگرفته بود، حال هم که با چشمانی خیس اشک بود نگاهش میکرد قلب کوچک شیوون با دیدن چشمان خیس برادرش هزار برابر بی تاب نواخت ، چشمانش او هم خیس اشک شد با بغض گفت: هیونگ داری گریه میکنی؟...چی شده؟... مریض شدی؟... کسی اذیتت کرده؟... کسی زدتت؟... معلم دعوات کرده؟... چرا حرف نمیزنی؟...

کیو با حرفهای شیون چشمانش از اشک بیشتر خیس شد جوابی نداد شیوون بیشتر نگران شد ولی فرصت عکس العمل دیگری نکرد .در اتاق باز شد مادرشان وارد شد گفت: کیوهیون عزیزدلم ...چی شده عزیزم؟... خانم چویی مانند هر مادر دیگری متوجه تغییر حال فرزندش شده بود نگرانش شده بود به کنار تخت امد با چهر ه ای درهم از نگرانی به کیو نگاه میکرد قدری کمر خم کرد دست روی شانه اش گذاشت گفت: کیوهیون چی شد پسرم؟...چرا غذاتو نمیخوری؟...حالت خوب نیست؟... کیو هیچ حرکتی نکرد سرراست هم نکرد تا به مادرش نگاه کند ،نگاه بغض الودش فقط به شیوون بود. شیوون نگاه بغض الودش به مادرش شد گفت: مامانی ...هیونگ اصلا حرف نمیزنه... حالش خوب نیست ... خانم چویی که دست روی شانه کیو  گذاشته بود تن داغ کیو را زیر دستش حس کرده بود چشمان نگرانش قدری گشاد شد با حرف شیوون نیم نگاهی به او کرد دست را روی گونه و پیشانی کیو گذاشت از داغی تب تن کیو چشمانش بیشتر شد وحشت زد گفت : وای تب داری... روی تخت زانو زد شانه ی کیو گرفت طرف خودش چرخاند با دستانش صورت کیو را گرفت دوباره روی پیشانی اش گذاشت نالید: وای چقدر تنت داغه... چت شده پسرم؟...  تو که تو تب داری میسوزی... با گرفتن شانه کیو او را روی تخت میخوابند با صدای بلند  صدا زد : اجوماااااااااااا... آجوماااااااااااااا... شیوون با حرفهای مادرش نگاه لرزانش به کیو بود بغضش شکست اشک همراه گریه بی صدا گونه هایش را خیس کرد.

.......................................

دکتر کمر راست کرد گوشی طبی را از گوشش پایین اورد، لبه لباس کیو که روی تخت دراز کشید چشمانش را بسته بود بادهانی باز نیمه باز ارام نفس نفس میزد حوله خیس کوچکی به روی پیشانی اش بود گونه هایش از تب سرخ شده بود پایین اورد اخمش بیشتر شد رو به آقای چویی که بالای سرش و خانم چویی کنار تخت زانو زده بود با نگرانی شدید نگاهش میکردن گفت: تبش از مشکل جسمیش نیست... دلیلش رو نمیدونم... احتمالا تبش دلیل دیگه ای داره...من کاری از دستم برنمیاد چون جسمی نیست... بهش تب بر زدم پاشویه ش هم کردیم.... تبش پایین میاد ولی دوباره میره بالا... این یعنی مشکل جسمی نداره... آقای چویی چهره اش درهمتر شد وسط حرفش گفت: خوب حالا باید چیکار کنیم؟... باید بریمش بیمارستان؟...

 دکتر از لبه تخت بلند شد نگاه اخم الودش به کیو بود گفت: من بهش یه تب بر دیگه زدم ...ببنید اگه همچنین تبش بالا بود ...بله باید ببرید بیمارستان ...تا مشخص بشه مشکلش چیه... من میرم بیمارستان... امشب کشیک دارم... اگه همچنان تبش بالا بود بیاردیش اونجا تا ازمایشات لازم رو بکنیم... شیوون پایین تخت کیو ایستاده بود با چشمانی خیس و سرخ شده از گریه به کیو نگاه میکرد با شنیدن حرفهای پدر و دکتر فهمید حال برادرش بهتر نشده بدتر هم شده . از بغض لب زیرنش را پیچاند نگاه خیسش را از پدر و دکتر که با هم حرف میزدنند به طرف در اتاق میرفتند با مکث گرفت رو به برادرش کرد از تخت بالا رفت چهار دست و پا به کنار کیو رفت نشست ،دست کیو را میان دستان کوچک خود گرفت با صدای لرزانی اهسته گفت: هیونگ چرا مریض شدی؟...هیونگ چشاتو باز کن... هیونگ پاشو... هیونگ... بغض مهلت نداد جمله اش را تمام کند اسیر غصه شد هق هق ارام گریه ش درامد کنار کیو روی تخت دراز کشید سربه بالش کیو گذاشت دستش را روی صورت کیو گذاشت ارام نوازشش میکرد با صدای لرزانی میان هق هقش گفت: هیونگ ...چشماتو باز کن...

خانم چویی که لبه تخت نشسته بود درحال خیس کردن حوله گذاشتن روی پیشانی کیو بود با حرکت شیوون حرفهایش بغضش ترکید با فشردن لبانش ارام و بیصدا اشک میریخت .با دیدن کیو شدید نگران و بیتاب بود از گریه بی قرار شیوون قلبش فشرده شد . شیوون با نوازش صورت کیو سرجلو برد بوسه ای به گونه داغ کیو زد دستش را دور تن کیو حلقه کرد بغلش کرد با صدای گرفته ای گفت: هیونگ بیا بغلت کنم... بوست کنم.... زود خوب شی... دوباره سرجلو برد بوسه ای به گونه کیو زد هق هق گریه اش قدری بلندتر شد . کیو بیحال در تب  دست و پا میزد متوجه اطرافش نبود حرفهای پدر و دکتر را نشنید یا متوجه درمان دکتر نشد. با تب و درد درجدال بود که حس کرد گونه اش سرد شد، تنش از درد ارام میگرد. آرامش عجیب مانند اب بر اتش به جانش افتاد ،جان تازه گرفته بود صدای گریه برادرش کوچکش که بیتاب برای او اشک میریخت شنید .

چشمانش را به ارامی نیمه باز کرد صورت گریان شیوون را به فاصله چند اینچ با صورت خود دید که گونه ش را  میوبسید و زمزمه میکرد : هیونگ بوست میکنم... زود خوب شی...باشه؟... هیونگ... بغلت کردم ...خوب شو هیونگ... حلقه دست شفابخش شیوون را روی سینه خود حس کرد چه ارامش لذت بخشی بود ؛ دستی  کوچک اما معنای مهرش به وسعت دنیا بود به معنای "دوستت دارم برادرم" ...برام مهمی...مهمتر از هر کسی ...همه چیزمنی برادرم..."دست دیگری که بزرگتر نرم و مهربان بود سرو بازویش را نوازش میکرد، دست مادرش بود ولی نوازشش به ارام بخشی دست کوچک که دست شیوون بود نبود . دست کوچکی که وسعت مهربانی و ارامشش که به کیو منتقل میکرد بینهایت بود آرامشی که درمان درد کیو بود غم بزرگی که قلبش را بیتاب کرده بود فراموش کرده بود .

کیو نگاه بیحالش به شیوون که دراغوشش گرفته بود بوسه های با اشک های داغ و خیس به گونه کیو میزد شد، حس بیکسی و ترس و خشم و نفرت و سردی قلبش با به اغوش رفتن شیوون فراموش کرد، دستش را ارام به روی کمر شیوون گذاشت خود را بیشتر در اغوش کوچک اما پر محبت شیوون فرو برد کم کم پلکهایش سنگین شد بخاطر ارامشی که پیدا کرده بود  به خواب رفت. شیوون هم حلقه دستش را تنگتر کرد برادرش را بیشتر به اغوش کشید از اینکه برادرش چشمانش را باز و او را نگاه کرد چرخید او را بغل کرد خوشحال شد با چشمانی سرخ و پف کرده ای که از اشک میدرخشید به صورت خوابیده برادرش نگاه کرد با صدای ضعیفی گفت: هیونگ ... خانم چویی هم که از بیدار شدن کیو و حرکتش همراه اشک تبسم کوچکی زد. کیو که گوی بیهوش بود از درد بیحال بود با به اغوش رفتن شیوون ارام شده بود تبش پایین امده و دیگر بالا نرفت ،شیوون کوچک شده بود دکتر روح کیو، روحی که با دانستن حقیقت ازار دیده بود  با  آغوش برادری که دوسش داشت به ارامش رسید.

*****************************************

( دو روز بعد)

هیوک وارد خانه برادرش شد کلافه از روزگار خود بود سربه پایین و اخم الود و خسته قدم برمیداشت فکر میکرد. از چند سال قبل فهمیده بود که تمایلی به دختران ندارد با دیدن همجنس خود  شهوتش دیوانه ش میکرد؛ یعنی گی است و این برایش مشکل بزرگی ایجاد کرده بود . پدر و مادرش چند سال قبل فوت کرده بودنند واو شرکت و اموال و دارایش را با برادرش "کی کو" شریک بود از این نظر مشکلی نداشت .برادرش مرد خیلی خوب و خانوده دوستی بود، برادری که همه برادران ارزویش را دارند .او همه کارهای شرکت و اموال را انجام میداد هیوک اسما در شرکت کار میکرد بیشتر پی خوش گذرانی های خود بود، برای زندگی هم با اینکه خانه پدری برای هیوک شده بود . ولی بیشتر اوقات هیوک در خانه برادرش بود ،کی کو از نظر محبت و مهربرادری هیچ چیز برای هیوک کم نگذاشته بود الا یه چیز . کی کو مخالف خیلی شدید گی بود، نفهمیده بود که هیوک هم گی است از او میخواست که حال که مرد جوان شده از دختران فامیل یکی را برای همسری قبول کند.

ولی هیوک نمیتوانست با دختری ازدواج کند ،همین مشکل بزرگی شده بود نه میتوانست با دختری ازدواج کند نه میتوانست با برادر مهربانش مخالفت کند .تنها دلیل که فعلا اورده بود این بود که از دخترهای فامیل خوشش نمیاید، میخواهد همسرش را خودش انتخاب کند خودش دنبال دختر مناسب میگردد .بعلاوه تازه 23 سالش است هنوز برای ازدواج خیلی جوان است. برادرش فعلا راضی شد ولی نمیدانست  تا کی میتوانست حالش را از برادرش مخفی کند . در افکار خود غرق بود که با صدای مردی به خود امد سرراست کرد خدمتکار لی را دیدکه همراه مرد جوانی به طرف اتاق برادرش میرفتند. خدمتکار لی به مرد جوان  گفت : این بهترین کاره برات... خودت میدونی که آقا چقدرمهربون و ادم خوبیه... رفتارتم درست کن ...فهمیدی؟... هیوک وسط سالن ایستاد نگاهش به مرد جوان بود . مرد جوان خوش قیافه بود هم قد هیوک ولی بسیار اخم الود و عصبانی به نظر میرسید با رسیدن جلو در اتاق مرد جوان ایستاد گویی متوجه هیوک شد رو برگردانند نگاه اخم الودی به هیوک کردنگاهی که دران تنفر و خشم بیداد میکرد ،ولی هیوک متوجه نشد تمام بدنش چشم شده بود به مرد خیره شده بود. حتی با ورود مرد به اتاق هم  او همچنان ایستاده بود نگاه میکرد تمایلش به مردان در او با دیدن مرد جوان بیتابش کرده بود، در اولین نگاه از مرد جوان خوشش امده بود میخواست بداند او کیست ولی از که میپرسید ؟ مطمینا از خدمتکارها که نمیتوانست بپرسد . وارد اتاق هم که نمیتوانست بشود . به چه بهانه وارد اتاق برادرش میشد ؟سرچرخاند دنبال اجوما میگشت ولی گویی در اشپزخانه بود همسر برادرش هم ندید .

با قدمهای بلند به طرف اتاق نشیمن رفت ،کیو را نشسته به روی مبل دید به طرفش رفت .کیو که بعد از شنیدن حرفهای  آقای چویی در مورد خودش مریض شده بود با به اغوش کشیدن شیوون حالش بهتر شده بود ،ولی هنوز افسرده و دمغ بود .خانم و آقای چویی هم علتش را نمیدانستند با پرس و چو از کیو هم چیزی نفهمیند ،حتی به مدرسه هم رفتن ولی چیزی دستگیرشان نشد قرار شد او را پیش راونشناس ببرند . هیوک کنار کیو روی مبل نشست بی مقدمه گفت: کیوهیون میدونی اون آقاهه کیه؟... کیو نگاه افسرده و بیحسی را به هیوک کرد گفت: سلام سامچون( عمو)... هیوک که با دیدن مرد جوان حسابی کنجکاو شده بود عجله داشت از کیو جواب بگیرد اخم ملایمی کرد گفت: آه یادم رفت ...سلام ...خوبی؟... بگو ببینم...که با باز شدن دراتاق برادرش که شیوون از ان بیرون امد جمله ش ناتمام ماند،رو بگردانند به شیوون که بشقاب که دران کیکی بود کنارش چند حلقه سیب و موز چیده شده بود در دست داشت به طرفشان میامد نگاه کرد .

شیوون بشقاب به دست دوان به طرف مبل جلو کیو امد نیم نگاهی به هیوک کرد گفت: سلام سامچون...بدون جواب گرفتن از هیوک نگاهش به بشقاب خود بود نفس زنان به کیو گفت: هیونگ...هیونگ بیا کیک بخور... میوه اوردم... کیو که روی مبل لمیده بود قدری کمر راست کرد نگاهش به بشقاب که شیوون روی میز جلویش گذاشت شد گفت:کیک اوردی؟... نمیخواد خودت بخور... مال خودته...خودت بخور...من خوردم... شیوون ارنج به روی مبل گذاشت به ان تکیه داد چهره  ناراحتش رو به کیو گفت: نه هیونگ برای تو اوردم... من نمیخورم... تو بخور... بخور حالت خوب شه....هیوک اخم کرد نگاهی به بشقابهای روی میز که یکی از شیوون اورده بود دیگری داخلش کیکی که نصفش خورده بود کرد رو به شیوون گفت: نه هیونگ برای تو اوردم... من نمیخورم... تو بخور... بخور حالت خوب شه...هیوک اخم کرد نگاهی به بشقابهای روی میز که یکی را شیوون اورده بود دیگری داخلش کیکی که نصفش خورده بود کرد رو به شیوون گفت: بچه تو چرا بحث میکنی ؟...مگه اون کیکه برای خودت نیست؟...چرا میدی به داداشت؟...خودت بخور...به کیک رویمیز اشاره کرد گفت: هیونگت خودش داره...لازم نکرده تو بهش بدی... شیوون اخم کرد با حالتی عصبانی رو به هیوک گفت: هیونگ کیکی منم بخوره... به تو چه...هیونگ حالش خوب نیست... کیک خودش بخوره... کیک منم بخوره تا خوب بشه...باید غذا بخوره قوی بشه...

هیوک تابی به ابروهایش داد گفت: حالش خوب بشه؟... هیونگت چشه مگه؟... حالش از من بهتره که...نکنه منظورت مریض دو روز پیشه... ابروهایش قدری بالا رفت چشمانش گشاد شد با صدای کمی بلند گفت: باباجون ...هیونگت دو روز پیش مریض بود تو هنوز داری بهش غذا میدی...پرستاری میکنی  حالش خوب بشه؟... پوفـــــــــــــــــــــــــ... تو دیگه کی هستی... به شیوون که اخمش بیشتر شد میخواست جوابش را بدهد امان نداد گفت: اینا رو ولش کن... اخم  و قدری چشمانش را ریز کرد گفت : ببینم تو از اتاق بابات در اومدی ...میدونی اون آقای کی بود رفت اتاق بابات؟...همون که همراه خدمتکارلی رفت تو اتاقش کی بود؟... شیوون که تمام توجه و نگرانیش به حال برادرش بود توجه ای به مهمان اتاق پدرش نکرده بود فقط از ان اتاق با گرفتن کیک و میوه از مادرش به سراغ برادرش امده بود با سوال هیوک گیج شد گفت: هاااااا؟... کی؟...آقاهه؟... آقاهه کیه؟... هیوک با بیشتر کردن اخمش گفت: اهمم... آقاعه؟...ندیدش ؟... همونی که... کیو که حوصله کسی جز حوصله شیوون را نداشت سوالات هیوک داشت اعصابش را بهم میریخت وسط حرف هیوک گفت: پسر اقای لی.... اون مرده پسر آقای لیه...

هیوک بودن تغییر به چهره اش رو به کیو گفت: پسر اقای لی؟... شیوون که بشقاب رو از روی میز برداشت میخواست روی پاهای کیو بگذارد تا وادار به خوردنش کند سرتکان داد گفت: اره ...اره... پسر اقای لیه... نمیدانست ان مرد کیست فقط به تقلید از بردارش در جواب عمویش گفت ،هیوک نگاهش به دراتاق برادرش شد فکر میکرد که تا حالا پسر آقای لی را ندیده بود اصلا نمیداسنت آقای لی پسری دارد، دست درازکرد از بشقابی که دست شیوون  بود تکه کیک را برداشت به دهان گذاشت گاز زد بدون رو بگردانند پرسید : نمیدونی اسمش چیه؟... برای چی اومده اینجا؟... هیونگ کارش دارهه؟...کیو اخم کرد به حرکت هیوک که کیک را برداشت میخورد نگاه کرد میدانست چه درانتظار هیوک است ولی بیخیال گفت: نمیدونم...فکر کنم خدمتکار لی صدایش زد " دونگهه"...برای چی اومده رو نمی... که با حرکت شیوون جمله اش ناتمام ماند بیاختیار پوزخندی زد . با برداشته شدن کیک از بشقاب شیوون چشمانش به شدت گشاد و ابروهایش بالا رفت به هیوک که با بیخیالی کیک را میخورد نگاه کرد یهو اخم کرد عصبانی لگدی به پای هیوک زد .هیوک هم با لگد شیوون لقمه در گلویش گیر کرد به سرفه اقتاد. شیوون عصبانی فریاد زد: چرا کیک برداشتی خوردی ؟... کیکو برای هیونگ اوردم... عمو تو همیشه غذای ما رو میخوریی... اههههههههههههههه.... عموی شکموی بی تربیت...

هیوک از سرفه کردن قدری ارام شد با اخم شدید چشمانی درشت شده به شیوون نگاه کرد گفت: یاااااااااااا...بچه چرا میزنی؟.. یه تیکه کیک ... شیوون امانش نداد با بیشتر کردن اخمش گفت: عمو تو کیکی نخورده ای ؟...کیک منو که برای هیونگ اوردم میخوری؟...خوب کیکی میخوای بگو برات بیارم... چرا مال دیگران رو میخوری... این کار زشته... نمیدونی خوردن غذای دیگران خیلی بده عمو... اینکارو تو این خونه میکنی جای دیگه نکن... جای دیگه بکنی ابرومون میره... ما خانواده چوی هستیم... عیبه بگن  پسر دوم خاندان چویی شکموه ...هر جا میره غذای بقیه رو میخوره....درمورد اون اقایه هم خودت برو ببین کیه...

هیوک از حرفهای شیوون چشمانش گشاد شد شوکه شده نگاهش میکرد گفت: بچه سرتق  ..نیم وجبی چه زبونی داری... این حرفا رو از کجات در میاری بچه... هر چند باید هم این هوا زبون داشته باشی... ضریب هوشیت که صد پنجاه باشه همینم میشه... کیو هم از اینکه هیوک کیک شیوون رو خورد عصبانی بود وسط حرف هیوک گفت: شیوونی راست میگه دیگه... تو هیشه اینکارو میکنی...انگار کیک نخورده ای ...همیشه مال شیوونو میخوری... هیوک بت زده به شیوون و کیو که با اخم شدید نگاهش میکردنند بود گفت: اوففففففففففف...عین همن... از دست شما دوتا برادر... چرا شما دوتا اینقدر همو دوست دارین؟... ازهم حمایت میکنید... خدا به دادم برسه... بزرگ بشین چی میشین.... شیوون نگاه غضب الودش را با مکث از هیوک گرفت بی توجه به حرفش دست کیو را گرفت گفت: هیونگ بیا برم تو اتاقمون ...اونجا تو هم استرحت کن...هم من برات دوباره کیک و میوه میارم بخور... کیو هم با کشیده شدن دستش توسط شیوون بلند شد رفت. هیوک با چشمانی گرد شده و بهت زده به رفتن ان دو نگاه کرد.

*****************************************

مرد جوان که موهایش مش طلای ریخته بود به صورتش نمیاد بطری سوجو رو روی میز گذاشت پا رو پایش گذاشت روی صندلی چوبی که یکی از پایه هایش لق بود لمه داد نزدیک بود از عقب بیوفتد ولی به موقع خود را کنترل کرد نگاهی به پایه لقش کرد اخم تاب داری کرد رو به سه جوان دیگر که  ورق های  قمار را روی میزمیچیدن کرد گفت: دیگه تو این محله داریم رسوا میشم... اگه همین جوری ادامه پیدا کنه گندش در میاد لو میریم... باید جنس ها رو ببریم به یه محله دیگه... با این وضعیتی که دونگهه پیش اورده دیگه نمیشه  خطر کرد....جوان روبرویش سرراست کرد پیشانی خود را میخوراند با چشمانی ریز شده گفت: یه محله دیگه؟...  کجا؟... هر محله ای که نمیشه رفت... خطرناکه... جوان بغل دستی بدون سرراست کردن نگاه اخم الودش به ورق های بازی بود وسط حرفش گفت: نیکون راست میگه... محله ای که نمیشناسی نمیشه توش مواد پخش کرد... سرراست کرد رو به جوان مرد مو طلای گفت: تو محله ناشناش راحت گیر میافتم...چون نمیدونم اون محل چطوره...کی توش زندگی میکنه...ممکنه پلیس اهل اون محل باشه... نگاهش دوباره به میز روبرویش شد گفت: همیشه محله ها رو دونگهه پیدا میکرد...که حالا... مرد جوان مو طلایی اخم شدید کرد وسط حرفش گفت: حرف دونگهه رو نزن... اون دیگه عوض گروه ما نیست.... صدای گفت : چرا نیست؟... برای چی دیگه عضوتون نیستم؟... چهار جوان یهو با صدای امده چشمانشان گشاد رو بگردانند.

دونگهه بود که با شلوارلی و کاپشن چرمی مشکی پشتش تکیه داده به دیوار؛پای راستش را جمع کرده به دیوار چسباند بود ؛با کلنجار رفتن با فندک  سیگاری که به لب را روشن کرد پکی عمیق به سیگار زد دودش را با فشار بیرون داد که صورتش درحاله ای از دود پنهان شد نگاه اخم الودش را به چهار جوان کرد گفت:  به چه دلیل کوفتی من دیگه  عضو گروه نیستم؟... من که رئیسم عضو گروه نیستم...  پاروی زمین گذاشت و پشتش را از دیوار جدا کرد با قدمهای محکم وسنگین به طرف میزو چهار جوان میرفت نگاه اخم الودش به سیگار دست خود بودبا صدای خشدار و جدی گفت: اصلا ببینم چرا این جلسه بدون حضور و اطلاع من داره انجام میشه؟...

چهره چهار جوان با ایستادن دونگهه کنار میز تغییر کرد مرد جوان موطلای با اخم گفت : تو اینجا چه غلطی میکنی؟... دونگهه هم بدون معطلی گفت: همون غلطی که شماها دارید میکنید ...پرسیدم چرا جلسه بدون حضور من داره انجام میشه؟...جوانی که لکنت داشت رو برگردانند نگاهش به ورق 2" خشت "و" بیبی خاج "که به دست داشت شد گفت: ررر...رررئیس...رئیسمون... "سونگ ری" شده...تووو...تووو... دیگهگهگهگه... رئیس نیستی ... دونگهه نگاهش را از سیگار دست خود گرفت یهو رو به مرد جوان مو طلای که سونگ ری نام داشت کرد گره ابروهایش بیشتر شد با صدای خفه ای گفت: چی؟... سونگ ری؟... سونگ ری همانطور که به صندلی لمیده بود یک قلوب از سوجو را نوشید بطری را دوباره روی میز میگذاشت نگاه مغروانه ای به دونگهه کرد سرش را چند بار تکان داد گفت: اهم... دستش را بالا برد به دونگهه که دهان باز کرد تا اعتراض کند امر به سکوت کرد گفت: دلیل کوفته ایش هم اینه که شما به ما خیانت کردی...حقش بود که یه گلوله تو مغزت خالی میکردم... ولی بخاطر خواهر احمقم " دارا" فعلا بخشیدمت... گذاشتم هنوز نفس بکشی... اخم غلیظ کرد گفت: اصلا تو برای چی اینجایی؟... پوزخندی زد گفت: نوکری برای اربابت دیر نشه؟... دونگهه از حرفهای سونگ ری چشمانش گشاد و اخمش دو برابر شد فریاد زد: تو چی گفتی؟... خیانت؟... چه خیانتی؟...من کی به شما خیانت کردم؟... سونگ ری هم اخمش بیشتر شد با لحن عصبانی گفت: چه خیانتی؟.. یعنی نمیدونی؟... خودت رو زدی به اون راه.... نگو که نمیدونی دوجین گیر افتاده ... تو دوجین رو لو دادی ...تو از گروه رفتی داری برای یه خانواده ثروتمند کار میکنی... بدون اینکه به ما بگی رفتی داری برای اون خانواده کار میکنی... بار رفتن تو دوجین رو پلیس گرفت... الانم که حتما اومدی ببینی ما چیکار میکنیم ...مارو هم سرقرار چیزی بگیرن نه؟... یا نکنه پلیس رو با خودت اوردی اینجا؟...

دونگهه با حرفهای سونگ ری چشمانش گشادتر و ابروهایش بالا رفت هاج و واج نگاهی به سه دوست دیگرش کرد که انها هم درنگاه اخم الودشان همین سوالات بود، دونگهه با گیجی گفت: این حرفا چیه؟... کار کردن من تو اون خونه چه ربطی به گیر افتادن دوجین داره... پلیس چیه؟... کی گفته اینا رو ؟... من...من دوجین رو لو دادم؟.. برای چی باید اینکارو بکنم؟... من رئیس این گروهم... من... سونگ ری کمر راست کرد بدون تغییر به حالت جدی و عصبانیش حرفش را برید گفت: اره تو لوش دادی ...سرجلو برد چشم تو چشم دونگهه شد نگاهشان باهم در جدال بود سونگ ری با صدای خفه ای ادامه داد: تو جای محل قرار دوجین با اون خریدار رو عوض کردی... همون روزی که میخواستی بری خونه اربابت ...من مخالف شدید این جابجایی بودم...درسته؟... همون روز دوجین رو پلیس گرفت ...معلومه که کار توهه..

دونگهه از دلیل سونگ ری به شدت عصبانی شد  میدانست علت اصلی اینکار چیست ،حتی شاید دوجین رو خود سونگ ری لو داده بود .چون سونگ ری همیشه برای گرفتن پست ریاست از او درپی نقشه بود ،همیشه با دونگهه درگیر بود .حال با رفتن دونگهه به خانه چویی خوب بهانه ای گیرش امده بود. دونگهه چهره اش به شدت درهم و انگشتانش را بهم مشت کرد به روی میز کوبید از این حرکتش سه مرد جوان یکه ای خوردن ولی سونگ ری حرکتی نکرد فقط  قدری چشمانشرا گشاد کرد دونگهه نگاه پرخمش به سونگ ری شد از حرص نفس نفس میزد با صدای دورگه خفه ای غرید: هم من ...هم خودت میدونیم که همه اینا بهونه ست... تو همیشه برای گرفتن پست ریاست داشتی له له میزدی... مثل یه سگی میمونی که برای گرفتن یه تیکه استخون حتی به توله خودشم رحم نمیکنه... چه برسه به دیگران ...تو هم برای رسیدن به این پست کذایی پسرعموی خودتو لو دادی تابهش برسی... ولی بدون من این شغل رانندگی تو خونه چویی رو به اجبار پدرم قبول کردم... اون میخواست ...مکثی کرد درمانده گفتن دلیل شد چون اگر میگفت " پدرم میخواست شما رو لودهد.. من بخاطر لو نرفتن شما مجبور به اینکار شدم ..."حرف سونگ ری تایید میشد که او انها را لو داده یا میگفتن "پس پدرت دوجین را لو داده".. پس حرف را عوض کرد گفت: من این شغلو رو انتخاب کردم تا رد گم کنم... من مثلا راننده خانواده چویی هستم... ولی درواقع برای این گروه کار میکنم... من...

سونگ ری به حرفهای دونگهه با اخم شدید گوش میداد پوزخندی زد وسط حرفش گفت: چرا میخوای اینجا با ما کار کنی؟... تو اون خونه که مطمینا پر از پوله... یه تیکه از عتیقه شونو بگیری بفروشی کلی پول گیرت میاد... دو برابر ...دونگهه هم بدون تغییر به چهره و لحنش گفت: اولا من دزد نیستم... دوما من تازه به اون خونه رفتم... هر چی اونجا گم بشه مطمینا میدونن کار منه... سوما من این شغلو دوست دارم...میخوام با دوستام باشم باهم ثروتمند بشیم...البته بین دوستام خائن هایی گرگ صفتی هم هستند تو لباس گوسفند... که بقیه رو تیکه پاره میکنن ...چهره سونگ ری از خشم درهمتر شد خواست خیز بردارد دونگهه را بزند که پسر کنار دستش متوجه شد سریع بلند شد بازوی سونگ ری را گرفت نشاندش با صدای بلند گفت: خیلی خوب...خیلی خوب... بچه فعلا یه مدت سونگ ری رئیس باشه... دونگهه هم هنوز عضو گروه ماست... باشه؟...دونگهه و سونگ ری نگاه پر خشمی بهم میکردنند فقط سکوت کردنن که نشانه "باشه" بود .  



نظرات 6 + ارسال نظر
ستاره جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 13:32

دونی.....خلاف.....یکی به این بچه شیشه اش رو بده ....احتمالابه خاطر پیدا دزد شیشه اش و گرفتن انتقام ازش وارد این کار شده...
بعد دیده با این کار میتونه پول بیشتری در بیاره و شیشه های بیشتری برا خودش بخره زده تو کاره خلاف...
وگرنه...
دونی!!!!!!!!
خلاف؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!
هیوک ام که یه دل نه صد دل عاشق شده....
خخخخخخخ...
کیووووووووووووووووووووو....
جیگرم براش کبابه......
بابا سر پرستیش رو میدادند به لیتوک بچه ام راحتتر نبود...
دیگه روحیه ای براش نمونده.....

خب دونگهه خلاف کار عجیبه؟... خوب من معروفم به عجیب غریب فیک نوشتن میپوکنم شخصیت های جدید مینویسم انبار امتحان کنید دونی خلافکار و...
بابا شیوونی میگی؟... خوب یه ماجراهای هست یعنی بعدا مشخص میشه هنوز خیلی از داستان مونده خیلیییییییییییییییییی گره هیا زیادی به وجود میاد رازهای زیادددددددددددددددددددد

sara83 دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 11:27

خیلی خوب بود مرسی

خواهش عزیزم...ممنون که خوندیش

Hedieh یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 02:40

وووییییی
من ابن فیک دوووس
کیو گناهی

منم تو رو دوست دارم..کیو جان بعدا حسابی جبران میکنه ..یه بلای سر شیوون بدبخت من در میاره که نگو

sogand شنبه 27 تیر 1394 ساعت 12:43

ممنونم بیبی هم به خاطر عیدیت هم این پارت

خواهش نفسممممممممم

aida شنبه 27 تیر 1394 ساعت 11:36

من و این همه خوش بختی محالهههههه
ههه ههههه ههه هههههههه
هیوکجه در هر حالتی شکموئه .. اوه دونیه نازم خلافکاره
خوشحالم که هر اتفاقیم که بیفته فیکمون وونکیو هپی انده
آخ جووون
مرسییی هانی عالیه

اخه الهی...شرمنده یه مدت نذاشتم فیکارو براتون...واقعا شرمنده تون شدم ...

tarane شنبه 27 تیر 1394 ساعت 11:16

ممنون گلم مثل همیشه عالیییی بود. کارت حرف نداره خسته نباشی.

خواهش عزیزم..ممنون که میخونیش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد