SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 4

 


سلام بر دوستای نازنیم ..

خوبید؟..

عیدتون مبارکککککککککککککککککککککککککککک...


طاعات و عباداتات قبول حــــــــــــــــــــــــــق...انشالله هر چی میخواید خدا بهتون بده ما رو هم بی نصیب از دعاتون نکنید به یاد ما هم باشید ...


بله بله من امشب با یه قسمت دیگه از داستانم به عنوان عیدی اومدم..البته یه سوپرایز هم دارم... یعنی چه عرض کنم دارم خودمو لوس میکنم همچین سوپرایزیم نیست دیگه....

خب بدون هیچ حرف و سخن اضافی بریم سراغ این قسمت و بعدشم سوپرایز...

 

 

معجزه چهارم


 

دو مرد با چهره ای نگران جلوی دکتر ایستاده بودنند تا دکتر نتیجه معایناتش را بگوید: براساس" ام آر آیی" که از سرش گرفتیم خوشبختانه به سرش اسیب نرسیده ...فقط... لیتوک با اضطراب گفت: فقط چی؟... دکتر : هیچی ... استخوان ترقوه موبرداشته ...خوب سمت چپ بدن دچار خراشیدگی و کبودیهایی شده ...خوشبختانه خطر از بیخ گوشش گذشته... لیتوک وکیو هر دو خیالشان راحت شد . لیتوک روی نزدیکترین نیمکت نشست به اشک هایش که تا ان موقع از ریزششان جلوگیری کرده بود اجازه داد تا گونه هایش را نوازش کنند.

دو روز از اون اتفاق میگذشت ولی شیوون هنوز به هوش نیامده بود . کیو بسیار نگران بود پس به خود جرات داد در اتاق را باز کرد . لیتوک روی صندلی نزدیک تخت شیوون نشسته بود . کیو به لیوان قهوه در دست خود نگاه میکرد به لیتوک نزدیک شد دستش را روی شانه او گذاشت . لیتوک دستی را روی شانه اش احساس کرد برگشت به صاحب دست نگاه کرد . کیو لیوان قهوه را به سمتش گرفت گفت: هنوز به هوش نیومده؟...درحالی که به صورت رنگ پریده شیوون نگاه میکرد این جمله را گفت . لیتوک در حالی که لیوان قهوه رو بین دو دستش میگرفت به شیوون نگاه کرد گفت: بعد از چهار شبانه روز نخوابیدن این بی هوشی طبیعیه... هر کی دیگه بود زودتر از این از پا میافتاد... نگاه متعجب کیو روی صورت شیوون خشک شد زیر لب زمزمه کرد: چهار شبانه روز نخوابیده؟...چرا؟... با اینکه صدای کیو ارام بود ولی لیتوک شنید در جواب کیو گفت: خوب اون بخاطر یکی از مریضاش بیدار مونده بود ... وضعیت اون بچه خیلی بحرانی بود...ولی با مراقبتهای شیوون مرحله بحرانی رو پس از چهار روز پشت سرگذاشت ... کیو با چشمانی گشاد شده به صورت جذاب و ارام ولی بیرنگ شیوون نگاه کرد، ناخوادگاه چهره خندان و ارام شیوون رو اونروزی که یونجو رو به بیمارستان اورده بود یادش امد. باخودش فکر کرد که : وجود یه نفر چقدر میتونه ارامش دهنده باشه... لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست.

کیو تو این دو روز کمی به لیتوک نزدیک شده بود به او گفته بود که یک تشکر به شیوون بدهکاراست . لیتوک هم با رویی باز قبول کرده بود. کیو باهمون لبخند به لیتوک نگاه کرد خستگی از صورت لیتوک نمایان بود پس لیتوک را ارام از صندلی بلند کرد گفت: لیتوک شی بهتره کمی استراحت کنید... خیلی خسته شدید... مطمینا اگه برای شما مشکلی پیش بیاد دکتر چویی بسیار ناراحت میشه... درضمن وقتی به هوش میاد بیشتر به شما احتیاج خواهند داشت... لیتوک خواست حرفی بزند که کیو ارام او را به سمت در هل داد ادامه داد : من پیشش میمونم ...خیالتون راحت باشه... پس کمی استراحت کنید... لیتوک از او تشکر کرد همانطور که به شیوون و او نگاه میکرد از اتاق خارج شد.

 کیو روی صندلی کنار تخت نشست با خود فکر کرد چقدر وجود یک ادم میتواند انقدر مفید باشد که با وجود تنها دو روز نبودنش بچه ها از دوریش بیتاب شده ، همه سراغش را میگرفتن. با خودش فکر کرد چقدر تنهاست؛ هیچکس جز یونجو برای او دلتنگ نمیشد.او اونقدر خودش را درکار شرکت غرق کرده بود که هیچ دوستی نداشت. زندگیش کسل کننده و یکنواخت شده بود . تنها امیدش وجود نازنین  پسرش یونجو بود که اورا به ادامه این زندگی لعنتی امیدوار میکرد. در همین فکرها بود که صدای ناله ارامی او را به خودش اورد به صورت درهم کشیده از درد کتف شیوون نگاه کرد. شیوون داشت به هوش میامد ارام روی صورت او خم شد گفت:دکتر چویی ...صدامو میشنوی؟... شیوون لای چشمانش را کمی باز کرد با صدای ناله ای که از درد کتفش ضعیف بود گفت: من کجام؟... کیو برای اینکه صدای او را بهتر بشنود گوشش را به لبان شیوون نزدیکتر کرد متوجه سوالش شد ؛ نفس داغ شیوون به روی گوش و گونه اش پخش شد بیاختیار لرزش خفیفی به جانش افتاد ولی نگرانی برای حال شیوون امانی نداد رو برگردانند گفت: تو بیمارستانی... همین الان دکتر رو خبر میکنم... با عجله از اتاق خارج شد تا دکتر را خبر کند.

.................

دو روز از به هوش امدن شیوون میگذشت شیوون که حسابی حوصله ش سررفته بود ارام از تختش پایین امد درد خفیفی تو اعضای بدنش بخصوص سمت چپ بدنش داشت به سمت در رفت باباز کردنش سرش را یواشکی ازلای در بیرون برد به سمت چپ و راست نگاه کرد هیچ کس حواسش به او نبود .همه دنبال کارخودشان بودن. بنابراین خیلی ارام وپاورچین پاورچین از اتاقش بیرون امد به سمت بخش کودکان راه افتاد. همین که وارد بخش کودکان شد صدای جیغ وگریه کودکی را از یکی از اتاقها شنید به سمت اتاق کودک رفت. کودکی روی تخت نزدیک پنجره نشسته بود با جیغ و گریه به پرستار که مقابلش ایستاده بود میگفت  که اجازه نمیدهد بهش امپول بزند. کودک با گریه فریاد میزد: امپول درد داره ...من نمیخوام... شیوون به دو سه نفری که به خاطر سرو صدا داخل اتاق امده بودن گفت:لطفا بفرماید بیرون...خواهش میکنم... با این حرف بچه متوجه شیوون شد رو بگردانند با خواهش میان گریه ش گفت: عمو دکتر وونی... کمک... با دست به پرستار اشاره کرد با هق هق ادامه داد: این پرستاره میخواد بهم امپول بزنه... عمو من نمیخوام ...

 شیوون به اونها نزدیک شد به پرستار با صدای خیلی ارومی به طوری که فقط خود پرستار متوجه شد گفت: لطفا یه ویتامین  " دی 3" برای تزریق برای من اماده کنید بیارید... پرستار با تعجب به او نگاه کرد شیوون با او چشمکی زد .پرستار از اتاق خارج شد شیوون روی مبل دونفره کنار تخت کودک نشست .کودک که تازه متوجه دست شیوون که با اتلی به گردنش اویزان بود شد چشمانش گشاد شد پرسید: عمو دکتر وونی دستت چی شده؟...شیوون نگاهی به دست خود کرد گفت: چیزی نشده  ...فقط شونه ام یکمی درد میکنه....کودک قدری اخم کرد گفت: پس چرا دستت به گردنت اویزونه... شیوون خنده ای کرد گفت: خوب برای اینکه اگه دستمو حرکت بدم شونه ام درد میگره... برای همین دستمو اویزون گردنم کردن...ادایی از خودش دراورد که باعث خنده کودک شد. شیوون به تخت خالی دیگه اتاق اشاره کرد گفت: دوستت کجاست؟... کودک به تخت نگاه کرد با صدای که دراون حسرت موج میزد جواب داد: اون صبح مرخص شد. شیوون دست کودک را با دست سالمش نوازش میکرد گفت: اگه تو هم به حرف دکتر و پرستارها گوش بدی ...امپولت رو بزنی زود خب میشی...میتونی بری خونه با دوستات بازی کنی... با این حرف شیوون چشمان کودک از خوشحالی برق زد . پرستار وارد اتاق شد، شیوون از جایش بلند شد به سمت در رفت دراتاق را بست به سمت تخت خالی رفت درحالی که روی تخت به پهلو دراز میکشید رو به پرستار گفت: میشه اول امپول منو بزنی ...که دوست کوچیک من ببینه درد نداره... پرستار که حالا دلیل اینکه شیوون ازش خواسته بود امپول ویتامین "دی 3" رو بیاورد فهمیده بود " چشمی" گفت به سمت شیوون رفت امپول را تزریق کرد.وقتی تزریق تموم شد شیوون روی تخت نشست رو به کودک گفت: دیدی درد نداشت ؟...تازه تو یه مردی ...یه مرد از امپول نمیترسه... ما مردا قوی هستیم نه... کودک با سرحرفش را تایید کرد روی تخت دراز کشید تا پرستار امپول او را هم بزند وقتی کار پرستار تمام شد نگاه تشکر امیزی به شیوون کرد از اتاق خارج شد. شیوون رو به کودک گفت: پسرخوشتیپ ...حالا کمی استراحت کن تا حالت زودتر خوب بشه ...باشه؟... من دیگه باید برم... ولی قول میدم که بازم بیام... کودک دستشوبرای شیوون تکان داد گفت: باشه... پس زود بیا عمو دکتر وونی... شیوون همانطورکه برای کودک دست تکان میداد از اتاق خارج شد .

همین که پاش را از اتاق بیرون گذاشت لیتوک رو دید که با نگرانی کنار ایستگاه پرستاری ایستاده رو به پرستاری که اون پشت نشسته بود گفت: نمیدونم کجا گذاشته رفته؟ ... با اون حالش تازه هنوز لباس بیمارستان تنشه...شیوون با دیدن لیتوک چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت گفت: اوه...اوه... تیکی ...وای...یا مسیح...اگه منو ببینه حسابم رسیده... یهو چرخید با قدمهای اهسته و بلند که گویی لیتوک صدای پایش را نشود چند قدم رفت که با صدای لیتوک ایستاد . همزمان با روبرگردانند شیوون لیتوک که با چهره ای درهم و نگران همانطور که با پرستار حرف میزدرو برگردانند با چشم دنبال شیوون میگشت تا شاید ببیندش که اتفاقا او را دید که چرخید دارد میرود  شدید اخم کرد با صدای خیلی بلند و خفه ای از عصبانیت گفت: چویی شیوون ...

شیوون که چند قدم رفته بود با صدای لیتوک یهو سیخ ایستاد پلکهایش را بست بهم فشرد لب زیرنش را گزید با صدای اهسته ای گفت: آخ دید منو... انگشتان دست سالمش را بهم مشت کرد گفت: شیوون خودتو مرده فرض کن... لیتوک که با اخم شدید وعصبانی خیز برداشت تا سراغ شیوون برود با حرف پرستار که با فریاد که لیتوک زده بود چشمانش را گشاد کرد گفت: سرپرستارپارک چه خبرتونه؟... اینجا بیمارستانه ها... ایستاد رو بگردانند چند بار با سرتعظیم کرد با شرمندگی گفت: ببخشید...ببخشید... سریع برگشت به طرف شیوون دوید. شیوون که چشمانش را بسته سیخ ایستاده بود دوباره لب زیرنش را گزید بامکث چرخید پلکهایش را ارام باز کرد با دیدن لیتوک که عصبانی به طرفش میامد زیر لب گفت: یا مسیح خودمو به تو سپردم... لبخند پهنی که چشمانش از لبخند ریز شده بود زد گفت : تیکی جون... لیتوک  با سرعت به سمتش امد بازوهای او را با دو دستش گرفت نگاه نگرانی به سرتا پای شیوون میکند تا مطمین شود که سالم است . شیوون که هم دردش گرفته بود هم خنده ش به صدای ارامی گفت: چیکار میکنی تیکی؟...دردم اومد... لیتوک که انگار تازه متوجه حرکتش شده بود مثل برق گرفته ها دستانش را از بازوی شیوون برداشت گفت:  ببخشید... خیلی دردت گرفت؟... شیوون که از این حرکت لیتوک لبخندی به لبش نشسته بود سرش را به دو طرف به علامت منفی تکان داد. ناگهان لیتوک با صدای نسبتا بلند گفت: کی به تو اجازه داد که از جات بلند شی؟... اخه تو چرا اینقدر خیره سری... شیوون که با حرکت سراز دیگران که با این فریاد لیتوک به انها نگاه میکردن عذرخواهی میکرد با صدای ارامی به لیتوک گفت: چه خبرته؟...چرا داد میزنی؟... اینجا بیمارستانه ها...

 لیتوک که تازه متوجه کارش شده بود با نگاهی به اطرافش پوفی کرد دستش را به کمرش زد گفت: جواب منو بده... شیوون که سعی داشت لیتوک را ارام کند چهره معصومی به خود گرفت گفت: خوب ...حوصله ام سرفته بود...تازه دلم هم برای بچه ها تنگ شده بود... تازه من که کاری  نکردم... فقط به بچه ها سرزدم... لیتوک که با نگاه به چهره شیوون دلش به رحم امده بود با مهربانی گفت: خوب حالا بیا بریم... تو باید بیشتر استراحت کنی...هنوز حالت کاملا خب نشده... دست پشت شیوون گذاشت او را وادار کرد تا حرکت کند ارام گفت: این طور نمیشه... باید چند روز مرخصی بگیرم ...ازت تو خونه مواظبت کنم... تو که به فکرخودت نیستی... یه جا اروم نمیگیری...شیوون خواست اعتراض کند که لیتوک کمی صداشو بالاتر برد گفت: من هیونگتم ...پس هر چی من میگم گوش میدی... حق مخالفت هم نداری... میفهمی؟... شیوون چشمانش رو گشاد کرد ولی هیچی نگفت از این همه عشق برادرانه لیتوک لبخند زیبای به لبش نشست.

.........................

یک ماه از عمل یونجو میگذشت . شیوون تو این مدت فرصت نکرده بود تا از پرفسور " یون" تشکر کند . اون امروز تصمیم گرفته بود تا این کاررا بکند. چند ضربه ارام به دراتاق پرفسور زد با شنیدن : بفرماید... در رو باز کرد تعظیمی کوچکی با سرکرد سلام کرد پرفسور "یون" از پشت میزش با لبخندی کهبه لب داشت بلند شد به سمت شیوون امد دستش را به سمت شیوون دراز کرد گفت: سلام دکتر چویی...خوش امدید... بفرماید... به مبلمان وسط اتاقش اشاره کرد شیوون دست پرفسور را فشرد لبخندزد گفت: ممنونپرفسور ...ببخشید که مزاحم شدم... پشت سرپرفسور به طرف مبلها رفت نشست.پرفسور یون همینطور که گوشی تلفن اتاقش را برمیداشت رو به شیوون گفت: قهوه که میخورید؟... شیوون در جواب گفت ممنون میشم... پرفسور به شخص پشت خط دستور دوتا قهوه رو داد. پرفسور یون نگاهی به دست شیوون که گردنش اویزان بود انداخت گفت:  راستی کتفتون چطوره؟... ببخشید که نتونستم به عیادتون بیام... شیوون که خجالت کشیده بود گفت: ممنون خیلی بهترم... این چه حرفیه پرفسور...این وظیفه من بود که خدمت شما برسم...بابت کاری که برام کردین تشکر کنم... پرفسور که مشخص بود متوجه منظورشیوون نشده بود گفت: تشکر برای چه کاری؟... من که کاری برای شما نکردم... شیوون گفت: پرفسور یکماه پیش اون بچه ای رو که عمل کردین...مشکل قلبی داشت....

پرفسور گفت: اهان... یادم اومد...خوب وقتی یکی از بهترین دکترها این بیمارستان دکتر چویی عزیز ...یکی از بهترین شاگردهای خودم ازم خواهش کرد این عمل رو انجام بدم... من که نمیتونستم ردش کنم... شیوون که از این حرف پرفسور تعجب کرده بود گفت: یکی از بهترین شاگرداتون؟... یعنی ...پرفسور مهلت نداد گفت: دکتر بورن ژرمی رو میگم... شیوون با همون حالت تعجب گفت: یعنی ایشون هم از شما تقاضا کردن... پرفسور گفت: بله ...چطور مگه؟... که با ورود فردی که سینی به دست وارد اتاق شد حرف انها قطع شد . هر دو فنجان قهوه را مقابل انها گذاشت منظر ایستاد که با تشکر پرفسور تعظیمی کرد از اتاق خارج شد. پرفسور به قهوه اشاره کرد گفت: بفرمیاد... شیوون هم با سرتشکر کرد همانطور که فنجان رو به لبش نزدیک میکرد با خود فکر میکرد : یعنی ژرمی به درخواست او با پرفسور صحبت کرد؟... ولی او کهشیوون رو مسخره کرده بود ...پس چرا این کارو کرده بود ... این سوالات ذهن شیوون رو درگیر کرده بود. او باید با خود ژرمی صحبت میکرد.

شیوون از اتاق دکتر یون خارج شد داشت طول راهرو رو طیمیکرد سرش پایین بود که صدای مردی که داشت دستورات پزشکی را به کسی میدا  باعث شد تا سرراست کند به انها نگاه کرد، اون دکتر بورن ژرمی بود که داشت همانطور که پرونده ای را به پرستار میداد دستورات لازم رو نیز برایش توضیح میداد. شیوون به انها نزدیک شد پرستار به او سلام کرد ، شیوون هم با سرجواب او را داد. ژرمی به پرستار گفت: میتونید برید... پرستار به نشونه احترام کمی خم شد از انها دور شد. شیوون به محض اینکه پرستار رفت رو به ژرمی گفت: خسته نباشی دکتر بورن ... ژرمی که دستش را داخل جیب روپوشش کرده بود جواب داد : ممنون... شماهم خسته نباشی... شیوون از لحن مهربانه ژرمی کمی تعجب کرد ولی سعی کرد که خودش را معمولی نشان دهدپس گفت: میخواستم ازت تشکر کنم... ژرمی با همان لحن قبلی گفت: تشکر؟...تشکر برای چی؟... شیوون که همقدم  ژرمی بود زیر چشمی نگاهی به ژرمی کرد گفت: به خاطر اون بچه ... دکتر یون بهم گفت که تو باهاش صحبت کردی... ازش خواستی تا اون بچه رو عمل کنه... ژرمی انگار تازه یادش امده بود گفت: اهان ...اون بچه... خوب من اون بچه رو دیدم... پیش خودم گفتم خوب حالا که من کاری از دستم برمیاد چرا انجام ندم... تازه احتیاج به تشکر هم نیست... من که کار خاصی نکردم... فقط صحبت کردم... تازه پرفسور یون با صحبتهای تو کمی قانع شده بود... شیوون کاملا از طرز حرف زدن ژرمی تعجب کرده بود . او ژرمی را فردی گستاخ میشناخت ولی حالا ژرمی داشت با او با لحنی مهربانانه  و محترمانه با او صحبت میکرد. ژرمی ناگهان ایستاد این باعث شد شیوون به خودش بیاد او نیز ایستاد ژرمی به سمت او چرخید گفت: راستی کتفت چطوره؟...کاریو که کردی شنیدم ... واقعا کار  شجاعانه ای بود...

شیوون کمی از خجالت سرخ شد گفت: خوبه ...چیز مهمی نبود... فقط یکمی مو برداشته... در ضمن من کاری نکردم... هر کسی جای من بود این کارو میکرد... ژرمی با لبخندی که روی لبش نقش بسته بود گفت: به هر حال کارت عالی بود ...بهتر باشی... با دست ارام به بازوی دست سالم شیوون زد از او دور شد .شیوون از تعجب ابروهایش را بالا رفت چشمانش تا جایی که میشد گشادتر شد با همین حالت رفتن ژرمی را تماشا میکرد. برخورد ژرمی با او خیلی عوض شده بود.

******************************

شیوون وارد اتاقی شد که یونجو بستری بود ،کیو با ورود شیوون از روی صندلی کنار تخت بلند شد کتابی که داشت میخواند را به صورت برعکس کنار تخت یونجو گذاشت. یونجو ارام خوابیده بود شیوون ارام به کیو سلام کرد پرونده یونجو را که پایین تخت اویزان بود رو برداشت بعد از کمی که ان را مطالعه کرد ،همین طور که ان را سرپایین اویزان میکرد گفت: خدارو شکر ...حالش روز به روز داره بهتر میشه... اون پسر قویه ...از پس عمل اولش خوب براومده... مطمینم که عمل دوشم با موفقیت پشت سرمیزاره...اروم روی صورت یونجو خم شد بوسه ای اروم روی پیشانیش گذاشت سریع کمرراست کرد تا یونجو یه وقت از خواب بیدار نشود رو به کیو کرد باهمان صدای اروم درحالی که به سمت درمیرفت گفت : شما هم به استراحت نیاز دارید لطفا کمی استراحت کنید ... پرستارها حواسشون به یونجو هست.... یونجو به پدر سالم وسرحال بیشتر نیاز داره... کیو که تا ان لحظه ساکت بود فقط حرکات شیوون رو نگاه میکرد به حرفهای او گوش میداد با حرف اخر شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: چشم... به شویون که از اتاق خارج شده بود نگاه کرد چقدر این مرد جوان حس متفاوتی در درونش زنده میکرد احساس که سالهای پیش اونو سرکوب کرده بود حالا......

کیو لیوان قهوه اش رو به دست داشت داخل بخش شد ،صدای خنده های بچگانه توی راهرو بخش پیچیده بود، کیو ارام به سمت اتاقی که صدای خنده از اون میومد رفت همین که جلوی دراتاق رسید شیوون رو دید که لبه تخت یکی از بچه ها نشسته بچه های زیادی دورش جمع شدن داشتن به حرفهای دکتر میخندین . شیوون هم با صورت و دستانش برای بچه ها شکلک در میاورد با اونا میخندید شیوون رو به بچه ها گفت: من وقتی کوچک بودم ...مامانم  بعضی وقتا برام یه شعر میخوند ...میخواین اونو برای شماهم بخونم؟... بچه ها یک صدا گفتند : بلهههههه... شیوون با لبخند شروع به خوندن شعر کرد:

 من پیشی ام میومیو... موش کوچولو بیا جلو...

چه دندونای ریزی... چه گوشای دراز تیزی...

 اهای خطر... اهای خطر... من اومدم خبر خبر...

وای که چه چاق و تپلی... فکر میکنی شلی...

 فکر نکنی که درمیری... از اینجا بی خبر میری...

 من خودم خواب میزنم... یهو تو رو قاب میزنم... دست کرد تو جیبهایش یک مشت شکلات دراورد شروع کرد به تک تک بچه ها دادن لپاشونو کشید. بچه ها از ذوق میخندیند شکلاتهای رو از دست شیوون میگرفتن . کیو با این حرکت شیوون ناخوداگاه لبخند به لبش نشست . ناگهان کسی کنار گوشش ارام گفت: این کار همیشگیه دکتر چوییه... برای همینه که بچه ها خیلی دوسش دارن... کیو که با این حرکت جا خورده بود سرش به سمت صدا چرخوند کانگین رو کنار خودش دید که اون نیز لبخندی برلب داشت به درون اتاق نگاه میکرد. کیو لیوان قهوه رو لبش نزدیک کرد ولی قهوه یخ کرده بود پس ترجیح داد برود یک قهوه دیگر بگیرد با دیدن این صحنه ها خنده بچه ها دل او هم کمی شاد شده بود.

کیو این بار با دو لیوان قهوه وارد بخش شد ،دلش میخواست به بهانه ای با شیوون حرف بزند .حرف  زدن با این مرد ارامش عجیبی به او میداد . خوب گوش کرد دیگر صدای خنده بچه ها نمیامد به سمت اتاقی که شیوون تا چند لحظه قبل بود رفت ولی اتاق خلوت شده بود شیوون هم دیگر انجا نبود. پس به سمت ایستگاه پرستاری رفت از کانگین که مشغول نوشتن چیزی بود پرسید: ببخشید دکتر چوی کجا رفتن؟. .. کانگین به کیو نیم نگاهی کرد گفت: یکی از بچه ها تازه شیمی درمانیش تموم شده ...دکتر چویی رفته پیشش ...اتاق 105 ...کیو همانطور که با چشم دنبال اتاق میگشت تشکر ارامی کرد از ایستگاه پرستاری فاصله گرفت . اتاق 105 رو پیدا کرد لای دراتاق کمی باز بود. کیو از لای در درون اتاق را نگاه کرد شیوون پایین لبه تخت نشسته بود دست کودکی رو که رویتخت خواب بود با دستش نوازش میکرد کیو کمی دقت کرد دید شیوون ارام زیر لب همانطور که قطره اشک صورت مردانه و جذابش را نوازش میکرد شعری رو برای کودک زمزمه میکند .گوشهایش کمی به در نزدیک کرد تا صدا رو بهتر بشنود شیوون ارام و با صدای که از گریه میلرزید میخواند : صدای غمگینت نفسمو بند میاره ... لبای لرزونت جونمو میگره... بغضت قلبم رو درد میاره... چشای گریونت دلمو طوفانی میکنه... دنیا جلوی چشمام تیره و تار میشه... ...دراغوشت میگرم تا اروم بشی... همه کار میکنم تا دوباره بخندی...بخند نازم... بخند جون دلم... بخند که خندهی تو به دنیام رنگ میبخشه... بخند که خندهی تو به جان خسته ام جانی دوباره میبخشه... شیوون ارام خم شد لباشو خیلی اروم برای چند ثانیه روی دستان کودک قرار داد. قلب کیوبادیدن این صحنه از غم فشرده شد ناخوداگاه قطره اشکی از روی گونه اش به پایین لغزید .

" چقدر این مرد عاشق بچه هاست.. تا چند لحظه پیش با بچه ها میگفت ومیخندید ..کاری میکرد تا بچه ها بخندن.. حالا چه ارام و غمگین کنار جسم نیمه جان کودکی نشسته اشکمیزه.. این مرد جوان چی  داشت که کیو رو مجذوب خودش کرده بود. اون از فداکاری اون روزش که به خاطر یه بچه جون خودشو به خطر انداخت و اینم از حالا که به خاطر بچه ها دو دقیقه هم استراحت نیمکنه"  کیو احساس کرد دوباره دارد احساسش که چندین سال قبل بخاطر پدرش سرکوب کرده بود بخاطر این مرد برانگیخته میشد .نکنه داره عاشق میشد ؟.. ولی او به خودش قول داده بود که دیگر عاشق نشود، او به خود قول داده بود فقط زندگیش رو وقف پسرش یونجو بکند .ولی حال چرا داشت دوباره این اتفاق برایش میافتاد؟ نه نباید میگذاشت کیو با کلمه " نه" تو ذهنش سرش رو به دو طرف تکان داد تا این افکار رو از خودش دورکند.

شیوون از اتاق بیرون امد متوجه کیو شد ارام دستش رو روی شونه کیو گذاشت گفت: اقای چو حالتون خوبه؟... کیو با این حرکت شیوون به خودش امد گفت: کیوهیون ... شیوون که متوجه منظور کیو نشده بود گفت: ببخشید ؟...چی؟... کیو همانطور که سعی میکرد لبخند بزند گفت: کیوهیون صدام کنین...شیوون هم درجواب لبخند کیو لبخند زد به طوری که چال گونه هایش مشخص شد باعث شد قلب کیو بلرزد . شیوون با همان لبخند گفت: کیوهیون شی... اتفاقی افتاده؟ ...کیو یاد دو لیوان قهوه که به دست داشت افتاد اونها رو کمی بالا اورد گفت: براتون قهوه گرفته بودم...ولی فکر کنم سرد شده ...میرم یکی دیگه براتون میگیرم... شیوون بالحن مهربانه ای و چشمانی که از گریه سرخ شده ولی مهربانی درانها موج میزد گفت: ممنون...پس منم باهاتون میام...

شیوون قهوه به دست رویسکوی پشت پنجره نشست به منظره بیرون پنجره نگاه میکرد کیو هم دستش را به پنجره تیکه داد به روبرویش نگاه میکرد با لیوان قهوه توی دستش بازی بازی میکرد آرام بدون اینکه به شیوون نگاه کند گفت: میتونم سوالی بپرسم؟... شیوون هم بدون روبرگردانند گفت: بله بفرماید...کیو رو به شیوون کرد گفت: من والدین اون بچه رو هیچ جا ندیدم... شیوون اهی کشید گفت: اون پدر و مادر نداره... تو پرورشگاه بزرگ شده... مددکاری که اونو به بیمارستان اورده بود گفت ...توی تصادف تمام خانوادهش میمیرن... فقط اون زنده میمونه... که این هم واقعا یه معجزه بوده... میدونی تنها اروزی اون چیه؟...کیو منتظر به شیوون نگاه کرد، شیوون بدون روبرگردانند ادامه داد: اون دلش میخواد که یه جشن تولد بزرگ داشته باشه... که بتونه خیلی از بچه ها رو به اون جشن دعوت کنه... باهم چند ساعتی شاد باشن...همه غصه ها رو فراموش کنند....

کیو با ناراحتی گفت: اوه...چه سرنوشت غم انگیزی ...از اون تصادف جون سالم به در برده ...ولی حالا داره با سرطان دست و پنجه نرم میکنه... شیوون نگاه کوتاهی به کیو کرد دوباره به منظره بیرون پنجره خیره شد گفت: هیچ کارخدا بی دلیل نیست... اگه اون موقع این بچه از تصادف جون سالم به در برده ...مطمینا دلیل داشته...حالا هم داره با سرطان دست و پنجه نرم میکنه دلیل داره...شاید زندگی چند نفر یا یه سری از اتفاقات به همین چند سال زندگی کردن این بچه بستگی داشته باشه... ما چه میدونیم... خیلی چیزها به مرور زمان مشخص میشه... کیو با حرفهای شیوون به فکر فرو رفت.

******************************

مرد قوی هیکلی یقه ژرمی رو گرفت او را از زمین بلند کرد محکم به دیوار کوبید که با این حرکتش دردی درتمام بدن ژرمی پیچید . ژرمی از درد چشمانش را بست گوشه لبش را گاز گرفت تا صدای ناله اش بلند نشود. مرد با چشمانی که از خشم سرخ شده دندان قروچه ای کرد با فریاد گفت: لعنتی تو زن منو کشتی...یالا اونو به من برگردون... ژرمی که سعی کرد نگاهش رو از مرد بدزد با صدای که بیشتر شیبه ناله بود گفت: متاسفم...ما هر کاری که از دستمون برمیومد برای همسر شما انجام دادیم... ولی خیلی دیر شده بود...که با مشتی که به صورتش خورد جمله اش ناتمام ماند مزه خون را دردهان خود حس کرد.مرد که به حد انفجار رسیده بود ژرمی رو زیر مشت و لگد خود گرفت ، ژرمی از درد گوشه دیوار روی زمین زانو زد در دلش دعا میکرد که یکی اون رو از دست مرد نجات دهد .

همان لحظه شیوون وارد اورژانس شد متوجه سر وصدای زیادی شد به طرف جایی که صدا از اونجا میامد رفت دید که مرد قوی هیکلی یکی از کادر بیماراستان را به باد کتک گرفته به سمت مرد رفت دستان او را از پشت گرفت او را از مردی که روی زمین زانو زده بود جدا کرد با شدت به دیوار کوبید روبه افرادی داشتن انها را نگاه کردنند با صدای بلند گفت: یکی به نگهبانی زنگ بزنه... چرا وایستادید نگاه میکنید؟... چند لحظه بعد دو مرد که لباس نگهبانها تنشان بود وارد اورژانس شدن مرد قوی هیکل رو از شیوون تحویل گرفتن اون رو از انجا بیرون بردن. شیوون سریع به سمت مردی که گوشه دیوار خودشو جمع کرده بود رفت جلویش زانو زد دست زیر چانه مرد گذاشت سرش را بالا اورد با دیدنش تعجب کرد با صدای که تعجب دران موج میزد گفت: دکتر بورن؟... حالتون خوبه؟... جایتون اسیب دیده؟...خیلی درد دارید؟... ژرمی فقط خیلی اروم سرش رو به علامت نه به دو طرف تکان داد . شیوون متوجه زخم گوشه لب ژرمی شد از جیب روپوشش دستمالی رودراورد روی زخم گذاشت که ژرمی دستشو بالا اورد ارام دستمال رو از شیوون گرفت. شیوون بازوهای کیو رو گرفت به او کمک کرد تا از روی زمین بلند شود . شیوون اروم به ژرمی گفت: بیا بریم بیرون تو هوای ازاد... هوای تازه که به صورتت بخوره حالت بهتر میشه... ژرمی بدون هیچ حرفی انگار از اتفاقی که افتاده خجالت زده بود همراه شیوون از اورژانس خارج شد.

وقتی وارد حیاط بیمارستان شدن شیوون ژرمی را به سمت نیمکت خالی هدایت کرد به ژرمی کمک کرد روی ان بنشیند خودش هم با فاصله کنار ژرمی نشست . ژرمی که انگار تازه از شوک اتفاقی که برایش افتاده بود در امده بود با صدای که از بغض میلرزید گفت: من به خدا همه تلاشمو کردم... هر کاری از دستم برمیومد کردم... ولی فایده ای نداشت... قلب اون زن دیگه برنگشت ... سرشو بالا اورد تا با اشکایی که برای بیرون ریختن از چشمش تلاش میکردن مبارزه کند . شیوون کمی به ژرمی نزدیکتر شد دست اونو میان دستانش گرفت برای ارامش ژرمی چند ضربه خیلی اروم به دست ژرمی میزد گفت: میدونم ...میدونم... وقتی پزشکی قسم میخوره در همه حال مراقب مریضا باشه ...این قسم رو با جون و دل میخوره... برای پایبند بودن به این قسم از دل و جونش مایه میزاره... ژرمی بدون اینکه به شیوون نگاه کند انگار که یک تیکه گاه مطمین برای درد دل پیدا کرده باشد گفت: من قبول دارم... اول کار به خاطر پول وارد این رشته شدم ...ولی به خدا الان لذت میبرم... شیوون گفت: اره پزشکی شغلیه که با تمام دردسراش زیبا و لذت بخشه... وقتی تو جون یه مریض رو نجات میدی... لبخند به لب اون و خانوادش برمیگردونی... تمام خستگیات درمیره... این یه معجزه ست... یه معجزه سفید... که به واسطه من و تو اتفاق میافته...مامیشیم مامورین خدا...برای نجات جون ادما ...ولی بعضی وقتها هم صلاح در اینکه فردی بمیره...هر چقدر من و تو برای نجاتش تلاش کنیم...چون اونه که تعیین کننده مرگ و زندگی ادماست ...پس خودتو ناراحت نکن... تو همه تلاشتو کردی... ولی اون زن باید میرفت . شیوون سکوت کرد هر دودر سکوت به منظره روبروشون نگاه کردنند.

*******************************************

کیو با عجله از در شیشه بیمارستان خارج شد به سمت پارکینگ که دران ماشینش پارک بود دوید گوشیش زنگ خورد. کیو بدون اینکه به صحفه موبایلش نگاه کند دکمه اتصال را زد کسی که پشت خط بود گفت: پس کجایی؟... عجله کن... کیو همانطور که داشت در ماشین را باز میکرد گفت: خیلی خوب شیندونگ...دارم میام... اینقدردیگه بهم زنگ نزن...روی صندلی راننده نشست، موبایلش را روی صندلی کنار راننده انداخت استارت زد ولی ماشینش روشن نشد دوباره امتحان کرد ولی باز هم روشن نشد، با عصبانیت به فرمان ماشین کوبید با فریاد گفت: لعنتی... تو هم وقت گیر اوردی... دوباره استارت زد ولی اینبار هم فایده ای نداشت با عصبانیت موبایلش را از روی صندلی برداشت از ماشین پیاده شد با خودش فکرکرد حداقل هرچه سریعتر تاکسی بگیرد .در ماشین را با عصبانیت به هم کوبید که دوباره موبایلش زنگ خورد  بدون اینکه به موبایلش جواب بدهد لگدی به ماشینش زد که صدای دزدگیر ماشینش بلند شد با هول دزدگیر ماشین رو زد صدای دزدگیر خفه شد .

" خیلی عجله داری؟"... کیوبا شنیدن صدا به اطرافش نگاه کرد که ناگهان شیوونرا با کاپشن چرمی مشکی و کلاه کاسکت روی سرش سوار بر یک موتور مشکی در حالی که لبخندی که چال گونه اش را نمایان کرده بود دید. شیوون کلاه کاسکت دیگری را به سمت کیو پرتاپ کرد گفت: اگه از موتور سواری نمیترسی سوار شو ...هر جا بخوای میرسونمت... کیو که با این حرکت به خودش امده بود کلاه رو روی سرش گذاشت پشت شیوون سوار شد شیوون گفت: محکم بگیر که رفتیم... که با حرکت موتور کیو دستانش را دور سینه شیوون حلقه کرد خودش را بیشتر به شیوون چسباند. شیوون که از حرکت کیو تبسمی کرد گفت: میترسی؟... کیو که صدای شیوون رو درست نشنید گفت: چی؟... شیوون کمی سرش را به سمت راست چرخاند گفت: گفتم میترسی؟... کیو گفت: نه...ولی خیلی وقته سوار موتور نشدم... شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت : خوب حالا کجا باید بریم... کیو ادرس را به شیوون گفت و گفت: ممنون دکتر چویی...شیوون با لبخند گفت: بهم بگید شیوون...اینطوری بهتره... کیو ارام زیر لب زمزمه کرد : شیوون من باید راجع بهت بیشتر بدونم... شیوون که فکر کرد کیو چیزی گفته رو برگردانند گفت: چی؟... کیو با صدای بلندی گفت: ممنون... شیوون هم گفت :خواهش میکنم... من که کاری نکردم... موتور را به حرکت دراورد.

با حرکت موتور کیو بیاختیار حلقه دستانش دور سینه شیوون را تنگتر کرد سربه پشت شیوون گذاشت سینه ش را به پشت شیوون چسباند با بغل کردن شیوون گرمای تنش را حس کرد، بوی عطر تنش شیوون مشامش را پر کرد بی اختیار تنش گر گرفت مست لذت شد. دستانش سینه های ورزیده شیوون را به اغوش گرفته بود از لمسش لرز خفیفی به جانش افتاد . از هوس ذهنش با خود زمزمه کرد: چه سینه های ورزیده خوش فرمی... باید لخت دیدتش لذت برد... خوشبحال کسی که زیرش میخوابه... از لمس این سینه ها یخوش فرم چه لذتی ببره... تنش چه خوش طعم باید باشه... بخصوص لباش خیلی خوش حالته... ادم تشنه چشیدن میشه... بوسیدنش چه لذتی داره... چشمانش را بست دستانش ارام روی سینه های شیوون را نوازش کرد با انکه از روی کاپشن سینه ش را نوازش میکرد ولی خوش فرمی سینه شیوون کاملا قابل لمس بود از تصور دیدن اندام لخت شیوون وخوشحالتیش بی اخیتار لبخند کمرنگی زد دستانش نوازش را خواست بیشتر بکند که یهو به خود امد چشمانش را باز و گشاد کرد دستانش را از هم باز کرد به خود نهیب زد : هیییییی...کیوهیون...معلومه داری چیکار میکنی؟...این فکرا چیه؟...تو به خودت قول دادی ...دیگه نباید عاشق بشی... تو زندگی تو یه نفر وجود داره...یونجو ...تو همه کست یونجوهه...دیگه نباید هیچ مردی دیگه ای رو توی زندگیت راه بدی...نه تو قلب تو نباید هیچکسه دیگهای باشه... جدال با خودش با حرکت شیوون نیمه ماند.

 شیوون  اصلا متوجه حال کیو و حرکاتش نبود . اولا شیوون گی نبود این کیو بود که گی بود بی اختیاربا به اغوش کشیدن شیوون بیتاب شده بود. دوما تمام حواس شیوون به رانندگی بود برای عجله ای که کیو داشت با رسیدن به اتوبان شیوون سرعتش را بیشتر کرد کیو که دستانش را از روی سینه شیوون برداشته بود با سرعت گرفتن موتور بخاطر نیافتادن بی اختیار دستانش به دور کمر شیوون بهم حلقه شد به شکم شیوون چنگ زد اینبار پک های شکم چند تکه شیوون زیر دستان خود حس کرد، از هوس اب دهانش را قورت داد قلبش بی اختیار چند برابر شروع به طپیدن کرد، طوری که صدای ضربانش در گوشهایش پیچید . ذهنش نجوا کرد : عجب شکم چند تکه ای ...اوفففف... باید دیدتش...عجب اندام هوس انگیزی داره...ادمو دیونه میکنه... چه حالی میده... وقتی داره با ادم سکس میکنه به اندامش دست بکشی ...واییییییییییی... از تصورتشم دیونه میشم... اینبار با ایستادن موتور کیو که کاملا خود را به شیوون چسباند بود دستانش شکم شیوون را به چنگ داشت ذهنش از هوس مینالید به خود امد . شیوون طبق ادرسی که کیو به او داده بود جلوی ساختمان بزرگی توقف کرد، کیو به خود امد چشم باز کرد از شیوون جدا شد از موتور پیاده شد برگشت خیلی سریع به سمت ساختمان میرفت که با شنیدن " قابلی نداشت"... متوقف شد به پشت سرش نگاه کرد در حالی که ابروهایش بالا انداخت گفت: چی؟... شیوون به سرش اشاره کرد گفت: گفتم قابلی نداره... کیو با اشاره شیوون با دستش سرخود را لمس کرد متوجه کلاه کاسکت رویسرش شد ؛ کیو از لمس تن شیوون و شنیدن بوی عطر تنش حالی به حالی شده بود گیج بود نمیفهمید دارد چه میکند از بس که هول بود یادش رفته بود کلاه کاسکت را پس دهد ،سریع کلاه را دراورد درحالی که خجالت میکشید کلاه رو به شیوون داد گفت: ببخشید ...انقدر عجله داشتم که اصلا حواسم نبود... شیوون کلاه را گرفت با لبخند گفت: خواهش میکنم... اشکالی نداره.... حالا سریع برید دیرتون میشه... کیو همانطور که از او دور میشد دستش را بلند کرد سریع داخل ساختمان رفت.

 


نظرات 7 + ارسال نظر
Sheyda چهارشنبه 1 مهر 1394 ساعت 00:13

هییی کیو بیچارهبا اینکه چند سال محروم بوده ولی عجب تصوراتی داشت
مرسی عزیزم

خخخخخ..اره ...خواهش عزیزدلم

ستاره جمعه 2 مرداد 1394 ساعت 13:27

وااایییی یه سوال زوجش وونکیو یا کیوون؟!!!
نمیشه هیچل بیاد با تیکی زوج بشه...آخه من توکچول میدوسم ...
کیو ام که بعد از مدت ها فیلش یاد هندستون کرده و میخواد عاشق بشه....
بچه بیچاره رو بهونه کرده تا پیش دکتر جذابش بمونه....

منم از این دکترا میخوام.....از این پرستار ها میخوام...
اگه همچین بیمارستانی بود اصلا دلم نمیخواست ازش مرخص بشم....
واااااالا

زوجشش وونکیو ...
هیچل ؟نه بابا کانگین و لیتوکن اخی الهی توکچول ...شرمنده نیست توکچول...
اره کیو عاشق میشهههههههههه وحششتناککککککککککک
اخه الهیییییییییی خودم بدتر دنبال همچین بیمارستانیمممممممم

mitra دوشنبه 29 تیر 1394 ساعت 21:52

اوووخخخی کیونی
وااای هیوک خیلی باحاله
مرسی عشقم

خواهشش عزیز دلم....
اره هیوکش باحاله..
کیو جونم

sogand شنبه 27 تیر 1394 ساعت 12:35

سلام بیبی عیدت مبارک گلمالهی من خیلی این داستانو دوست دارم ادم لذت میبرهمرسی عشقم

سلام عزیزم ...عیدتو هم مبارک
خوشحالم که خوشت اومده

tarane شنبه 27 تیر 1394 ساعت 11:12

سلام.عیدت مبارک عزیزم.
اخی شیوون چقدر مهربونه. با همه خوش رفتاره. واقعا همه حق دارن اینقدر دوسش داشته باشن.
ممنون گلم. عالی بود.

سلام عزیز دلم
اره شیوونی واقعی هم همینقدر مهربونه دیگه...تو این فیکم تقریبا شخصیت واقعیشه
خواهش عزیزدلم

نیلوفر شنبه 27 تیر 1394 ساعت 00:37 http://niloofar9191.mihanblog.com/

حلول ماه شوال و عید سعید فطر رو بهتون تبریک میگم
6518

aida شنبه 27 تیر 1394 ساعت 00:05

واااییییی پسرم عاچق شدددد
خخخ
اوه اوه چه تصوراتیییی.... ما هم دلمون خواست..والا خو مگه چیه
مرسی عزیز دلم
مرسی فدات شم..عالیه

بله کیوجان عاشق شد رفت پی کارش...
خواهششششششششششششش عشقم
خدا نکنه نفسم..دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد