SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 2

 

سلام دوستای عزیز ...


خوبید؟...خوشید؟...

طاعات و عبادات قبول.... ایام شهادت رو هم تسلیت میگم....راستی تو شب های قدر یاد منم بودید؟...


منم التماس دعا داشتما....


خوب بهتره کمتر حرف بزنم بریم سراغ اپمون... بدون هیچ حرفی بریم به این قسمت ببینم چه خبره...


بوسه دوم


 

(( من بادیگاردم ))

15 می 1987

( شیوون 1 ساله – کیوهوین 4 ساله)

شیوون دستانش را به زمین ستون کرد باسنش را که باپوشاکی که مادرش برایش بسته بود بزرگتر شده بود به بالا داد ،زانوهای لرزانش به سختی صاف شد با مکث گویی میخواست چیز سنگینی را از زمین بلند کند با نفس عمیقی صداداری کمر راست کرد نگاه چشمان درشت نگین دار مشکیش در اطرافش چرخید با دیدن ماشین اتش نشانی اسباب بازی که با فاصله زیاد روی زمین بود چشمانش گشاد شد با خود مثلا شروع به صحبت کرد که بیشترصداهای نامفهموم بود : ادا... سا( سام چون » عمو)... هدد( هیونگ)...هووووو... کادا ...مومومو ادو...آبا... با قدمهای لرزان و تلو خوران به طرف ماشین رفت .تازه شروع به راه رفتن کرده بود به قول معروف تاتی تاتی میکرد .مانند هر کودک نوپایی که در راه رفتن عجله داشت قدمهای تند و بلند میگرفت تلو تلو میخورد ،چند بار نزدیک بود بیفتد ولی خود را به زور سرپا نگه میداشت ،بی توجه به تلو خوردنش به طرف ماشین رفت. کیو که کنار شیوون نشسته بودمشغول کشیدن خط های نامنهنی روی دفترش که مثلا در حال نقاشی کشیدن بود به داستانی که هیوک از رو کتاب درحال خواندن برایش بود گوش میداد، که با بلند شدن شیوون او هم دست از نقاشی کشیدن برداشت یهو کمر راست کرد قدری چشمانش گشاد شد نگاهش به شیوون که تلو خوران راه میرفت بود پرسید: شیوونی چی میخوای؟... ماشین ؟...علوسک؟( عروسک) ...ماشین پولیس؟( پلیس)... عروسک اوردک؟( اردک)... گوربه؟( گربه).... نگاهش سریع دراتاق چرخید با دیدن توپ بزرگی گوشه اتاق حدس زد شیوون توپ میخواد  گفت: اها... توپ میخوای؟ ...وایستا من برات بیایم( بیارم)...از جا پرید دوان به طرف گوشه اتاق رفت ،هر چند قدم میاستاد به عقب برمیگشت نگاهی به شیوون میکرد دوباره میدوید میاسیتاد نگاهی به شیوون میکرد گفت: شیوونی وایستا... راه نرو... چند بار این کارو کرد تا به توپ رسید سریع برگشت ،دوان برگشت جلوی شیوون ایستاد توپ را به طرفش گرفت گفت: بیا... بگیر...

 شیوون ایستاد نگاه گیجی به توپی که کیوطرفش گرفت کرد که یهو تعادلش را از دست داد با باسن به زمین نشست چهره اش درهم شد جیغ کوتاهی زد ،نیم نگاهی به کیو کرد چهار دست و پا شد چند قدمی رفت از کیو فاصله گرفت دوباره باسنش را بالا گرفت کمر راست کرد با قدمهای لرزان اما عجول به طرف ماشین رفت دستش را دراز کرد صدا دراورد: هدددد( هیونگ) هیییی دیدید... هن هن ...اداااااااااا...هن هن... کیو با حرکت شیوون توپ را بهروی زمین گذاشت قدری اخم کرد از اینکه نفهمید شیوون چه میخواهد ناراحت شد همقدم شیوون شد گفت: توپ نمیخوای؟...چی میخوای؟... وایستا من برات بیارم... دست روی شانه شیوون گذاشت نگاهش را به سمتی که شیوون دستانش را دراز کرده بود با دیدن ماشین ابروهایش بالا و چشمانش قدری گشاد شد گفت: اها...ماشین اتیش نشونی میخوای؟... وایستا من بیارم... دوان به طرف ماشین رفت ان را برداشت به شیوون که دیگر به او رسیده بود داد گفت: بیا بگیر ...بشین شیوونی جون باژی بکن...باشه؟... قدری کمر خم کرد سرکج کرد به صورت شیوون که نگاهش به ماشین بود به ارامی چیزی رو باخود زمزمه میکرد: هن هن هییییی... آبا کامابا....گفت: بشین شیوونی جون... بشین باژی کن... شیوون که نگاهش فقط به  ماشین بود با دستان کوچکش ماشین را گرفت  باسن خود را به روی زمین انداخت با افتادن نفس عمیق صداداری زد: هیییییااااا...با دست ضربه های به ماشین میزد صدا در میاود : ااااااااااااااااااا... هدا هدا هدا هدا... کیو هم با لبخند که رویلبانش نشسته بود جلویش زانو زد نگاه میکرد.

هیوک که با بیتوجه شدن کیو به داستانی که برایش داشت میخواد، کیو به جای گوش کردن فقط دنبال شیوون بود چند بار کیو اینکار را کرده بود. هیوک اخم کرد سرش را کامل بالا نیاورد از زیر ابرو به حرکات کیو نگاه میکرد بانشستن شیوون سرراست کرد اخمش بیشتر شد باحالتی عصبانی گفت: هی بچه ... تو چرا اینجوری میکنی؟... چرا هر دفعه شیوون بلند میشه تو هم میری دنبالش؟... چرا نمیزاری شیوونی راه بره؟... چرا میری اسباب بازیها رو براش میاری؟... چرا هی میری دنبال اسباب بازیها برمیگردی نگاهش میکنی؟... بذار شیوونی خودش راه بره... خودش اسباب بازیهاشو برداره... بذار بچه راشو بره... اینجوری که همش میگی بشین راه نرو... شیوونی تنبل میشه... راه رفتن یاد نمیگیره... چرا اینجوری میکنی؟... شیوون با صدای بلند هیوک سرراست کرد با چشمانی کمی درشت و دهان باز به هیوک نگاه کرد فهمید هیوک با کیو دعوا دارد قدری اخم کرد جیغ کوتاهی با عصبانیت به هیوک زد. کیو هم زانو زده که دستانش به زمین ستون کرد به شیوون نگاه میکرد رو برگردانند نگاه دلخور و اخم الودی به هیوک کرد گفت: من ماظب( مواظب ) شیوونیم... شیوونی راه بره زمین میخوره... کمر راست کرد دستانش را قدری تکان میداد گفت: شیوونی بلد نیست راه بره... قدری چشمانش را گشاد کرد گفت: یادت رفته انوقتی داشت راه میرفت افتاد دستش اوف شد... دست شیوون را گرفت قدری بالا اورد با انگشت به کف دست شیوون که رد کمرنگی از خراش مشخص بود اشاره کرد گفت: اینجاش اوف شد ...چقدر خون اومد... راه رفت افتاد ...دستش زخم شد...

شیوون که مشغول بازی بود باگرفته شدن دستش توسط کیو اول نگاه گیجی کرد چهرهش درهم شد با تقلا دست خود را کشید جیغ کوتاهی زد که یعنی "(( چیکارم داری؟... بذار بازیمو بکنم... اهههه)) " هیوک با حرف کیو اخمش بیشتر شد متفکر گفت: زمین خورد ... دستش زخم شد؟... کی... که یهو با به یاد اوردن اتفاق چند روز قبل  اخمش وا و چشمانش قدری گشاد شد.

فلش بک 

کیو روبروی هیوک ایستاده بود توپ را به طرفش پرت کرد خندید گفت: بگیرررررررر... هیوک هم که زانو زده نشسته بود مثلا ضربه کیو خیلی محکم بود با گرفتن توپ به پهلو روی زمین خود را پرت کرد با خنده گفت: اوف... عجب ضربه محکمی... وااااااااااااای... کیو خیلی ضربه ات محکم بوداااااااااا... کیو هم از حرف هیوک صدای خندهش بلندتر شد که با حرف اجوما خندهش قطع شد رو بگردانند . اجوما کنار شیوون نشسته بود بلند رو به ان دو که با فاصله از او و شیوون در حال بازی بودنند گفت: بچه ها مواظب ارباب کوچیکه شیوونی باشید ...من یه دقیقه برم بیام... یادم رفت به خانم بگم خانم چانگ زنگ زده قراره بعد ظهر رو بهم زده... مواظب شیوونی باشید زمین نخوره...من الان میایم باشه؟...هیوک بلند شد نشست رو به آجوما با لبخند گفت: باشه...شما برو خیالتون راحت ... اجوما چند قدم رفت به عقب برگشت به شیوون که جورچین های بزرگ و به رنگهای مختلف را یکی یکی برمیداشت به دهان میگذاشت نگاه کرد گفت: مواظبش باشید حواستون به بازی کردن نره... ارباب زاده شیوونی تازه راه رفتن یاد گرفته ...شما سرتون گرم بازی باشه بلند میشه  میاد از اتاق بیرون... خطرناک... هیوک سری تکان داد وسط حرف اجوما گفت: میدونم اجوما... گفتم که شما خیالتون راحت...مواظبشم...

کیو نگاهش به شیوون بود رو به اجوما گفت: باشه ...من ماظبشم( مواظبشم)... با بیرون رفتن اجوما کیو نگاهش همچنان به شیوون بود که با حرکت هیوک که توپ را به طرفش پرت کرد گفت: کیوهیون بگیر... دوباره پرتش کن... رو بگردانند توپ را گرفت با لبخند شروع به بازی با هیوک کرد سرگرم بازی شد قولی که به اجوما داده بود را فراموش کرد. هیوک هم گویی از او بچه تر بود یادش رفت به اجوما چه قولی داده. شیوون از بازی با جورچین ها خسته شد سرراست کرد نگاهش به کیو و هیوک شد ،از بازیشان خوشش امد لبخند زنان با دهانی باز به ان دو و توپی که به دو طرف پرت میشد نگاه کرد ،دلش خواست پیش انها برود در بازی انها شرکت کند. پس به جلو خم شد دستانش را به زمین ستون کرد با بالا بردن باسنش با تقلا شل و لرزان کمر راست کرد نگاه خندانش به ان دو شد صدا دراورد : هدددد( هیونگ)... شام( سامچون » عمو) ... هوت ادا ( توپ بده)... با قدمهای لرزان به طرفشان رفت نگاهش فقط به ان دو بود تند و بیهوا قدم برمیداشت میخواست سریع به ان دو برسد که یهو پایش به عروسک سگی که بهروی زمین بود گیر کرد دمر به روی زمین افتاد .چون تمام اسباب بازیهای دراتاق پخش بود بخصوص دور و اطراف شیوون، با دمر اقتادن دستش به روی هواپیمای اسباب بازی افتاد لبه بال هواپیما که تیز بود کف دستش را خراش داد. با افتادن مطمینا زانوها و شکم و سینه ش درد گرفته بود کف دستش هم بریده هم به روی هواپیما افتاده بود شدید دردش گرفته بود با یهو افتادن و درد گرفتن بدنش گریه ش  همراه با جیغی درامد . کیو هیوک با درامدن گریه شیوون یهو برگشتند چشمانشان گشاد شد سریع به طرفش رفتند . هیوک شیوون را که دمر افتاده شدید گریه میکرد ناله میزد : اوفههههه... اوممممم... بلند کرد با نگرانی به سر وصورت  و تن شیوون نگاه کرد به دنبال زخم یا خونی میگشت  گفت : چی شده ؟...ای بابا ...تو ...که با صدای بلند وحشت زده کیو گیج نگاهش کرد. کیو که با چشمانی گشاد شده جلوی هیوک زانو زد به شیوون نگاه میکرد متوجه خون کف دست شیوون شد چشمانش بیشتر گشاد شد فریادزد : خون...خون... دستش داره خون میاد... یهو از وحشت نگران گریه اش درامد گفت: عمو دستش داره خون میاد... شیوونی دستش داره خون میاد... هیوک با گیجی نگاهی به کیو رو به دستان شیوون کرد با دیدن کف دست چپش که خونریزی داشت چشمانش بیشترگشاد شد گفت: اوه... این ... چی شده؟... به چی خور...که با حرکت کیو جمله اش ناتمام ماند .

کیو که گویی اتفاق خیلی وحشتناکی افتاده بود با دست به سرخود کوبید صدای گریه ش بلند شد میانش گفت: عمو هیوکی شیوونی دستش داره خون میاد... از جا پرید دور هیوک و شیوون چرخید فریاد زد: اوماااااااا...دوان به سمت در اتاق رفت فریاد میزد: اومااااااا...شیوونی اوف شده... اجومااااااااااااا... هیوک با حرکت کیو بیشتر گیج شد حلقه دستش را دور تن شیوونی که گریه اش از درد بلندتر کمرش را قوس داد جیغ میزد تنگتر کرد تا نیافتد نگاهی  به در اتاق کرد.

پایان فلش بک

هیوک با حرف کیو به خود امد . کیو با اخم و ناراحت گفت: بازم زمین میخوره ... اوف میشه... هیوک لبخند کمرنگی زد گفت: نه کیوهیونا.... شیوونی دیگه چیزش نمیشه...ما دیگه مراقبشیم... بذار شیوونی راه بره... تو که بادیگادرش نیستی... تو مگه بادیگاردشی که قدم به قدم باهاش راه میری که زمین... کیو اخم کرد وسط حرفش گفت: اره...اره... من با...با... کلمه بادیگارد را نتوانست بگوید گفت: همون گفتی هستم... اجوما گفت من ماظب ...که با حرکت شیوون جمله اش ناتمام ماند. شیوون دوباره با ستون کردن دستانش بلند شد با صدای  ارامی با خود حرف میزد : آبا ادا... ددد...اوم... به به... کاکادو هم هم بخوووو... دونا ... قدم برداشت به طرف اسباب بازی میرفت ،کیو هم بلندشد با او همقدم شد قدری کمر خم کردتا با شیوون همقدم شود گفت: شیوونی چی میخوای؟... هواپیما میخوای؟... وایستا من برات بیارم... هیوک از حرکت کیو خندهش گرفت سرش را به دو طرف تکان میداد لبخند زنان گفت: از دست تو بچه...تو بادیگاردش نیستی... هیونگشی... اینجوری تو خسته میشی... بذار شیوون راهشو بره... این بچه هم که اصلا اروم نمیگیره همش راه میره... 

****************************************************

10می 1989 (تابستان)

شیوون 3 ساله کیوهیون 6 ساله

حیاط بزرگ خانه چویی که عمارت بزرگ قصر مانندش از تابش نور خورشید سنگ های مرمریش میدرخشید ،باغ سرسبز پر درخت وسیعی که ته باغ بخاطر وسعتش مشخص  نبود عمارت خانه راچون نگینی به اغوش گرفته وسط حیاط حوض بزرگ که مجسمه بزرگی اسبی که مرد وزنی رویش نشسته بودنند، دست مجمسه مرد رو به بالا فواره اب از میان کف دستش بیرون میپاچید به روی مجسمه مرد و زن و اسب میریخت و طرف راست حیاط چند وسایل بازی تاپ و سرسره الله کلنگ بود وچرخ و فلک زمین کوچک که مانند پارک شادی کوچکی بود .کیو وشیون در ان مشغول بازی بودنند، دو بادیگارد هم گوشه حیاط به انها نگاه میکردنند و مراقبشان بودنند . اجوما هم با بچه بود باهاش بازی میکرد شیوون را تاب میداد که یادش امد کاری را انجام نداده بود تاب را نگه داشت رو به کیو که جلوی سرسره ایستاده بود گفت: ارباب کوچیکه تو مواظب ارباب کوچولو شیوونی باش... من یه دقیقه برم بیام ...باشه؟...کیو بدون روبرگردانند گفت: باشه ...اجوما به طرف عمارت ساختمان رفت.

شیوون از تاپ پایین امد به طرف سرسره رفت با گرفتن نردها از پله های سرسره بالا میرفت با صدای تقریبابلند گفت: هیوند( هیونگ)... هیوند... بیا...بیا باژی (بازی) تونیم... از اینژا ( اینجا)...از این ولی بیا ( از این وری بیا)... اجما دفت( گفت)... اون ولی بده... از اینزا بیا... هیونددددددددددددددد...بیاااااااااااااااااا... وسط پله ایستاد به کیو که از طرف سراشیبی سرسره با گرفتن لبه هایش به بالا میرفت یعنی به جای نردبان سرسره از خود سرسره بالا میرفت نگاه میکرد چشمانش از حرکت کیو قدری گشادشد دستی را به طرفش دراز کرد با سرتکان دادن گفت: هیوندددددددددددددد...بیاااااااااااااااا...اون ولی ( اون طرفی) نیا... اجما دفت بده... اینژا بیا... کیو هم به نیمه راه سرسره رسید در تلاش به بالا رفتن بود لبخند زد نفس زنان گفت: تو از همونجا برو ...من از همینجا میام... من میتونم از این طرف بیام... تو از اون طرف برو بالا... شیوون با مکث نگاهش را از کیو گرفت از نردبان بالا میرفت گفت : از اینژا بیم ... آبا(بابای) دوا میتونه... اوما ( مامانی) دفت نیم( گفت نرم ) ... اجما دفت بده... شیوونی بشه( بچه) خووبه... بشه بد نی... شیوون خووبه... انژا نیشه  دفت( نمیشه رفت ) ...ازاینزا میشه دفت بایا( از اینجا میشه رفت بالا)... به بالای نردبان سرسره رسید روی سکویش ایستاد به کیو که تقریبا از روبرو بالا میامد نگاه وچشمانش از حرکت کیو گشاد شد زیر لب گفت: بایا اومد ( بالا اومد)... بیم ( منم برم)... انگار کیو کار خالق العاده ای انجام داده بود که توانست برعکس بالا بیاید او هم خواست  مثل هر بچه ای که کاری که بزرگترها بخصوص برادر بزرگتر شان انجام میدهند را تقلید کند کاری که کیو انجام دهد رو بکند .همانطور که بلای سرسره ایستاده بود گفت: بیم  ...هیوند برم( من برم ...هیونگ برم) ... چرخید تا از پله ها پایین بیاید که پایش لیز خورد از بالای سرسره پرت شد افتاد روی زمین .با افتادن شیوون صدای چند فریاد و جیغ به هوا رفت.

بادیگاردها که با فاصله ایستاده بودنند متوجه بد چرخیدن شیوون شدند با گشاد شدن چشمانشان فریاد زدنند : ارباب زادهههههههههه ...نههههههههههههه... میافتید... نهههههههههههه... با افتادن شیوون وحشت زده فریاد زدنند .همین زمان خانم چویی که سینی در ان اب میوه با کیکی بود برای بچه ها میاورد ،از در رودی عمارت خانه بیرون امد ،نگاهش به بچه ها درحال بازی بود لبخد زنان به طرفشان میرفت با افتادن شیوون چشمانش به شدت گرد شد جیغ بلندی زد :شیوووووووووووونننننننننننننن...سینی از دستش افتاد بی نفس به طرفش دوید . کیو هم که تقریبا به بالای سرسره رسیده بود سرراست کرد با لبخند به شیوون نگاه کرد خواست بگوید" نه شیوونی جونم  تو از همونجا بیا" " تو نمیتونی مثل من از این طرف بالا بیای" همین زمان شیوون از بالا پرت شد . کیو با چشمانی گرد دو شوکه شده به شیوون که بیحرکت دمر به روی زمین افتاده بود نگاه کرد، دستانش بی اختیار شل شد از عقب از سرسره سرخورد امد پایین  ،بیرحرکت و شوکه لبه سرسره نشسته بود قلبش از وحشت هزار برابر میزد، بی اختیار تند و اشفته نفس نفس میزد چشمان  گشاد شده اش پلکی نمیزد  به شیوون که مادرش جیغ کشان و گریه کنان امد و بغلش کرد دوان به طرف عمارت خانه میبرد وبادیگاردها هم اشفته دنبالش میدوید نگاه میکرد با نگاهی لرزان مادرش را تعقیب میکرد با صدای که به زور شنیده مشید نالید : من باید مواظبش میبودم... باید مواظبش باشم... تقصیر منه... تقصیر من....

..........................

کیو با چشمان خیس که از گریه سرخ شده بود به اجوما که درحال حرف زدن با تلفن بود نگاه کرد ،تنش لرزش خفیفی داشت از نگرانی نفس زدن وضربان قلبش نامنظم بود، افکار بچه گانه اش با او درجدال بود : " اگه برعکس نمیرفتم بالا شیوونی نمیافتاد...چرا مواظبش نبودم؟... مگه شیوونی داداش کوچولم نیست؟... مگه اجوما نگفت  مواظبش باشم... همش تقصیر منه... شیوونی اومد مثل من بیاد بالا افتاد... تقصیر منه... تو داداش بزرگی ای... مواظبش نبودی... افکارش با قطع کردن تماس توسط اجوما نیمه ماند به اجوما چسبید دامنش را به چنگ گرفت با صدای لرزانی از گریه بی صدا گفت: اجوما چی شده؟... شیوونی حالش خوبه؟... بابای چی گفت؟... اجوما دستان کوچک کیو را گرفت جلویش زانو زد با دست دانه های درشت اشک را از گونه های کیو پاک میکرد نگرانی در چهره اجوما فریاد میزد ،ولی برای ارام کردن پسرک کوچک لبخند کمرنگی زد با مهربانی گفت: نگران نباش اراباب کوچیکه... ارباب کوچولومو شیوونی خوب میشه... از سرسره که افتاده بیهوشه... هنوز به هوش نیامده... مامان و بابات بردن بیمارستان ..دکترها مراقبشن ...حتما حالشو خوب میکنن.. تو نگران نباش عزیزدلم... حالش خوب میشه... کیو چشمان گریانش گشاد شد زیر لب نالید : حالشو خوب میکنن؟... شیوونی حالش بده؟... همش تقصیر منه... با انکه صدا کیو زمزمه وار بود ولی اجوما شنید لبخندش خشکید گفت: نه عزیزم ...شیوونی حالش بد نیست... تقصیر تو چرا؟... تو که کاری نکردی... اون خودش... کیو مهلت نداد اجوما حرفش را تمام کند هق هق گریه ش درامد با صدای بلند گفت: تقصیر منه... شیوونی جون زمین خورد تقصیر منه... میان نگاه وحشت زده اجوما که دهان باز کرد خواست حرف بزند و ارامش کند بازوهایش را گرفته بیرون امد گریه کنان دوان به طرف اتاق مخصوص دوید .

دراتاق را با شتاب باز کرد وارد شد، هق هق گریه ش بلندتر شد سرچرخاند نگاه خیس اش به صلیب به روی میز گوشه اتاق شد ،همیشه میدید پدر ومادر یا اجوما جلوی میز زانو میزدنند چیزهای زمزمه میکنند. از مادرش پرسیده بود که " چرا اینکارو میکنند" مادرش جواب داد که : " با خدا صحبت میکنیم...از او تشکر میکنیم... یا از او کمک میخوایم... خدا همیشه به ما کمک میکنه... خدا ما رو دوست داره... صدامو میشنوه به ما کمک مکینه..." حال خدا تنها کسی بود که میتونست به او کمک کند .دوان به جلوی میز رفت از گریه و دویدن سخت نفس نفس میزد نگاه لرزانش به میز بود زانو زد دستانش را جلوی صورت خود بهم قفل کرد گریه کنان با صدای لرزان کودکانه اش گفت: خدا مامانم میگه تو دوسمون داری...بهمون کمک میکنی... خدا صدامو میشنوی... داداش کوچولوم شیوونی حالش بده... اجوما میگه بیهوشه...مامان و بابام بردنش بیمارستان ...خدا کمک میکنی؟... شیوونی حالش خوب بشه... قول میدم دیگه کار بد نکنم... قول میدم دیگه مامانی رو اذیت نکنم... حرفاشونو گوش بدم...حرفای بابای هم گوش بدم... خدا حالا شیوونی رو خب میکنی؟... باشه؟... خدا خوبش کن... داداش کوچولوم حالش بده... مامان میگه از شما بخوام خوبش میکنی... خوبش میکنی خدا؟... قول میدم بچه خوبی بشم... مواظب شیوونی باشم... دیگه همیشه مراقبشم... باشه خدا؟... صدای هق هق گریه و نجواهای کیو که زانو زده جلوی صلیب با خدای خود بود در اتاق پیچید، اجوما که دوان به دنبال کیو وارد اتاق شده بود گوشه ای ایستاده بود بی صدا اشک میریخت به نجواههای کیو گوش میداد، در دلش برای ارباب کوچولش دعا میکرد. شیوون که از سرسره پرت شده بود بیهوش به بیمارستان برده شده بود، ارباب زنگ زده بود گفت که شیوون هنوز به هوش نیامده و دکترها نگراننن ، اجوما هم شدید نگران بود . از طرفی نگران حال کیو که برای برادرش بیتاب بود عذاب وجدان داشت.

..............

کیو چشمانش را ارام باز کرد ،سرش درد میکرد ،نگاه بیحسی به روبرو کرد دراتاق خودش روی تخت بود. فضای اتاق روشن بود یعنی صبح زده بود ،ابتدا زمان و مکان وهر خاطره ای را فراموش کرده بود. احساس سرمای عجیب داشت ،بعد چند ثانیه یهو همه چیز را به یاد اورد، چشمانش گشاد شد از جا پرید نشست، گیج سرچرخاند. روز قبل شیوون درحیاط خانه از سرسره افتاده بود، پدر و مادرش بیهوش او را به بیمارستان برده بودنند. کیو شب جلوی صلیب زانو زده دعا میکرد، که همانجا خوابش برده بود.حال در تخت اتاق خود بیدار شده بود ،یهو رو به تخت شیوون که با فاصله از تخت او بود شد، جای شیوون خالی بود با صدای گرفته ای نالید : شیوونی... سراسیمه از روی تخت پایین پرید، دوان بیرون از اتاق رفت به اتاق پدر و مادرش رفت انها هم نبودن. کیو بیتابتر شد حالت صورتش گریان شد با فریاد : آجومااااااااا...آجوماااااااااااااااا... از اتاق بیرون دوید با نگاهش به دنبال اجوما میچرخید در راهرو میدوید فریاد میزد: آجومااااااااا... شیوونی... اجومااااااااااااااا کجاییی؟... از راه پله پایین رفت، پله ها رو دوتا یکی میکرد از سراسیمگی و اشفتگی پایش به لبه پله گیر کرده بود سکندری خوردنزدیک بود بیفتدبا گرفتن نرده ایستاد از همانجا سالن را نگاه کرد با صدای بلند گفت: اجومااااااااا...دوباره شروع به دویدن کرد.

 اجوما دوان از اشپزخانه بیرون امد با چشمانی گشاد شده نگاه  گیجی به راه پله کرد با دیدن کیو گفت: چی شده ارباب کوچیه؟... خدمتکارها هم با فریاد کیو نگران و گیج ایستاده نگاهش میکردنند. کیو از پله ها پایین به طرف اجوما رفت با صدای لرزانی گفت: اجوما ...اجوما شیوونی ...شیوونی چی شد؟..واجوما با قدمهای بلند خود را به کیو رساند جلویش زانو زد با گرفتن بازوی کیو وسط فریادش گفت: نگران نباش اربابم ...ارباب کوچیکه حالش خوبه... شادی چشمانش  را درخشان کرده بود لبخند پهنی زد گفت: دارن میارنش خونه... ارباب کوچولو بهوش اومده... دارن میارنش... الان دیگه میرسن... کیو از نگرانی چهرهش حالت گریه گرفته بود گویی نفهمید اجوما چه گفته نالید: چی؟...شیوونی... جمله ش با صدای باز شدن در ورودی سالن ناتمام ماند کیو یهو روبرگردانند . پدرش را که شیوون کوچک را به اغوش همراه مادرش وارد شد را دید، برای لحظه ای گنگ و شوکه شده  نگاهشان کرد چشمانش گشاد شد با ناباوری و صدای ضعیفی گفت: شیوونی  ... با جمله اجوما که بازویش را نوازش کرد گفت: اینهاش... اومدن... به خود امد با صدای بلند بی اختیار هق هق گریه ش درامد گفتشیوونی... دوان به طرف انها رفت.

اقای چویی شیوون کوچک را ارام به روی تختش نشاند ،کیو بیتاب به بالای تخت رفت دو زانو کنار شیوون نشست نگاهش به شیوون که صورتش بیرنگ و پیشانی اش باند پیچی بود دست چپیش گچ نازکی گرفته شده بود به گردن اویزان بود با چشمانش خمار بی حال نگاه میکرد بود ،ولی گوشش به حرف بزرگترها بود. اجوما با چشمانی لرزان و خیس به شیوون کوچک نگاهی کرد رو به خانم و آقای چویی که از خستگی و نگرانی شب قبل رنگ به رخسار نداشتن کرد  گفت: الهی بمیرم... دستش شکسته ؟... خانم چویی رو به اجوما جواب داد : نه نشکسته ...دست بچه ام مو برداشته... بخاطر اینکه تکونش نده ... به استخونش اسیب نزنه گچ گرفتن... پیشونیشم خراش برداشته ...چند تا بخیه خورده... آجوما چهره اش درهم وحالت گریان گرفت گفت: الهی بمیرم... ارباب کوچولوم با گچ اذیت میشه... با چشمانی اشکبار بغض رو به شیوون گفت: همش تقصیر منه... من بیلیاقت باید مراقبش میبودم... من احمق بچه رو...

 خانم چویی هم چهره اش درهم و غمگین تر شد حرفش را قطع کرد گفت: نه اجوما... تقصیر تو نیست... حادثه خبر نمیکنه... خدارو شکر کن که بیشتر از این نشد... گچ دستش و زخم پیشونیش چند روز بیشتر نیست... نمیدونی دیشب تو بیمارستان چه روزگاری گذروندم... بچه ام به هوش نمیامد... از به یاد اوردن شب قبل چشمانش خیس اشک شد گفت: ما فکر میکردیم با ضربه ای که به سرش خورده ضربه مغزی شده یا رفته به کما... اصلا حال خودمو نمیفهمیدم... تابه هوش بیاد مردم وزنده شدم... آقای چویی هم ناراحتی  در چهره اش هویدا بود ولی با اخم ملایم چهره اش را جدی کرد وسط حرف همسرش گفت: با به هوش اومدنش همه خیالمون راحت شد... مشخص شد نه به کما رفته نه ضربه مغزی شده ...خوشبختانه جواب " ام آر آی"نشون داد ضربه ای به سرش نخورده... فقط تا صبح نگهش داشتن که مطمین بشن که ضربه مغزی نشده... همه چیز به خیر گذشت ...خانم چویی رو به همسرش کرد گفت: اره ... واقعا شانش اوردیم... اون اسفنج فشردها رو زیر اون تاپ و سرسره گذاشتیم ...اگه اون اسفنج فشرده رو نمیزاشتیم و شیوون میافتاد روی سنگ فرش حیاط میدونی چی میشد ؟... وای بچه ام به سرش ضربه میخورد... اجوما با حرفهای خانم چویی چشمانش گشاد شد دستش رو سیلی وار به صورتش زد . اقای چویی سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: درسته ...اون... که با حرکت بچه هایش جمله اش ناتمام ماند رو برگردانند.

کیو زانو زده نگران زل زده به شیوون که بی حال نگاهش میکرد . شیوون که نیم خیز دراز کشیده بود نگاه خمارش به برادرش بود دست سالمش را ارام بالا اورد روی باند پیشانی خود گذاشت چهره اش رو از درد درهم کرد با صدای گرفته و ضعیفی ناله وار گفت: درده... اوف شدم... اوخ شدم... کیو هم که با شنیدن حرف پدر و مادرش فهمید خطربزرگی از سرشان گذاشته بود با حرف شیوون چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: سرت درد میکنه؟... شیوون با بیحالی سری تکان داد کیو هم با ناراحتی گفت: خیلی درد میکنه؟... بذار بوس کنم خب بشه... خم شد بوسه ای ارام به پیشانی شیوون زد . شیوون که گویی بوسه برادرش درمان کنده دردش بود دست روی اتل دست خود گذاشت چه هش درهمتر شد لب زیرنش را پیچاند با حالت زاری گفت: درده... درده... اوف شده... کیو دستش را روی گچ دستش گذاشت ارام نوازش میکرد گفت: اینجا هم بوس کنم خوب بشه؟...خم شد چند بوسه به روی گچ دست شیوون زد کمر راست کرد نگاهش به صورت شیوون شد .

شیوون تغییری در چهره دردکش و بغض الودش نداد با صدای ارام و گرفته ای گفت: دوتول( دکتر) آمپو ( امپول ) زد... اوف شدم... دیه تدم ( گریه کردم)... دوتول ...دست سالمش را بالا اورد انگشتانش را تکان داد گفت: اینگدددددددددد( انقدر) آمپو زد... من دیه تدم... دست سالمش که چسب زخمی روی مچ دستش بخاطر سرم زده شده بود جلو اورد نشان کیو داد با بغض گفت: اوفه... درده... آمپو زد...کیو که هم با حرفهای شیوون چهره اش از ناراحتی درهمتر میشد زانوهای خود را به ران شیوون چسباند دست روی سر شیوون گذاشت ارام موهایش را نوازش میکرد گفت: دکتر بهت اپول زد؟... من دعواش میکنم... اصلا میکشمش... چرا داداشی منو درد اورده... سرخم کرد بوسه ای به روی چسب زخم دست شیوون زد سرپس کشید گفت: خوب شد؟... بوس کردم خب شد؟...  شیوون لبش را پیچاند گفت: نه...هنوز اوفه... کیو دوباره خم شد بوسه ای به چسب زخم زد سرراست کرد بوسه ای به روی باند پیشانی شیوون زد کمر راست کرد گفت: بوست میکنم همه دردت خوب بشه... همش خوب میشه...دستش همانطور که موهایش شیوون را نوازش میکرد  لبخند کمرنگ تلخی زد گفت: یه عالمه بوست میکنم خوب بشی... آقا دکتره هم میکشمش... دستش رو دور شانه شیوون گذاشت سرشیوون به روی شانه خود گذاشت بغلش کرد بوسه ای به گونه شیوون زد گفت: بوس میکنم خب بشه ....شیون با چشمانی که از اشک بغض خیس شده بود هم نگاه کیو شد لبش را بیشتر پیچاند گفت: ایه ( اره)... درده ...بوس تون... کیو شیوون را بیشتر به اغوش کشید بوسه های به باند و روی پیشانی و گونه شیوون زد با صدای ارامی گفت: باشه بوس میکنم تا خوب خوب بشه... شیوون در اغوش کیو ارام گرفته بود گویی دردهایش را فراموش کرده بود.

آقای چویی وهمسرش و اجوما به حرکات ان دو نگاه میکردند اقای چویی پوزخندی زد سرش را به چپ و راست تکان داد گفت: اینارو نگاه... تو عالم خودشونن ...ما اینجا بوقیم... این یکی چه نازی داره میکنه... اونم داره با بوس خوبش میکنه... تمام دکترها رو هم میخواد بزنه بکشه... اون همه دوا درمون پر... بوسه های این آقا شده دوای در این فسقلی... واقعا که... خنده ارامی کرد اجوما و خانم چویی هم از حرکات ان دو لبخند میزدنند.


نظرات 6 + ارسال نظر
tarane یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 15:24

خیلی با مزه هستن این دو تا.
کیو چقدر به داداش کچولوش اهمیت میده . یه لحظه ولش نمیکنه.
اخی شیوونی افتاد چقدر کیو ناراحت شد.
مررررسی عزیزم . عالی بود.
بابت رمز هم ممنون . لطف کردی.

خواهش عزیز دلم...خوشحالم که خوشت اومد عزیزم
خواهش قابلتو نداشت...
ممنون که میخونیش... دوستت دارم

ستاره یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 12:13

خخخخخ خیلی باحاله این داستان....
ولی کیو واقعا داداش خوبیه....منم از این داداش ها میخوام....
سر لیتوک چی اومد...برا چی رفت....زوجش اونتوک باشه باحاله هااااا

خوشحالم که خوشت اومد
لیتوک بعدا متوجه میشی... حالا ماجراهای لیتوک بعدا مشخص میشه
ممنون که میخونیش..
دوستت دارم

sara83 یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 11:01

مرسی عزیزم خیلی محشر بود عالی بود بابت رمز هم ممنون

خواهش عزیزدلم...
ممنون که میخونیش باهام همراهی ...دوستت دارم

sara83 یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 10:26

رمزش چی بود

رمز چی چی بوده؟...تو نه شماره ای نه میلی برات چطوری بفرستم؟

sogand شنبه 20 تیر 1394 ساعت 19:28

سلام بیبی خوبی چه خبرا چه میکنی؟دلم واست تنگ شده من خیلی اینو دوست دارم جوش ارومه ادم احساس میکنه زمانه بچگی خودشهمرسی جیگر

سلام عشقم
دل منم برات تنگ شدههههههههههههههههه
ممنون که فیکو میخونی و دوسش داری...من خجالت
خواهشششششششششششششششششششش

aida شنبه 20 تیر 1394 ساعت 07:03

Akheyyy eshghaye man che jigariiii shodan
Man az hala dus daram eresam be un akhara ke dge hamdiaro daran
Vooooooyyy ziadi holam hanaiy
Mersi fadat sham kheilii mamnun ke hamzaman do ta fico dari baramun tipe mikoni
Kheiliii awlie azizam
MamNooNam azizam
Asheghetam

خخخخ چه عجله یا داری برای رسیدن به اخرش... دارم میتایپم اگه شد از این دوقسمت رد هفته بذارم....
منم عاشقتممممممممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد