سلام بر دوستای گلم
خوبید؟... نماز و روزهاتون قبول
فکر کنم کسی داستانهای منو دوست نداره.... کسی از مقدمه های فیکام استقبال نکرد ولی من با پروهی اومدم
اولین قسمت فیکمو میزارم... امیدوارم بخونید برام نظر بذارید ... هی شایدم خوشتون بیادهمراهم باشید...خوب قسمت اول
فیکامو بدون رمز میزام... یعنی برای معجزه عشق هم قسمت اولش بدون رمزه... از قسمت بعد رمزیش میکنم... رمزشم
بهتون میدم... و هر کی هم نداره شمارشو بهم تو پست بده خصوصی من رمزو بهش بدم... واینکه براتون رمزی بذارم یا
دانلودی؟.. البته بهم گفتن دانلودی براشون سخته رمزی بهتره... حالا هر چی شما گفتین...خوب دیگه حرفی نمیمونه ...
ادامه برای خوندن قسمت اول این فیک ....
( سال 1991)
لیتوک
لیتوک همش 6 سال داشت که پدر و مادرش از هم جدا شدن و هر کدام دنبال زندگی خودشان رفتن دوباره ازدواج کردن او مجبور شد که با مادربزرگش که توی یکی ازخونه پولدارای شهر به عنوان دایه بچه کار میکرد زندگی کند روز اول مادربزرگ به او گفته بود که او نیز باید در ان خانه با او زندگی کند.
لیتوک همراه مادربزرگش خیلی اروم و ساکت روی صندلی عقب ماشینی که اونها رو به سمت یکی از خونه های مجلل شهر میروند نشسته بود از پنجره ماشین به مناظر بیرون چشم دوخته بود هر از گاهی به صورت مهربون مادربزرگش نگاه میکرد لبخندی کوچک در جواب لبخند و نگاهای مادربزرگش میزد. ماشین جلوی درب اهنی سیاه رنگ وبزرگی توقف کرد راننده بعد از اینکه با مردی که کت و شلوار مشکی به تن داشت حرف زد منتظر شد تا در باز شود با باز شدن در ماشین به سمت داخل حرکت کرد. لیتوک با تعجب از پنجره ماشین به منظره زیبای بیرون نگاه میکرد تا به حال جایی به این قشنگی ندیده بود دو طرف جاده ای که ماشین در اون حرکت میکرد تا چشم کار میکرد درخت بود سبزه و گل ، لیتوک رو یاد جنگلهای توی قصه ها میانداخت . بعداز چند لحظه عمارت بزرگ و سفیدی از دور نمایان شد ساختمان خیلی بزرگی بود .
ماشین جلوی عمارت متوقف شد درماشین باز شد مادربزرگ از ماشین پیاده شد دستش رو به سمت لیتوک دراز کرد تا به اون در پیاده شدن کمک کند. لیتوک همانطور که بهت زده فضای اطرافش بود از ماشین پیاده شد به ساختمان روبرویش که خیلی بزرگتر با عظمتر دیده میشد نگاه کرد ساختمان سفید هم شبیه قصر پادشاها تو قصه ها بود با خودش گفت: نکنه که من وسط یکی از قصه هام... یعنی من دارم خواب میبینم؟... برای انکه مطمین بشود خواب نیست از لپ خودش نیشگون گرفت از درد کمی چشمانش جمع شد اون مطمین شد که خواب نیست . لیتوک بچه فقیری نبود ولی تا به حال همچین ساختمان بزرگ و زیبایی رو جز تو قصه ها جایی ندیده بود. همانطور که محو تماشای اطرافش بود ناگهان صدای خنده پسر بچه ای رو که با شادی میخندید و حرفهای رو به چند نفری میگفت شنید سرش رو به عقب برگردوند به پشت سرش نگاه کند . پسر بچه ای رو دید که سوار بر دوچرخه ش بود با شادی وخنده بی توجه به اطرافش دوچرخه سواری میکرد، یک مرد و یک زن هم کناری ایستاده بودند هر از گاهی یکی از انها قدم جلو میگذاشت میگفت : ارباب زاده ارومتر ... لطفا مراقب باشید... لیتوک به پسر بچه بیشتر نگاه کرد . پسر بچه ای تقریبا هم سن یا شاید هم کوچکتراز خودش با موهای مشکی که به یک طرف شانه شده بود ؛پوستی گندم گون ؛ چشمانی کشیده و براق که برق خوشحالی دران میدرخشید و گونه های که با هر خنده یا لبخند دو چال زیبا روی انها مینشست باعث میشد که چهره زیبای پسر بچه خواستنی ( نمکین) بشود.
لیتوک با صدای مادربزرگ که به او اشاره میکرد تا باهم به داخل ساختمان بروند به خودش امد با قدمهای کوچک خود را به کنار او رساند با هم داخل ساختمان رفتند . داخل خانه از بیرون ان هم زیباتر بود . پردهای مشکی نقره ای زیبای تزیین کننده ی پنجرهای بزرگ ساختمان بود چند دست مبل زیبا و شیک به رنگهای نقره ای سفید و مشکی هر کدام گوشه از اون فضای بزرگ رو پر کرده بود چندین در بزرگ سفید و نقره ای که معلوم بود پشت اون درها اتاقهای بزرگی قرار دارد. راه پله ی مارپیچی که طبقه هم کف رو به طبقه بالا متصل میکرد . وسایل تزینی زیبا و گرون قیمتی که با بهترین سلیقه در گوشه و کنار اون فضا چیده شده بود . همه اینها باعث شد که لیتوک مجذوب این همه زیبای بشود متوجه اطرافش نباشد . با شنیدین صدای به سمت جلویش برگشت که دو مرد یک زن رو در حالی که لبخند میزدن مقابل خود دید.
یکی از دو مرد که بسیار شیک پوش و با وقار بود رو به مادربزرگ گفت: پس این همون نوه شماست ؟... نگاه مهربونی به لیتوک کرد . لیتوک که متوجه نگاه همه روی خودش شد کمی هول کرد ولی سعی کرد که مودبانه رفتار کند، زنی که کنار مرد ایستاده بود رو به لیتوک کرد از اون با لحن مهربانی پرسید: آقا کوچولو اسمت چیه؟... لیتوک یک نگاه به مادربزرگش کرد خیلی مودبانه جواب داد : من پارک جونگسو هستم... البته مادربزرگم منو لیتوک صدا میزنه... از اشنایتون خوشبختم... زن که از برخورد مودبانه لیتوک خیلی خوشش اومده بود لبخندی زد رو به مادربزرگ گفت: عجب نوه ی زیبا و مودبی داری... مادربزرگ اون خیلی دوست داشتنیه... مادربزرگ هم لبخندی زد در حالی که با دستش اروم سر لیتوک رو نوازش میکرد گفت: شما لطف دارین خانوم... اونها گرم صحبت بودن که ناگهان صدای پسر بچه ای که به انها نزدیک میشد همه رو متوجه در کرد باعث شد همه به سمت در ورودی نگاه کنن. پسر بچه همانطور که به سمت اونها میدوید گفت: مادر بزرگ ...مادربزرگ... دوست جونم برام اوردی؟... که با دیدن لیتوک که کنار مادربزرگ ایستاده بود حرفش نیمه تمام ماند. پسر بچه به سمت لیتوک امد با چشمان مشکی درشتش که از خوشحالی برق میزد به لیتوک خیره شده بود لبخند زیبای زد که باعث شد دو تا چال قشنگ روی گونه اش خودنمای کند اروم گفت: دوست جون من تویی؟... لیتوک فقط به صورت زیبای پسر بچه خیره مونده بود مادربزرگ کمی سرشو خم کرد رو به پسر بچه گفت: اره عزیزدلم ...اون دوست جون تویه... پسر بچه همانطور که لبخند میزد دست کوچکش رو به سمت لیتوک گرفت گفت : من شیوون هستم... لیتوک دست شیوون رو به گرمی گرفت لبخند زیبای زد گفت: من هم لیتوک هستم... امیدوارم دوست خوبی برات باشم... هر دو پسر بچه در حالای که لبخند زنان بهم نگاه میکردن. حالا لیتوک نام این پسر بچه شاد و زیبا رو میدونست " چویی شیوون ".
*****************************
( سال 2013 )
لیتوک دو لیوان قهوه دستش بود از انتهای راهرو به سمت ایستگاه پرستاری امد رو به پرستار ی که پشت سکو روی صندلی نشسته بود داشت چیزی رو در پرونده ای یادداشت میکرد گفت: سرپرستار کیم... دکتر چویی رو ندیدی؟... کانگین بدون اینکه سرش رو از روی پرونده مقابلش بلند کند گفت: اتاق 311 ... لیتوک تشکری کرد به سمت اتاق 311 رفت.
از در اتاق که نیمه باز بود به داخل سرک کشید شیوون رو دید که روی تخت یکی از بچه ها نشسته با بچه ها حرف میزد از خودش ادا در میاورد ،بچه ها رو به خنده وادار میکرد . بچه ها هم بلند بلند میندیدند. لیتوک وارد اتاق شد با صدای که در اون مسخره بازی موج میزد گفت: آقای دکتر وونی... شما اینجا چیکار میکنید؟... همه جا رو دنبال شما گشتم... شیوون همانطور که لبخند به لب داشت به سمت لیتوک برگشت با لبخند گفت: ااااااااا... سرپرستار تیکی... شما کی اومدی که ما نفهمیدیم... لیتوک دستش را بالا اورد در حالی که لبخند میزد گفت: برات قهوه اوردم... ول کن این طفل معصوما رو ... از بس خندیدن دل و روده شون بهم پیچید.... شیوون اروم از روی تخت بلند شد به سمت لیتوک رفت لیوان قهوه رو از دستش گرفت تشکری کرد گفت: چقدر به موقع ... تو میدونی من چه زمانی به قهوه نیاز دارم... دقیقا همون موقع با یه لیوان قهوه ی عالی پیدات میشه ...لبخند زد رو به بچه کرد گفت: خوشگلها و خوشتیپ های من حالا یکم استراحت کنید تا دوباره بیام... به حسابتون برسم... قیافه با نمکی به خودش گرفت که باعث شد بچه ها دوباره بخندن . یکی از بچه ها در حالی که لبخند میزد گفت: عمو دکتر وونی میشه نری؟... شیوون همانطور که لبخند میزد گفت: من برم به بچه های دیگه ام یه سر بزنم دوباره میام پیشتون... در حالی که همراه لیتوک از اتاق خارج میشد برای بچه ها دست تکون داد بچه ها هم براش دست تکون دادن .
لیتوک وشیوون روی یکی از نیمکت های محوطه باز بیرون ساختمان نشسته بودن قهوهشون رو میخورن که لیتوک رو به شیوون کرد گفت: وونی جونم یکم هم به خودت استراحت بده ...میدونم تو عاشق بچه هایی ...هر کاری که بتونی براشون میکنی... ولی باید مراقب سلامتی خودت هم باشی ...تو که بیماریت یادت نرفته... میدونی که نباید خودتو خسته کنی... شیوون همانطور که یک جرئه از قهوه ش رو مینوشید گفت: اوهوممم... سرشو رو به علامت" باشه" تکون داد لیوان قهوه رو پایین اورد میون دستاش گرفت رو به لیتوک کرد گفت : باشه تیکی جونم...مراقب خودم هستم... میشه اینقدر نگران من نباشی... درهمون لحظه صدای پیجرش بلند شد اجازه نداد که بقیه حرفشو بزند به پیجرش نگاه کرد با عجله از روی نیمکت بلند شد با عجله گفت: تیکی جونم ...من باید برم اینقدر هم نگران من نباش ... سعی کرد لبخند بزند برگشت به سمت ساختمان بیمارستان دوید. لیتوک به دور شدن شیوون نگاه کرد غرق در افکار خودش شد.
فلش بک ( سال 1993 )
شیوون هفت ساله به اتاق پدرش رفته بود با خواهش و التماس از پدرش چیزی رو درخواست میکرد ولی اقای چویی با درخواست پسرش موافق نبود با صدای بلند گفت: وقتی میگم نه یعنی نه... شیوون از چهره اخم الود و فریاد پدرش گریه ش شدیدتر شد بدون اینکه کلمه دیگه ای حرف بزند از اتاق کار پدرش خارج شد . لیتوک که داشت از پله ها پایین میامد با صدای فریاد آقای چویی برای چند لحظه ایستاد وحشت زده به دراتاق کار آقای چویی چشم دوخت که درهمون لحظه شیوون که درحال گریه کردن بود از اتاق خارج شد بدون توجه به لیتوک از پله ها بالا رفت وارد اتاقش شد در رو محکم بهم کوبید. لیتوک بهت زده به دراتاق شیوون خیره شده بود با خودش گفت: چرا شیوون گریه میکنه ؟...نکنه آقای چویی سر شیوون فریاد زده؟... ولی نه اقای چویی همچین ادمی نیست... پس چی شده؟... خواست به سمت اتاق شیوون برود که درهمون لحظه مادر بزرگ صدایش زد او مجبور شد که از پله ها پایین برود.
خانم چویی همانطور که نگران و ناراحت بود وارد اتاق کار همسرش شد درحالی که دستاشو تو سینه ش جمع کرده بود با اخم گفت: عزیزم شیوونی الان دو روزه لب به غذا نزده... هر کاریش هم میکنیم تا غذا بخوره میگه تا بابا درخواست من رو قبول نکنه من غذا نمیخورم... به طرفش رفت روی مبل مقابل میز نشست همانطور اخم الود گفت: بببینم مگه تو یه پسر بیشتر داری ؟...چرا درخواستشو قبول نمیکنی؟... مگه ازت چی میخواد ...اگه اینجوری پیش بره ... شیوونی غذا نخوره ...یه چیزیش میشه ها... بچم از بین میره ...میفهمی؟... اقای چو هم که اخم کرده بود خواست جواب خانم چویی رو بدهد که درهمون لحظه صدای جیغ یکی از خدمتکارها از بیرون اتاق امد . خانم و اقای چویی وحشتزده از اتاق خارج شدن با دیدن شیوون که به روی زمین افتاده بیهوش بود سرجاشون خشکشون زد . شیوون کوچولو رنگ به صورت نداشت به کندی نفس میکشید که آقای چویی با شنیدن صدای گریه همسرش به خودش امد سریع با دکتر خانوادگیشان تماس گرفت.
دکتر همانطور که از اتاق شیوون بیرون امد رو به اقای چویی که او را همراهی میکرد گفت: شانس اوردین... شیوون با این مشکلی که داره دیگه نباید گرسنه بمونه... نباید به خودش فشار بیاره... خسته بشه...همیشه هم باید یه چیز شیرین مثل شکلات تو جیب یا همراهش باشه... متوجه شدین... مشکل افت فشار خیلی جدیه... شما باید بیشتر مراقبش باشید...لیتوک پشت دیوار اتاق شیوون ایستاده بود به حرفهای دکتر با اقای چویی گوش میداد سعی میکرد با ذهن کوچیکش حرفهای دکتر رو بفهمد ، گرچه از قیافه درهم دکتر و اقای چویی معلوم بود که مشکل شیوون خیلی جدیه. بعد از رفتن دکتر آقای چویی خواست به اتاق شیوون برگرده که متوجه لیتوک شد با دست بهش اشاره کرد تا باهم به پیش شیوون بروند. لیتوک همین که وارد اتاق شد شیوون رو درحالی که روی تختش بی حال دراز کشیده بود سرمی به دستش وصل بود دید، با دیدن حال شیوون و صورت رنگ پریدش اشک توی چشمای قشنگش حلقه زد . خانم چویی که لبه تخت شیوون نشسته بود اروم با دستش شیوون رو نوازش میکرد با دیدن حال لیتوک به اون اشاره کرد تا کنار تخت بیاید. لیتوک به تخت نزدیک شد کنار تخت روی زمین زانو زد دست کوچیک شیوون رو میون دستای کوچیک خودش گرفت قطره های اشک بی اختیار گونه اش رو خیس کرد . چند قطره اشک لیتوک روی دست شیوون چکه کرد که این باعث شد تا شیوون چشماشو با بیحالی کمی باز کند با دیدن صورت خیس از اشک لیتوک سعی کرد لبخند بزند که این باعث شد لبخند بی حالی روی لبای سفیدش بنشیند. خانم چویی با نگرانی دستاشو دو طرف صورت شیوون گذاشت با بغض گفت: شیوونی عزیزم ...مامان بهوش اومدی؟... ناگهان بغضش شکست شروع به گریه کرد . شیوون نگاهش رو از لیتوک گرفت با چشمای خمار به صورت مادرش خیره شد . آقای چویی که تا اون لحظه اروم پایین تخت شیوون ایستاده بود با نگرانی به پسرش که بیحال روی تخت دراز کشیده بود نگاه میکرد قدمی به تخت نزدیکتر شد با مهربانی رو به شیوون گفت: باشه پسرم... لیتوک هم با تو به مدرسه میاد درس میخونه... ولی یه شرط ... اون هم اینکه دیگه این کارو نکنی...
شیوون با شنیدن حرف پدرش لبخندش پررنگتر شد با انگشتانش دست لیتوک رو که دستش رو گرفته بود کمی فشار داد با بیحالی گفت: ممنونم بابا... سرشو به سمت لیتوک چرخوند گفت: حالا تو هم به ارزوت میرسی تیکی جونم... لیتوک از حرف شیوون شوکه شد با بهت به شیوون نگاه میکرد .لیتوک یاد حرفی که هفته پیش توی باغ خونه وقتی که داشت با شیوون بازی میکرد افتاد، او اون روز گفته بود که: دلم میخواد که درس بخونم... برای خودم کسی بشم...لیتوک گفته بود که درس خوندن رو خیلی دوست دارد . درسته اون یک هفته پیش ارزویش رو به شیوون گفته بود حالا شیوون چه فداکارانه ازخودش گذشته بود تا اون را به ارزو برساند . فهمید دعوای شیوون با پدرش سرمدرسه رفتن او بود. شیوون از پدرش خواسته بود لیتوک با او مدرسه برود ولی پدر مخالفت کرده بود شیوون بخاطر مخالفت پدر چند روز غذا نخورده بود به این حال افتاده بود . با فکر کردن به این موضوع دیدن صورت بیحال ولی شاد شیوون دوباره قطره اشک چون مروارید روی گونه هاش لغزید.
پایان فلش بک
******************************
شیوون همین طور که داشت توصیه های لازم رو به پرستار که همراهش بود میکرد از "سی سی یو " خارج شد با رفتن پرستار شیوون هم خواست برود که مردی که سرش پایین انداخته بود با دستانش که روی پایش گذاشته بود بازی میکرد صورتش بسیار گرفته بود روی نیمکت نشسته بود نظرش رو جلب کرد. شیوون خود کارش رو تو جیب روپوش سفیدش گذاشت به سمت مرد رفت خیلی اروم روی صندلی کناری مرد نشست . مرد که در فکر بود متوجه حضور شیوون کنار خودش نشد. شیوون برای اینکه مرد رو متوجه حضور خودش بکند به ارومی دستش رو روی زانوی مرد گذاشت مرد با احساس دستی روی زانوش از فکر بیرون امد سرش را بالا اورد به چهره مرد جوانی که با یک لبخند زیبا روی صندلی کنار او نشسته بود به او نگاه میکرد نگاه کرد، از روپوش سفیدی که مرد جوان به تن داشت معلوم بود که پزشک بود . خواست از روی کارتی که به سینه مرد بود اسمش رو بخواند که شیوون سریع گفت : ببخشید شما چه نسبتی با این مریض کوچولویی که الان اوردنش دارین؟...مرد با حرف شیوون نگاهش مضطرب شد به سختی اب دهانش قورت داد گفت: من پدرش هستم ...چطور مگه؟... اتفاقی برای پسرم افتاده... شیوون که اضطراب مرد رو دید برای اینکه قلب اون رو اروم کند همانطور که لبخند به لب داشت گفت: نگران نباشید پسر شما الان تو بیمارستانه ...ما مراقبشیم ... برای اینکه به مرد اطمینان دهد ارام زانوی مرد رو نوازش کرد ادامه داد : ببینم پسر شما مشکل نارسایی قلبی داره درسته ؟... مرد که اشک تو چشمانش حلقه زده بود با صدای که از بغض میلرزید گفت: این یه مشکل مادرزادیه ...یونجو از وقتی به دنیا اومده با این مشکل داره دست وپنجه نرم میکنه ...شیوون کمی چهره اش توهم رفت گفت : یونجو کوچولوی ما هر چه زودتر باید عمل بشه ولی...مرد اجازه نداد تا شیوون حرفش رو کامل بزند درحالی که هول کرده بود دستای شیوون رومیون دستای لرزون خودش گرفت با بغض گفت : هرچی پول عملش بشه میدم...برام مهم نیست ...خواهش میکنم... هرچی بخواین بهتون میدم... فقط یونجوی من رو نجات بدین... اونو هرچه سریعتر عملش کنید ...خواهش میکنم.. گریه دیگه اجازه صبحت کردن رو به مرد نداد. شیوون هم که از گریه مرد اشک توی چشماش حلقه زده بود دستش رو روی دستای مرد گذاشت با ناراحتی گفت: مشکل اینجاست که پسر شما خیلی کوچکیه ...این عمل خیلی سنگینه... بدن یونجو خیلی ضعیفه ممکنه که... شیوون بقیه حرفشو خورد بعد نفس عمیقی کشید گفت: راستش فقط یک نفر هست که از پس اینجور عملها برمیاد...اون هم پرفسور یون هست... که اون هم به همین راحتی قبول نمیکنه که بچه ای مثل یونجوعمل کنه ...مرد که از گریه هق هق میکرد با صدای که از شدت گریه دورگه شده بود بریده بریده میگفت : خواهش میکنم... خواهش میکنم... هرچی بخواد بهش میدم ...فقط یونجو من رو نجات بده...شیوون برای اروم کردن مرد سرشو تو اغوش گرفت با دست پشتش رونوازش میکرد گفت: نگران نباشید... من هرکاری از دستم بربیاد میکنم... من همه تلاشمو میکنم ... تا پرفسور رو به انجام این عمل راضی کنم... مرد از اغوش اروم مطمین شیوون قلبش کمی ارومتر شده بود انگار حرفها و قولهای این پزشک جوان مرهم دل دردمندش بود . شیوون که متوجه شد گریه مرد ارومتر شده سر مرد رو از اغوشش جدا کرد لبخندی رو لبش نشست چشمای قرمز خیس از اشک مرد خیره شد گفت : مطمین باشین من همه تلاشم رو میکنم ...مرد هم لبخندی بی حالی روی لبش نشست . شیوون در حالی که از روی صندلی بلند شد دستش رو به سمت مرد دراز کرد با لبخند گفت: من شیوونم ...چویی شیوون ...پزشک معالج یونجوی عزیز ...مرد هم دستش رو به سمت دست شیوون دراز کرد دست شیوون رو گرفت گفت: چو کیوهیون هستم... ممنون دکتر چویی... به ارومی دست شیوون رو فشرد.
..............................
کیو بعد از رفتن شیوون تن بی حس خودشو روی صندلی پشت سرش انداخت چشمانش رو بست غرق در افکار خودش شد ،اگه اون شرکت لعنتی پدرش وجود نداشت، اگه به اجبار پدرش تن به ازدواج و با دختر یکی از شرکای پدرش نداده بود، اگه اون شب لعنتی مست نکرده اون اتفاق نمیافتاد ،اگه لی ها حامله نمیشد واگر بعد از به دنیا اومدن یونجو البته بعد از یکسال اونا رو ول نمیکرد نمیرفت اون رو با یونجو تنها نمیذاشت ،اگر یونجو به خاطر قرصهای که لی ها زمان بارداری مصرف کرده بود با مشکل قلبی به دنیا نمیومد ،اگر، اگر های بسیاری که بی امان به ذهن کیو هجوم میاوردن ذهنش رو اشفته میکرد او زندگی دیگری داشت زندگی که معنی خوشبختی را میفهمید .
لیتوک برای اینکه اب وهوایی عوض کند تا روحیش هم عوض شود از اون همه ناراحتی حتی برای چند لحظه هم که شده فارغ شود از درساختمان بیمارستان خارج شد به فضای سبز محوطه بیمارستان پناه برد دستانش رو به دو طرف باز کرد نفس عمیقی کشید هوا رو با فشار وارد ریه هایش کرد، هنوز بازدمش رو کامل بیرون نداده بود که صدای جر و بحث دو نفر توجهش رو جلب کرد با چشمانش به دنبال منبع صدا میگشت که ناگهان چشمانش روی صحنه ای که دید قفل شد . شیوون با خشم باور نکردی یقه دکتر بورن رو گرفته بود سراو داد میزد ،شیوون شدید خشمگین بود خشمی که از او بیسابقه بود .دکتر بورن فقط با نیشخند که به روی لب داشت به شیوون خیره شده بود . با قدمهای بلند و تند به طرفشان رفت .
" اقای دکتر بورن تو فقط به پروفسور بگو من همه هزینه عمل و هرچیزی رو که لازم داشته باشیه فراهم میکنم...من دو روزه که دارم باهاتون حرف میزنم... با ارامش ازت خواهش کردم... دو روزه باهات دارم کلنجار میرم...اخه تو چرا نمیخوای اینکارو بکنی...چرانمیخوای با پرفسور حر ف بزنی... دددد... لعنتی پروفسور یون تو رو خیلی قبول داره...حتما درخواست تو رو قبول میکنه... ژرمی با حالتی که میخواست شیوون رو مسخره کند گفت: مگه همه مثل تو دیونه ان که به خاطر نجات جون یه نفر معلوم نیست تا چند روز دیگه زنده بمونه ...خودشونو به اب و اتیش بزنن... شیوون که از عصبانیت چشمانش قرمز شده بود نفس نفس میزد یقه ژرمی رو بیشتر کشید صورتشو رو به صورت او نزدیکتر کرد گفت: من مطمنم اگه پرفسور اون بچه رو عمل کنه اون بچه زنده میمونه... اخه مگه تو انسان نیستی... حداقل تلاشت رو بکن... ژرمی یقه اش رو از چنگ شیوون در اورد درحالی که نیشخندی میزد گفت: همین که تو انسانی و داری تلاش بیهوده میکنی بسه... همه میدونن که اون بچه با این سن کمش زیر عمل به اون سختی دووم نمیاره... شیوون هنوز عصبانی بود از شدت عصبانیت بدنش میلرزید . لیتوک که از عصبانیت زیاد شیوون نگران شده بود به سمت اونا رفت اروم شیوون رو کمی به عقب کشید خودش رو میون اون دو قرار داد رو به شیوون با نگرانی گفت: وونی جونم اروم باش... خواهش میکنم... رو به ژرمی کرد چهره اش درهم شد با اخم به ژرمی نگاه کرد ولی هیچی نگفت.
شیوون هنوز عصبانی بود به شدت نفس نفس میزد بدنش میلرزید لیتوک از این حالت شیوون ترسیده بود به سمت شیوون رفت دستاش رو دو طرف صورت شیوون گذاشت به چشای قرمز او که هنوز با خشم به ژرمی خیره بود نگاه کرد گفت: وونی اروم باش... خواهش میکنم... به من نگاه کن ... وونی میگم به من نگاه کن... وقتی نگاه شیوون به سمت لیتوک برگشت اروم گفت: من درسش میکنم وونی باشه؟... حالا برو تو ...من خودم با پرفسور یون صحبت میکنم باشه؟... بعد دستانش از دو طرف صورت شیوون برداشت اون رو به طرف ساختمان بیمارستان هول داد گفت: برو دیگه... گفتم خودم درسش میکنم...خواهش میکنم... رو به ژرمی کرد با کمی خشم گفت: دکتر بورن من باید با شما صحبت کنم... ژرمی هم با بی حوصلگی در حالی که چشماشو میچرخوند گفت: شما دیگه چی میخواین سرپرستار پارک...
کانگین
کانگین دنبال لیتوک میگشت از یکی از پرستارها پرسید او گفته بود که لیتوک رو دیده که از درساختمان خارج شده پس برای پیدا کردن لیتوک از درساختمان بیمارستان خارج شد به محض اینکه وارد محوطه بیمارستان شد صدای فریاد کسی توجهش را جلب کرد . درست میدید؟ این واقعا دکتر چویی بود که اینگونه فریاد میزد؟ دوباره خوب نگاه کرد تا چیزی که میدید مطمین شود. اخر دکتر چویی که کانگین شناخته بود مردی صبور ومهربان بود که همیشه لبخند به لب داشت به طوری که با همین برخورد دل خیلی از خانوادهای بچه های مریض رو اروم و مطمین کرده بود .حالا چه اتفاقی افتاده بود که او اینگونه داد میزد .کانگین هنوز تو ذهنش به دنبال جواب سوالش میگشت که دید لیتوک خود رو میون این معرکه انداخته و دارد سعی میکند دکتر چویی رو اروم کند. کانگین اروم به سمت شیوون رفت دست او را گرفت اون رو به دنبال خودش به سمت دیگه محوطه کشید به یک نیمکت رسیدن اروم دست شیوون رو کشید اون رو روی نیمکت نشوند ،خودش هم بدون اینکه حرفی بزند کنار شیوون نشست .شیوون هنوز هم کلی عصبانی بود به حالت تاسف سرش رو به دو طرف تکان میداد. کانگین با دیدن حال شیوون تریج داد که حرفی نزد تا شیوون کمی اروم بشود کانگین به جای که لیتوک و ژرمی ایستاده بودن نگاه میکرد متوجه شد لیتوک با ژرمی درحال صحبته ولی از اون فاصله نمیتوسنت صدای اونها رو بشنود
کیوهیون
کیوهیون از ماشینش پیاده شد دزدگیر اون رو زد به سمت ساختمان بیمارستان اومد که درهمون لحظه متوجه سرو صدای شد ،ایستاد به صحنه ای که داشت اتفاق میافتاد نگاه میکرد. دکتر چویی دکتر پسرش یونجو داشت با فرد دیگری که به نظر او هم پزشک میومد دعوا میکرد. از تعجب چشمانش گشاد شد اخه اون فکر نمیکرد که دکتر چویی که مردی اروم و مهربون اینگونه خشمگین بشود، او میدید که شیوون باهر فریادش صورتش برافروخته تر میشد .کیو با خودش فکر کرد چه موضوعی باعث شده تا این دکتر جوون وجذاب ومهربون به حد انفجار برسد. کیو غرق در افکار خودش بود که متوجه شد سرو صدا از بین رفته همه جا اروم شد، به روبروش نگاه کرد حالا همون دکتر که دکتر چویی در حال دعوا با اون مرد جوان بود دیگه در حال صحبت باهم بودن سرش رو به حالت تاسف تکون داد به سمت ساختمان بیمارستان حرکت کرد.
" دکتر برون یک روز وقت ازادتون رو به من اختصاص بدین ...خواهش میکنم"... لیتوک در حالی که به ژرمی نگاه میکرد ازش درخواست کرد. ژرمی با یه حالت کلافگی پوفی کرد گفت: به چه دلیل مسخره ای من باید این کارو بکنم؟... لیتوک چشمانش رو بست پلکهایش به هم فشرد سعی کرد که خودش رو کنترل کند دستش رو با کلافگی داخل موهاش کرد گفت : خواهش میکنم...من باید با شما صحبت کنم.. باید یه سری چیزها رو به شما نشون بدم...
" هنری من باید چیکار کنم"... ژرمی کلافه از تمام افکاری که به ذهنش هجوم میاوردن در حالی که به روبرویش خیره شده بود از هنری پرسید. هنری در حالی که دو لیوان قهوه توی دستانش بود به ژرمی که روی مبل لم داده بود نزدیک شد کنار اون نشست لیوان قهوه ای رو روی میز جلوی ژرمی گذاشت گفت: مگه تو نمیگی سرپرستار پارک مرد خیلی خوب و محترمیه... پس دعوتشو قبول کن... تو مگه فردا آف نیستی؟... خب برو ببین چی میگه... ژرمی همانطور که خودش رو به سمت جلو میکشید تا لیوان قهوه رو از روی میز برداره گفت: باشه... بعد از اینکه قهوه مو خوردم بهش زنگ میزنم... ولی واقعا نمیدونم کار درستی انجام میدم یا نه... هنری در حالی که لیوان قهوه رو به لبش نزدیک میکرد با لحن شیطنت امیزی گفت: مگه دویلت از ژرمی عزیز من هم وجود داره... لبخند زد. ژرمی از گوشه چشم بهش نگاه کرد گفت: حالا شب نشونت میدم من چقدر دویلم ... نیشخند شیطنت امیزی زد که هنری متوجه اون شد لبخندش پهنتر شد.
لیتوک با نگرانی طول حال خونه رو چند بار رفته و برگشته بود به ساعت دیواری توی حال نگاه کرد ساعت از 11 شب گذشته بود ولی هنوز شیوون نیومده بود. چند دفعه ای به گوشی شیوون زنگ زده بود ولی گوشیش خاموش بود حسابی نگران شده بود با خودش فکر میکرد نکنه برای شیوون اتفاقی افتاده باشه نکنه تصادف کرده باشه همانطور که غرق افکار پریشون خودش بود یهو.....
سلام من شمارم رو بزارم بهم رمز میدین؟؟
سلام عزیزم...شماره نمیخواد رمز فیکای که من میزارم به این صورته که شماره هر قسمت میشه رمز اون قسمت مثلا قسمت 15 رمز اون قسمت میشه 15...یعنی هر قسمتی رمزش تغییر میکنه برحسب شماره اون قسمت .
بابا کیو
حالا خوبه ازدواجش اجباری بود

ژومی چرا اینقدر رو اعصابه
مرسی عزیزم
اره ازدواجش اجباریه...
ژرمی یکم اخلاق فرق داره...خخخخ.
خواهش نفسم
سلام.قسمت اولش قشنگ بود.کیوی پدر
راستی ژرمی همون ژومیه؟؟
سلام عزیزم... ممنون که میخونیش...اره عزیزم ژرمی همون ژومیه...
سلام عزیزم.
.
؟ ایمیلم رو میذارم.
من تازه این وب رو پیدا کردم.
این قسمت داستانت رو خوندم جالب بود. خیلی خوشم اومد
داستان معجزه عشق هم قسمت اولش رو خوندم . اونم عالی بود
میشه اگه امکانش هست به منم رمز هر دو تا داستان رو بدی
ممنون و خسته نباشی
فرستادم عزیزم
پلیییییز منم رمز میخوام
سلام عزیزم باشه میفرستم...
منم رمز
باشه عزیزم فرستادم
وای بیبی چه باحاله این خیلی خوشم اومد ازش
به منمخ رمز بده باشه
دوست دارم
خوشحالم که خوشت ..داستان فاطمه جونه...
چشممممممممممممم..حتما میدم ...مگه میشه ندم
در اینکه تو فوق العاده می نویسی شکی نیس
ولی می ترسم.... لیتوک عاشق وونی باشه و داستان ما وونکیوئه
خیلی تیکی رو اذیت نکن.خب؟؟؟؟
مرسی حناته جونم..انقد بی نقص و عالی می نویسی آدم می مونه چی بگه
مرسی فدات شم
نه عزیز دلم ...این وونیکیوهه... لیتوک عاشق شیوونی نمیشه...
خدا نکنه عزیز دلم
این داستان مال فاطمه دوستمه که من ویرایشش و تایپش میکنم میزارم...خواهش نفسم
Slm eksh
Man ba nete khatam mitarsam ghat she o national cm bezaram
Vase hamin jolo jolo nakhoonde daram cm mizaram vali motmaenam aliiieee
Wonkyu k bad nemishe
Mage Darim asan
Fightiiiinng:**
Mnm Ramz Mikham
Too khosoosi shomaramo mizaram
باشه عزیزم ..ممنون که بهم سر میزنی و نظر میزای... دوستت دارم...فدای محبتت بشم عمه جونم
سلام اونییییی

من اومدمممم
جییییییییغ فیک جدید
سلام عزیز دلم...
خوش اومدی....
قربونت برم...
اوووووه..تموم...چاکریم آبجی...عالی بود...خوشمان آمد...
ممنونم...
ممنون که اومدی سر زدی...قابلتو نداشت عزیزم
سلام واوو چقد زیاد بود چسبید دختر جان
منتظر ق بعدم مممنون
وهمنیطور ممنون واسه رمز
یادم نبود
اخهه شماره شیوونو نمیدوستم
راستی عدد ایونهه چنده؟
هیوک باید 9 باشه پس؟؟چون شیوون 10 هیوک باید 9 باشه
دوتاشون فروردینی ان دیگه نه؟؟؟؟
سلام عزیزم
خواهش میکنم... ممنون که میخونیش...
ولی کدوم رمز؟. من که هنوز به کسی رمز ندادم....
مال هیوک فکر نکنم 9 باشه... فکر کنم 2 یا 3 باشه... دونگهه هم نمیدونم.. شیوونم هم اره 10
هردوتاشونم فرودینی هستند...ولی این شمارها ربطی به ماه تولدشون نداره... اینا مربوط به نوبتی که وراد شدن به سوجوه... یعنی شیوون 10 مین نفری بود که وارد سوجو شد کیو 13 مین نفر. ... و هیوک هم فکر کنم 2 مین نفر باشه... شماره ها از اینه