SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 3

 

سلام دوستای عزیزم...

خوبید؟... من که نمیبینمت و ازتون خبر ندارم....شما خوبید؟...

نمیدونم چه مرگه ...فکر کنم اشکال از منه... اخه حس میکنم کسی داستانمو دوست نداره... شونصد نفر ازم رمز گرفتن..به دویست نفر رمز دادم ...ولی دریغ از کامنت...  الان پستم باید از کامنت بترکه...ولی میبینم هر روز برام کامنت کمتری میزارن...حتما کسی جز دو سه نفر داستانمو دوست نداره... اگه دوست ندارین من داستانمو بذارم خو ب بگید منم نمیذارم...مال دوستان هست منم وبو اشغال نکنم.. برای اونای که پای ثابت کامنت گذاشتنن داستانمو با ایمیل یا جیمل ارسال کنم..داستانمو میدم فقط اونا بخونن...والا...


خوب با این همه دلخوری و گلایه یه قسمت دیگه از فیکمو گذاشتم برید بخونید ....



 

بوسه سوم


 

"من بچه کیم ؟"

( شیوون 3 ساله- کیوهیون 6 ساله)

کیو نگاهش به معلم بود که گفت: خوب بچه ها حالا که حرف «ی» رو یاد گرفتیم بیاید برام یه کاری بکنید... اسم خودتون رو بنویسید...بعدشم اسم تمام اعضای خانوادتون رو بنویسید... بابا و مامانتون... اگه برادر یا خواهر یا مادر وپدربزرگ دارید رو بنویسید... توی این اسم ها بگید کجاها حرف «ی» هست... چند تا اصلا تو اسم و شما و خانوادتون اسمم « ی» هست ...باشه؟... خوب بنویسید... منم میام میبینم... کیو با ذوق سرپایین کرد شروع به نوشتن کرد، ابتدا اسم خود را نوشت با وسواس و ارام به جای اسم پدر و مادرش اول اسم شیوون رو نوشت بعد والدینش رانوشت . با تمام شدن کارش کمر راست کرد با لبخند به نوشته ها نگاه کرد با نوک مداد شروع به شمردن « ی» ها کرد که با پرسش دوستش چانگمین که کنارش دستش نشسته بود توقف کرد. چانگمین به دفتر کیو نگاه کرد گفت: نوشتی؟...چند تا شده؟... کیو نگاهش به دفتر خود شد گفت: اره نوشتم... نشمردم... دارم میشمرم.... چانگمین که نگاهش به دفتر کیو بود اسم ها که نوشته بود را داشت میخواند قدری اخم کرد انگشت روی دفتر روی نوشته گذاشت گفت: این؟...چو...چویی شی... شیو...شیوووو...کیو مهلت نداد گفت: چویی شیوون...نوک مداد را روی نوشته ها خود گذاشت گفت: این "چو کیوهیون "یعنی من... این" چویی شیوون"دونسنگم( داداشکوچولوم)...اینم "چویی کی کو" بابامه ...اینم ...چانگمین بامکث نگاهش را ازدفترگرفت رو به کیو وسط حرفش گفت: چویی شیوون؟... مگه شیوون داداشت نیست؟...چرا قبل از بابا و مامانت نوشتی؟...خانم معلم گفت اول اسم بابا و مامان رو بنویسی بعد داداشتو...اخمش بیشتر شد گفت: کیو اشتباه نوشتی ها...کیو اخم کرد گفت: اشتباه نوشتم؟... نه اشتباه ننوشتم... درست نوشتم... هیمنجوری مینویسیم...اصن...اصن چی  اشتباه نوشتم...چوکیوهیون درست...چانگمین حرفش را برید گفت: نــــــــــــــــــه....اونو نمیگم که...اسما رو میگم... تو فامیلی خودت رو نوشتی چو... ولی مال بابا و داداشت چویی شده... یه «ی» اضافه گذاشتی ...خوب اشتباهه دیگه...

کیواخمش بیشتر شد گفت: نه همش میگی اشتباه نوشتم... ننوشتم... درست... چانگمین دفتر خود را روی میز جلوی کیو گذاشت به نوشته های خود با انگشت اشاره کرد وسط حرفش گفت: نه بیین... من اینو میگم...من و بابا و نونا ( خواهرم) فامیلیمون یکیه... ولی مال تو با داداش و بابات فرق داره...میگم اشتباه نوشتی... خوب تو چو کیوهیونی ودونسنگت(داداشت ) هم میشه چو شیوون نه چویی شیوون... کیو بدون کم کردن گره ابروهایش به نوشته های چانگمین نگاه میکرد با مکث به نوشته های خود نگاه کرد. کیو درست نوشته بود ولی یک اشکالی وجود داشت، نه درنوشته های کیو در فامیلیها . او «چو» بود و پدر و برادرش «چویی» چرا؟ چرا فامیلیش با انها فرق داشت؟ در حالی که مال چانگمین همان فامیلی پدر و خواهرش بود، چرا او هم فامیلی شیوون نبود؟.

....................................

کیو با قدمهای خسته که به روی زمین میکشید سربه پایین وارد خانه شد، در ذهنش سوالات غوغایی به پا کرده بود او را آشفته . فامیلش با فامیلی پدر و برادرش فرق داشت ،این فقط یک معنی میداد او بچه این خانواده نبود؛ شیوون برادرش نبود از درست بودن این سوالات قلب کوچکش پر درد شده بود بدنش بیاختیار میلرزید . احساس تنهای و بی کسی شدید میکرد ؛اگر واقعا پسر این خانواده نبود پدر و مادرش که بودن؟ یعنی بچه سرراهی بود؟ یعنی شیوون برادرش نبود؟ اگر شیوون برادرش نبود او میمرد ؛ اگر پدر و مادرش این دو نبودن او چه بیکس و تنها بود ؛گویی اگر پدر و مادرش والدین او نبودن کس دیگری نمیتوانست دوسش داشته باشد.نفهمید راه مدرسه به خانه که  مثل هر روز با ماشین و راننده مخصوص که پدرش برای او فرستاد را چطور به خانه رسیده بود،با صدای بادیگارد به خود امد از ماشین پیاده شد وارد خانه شد. همچنان غرق افکار خود بود که با صدای مادرش به خود امد : سلام پسر خوشگلم... اومدی؟...وسط سالن ایستاد سرراست کرد با چهره ای افسرده به مادرش که به استقبالش میامد نگاه کرد جوابی نداد. خانم چویی که با لبخند به طرفش میرفت با دیدن چهره افسردش لبخندش خشکید؛ جلویش ایستاد با نگرانی گفت: چی شده پسرم؟... جلویش زانو زد دست روی صورت کیو که غمگین نگاهش میکرد جوابی نمیداد گذاشت گفت: حالت خوبه؟... چرا جواب نمیدی؟... دستانش برای کنترل کردن دمای بدن فرزندش که ببیند تب دارد یا نه ؟ صورتش را به اغوش کشید که کیو تب نداشت برعکس بدنش سرد بود .نگرانی خانم چویی بیشتر با چشمانی لرزان به صورت رنگ پریده و افسرده کیو نگاهش میکرد بیتاب پرسید : چی شده عزیز دلم ؟... چرا ناراحتی؟... کسی اذیتت کرده؟... چرا جواب نمیدی؟... حالت بده؟... جایت درد میکنه؟... کسی چیزی گفته؟... قصد کرد بلند شود اشفته و عصبانی به سراغ بادیگاردها و راننده برود از انها بپرسد که برای کیو چه اتفاقی افتاده که ناراحت است که با حرف کیو بیحرکت شد .

کیو بدون تغییر به چهره غمگینش به ارامی و صدای گرفته گفت: مامانی من بچه کیم؟...  من بچه شما نیستم؟... منو دوس ندارید؟... خانم چویی از سوالات کیو گیج و شوکه شد گویی نفهمید کیو  چه گفته؛ چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...چی گفتی؟... کیو از ترس پاسخی که قرار بودبگیرد چشمانش تر شد با بغض گفت: من پسر شما نیستم؟... بابا و مامان من کین؟... من... خانم چویی دست از صورت کیو گرفت یهو چهره اش تغییر کرد اخم تابداری کرد گویی عصبانی شده بود نفس نفس میزد بازوهای کیو را به چنگ گرفت حرفش را برید با صدای بلند گفت: کی گفته تو بچه ما نیستی؟... کی این حرفا رو به تو زده؟...هاااااااااا؟...کی گفته تو پسر من نیستی؟....کیو که چشمان خیسش کهاماده بود اشک را سراریز کند با بغض گفت: کسی نگفته ...خودم فهمیدم... امروز...امروز حرف «ی» رو یاد گرفتیم ...خانم معلم گفت اسم و فامیلمو بنوسم... من نوشتم...من فامیلیم چو...ولی مال شیوونی و بابا چویی... مال چانگمین مثل بابا و نوناشه... ولی مال من با شیوونی فرق داره... من بچه شما نیستم؟... اگه بچه شمام چرا فاملیم با مال شیوون فرق داره؟...

خانم چویی با حرف کیو ابروهایش بالا رفت شوکه شده برای لحظه ای درمانده پاسخ به کیو بود در دلش به معلم کیو لعنت فرستاد ولی سریع خود را جمع و جور کرد دستان کوچک کیو را گرفت فشرد لبخند کمرنگی زد میان حرفش با مهربانی گفت: نه عزیز دلم... نه پسر گلم...تو عزیزدلمی ...دستان کیو را بالا اورد بوسید با مهربانی گفت: تو گل پسر خوشگل منی... مامان عاشقانه دوستت داره... بابایی هم تو رو خیلی دوست داره... شیوونی داداش کوچولوی توهه...که... که صدای فرشته نجات کوچولوی خانم چویی امد : هیوندددددددددددددددددددد...هیونددددددددددددددد.... خانم چویی جمله اش نیمه تمام ماند رو برگرداند به شیوون که با گرفتن نرده های طلایی راه پله عریض وسط سالن از طبقه بالا به پایین میامد تقریبا میدوید نگاه کرد با صدای بلند گفت: ندو شیوونی...زمین میخوری مامانی... رو به کیو که او هم رو بگردانند به شیوون نگاه میکرد گفت: کیوهیون بیا به دادم برس ...کیو رو به مادرش کرد که ظاهرا چهره اش را کلافه نشان میداد گفت: این بچه منو کشت... صبح که بیدار شده حالش خوب نبود... فکر کنم سرما خورده... همش هم بهونه تو رو میگرفت...صبحونه هم نخورد هیچی هر کاری کردم هیچ غذای دیگه ای هم نخورده... همشم میگه هیونگ بیاد من غذا بخورم... لبخند زد به شوخی گفت: بیا این دونگسنتو (داداش کوچولوتو ) از گشنگی نجات بده... بچه ام از دست رفت....

شیون که از پله ها پایین امده بود به طرف ان دو میدوید به مادرش امان نداد جمله اش را تمام کند با صدای بلند گفت: هیوندددددددددددددددد... بیا تیت( کیک) بخویم... اجما  تیت داده... من با هیوند میخویم... هیوندددد بیا به به بخویم... جلوی کیو ایستاد با لبخند شادی به کیو نگاه میکرد نفس زنان با ذوق گفت: هیوند بیا... تیت خوشملزه بخویم... کیو با دیدن شیوون همه چیز را فراموش کرد تمام سوالات و احساس بی کسی از یادش رفت با دیدن صورت رنگ پریده شیوون نگران شد چهره افسرده اش درهم شد با حالتی عصبانی گفت: شیوونا تو صبحونه نخوردی؟... مامانی میگه تو غذا نخوردی چرا؟...شیوون از عصبانیت کیو لبخندش محو شد با بغض لب زیرنش را پیچاند گفت: به به با هیوند بخویم... اجما تیت دویس تد ( درست کرد9)... هیوند بخویم... تشنمه( گشنمه)... به به بخویم... کیو با بغض شیوون از عصبانت خود پشیمان شد اخمش محو شد بوسه ای به گونه شیوون زد دستی پشت شیوون گذاشت او را بغل کرد به طرف اشپزخانه هدایش میکرد گفت: خیلی خوب... بخشید داداش کوچولوی خوشگلم...بیا باهم بریم کیک بخوریم...به اجوما میگم اب پرتقال هم بده ...نه بگیم اب پرتقال وبستنی بده...باشه؟... شیوون با خوشحالی لبخند زد چال گونه هایش را به نمایش گذاشت با سرتکان دادن گفت: آله ( اره) ...

خانم چویی از حرکت ان دو خنده پوزخنده ای زد سرش را تکان داد گفت: از دست این دوتا... نگاشون کن... از صبح خودمو کشتم یه لقمه همم نخورد...حالا اینو دیده ...یهو با به یاد اوردن حرفهای کیو خندهش محو شد کیو نسبت به فامیلیش حساس شده بود احساس میکرد روزهای سختی در پیش دارند.

*************************************************

اقای چویی مثل بیشتر شب ها دیر به خانه امده بود ،زمانی به خانه میرسید که بچه ها خواب بودن .قبل از خواب به اتاق بچه ها میرفت با عشق پدرانه نگاهشان میکرد با بوسه شب بخیر میگفت. حال هم در اتاق را اهسته باز و وارد شد مثل همیشه اول به طرف تخت کیو رفت ،خانم چویی هم پشت سرش واردشد. اقای چویی به تخت رسید دید کیو شیوون هم را بغل کردنند ارام درخوابند . شیوون کوچک خود را مچاله کرد سر به بازوی کیو گذاشته و دستانش دور تن کیو و کیو هم دستانش دور تن شیوون حلقه کرده در خواب ناز هستند. آقای چویی اخمم ملایمی کرد با صدای اهسته گفت: باز که اینا با هم خوابیدن ؟...اینا چند شبه با هم همینجوری میخوابن... سرراست کرد رو به همسرش با حالتی عصبی اهسته گفت:شیوون مگه تخت نداره ؟...چرا بیشتر شبا تو تخت کیو میخوابه؟... اینم اینجوری تو بغل هم...خانم چویی هم اخم کرد اهسته گفت: خوب چی میشه؟... اینا برادرن اینجوری میخوابن.. من یه چند بار بهشون گفتم...ولی فایده نداره...دوباره وسطای شب میان بغل هم میخوابن ... بعلاوه خودت میدونی که وقتی  یکی از این دوتا حالش بد باشه ...اون یکی با بغل کردن ارومش میکنه... کلا با اینجوری خوابیدن اروم میشن... آقای چویی اخمش بیشتر شد بدون تغییر به لحنش گفت: درسته ...وقتی حالشون بده این کارو بکنن اشکالی نداره... ولی اینا بیشتر شبا اینکارو میکنن... میترسم بخوان مثل داییشون بشن... یعنی از این کار متنفرم ...انقدر... خانم چویی همم اخمش بیشتر شد دلخور از حرف همسرش گفت: بچه های بیچاره ام کی هر شب اینکارو کردن... اصلا خوب کاری میکنن... تو هم همیشه هیمنو بگو... این وسط بچسب به جونگسو... گفتم که هر وقت یکشیون عصبی یا ناراحت و مریض باشه بیشتر اینکارو میکنن..

آقای چویی همراه اخم چشمانش را ریز کرد گفت: وایستا ببینم... باز کدومشون حالشون بده؟... نکنه شیوون... خانم چویی هم بدون تغییر به چهرهش وسط حرفش گفت: کیوهیون...بهت که گفتم که با یاد گرفتن کلمه «ی» متوجه تغییر فامیلش شده... وقتی از مدرسه اومد حالش خوب نبود...این چند روز هم یکم گیج میزنه... حالش زیاد خوب نیست... شیوونم انگار متوجه شده...شبا باهم اینجوری میخوابن... دیشبم بهت گفتم  باید... آقای چویی دست راستش را برای ساکت کردن همسرش بالا اورد گفت: اره گفتی ...منم گفتم که الان  نمیشه گفت... تو انتظار داری به بچه 6 ساله چی بگم؟... فکر نمیکنی اون حرفا برای بچه 6 ساله قابل درک نباشه... درسته کیو بچه باهوشیه ولی هنوز خیلی کوچیکه گفتن اون حرفا براش زوده.... بخصوص اینکه بهش بگی پدر و مادرش نیستی... میفهمی چه ضربه ای توی این سن میخوره؟... نگاه اخم الود و ناراحتش به دو کودک در خواب شد اهسته گفت: میگم بهش ...ولی به موقع ...الان نه... به موقعش همه چیز رو بهش میگم...

***************************************************

زمستان 30 دسامبر 1990

( شیوون 4 ساله – کیوهیون 7 ساله)

شیوون دمر به شکم دراز کشیده بود روی دفتری که جلویش بود با مدادهای رنگی خط های کج وکوله میکشید با خود زمزمه میکرد : آبا ببیسم ( بنویسم)... خا...خانوم معیم ( معلم) دوا نتونه ( دعوا نکنه) ...شیوونی بشه ( بچه) خوبه... به تقلید از کیو که کنارش او هم دمر درازکشیده بود مشغول نوشتن تکالیفش بود، او مثلا مشق مینوشت که با حرکت هیوک سرراست کرد با اخم شدید نگاهش کرد . هیوک که روبروی ان دو روی زمین نشسته بود مشغول خواندن کتاب بود ،بدون گرفتن نگاهش از کتاب دست دراز کرد از بشقاب جلوی شیون تکه ای سیب برداشت به دهان گذاشت. شیوون با اخم به هیوک و بشقاب خود و بشقابی که جلوی هیوک بود نگاه کرد، بشقاب میوه هیوک خالی بود هیوک تمام میوه خود را خورده بود، حالا داشت مال شیوون را میخورد . شیوون بلند شد دو زانو نشست با اخم بیشتر به هیوک و حرکتش که دوباره با بیخیالی دست دراز کرد اینبار تکه ای از موز و خیار را برداشت خورد نگاه کرد با حرف کیو نیم نگاهی به برادرش دوباره به عمویش نگاه کرد.

کیو همانطور که دراز کشیده بود سرراست کرد با چهره ای گرفته و غمگین به هیوک نگاه کرد گفت: سامچون ( عمو) چرا فامیلی من با شیوون و بابا و شما فرق داره ؟... شما هم فامیلتون چویی... دوباره مسئله فرق داشتن فامیلی برای کیو پیش امده بود، هر وقت در مدرسه با دوستانش یا سر قضیه ای حرف فامیلی پیش میامد کیو حساس این موضوع میشد . هیوک که گرم خواندن کتاب بودمتوجه سوال کیو نشده بود با گیجی سرراست کرد گفت: هاااااا؟... چی گفتی؟... کیو هم بلند شد دو زانو نشست با اخم ملایمی پرسید : میگم چرا فامیلی من با شیوون فرق داره؟... شما هم چویی هستی ...مثل شیوون و بابا...ولی من فاملیمم چو...چرا مال من با شما فرق داره؟...از مامان که میپرسم میگه من پسر گلشم... باباو اون عاشقمم ...دوسم دارن... ولی نمیگه چرا فاملیم فرق داره... حتما بچه اینا نیستم... هیوک از سوالات کیو چشمانش گشاد و دهانش باز مانده بود چه جواب دهد ،دستش را که دراز کرده بود اینبار از بشقاب جلوی کیو تکه ای سیب برداشت در نیمه راه ماند خشکش زده بود ،نمیدانست چه جواب دهد که شیوون به دادش رسید هر چند دردناک بود کار شیوون.

شیوون که با اخم شدید به دست هیوک نگاه میکرد که هی از بشقابش میوه برمیداشت میخورد تقریبا میوه اش را تمام کرده بود، با برداشتن میوه از بشقاب برادرش چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت گویی هیوک کار خطای بزرگی انجام داده بود شدید عصبانی شد یهو از جا پرید با عصبانیت فریاد زد: چیتار میتونی؟( چیکار میکنی)...  میوه من خولدی(خوردی)...حالا مال هیونگ میخولی... به هیوک گیج امان نداد تا بفهمد چه خطای کرده لگدی به دست هیوک که در نیمه راه دراز شده مانده بود زد لگدی هم به پای هیوک زد با دست هم ضربه های مشت به شانه های هیوک میزد فریاد زد: عمویـــــــــــــــی بـــــــــــــــد...همه رو خولدی... برای چی مال هیونگو میخولــــــــــــــی؟...کیو با حرکت شیوون گیج به شیوون و هیوک و بشقاب ها نگاه کرد نفهمید چه شده.

هیوک هم که از سوالات کیو شوکه بود با حرکت شیوون شوکه تر شد چهرهش درهم شد قدری عقب کشید تا از ضربات مشتهای کوچک شیوون درامان باشد ولی نبود شیوون همچنان او را میزد گفت: یاااااااااااااااااااااااا... بچه چته تو؟... چرا میزنی؟... چی میگی تو؟...شیوون بیتوجه به سوال هیوک فریاد زد : چرا میوه هیونگ رو میخولی...عمو بــــــــــــد...عمو زشت...یهو سرجلو برد بازوی هیوک را به دندان گرفت گازش گرفت. هیوک از گاز گرفتنش ناله بلند زد : آیـــــــــــــــــــــــــــــی...سر شیوون را  گرفت با چهره دردکش بلند تر ناله زد: آآآیییییییییییییی... سرشیوون را از بازوی خود جدا کرد فریاد زد: یاااااااااااااا...چرا گاز میگیری؟... من کجا میوه شو خوردم؟... کیو بیا این داداشتو جمع کن...کشت منو... تنها کسی که میتوانست شیوون را ارام کند کیو بود هیوک هم میدانست از کیو کمک خواست.

کیو که همچنان گیج کار شیوون بود با فریاد هیوک یهو بلند شد به طرف شیوون رفت از پشت بغلش کرد از هیوک جدایش کرد با ناراحتی گفت: چی شده شیوونی؟... ولش کن ...سامچون ( عمو ) چیکار کرده؟... حلقه دستانش را دورسینه شیوون تنگتر کرد برای ارامم کردنش بوسه ای به گونه شیوون زد . شیوون که از فریاد و تقلا نفس نفس میزد همانطور که دربغل کیوبود روبه کیو کرد با چهره ای درهم و نفس زنان گفت: سامچون( عمو ) همه میوه خودشو خولد... میوه منم خولد... میوه تو رو هم خولد...سامچون ( عمو) همه میوه ها خولد... بزنمششششششششششش... عمو شکموی زشت بیتربیت ...برای شیوون میوه های خودش مهم نبود ،از اینکه هیوک میوه کیو را میخواست بخورد عصبانی شد .برای کیو هم همین بود. کیو با حرف شیوون نگاهی به  بشقاب هیوک که خالی بود و بشقاب شیون که فقط یک تکه موز مانده بود کرد نگاهش به تکه سیبی که کنار بشقاب خودش روی زمین افتاده بود شد، فهمید هیوک چه کرده شیوون چرا عصبانی است او از اینکه هیوک تمام میوه شیوون را خورد عصبانی شد اخم کرد رو به شیوون گفت: میوه تو رو خورد؟... رو به هیوک با عصبانیت گفت: واقعا که حقت بود شیوونی بزنتت... عمو چرا میوه شیوونی رو خوردی؟... نباید جلوشو میگرفتم... هیوک که چهره ش از درد درهم و بازوی خود را می مالید با حرف کیو اخم شدید کرد گفت: چی؟... تو چی گفتی؟...

 کیو همانطور که شیوون را به بغل داشت به عقب میبردش با اخم غلیظ به هیوک نگاه کرد وسط حرفش با عصبانیت گفت: واقعا که ...عمو یعنی باید میوه خودتو بخوری مال شیوونی هم بخوری؟... چرا میوه شیوون رو خوردی؟... اون میوها مال شیوون بود ...تو حق نداشتی میوهشو بخوری...میوه میخواستی میرفتی تو اشپزخونه از خدمتکارها میگرفتی ... رو به شیوون که در بغلش ارام شده بود به طرف در اتاق میبردش گفت :شیوونی جونی بیا بریم پیش مامانی ...بهش بگیم عمو چیکار کرد... برای خودمون یه عالمه میوه بیاریم بخوریم... دیگه هم پیش عمو نیام...برم تو اتاق خودمون... باشه؟.... بیا بریم... شیوون هم در تایید حرفش سری تکان داد گفت: اله ( اره) ....بریم به مامانی بدیم ( بگیم)....

هیوک از حرفهای ان دو چشمانش گشاد شد گفت: یاااااااااااا...شما دوتا چی میخواید برد به زن داداش بگید ؟...وایستید ببینم ...شیوون و کیو بی توجه به فریاد هیوک از اتاق خارج شدن، هیوک با کلافگی موهای خود را بهم ریخت گفت: واااااای  از دست این دوتا... عین همن... وقتی هم که پشت هم باشن خیلی خطرناک میشن... خدا به دادم برسه... بلند شد دوان به طرف در رفت فریاد زد : یاااااااااااا...شما دوتا کجا رفتین... وایستین ببینمممممممممممم....

*****************************************

پاییز 10 نوامبر 1993

( شیوون 7 ساله _ کیو 10 ساله )

کیو خوشحال دوان به طرف دفتر مدرسه میرفت . پدرش امده بود به مدرسه. اقای چویی مثل همیشه  سفر کاری بود شب قبل برگشته بود، از کیو شنید که مدیر مدرسه شان عوض شده بود مدیر قبلی بیماری سختی گرفته بود دیگر به مدرسه نمیامد مدیر جدید امد بود. آقای چویی هم برای دیدن مدیر و هم برای اطلاع گرفتن از وضعیت درسی پسرش به مدرسه امده بود .کیو که مشغول بازی با دوستانش بود با دیدن پدرش وارد مدرسه به طرف ساختمان مدرسه رفت او هم بازی را رها کرد دوان از حیاط وارد ساختمان شد، پله ها رو دوتا یکی بالا رفت نفس زنان خود را پشت در اتاق مدیر رساند. چند نفس عمیق کشید تا حالش جا بیاید نفس زدنش ارامتر شود وارد اتاق شود،از لای در پدرش را دید که به مدیر جدید دست داد لبخندش پررنگتر شد . آقای چویی با سرتعظیم کوچکی کرد به مدیر دست داد با لبخند گفت: سلام ...من چویی کی کو هستم... پدر چو کیوهیون ...مدیر هم با سر تعظیمی کرد با لبخند دستش را فشرد گفت: من " ری  جین هی "هستم... مدیر مدرسه ...خوشوقتم... با دست به مبل جلوی میز اشاره کرد گفت: بفرماید...همراه لبخند اخم ملایمی کرد پرسید: ببخشید ...گفتید آقای چویی هستید؟... پدر چوکیوهیون؟...روی مبل جلوی آقای چوی نشست گفت: ببخشید میپرسم... فامیلی شما با پسرتون فرق داره یا من اشتباه شنیدم؟...

کیو  که دست بالا اورده بود تا ضربه ای به در بزند اجازه ورود بگیرد با سوال مدیر دستش در هوا ماند لبخندش خشکید. وقتی کلاس اول بود روی بخاطر همین اختلاف فامیلی به مادرش اعتراض کرده بود ولی جوابی نگرفته بود ،بخاطر بچگی که همه چیز را فراموش میکنند این موضوع  را فراموش کرده بود. هر چند چند بار دیگر هم به دلایل مختلف اختلاف فامیلیش با شیوون و پدرش برایش سوال برانگیز شده بود، ولی هر دفعه که از مادرش پرسیده بود جوابی نگرفت یا مادرش بحث را عوض کرده بود یا شیوون با ورودش وکاراش همه چیز را از یادش برده بود. ولی حالا با سوال اقای مدیر به جواب خود میرسید.دستش را پایین اورد تمام تنش گوش شد بهجوابی که پدرش میداد گوش میداد.

اقای چویی هم که برای همین موضوع امده بود . آقای چویی وقتی کیو رو برای ثبت نام به به هر مدرسه میبرد همه چیز را برای مدیر توضیح میداد مطمینا معلمها و ناظم هم از این موضوع با خبر میشدن ،ولی خود کیو ههیچوقت نمیشنید نمیفهمید .ولی حالا که مدیر مدرسه وسط سال عوض شده بود اقای چویی به بهانه اشنای با مدیر جدید و فهمیدن وضعیت درس کیو به مدرسه امده بود تا همه چیز را توضیح دهد. آقای چویی لبخندش کمرنگ شد گفت: نه درست شنیدید فامیلی من با پسرم فرق داره... چون .....

**********************************

از جا بلند شد گره ابروهایش بیشتر شد از خشم دندانهایش را بهم میفشرد انگشتانش را بهم مشت کرد ناخن های سفید شده از فشار خشم در پوست کف دستش فرو رفت با صدای خفه ای از لای دندانهایش به پدرش که بیخیال به سیگارش پک میزد گفت : خودت تو اون خونه حمالی میکنی ...برای چی منو میخوای ببری؟...چیه سرت زیاد شلوغ شده ... دیگه نمیرسی برای اربابت نوکری کنی... حالا منو میخوای بفرستی... کمتر به اون شب نشنیت برس ...تا برسی پای اربابتو لیس بزنی براش دم تکون بدی...من اهل اینکارا نیستم....من خودم...مرد اخمی کرد نگاهش به سیگار دست خودش بود حرفش را برید با لحن جدی و عصبانی اما ارامی  گفت: برای خودت نقشه ها داری... میخوای ترقی کنی بری اون بالا بالاها...درسته؟... رو به پسر جوانش که با تنفر نگاهش میکرد گفت: منم میخوام تو پیشرفت کنی... دونگهه...من پدرتم ...نه دشمنت...همیشه من بهت گفتم و میگم تو درمورد من و اربابم  اشتباه میکنی... تو با کار تو خونه اربابم به همه جا میرسی... به اون چیزی که میخوای... اگه میبینی من نرسیدم بخاطر اینه که هر چی دراوردم رو توی اون کار کثافت که معتادش شدم حروم کردم... بارها میخوام این قمار لعنتی رو ول کنم... ولی نمیشه... کثافت با گوشت و پوستم اجین شده...  این کار کثیف حتی منو پیش اربابم که خیلی برام عزیزه خراب کرده... همیشه جلوش نمیتونم سر راست کنم... هر چند اون مرد انقدر بزرگه که هیچوقت به روم نیاورده ...بارها غیر مستقیم بهم فهمونده که دست از این کار کثیف بردارم.... اونم بهم کمک...

مرد جوان یعنی دونگهه گره ابروهایش بیشتر شد وسط حرفش غرید : خوب اینا به من چه...؟ حالا که میگی اربابت خیلی دوستت داره میخواد بهت کمک کنه... بمون براش کار کن...دیگه چرا منو میخوای ببری اونجا...من نمیام اونجا... مرد یعنی پدر دونگهه سیگارش را درجا سیگاری فشار داد خاموش کرد رو به پسرش چهرهش درهمتر شد گفت: نمیای که چیکار کنی هاااااا؟... با اون دوستت که میگیه با فروش اون بسته های که نمیدونین چیه پولدار بشی؟ ... فکر میکنی من نمیدونم تو اون بسته ها چیه...تو اون بسته ها مواده...مواد...یا نکنه میخوای بری همراه ان یکی دوستت باهم بار قاچاق بیارید؟...دونگهه با شنیدن حرفهای پدرش گره ابروههایش وا و چشمانش گشاد شد پدرش هم اخم شدید کرد گفت:  احمق دیونه ...تو سرتو مثل کبک کردی زیر برفو فکر کردی نمیدونی بقیه میدوننن... همه مردم محله میدونن دوستات چیکارن...به زودی هم گیر میافتن... تو میخوای بری زندان اره؟...از جا بلند شد انگشتش را به طرف  دونگهه نشانه رفت گفت: تو با من میای به خونه اقای چویی ...میشی راننده مخصوص بچه های اقای چویی... هیچ حرفی هم دیگه نمیمونه... اگه این کارو نکنی میدونی که چه اتفاقی میافته... تمام دوستاتو لو میدم...فهمیدی؟... همشونو لو میدم...با قدمهای بلند به طرف اتاق رفت دونگهه که با چشمانش گشاد و ابروهایش به شدت گره خورده بود را در اتاق تنها گذاشت .دونگهه از خشم فریادی زد گلدان روی میز را برداشت به طرف دیوار پرتش کرد که چند تکه شد فریاد زد : لعنتی من یه روزی تو و اون ارباب و خانوادش رو میکشمممممممممممممممممممممم....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نظرات 6 + ارسال نظر
shamim پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 14:53

Salam man az inke siwon dare mirror sarbazi narahatam. Azizam to nevisande kheyli khobi hasti.

سلام عزیزم
من خودم حالا خیلی بده....شب و روزم شده گریه ..شیوون بره سربازی من چه کنم.....

tarane پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 11:50

عزیزم کارت حرف نداره . خیلی هم داستانت قشنگه . من تازه شروع به خوندن کارات کردم ولی خیلی دوسشون دارم. خودتو ناراحت نکن. امیدوارم بقیه هم تند تند برات نظر بذارن تا خستگیت در بره
این قسمت هم عالیییی بود . ممنون که این همه زحمت میکشی.خسته نباشی گلم.

ممنون عزیزم از نظرت.... خوشحالم که خوشت اومده...به وبمون خوش اومدی ....میدونم عزیزم گلایه بود دیگه ...

sara83 پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 09:02

داستانات خیلی عالیو قشنگن ناراحت نباش رمزو عوض کن اگه دوست داری
داستانم عالی بود مرسی

ممنون عزیز دلم...خوشحالم که خوشت اومده....
چشم

aida پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 08:23

یااااااااا بچه های بد بد بد
فیک به این قشنگی و نازیییییی... بااااووو
آجییی عشقم ناراحت نباش.اصن میخوای رمزو عوض کن تا بفهمی واقعا میخونن یا نه
آخه مگه می شه فیک به این باحالی رو نخوند
من که هر دیقه سر می زنم نا ببینم چه خبرههههه
بازم مث همیشه ترکوندییی عالی
ووووویییی وونکیو اصن مرگه
ووووییی ایونهه هم که داریم.. جونگسو جونمم که بهله
دیگه چه شود
واایی عاچختم
مرسییی عشقم

سلام عشقم...
نه بابا عوض کردن رمز فرقی به حالشون نمیکنه... دوباره گیرش میارن...
اره وونکیو از اول... ایونهه هم داره... لیتوک هم که زوج خودشو داره....
خواهش عزیزم

ستاره پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 01:03

آخی.. هیوک گوناه داشت...شیوونا زد داغونش کرد........
آخ جوووون دونی وارد میشود
قعنی لیتوک هم به برادرش احساس داشته که تبعید شده.....
بیچاره لیتوک...
کیوهیون....کیوهیون خیلی خیلی گوناه داشت....
تنکس...
من برا هر پارت سعی میکنم نظر بزارم ولی بعد که میام میبینم نیست...
شاید بقیه بچه ها هم همینطور باشند....
ممنون

اره هیوک کار بد کرد باید کتک میخورد...
هممم...لیتوک..حالا بعدا میفهمید در مورد لیتوک....
اره این وب هم خیلی اذیت میکنه... مزخرف و خره..
خواهششششششششششششششش

sogand پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 00:47

اخی بیبی خودتو ناراحت نکن بیا بخلمخخخ واقعا این دوتا پشت هم میشن خطرناک میشنای جان دونی هم داره میادمرسی عشقم

سلام عشقم..اره باهمن دنیا رو بهم میریزن
اره ایونهه هست دیگه...
خواهش نفسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد