SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 3

 

سلام دوستای عزیزم ...

حالتون خوبه...

من که در حد لالیگا داغونم... شیوونم قراره بره سربازی ... یعنی دارم دیونه میشم... من چطور دو سال رو تحمل


کنم... من حتما میمیرم... من نمیتونم تحمل کنم... شیوونم دو سال تموممممممممممممممممممم نبینم... نه حتما دیونه


میشم...از دوریش دق میکنم...حالم خیلی بده ..دلتنگی بخاطر شیوونی به کنار دردتو نمیتونی به هیچکی دور برت


بگی... یه گریه ام بخوای بخاطر دلتنگی بخاطر شیوون بکنی باید تو هفت تا سوراخ قایم بشی تا کسی نبینه..تا ببین داری گریه


میکنی بفهمن برای چی مسخرت میکنن اصلا دعوات میکنن که برای همچین چیزی داری گریه میکنی ودیونه ای ..اخه ادم


دردشو بی کی بگه


ببخشید پست امشب فقط اشک اه شد...حالم خوب نیست برید  بخونید این قسمت رو ....



 


معجزه سوم


 

 

چهار پنج رو از صبحتهای اون روز لیتوک با ژرمی میگذشت ژرمی توانسته بود پروفسور رو برای انجام عمل راضی کند شیوون نمیدانست که ژرمی چطور راضی شد با پرفسوریون صحبت کند با این وجود چند بار از ژرمی تشکر کرده بود. کیو بیرون اتاق یونجو روی یکی از نیمکتهای داخل راهرو نشسته بود چند لحظه قبل دو پرستار با یک دکتر وارد اتاق یونجو شده بودن ،به او گفتن که میخوان یونجو رو برای عمل حاضر کنن از او خواستن که بیرون اتاق منتظر بماند. بعد از چند دقیقه پرستارها و دکتر همراه تختی که یونجو روی ان با لباس اتاق عمل خوابیده بود بیرون امدن. کیو به سمت انها که در حال حرکت به سمت اتاق عمل بودن رفت دست یونجو رو توی دستش گرفت همانطور که با تخت حرکت میکرد رو به یونجو با نگرانی در حالی که سعی میکرد به خاطر یونجو لبخند بزند گفت: یونجوی من قویه ...من میدونم پسرم از پسش بر میاد... بوسه ای ارومی به دست یونجو زد با چشمانی که اشک در انها حلقه شده بود به صورت زیبای پسرش نگاه کرد. به اتاق عمل نزدیک شدن، تخت از در اتاق عمل داخل شد دست کیو از تخت جدا شد کیو دستش رور وی لبش گذاشت بوسه ای برای یونجو فرستاد با صدای که از بغض میلرزید گفت: دوستت دارم... همه وجود بابا... همینجا منتظرت میمنوم تا بگردی... با بسته شدن دراتاق کیو نگران و مضطرب روی نیمکی که همون نزدیک بود به انتظار نشست با اتفاقات گذشته فکر کرد.

فلش بک

" اوه پدر خواهش میکنم ...این کارو با من نکن... حداقل بذار با دختری که دوسش دارم ازدواج کنم... کیو در حالی که کلافه بود رو به پدرش که پشت به او رو به پنجره اتاقش ایستاده بود گفت. اقای چو خیلی جدی گفت: مثل اینکه متوجه نمیشی چی گفتم...تو با دختر شریک من ازدواج میکنی... دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم فهمیدی؟..." ولی پدر"... چو مهلت نداد با اخم گفت: ولی نداره... باورم نمیشه پسر عزیز دوردونه من گی شده باشه... پسر احمق با خودت چی فکر کردی... شرکت به این بزرگی وارث میخواد ...میفهمی؟... بعد از تو باید کسی باشه که اون رو بچرخونه... حالا هم برو تا روز عروسی هم حق نداری از خونه خارج بشی... اگه حتی بفهمم پاتو برای لحظه ای از این خونه بیرون گذاشتی از ارث محرومت میکنم... خدارو شکر مادرت زنده نیست تا ببینه پسرش چه شازده عوضی شده... دیگه نمیخوام چیزی بشنوم....

کیو بعد از بحث طولانی با حالتی عصبی به اتاق خودش رفت نمیدانست چطوری میتواند از زیر بار این عروسی در برود روی تختش به پشت دراز کشیده به سقف چشم دوخت .از وقتی نوجوان 17 ساله بود متوجه شده بود که به هیچ دختری احساسی ندارد، ولی برعکس وقتی پسر خوشتیپی رو میدید قلبش به تپش میافتاد اون موقع بود که توسط چانگمین یکی از بهترین دوستانش فهمید که گی است . در افکار خود غرق بود که موبایلش زنگ خورد  در افکار خود غرق بود که موبایلش زنگ خورد با بیحوصلگی دکمه وصل را زد گفت: بنال... صدای از اون طرف تلفن گفت: چه مرگت شده؟.... باز نتونستی اون پیر خرفت رو راضی کنی؟...

-اوی پسر احمق ...درست صحبت کن... اون پیر خرفت بابا منه ها...

- خوب باشه... حالا هرچی... نتونستی راضیش کنی؟...

- نه بابا ...تازه گفته تا روز عروسی حق ندارم از خونه خارج بشم ... وگرنه از ارث محرومم میکنه...

- حالا پس میخوای چیکار کنی؟...نگو که میخوای واقعا عروسی کنی؟...

- یااااااااااا... چته ... ارومتر ...چرا داد میزنی؟... گوشمو کر کردی...خودمم نمیدونم چانگین... دیگه زنگ نزن... اعصابم خیلی داغونه ... فهمیدی؟....

کیو تلفن رو قطع کرد گوشی را با عصبانیت به سمت دیوار پرت کرد که گوشی با برخورد به دیوار چند تکه شد . نمیدانست چکار باید بکند سرش داشت از هجوم افکار جورواجور منفجر میشد . به همه چیز فکر میکرد ولی نمیتوانست راه گریزی از این منجلابی که داشت در ان غرق میشد پیدا کند

.........................................

تا امروز که روز عروسیش بود از خانه بیرون نرفته بود بخاطر اینکه گوشیش هم شکسته بود با کسی تماس نگرفته بود . در اتاق باز شد چانگیمن وارد اتاق شد، کیو به خودش در اینه خیره نگاه میکرد. چانگیمن با صدای که دران عصبانیت موج میزد گفت: داری چه غلطی میکنی پسر؟...خودش را به روبروی کیو رساند دستش را روی دسته صندلی که کیو روی ان نشسته بود گذاشت روی کیو خم شد گفت: واقعا میخوای ازدواج کنی؟... کیو درجواب چانگمین نفسش را با صدا بیرون داد سرش را پایین انداخت با انگشتان دستش شروع به بازی کرد چانگمین با عصبانیت به دسته صندلی کوبید فریاد زد: با توام ...چرا خفه خون گرفتی ؟...چرا جواب نمیدی لعنتی؟... یه چیز بگو... قلبم داره از این همه فشار در میاد... مگه قرار نبود که ما باهم باشیم؟...

" متاسفم ..." کیو همانطور که سرش پایین بود با صدای خیلی ارام گفت.چانگمین  به بقیه کیو چنگ انداخت تقریبا او را از روی صندلی بلند کرد فریاد زد: فقط  همین ...متاسفی... لعنتی ...میدونی من نمیتونم بدون تو زندگی کنم... انوقت تو ... صحبت چانگمین با ورود مردی قطع شد. مرد با دیدن صحنه روبرویش دستپاچه شد گفت: آقای چو گفتن همه چیز اماده ست... لطفا تشریف بیارید...کیو دستانش رو به روی دستان چونگمین گذاشت با یک حرکت یقه لباسش  را از دست او بیرون اورد اهسته ولی محکم از اتاق خارج شد . چانگمین که دیگر پاهایش تحمل وزنش را نداشتن روی دو زانویش نشست صدای هق هق گریه ش تو اتاق خالی پیچید.

..................

شش ماهی از شروع زندگی مشترکش با " لی ها" میگذشت ولی تو این شش ماه شاید 30 روز درست حسابی خونه نیومده بود. لی ها شکایت اون رو به پدرش کرده بود کیو بعد از اینکه به داد و بیداهای پدرش گوش داده بود خیلی خونسرد از جایش بلند شد به طرف در رفت که با برخورد شی سخت به پشت سرش همان جا ایستاد دستانش را با خشم مشت کرد همانطور که پلکهایش را بهم میفشرد با عصبانیت گفت: زندگی خودمه... هر کاری دوست داشته باشم میکنم... تو گفتی ازدواج کن ...من هم به حرفت گوش کردم... ولی برای بقیه زندگیم خودم تصمیم میگیرم... با قدمهای محکم دفتر پدرش را درحالی که پدرش هنوز داشت غرغر میکرد ترک کرد.

....................

کیو با عصبانیت وارد خانه شد در را پشت سرش با صدای وحشتناکی بست . لی ها که روی مبل لم داده بود داشت تلوزیون میدید قهوه اش رو میخورد با صدای درروی مبل راست نشست همانطور که فنجان قهوه اش دستش بود به سمت راهرو که به درمیرسید نگاه کرد. کیو با عصبانیت به سمت لی ها رفت. لی ها که از حالت کیو متعجب بود از جایش بلند شد ایستاد. کیو روبروی او قرار گرفت با چهره ای درهم و عصبانیت نگاهش میکرد با صدای بلند گفت: تو به چه دلیل احمقانه ای از من به پدرم شکایت کردی هاااااااااااا؟... لی ها که حالا دلیل عصبانیت کیو را فهمیده بود با خونسردی موهای بلندش را به پشت پرتاب کرد با اخم گفت: به همان دلیل که من به درک...ولی بچه ات باید حضور پدرش رو دراین خونه احساس کنه... کیو که انگار متوجه حرفش نشده بود اخمش بیشتر شد گفت: چی؟... تو چه مزخرفی گفتی؟....

" اره تو داری پدر میشی ...این بچه که تو شکم منه باید بدونه که پدر هم داره "... لی ها با کلافگی در حالی که دستانش را روی سینه ش جمع کرده بود گفت. کیو که از شنیدن حرف لی ها تو شوک رفته بود خود را روی مبل انداخت با مکثی تقریبا طولانی انگار که چیزی یادش امده بود به موهایش چنگ زد گفت: من از بچه ها متنفرم... میفهمی ؟...تو باید اونو از بین ببری... فهمیدی؟... این جمله رو درحالی که داد میزد گفت. لی ها که باورش نمیشد این حرف را کیو زده با صدای که دران ناباوری موج میزد گفت: چی ؟...تو چی گفتی؟...این بچه رو از بین ببرم ؟... این امکان نداره... میفهمی تو چی میگی؟... اون الان سه ماهشه... یه ادم زندست... من هیچوقت این کارو نمیکنم... کیو با صدای بلند تر فریاد زد: تو غلط میکنی...همین که گفتم ...انو باید از ببین ببری... کیو از جایش بلند شد دوباره به سمت در خروجی رفت برای لحظه ای همانطور که در را تا نیمه باز کرده بود فریاد زد: شنیدی چی گفتم ...اونو از بین میبرییییییییییی... از خانه خارج شد .

کیو انقدرعصبانی بود که نفهمید چطور به بار رسید و داخل بار رفت تنها چیزی که او الان احتیاج داشت این بود که انقدر مست بشود که همه چیز را فراموش کند امروز یک روز جهنمی برایش بود ؛ اون از پدرش اون هم از بچه ناخواسته  ای داشت پا به این دنیا میگذاشت.

.............

" بابا خواهش میکنم ...منو نکش.. من میخوام زندگی کنم... خواهش میکنم... باااااااااااابااااااااااااا... کیو با وحشت چشمانش را باز کرد درحالی که نفس نفس میزد به سختی نشست با چشمانی که از وحشت گشاد شده بود به اطرافش نگاه کرد متوجه شد که توی اتاق خواب خودش روی تختخواب خودش نشسته بود با خودش گفت: این چه خواب کوفتی بود که من دیدم؟... ناگهان سردرد شدیدی به سراغش امد پلکهایش را از درد بهم فشرد دستش رو روی سرش گذاشت چند دقیقه ای طول کشید تا تمام اتفاقات شب قبل رو به خاطر بیاورد. او بعد از اینکه  به شدت مست کرده بود از یک راننده خواسته بود تا به خونه ببردش . به سرو وضع  اشفته خود نگاهی انداخت باید دوش میگرفت تا حالش جا بیاید به ساعت دیواری اتاقش که ساعت 9 صبح رو نشان میداد نگاه کرد پس با عجله از تخت پایین امد خواست سمت حمام برود که از شدت سردرد چشمانش سیاهی رفت با بستن پلکهایش دوباره روی تخت نشست باید برای ساکت شدن درد مسکنی میخورد بعد به حمام میرفت بعد هم به سشرکت میرفت جواب بازخواست پدرش برای دیررفتن به شرکت میداد.

اون روز کیو تا شب تو شرکت ماند نزدیکای ساعت 10 شب بود که کیو در حالی که حسابی خسته بود خودشو رو به خونه رسوند با اینکه گرسنه بود ولی حال شام خوردن نداشت پس به اتاقش رفت بدون اینکه دوش بگیرد فقط لباسش رو عوض کرد خودش را روی تخت دو نفره وسط اتاش انداخت بخاطر خستگی خیلی زود خوابش برد.

" بابایی خواهش میکنم ...من میخوام زندگی کنم...خواهش میکنم... بابایی... باباییییییییییی...." کیو از خواب پرید چشمانش که از وحشت گرده شده بود به اطراف نگاه کرد اشعه های طلای خورشید از لای پرده نقره ای به داخل اتاق سرک میکشید. کیو از خوابی که دیده بود قلبش تند میزد از وحشت نفس نفس میزد دستشو به روی سینه اش گذاشت با دست دیگرش باحالت عصبی به موهای بهم ریخته ش چنگی زد اونها را به سمت بالا و عقب سرش هدایت کرد با بهت گفت: این چه خوابی بود؟ ...دوباره من چرا این خواب رو دیدم؟... این یعنی چی؟... این پسر بچه کی بود؟... سوالات زیادی ذهن اشفته کیو رو درگیر کرده بود.

.................................

شیندونگ در حالی که پرونده ای در دست داشت وارد اتاق شد با تعجب به کیو که پشت میزش در حالی که به پشتی صندلیش لم داده بود به نقطعه نامعلومی خیره بود نگاه کرد گفت: تو توی اتاقی ؟...پس چرا هر چی درمیزنم جواب نمیدی؟... کیو هیچ عکس العملی نشان نداد همانطور به نقطعه نامعلومی خیره بود. شیندونگ که با دیدن حال کیو متوجه شده بود مسئله مهمی پیش امده که اینقدر کیو بهم ریخته و توی فکر بود پس به میز کیو نزدیک شد پرونده رو کمی محکم روی میز انداخت با این حرکت بالاخره کیو از فکر بیرون امد چهره اش درهم شد اخمی کرد به شیندونگ که درحال نشستن روی لبه میز بود لبخند به لب داشت نگاه کرد با عصبانیت گفت: چه خبرته شینی؟... کی اومدی؟... اصلا کی بهت اجازه داد بیای تو؟... شیندونگ پوزخندی زد به دراشاره کرد گفت: هر چی در زدم جواب ندادی... از منشیت پرسیدم گفت توی اتاقتی... نگرانت شدم ...این بود که اومدم تو...

کیو با همان حالت اخم الود و عصبی گفت: حالا چیکار داشتی؟... شیندونگ به پرونده روی میز اشاره کرد گفت: دوتا امضا ناقابل شمارو میخواد...همین ... کیو هم برای اینکه میخواست زودتر از دست شیندونگ راحت شود سریع پرونده ها رو باز کرد بدون اینکه به شیندونگ نگاه کند گفت: کجاها رو باید امضا کنم تا تو زودتر شرتو کم کنی؟... شیندونگ روی میز خم شد با انگشت جاهای رو که کیو باید امضا میکرد نشان داد. کیو به محض اینکه هر دو جا رو امضا کرد پرونده رو بست درحالی که هنوزاخم کرده بود اون رو به طرف شیندونگ گرفت گفت: بیا امضا کردم ...حالا اون باسن گندت رو از روی میز من بردار... شیندونگ که متوجه اشفتگی حال کیو شده بود درحالی که پرونده رو از کیو میگرفت گفت: کیوهیون چت شده؟... چرا اینقدر بهم ریخته ای؟... باز با لی ها دعوات شده یا با پدرت؟...

کیو اخمش غلیظ تر شد با عصبانیت گفت: هیچکدوم... الانم لطف کن برو بیرون...منو تنها بذار... شیندونگ دوست چند ساله کیو بود میدانست وقتی کیو بهم میریزد تا حرف نزند ارام نمیگرفت پس چشمانش رو ریز کرد سرش به صورت کیو نزدیک تر کرد گفت: بگو کیوهیون چته؟... شاید بتونم کمکت کنم.... کیو که میدوانست شنیدونگ به راحتی دست از سرش برنمیدارد نفسش رو با صدا بیرون داد درحالی که سرش رو میون دستانش که روی میز ستون کرده بود گرفته بود گفت: دو شبه خواب عجیبی دیدم... نمیفهمم که چی میخواد... شنیدونگ روی مبل جلوی میز کیو نشست گفت: خواب؟...چه خوابی؟... برام تعریف کن...کیو به صورت منتظر شیندونگ نگاه کرد گفت: دو شبه خواب میبینم یه پسر بچه 4 یا 5 ساله در حالی که شدید گریه میکنه میاد طرفم... ازم خواهش میکنه که نکشمش...بهم میگه میخواد زندگی کنه... جالب اینجاست که منو بابا صدا میزنه... شیندونگ با حرف کیوقیافه متنفکری به خودش گرفت گفت: هر دوشب یه جرو خواب دیدی؟... کیو دوباره به پشتی صندلیش تکیه داد گفت: آره... شب اول با خودم فکر کردم چون مست کردم یه همچین خوابی رو دیدم...ولی وقتی دیشب هم همون خواب رو دیدم حسابی بهم ریختم... شیندونگ با دست چونه اش رو مالوند گفت: کیوهیون لی ها چند ماهه بارداره؟...

کیو نگاه گیجی به شیندونگ کرد گفت: منظورت چیه؟... شیندونگ نگاه جدی به کیو کرد گفت: منظورم اینکه الان چند ماهشه؟... کیو فکر کرد گفت : فکر کنم سه ماهش باشه...چطور؟... شیندونگ از روی مبل بلند شد قدمی تو اتاق زد به سمت کیو چرخید گفت: پس هنوز جنسیت بچه مشخص نشده؟... کیو که از سوال شنیدونگ کلافه شده بود با حالت عصبی پرسید : چی داری میگی شینی؟... درست حرف بزن ببینم... شنیدونگ به طرف میز کیو رفت در حالی که دستاشو تو سینه ش جمع  کرده بود به لبه میز تکیه داد گفت: با تعریفی که تو از خوابت میکنی... میگی اون پسر بچه ازت خواسته تا نکشیش ... بعد هم بابا صدات کرده... بی شک همون بچه ای که لی ها بارداره... بشکنی زد به طرف کیو که با گیجی فقط سرشو به علامت تایید تکان داد  شیندونگ گفت: همینه...پسرت ازت میخواد تا بذاری اون به دنیا بیاد...

کیو که از حرفهای شنیدونگ عصبی شده بود با عصبانیت از روی صندلی بلند شد گفت: چی داری برای خودت میگی شینی؟... خودتم میدونی که من چقدر از اون بچه و مادر آشغالش متنفرم... شیندونگ قدمی به طرف کیو برداشت گفت: کیوهیون عاقل باش...میدونم از لی ها متنفری...ولی اون بچه که گناهی نداره... بعدشم خود اون بچه با  التماس ازت میخواد که نکشیش... کیو با عصبانیت نگاهی به شنیدونگ کرد فریاد زد: نکشمش؟... نکشمش  که به دنیا بیاد من مجبور بشم با کسی که ازش متنفرم زندگی کنم...به دنیا بیاد تا دست و پای من روببنده... تو هیچ میفهمی چی میگی؟... شنیدونگ همانطور که ایستاده بود گفت: اره... میفهم چی میگم... ببین این لی ها یی که من میبینم به زور داره با تو زندگی میکنه... خود اون هم دلش یه جای دیگه ست ...من مطینم منتظره یه فرصته تا تو رو ول کنه بره ...ولی نمیدونم چرا تا الان نرفته...مطمینم که یه دلیلی داره... کیو سرش رو پایین انداخت گفت: میدونم...خود منم میدونم ...شیندونگ گفت: کیوهیون ...مگه پدر تو فقط  به خاطر اینکه یه وارث داشته باشی تو رو مجبور نکرد که با لی ها ازدواج کنی؟... کیو سرشو بالا اورد با گیجی به شنیدونگ نگاه کرد گفت: اره ...همینطوره... شیندونگ لبخندی زد گفت: خب دیگه ...توبا این بچه  به اون وارث اینده شونو میدی ...اون هم دست از سرت برمیداره... انوقت تو میتونی با خیال راحت لی ها رو طلاق بدی... واقعا من موندم تو برای چی میخوای بچه رو از بین ببری؟... کیو با حرفهای شیندونگ شوکه شده بود او راست میگفت پدر  اون فقط ازش وارث میخواست و مطمینا وقتی بچه به دنیا میامد دیگر با زندگی کیو کاری نداشت پس با این فکر ناخواسته لبخندی به لبش نشست به طرف شیندونگ خیز برداشت لپ شیندونگ رو بوسید گفت: تو بهترین وکیل دنیایی... شیندونگ که از خوشحالی کیو شاد شده بود اخم ساختگی کرد در حالی که لبخند میزد گفت: من برای تو فقط وکیلم... کیو درحالی که هنوز لبخند به لب داشت به طرف درمیرفت گفت: نه تو بهترین دوست دنیایی شینی جونم... از درخارج شد . شیندونگ خنده ای کرد سرشو به دو طرف تکان داد گفت: تو دیونه ترین رفیق دنیایی...من میدونم تو بهترین پدر دنیا میشی دیونه ...ولی کیو از اتاق بیرون رفته بود حرفهای شیندونگ رو نشنید.

..................

کیو به خانه رسید به سمت اتاق لی ها رفت صدای قهقه لی ها از توی اتاق میامد .کیو کمی صبر کرد مشخص بود که لی ها با کسی تلفنی صحبت میکند ،کیو اخماش تو هم رفت بدون اینکه در بزند در اتاق را با شتاب باز کرد به طوری که در با صدای محکمی به دیوار خورد . لی ها با شنیدن صدای برخورد در به دیوار وحشت زده به سمت در برگشت که با دیدن کیو در استانه در که کیو از عصبانیت صورتش سرخ شده بود وحشتش بیشتر شد، لبخندی که روی لبش از ترس ماسیده بود جمع کرد، چند لحظه وحشت زده و شوکه به کیو خیره شد، ناگهان اخماش تو هم رفت با عصبانیت فریاد زد : تو مگه در زدن بلد نیستی که مثل یه حیوون سرتو میندازی پایین میای تو؟ ...کیوخشمش بیشتر شد قدمی برداشت درحالی که انگشتانش بهم مشت کرده بود با صدای که از خشم دورگه شده بود گفت: نترس نیومدم مزاحم حال کردنت با عشقت بشم... لی ها با این حرف کیو چند لحظه ای شوکه شد ولی سعی کرد حالت عصبانی خودش را حفظ کند خواست جواب کیو رو بدهد که کیو بهش امان نداد گفت: من فقط اومدم یه چیزی بگم برم... خوب گوش کن... انگشتش را به علامت تهدید طرف لی ها گرفت گفت: دیگه حق نداری بچه رو از بین ببری... من اون بچه رو میخوام...فهمیدی... لی ها یکدفعه قهقه ای از روی خشم زد گفت: چی شده؟... بچه دوست شدی...تا دیروز تهدید میکردی تحت فشارم میزاشتی که باید بچه رو از بین ببرم...انوقت حالا اومدی میگی میخوایش ...احیانا سرت جایی نخورده؟...یا خواب نما نشدی؟... بعد صداشو بالاتر برد گفت: لعنتی ...من این بچه لعنتی رو که از وجود توه نمیخوام نگه دارم میفهمی؟...

کیو با فریاد لی ها مشت گره کردهش بالا اورد فریاد زد : تو غلط میکنی ...تو این بچه رو به دنیا میاری ...بعد هر گوری دلت خواست میتونی بری...فهمیدی؟... لی ها که از ترس کتک خوردن خودش کمی روی تخت عقب کشیده بود با صدای که از ترس میلرزید گفت: من چرا باید همچین غلطی بکنم؟... کیو که  ترس لی ها رو حس کرده بود مشتش رو پایین اورد گفت: برای اینکه خانوادی من از من فقط یه وارث میخوان...خوب منم میخوام به اونا وارث بدم... بعدشم هم من وهم تو میتونیم بریم دنبال زندگی خودمون... بعد...نیشخندی زد گفت: تو خیلی راحت میتونی به عشقت برسی...چون من باهات دیگه کاری ندارم...کیو چرخید به سمت در اتاق رفت دم در اتاق ایستاد رو به لی ها گفت: یکی رو استخدام میکنم که کاراتو انجام بده ...کاملا مراقبت باشه... تو هم حواست رو جمع کن بلای سربچه نیاد... وگرنه کاری میکنم که از زندگی کردن سیر بشی... این رو مطمین باش ... فهمیدی؟... نیشخندی زد در اتاق رو محکم بست ؛هنوز قدمی از اتاق دور نشده بود که صدای   خورد شدن چیزی از تو اتاق اومد همزمان هم صدای جیغ لی ها که میگفت : لعنتی عوضی...کیو باز نیشخندی زد به سمت اتاق خودش رفت.

...........................

شش ماه به سرعت گذشت حالا کیو با اضطراب منتظر پشت در اتاق زایمان روی نیمکتی نشسته بود، ناگهان شیندونگ در حالی که دست گل دستش بود از انتهای راهرو پیداش شد به سمت کیو امد یک نگاه به در اتاق زایمان کرد  رو به کیو که سرش رو پایین انداخته بود کرد گفت: هنوز خبری نشده؟... کیو خواست جوابش را بدهد که درهمون لحظه در اتاق زایمان باز شد دکتر از اون خارج شد. کیو از روی صندلی بلند شد جلوی دکتر ایستاد با نگرانی به دکتر نگاه کرد دکتر لبخندی زد گفت: خداروشکر ...پسرتون به دنیا اومد ...مادر هم سالمه... کیو لبخند کمرنگی به لبش نشست ولی با نگرانی پرسید: بچه؟... بچه حالش چطوره؟...  دکتر لبخندش محو شد گفت: اقای چو میتونم چند لحظه تو اتاقم باهاتون صحبت کنم.. کیو با دیدن صورت جدی دکتر نگران شد گفت : بله حتما....

دکتر پشت میزش نشست از کیو و شیندونگ خواست روی مبل مقابل میزش بنشینن . ان دو نشستن با نگرانی به دکتر که چهره اش تو هم بود نگاه کردن. دکتر سرش رو بالا اورد به ان دو نگاه کرد گفت: اقای چو من از شما سوالی دارم... کیو با اضطراب گفت: بفرماید ...دکتر پرسید : همسر شما تو دوران بارداری قرص یا دارویی مصرف میکردن؟... کیو از نگرانی چشمانش دو دو میزد گفت: چطور؟... اتفاقی برای بچه ام افتاده ؟... دکتر گفت : لطفا سوال من رو جواب بدین؟... کیو چهره اش تو هم رفت با ناراحتی گفت: راستش اون اوایل  بارداریش  یه سری قرص مصرف میکرد ... اخه ما بچه رو نمیخواستیم... ولی بعدش من پشیمون شدم... خواستم که بچه رو نگه داریم... برای همین دیگه بهش اجازه مصرف هیچ قرصی رو ندادم... حالا چی شده؟... برای بچه ام اتفاقی افتاده؟... خواهش میکنم بهم بگید...

دکتر با شنیدن حرفهای کیو چهره اش توهمتر رفت گفت: شما با این کارتون میدونید چه بلای سراین بچه اوردین؟... به خاطر قرصایی که همسرتون مصرف کرده پسرتون دچار مشکل قلبی شده ... یه نوع نقص مادرزادی که متاسفانه به عمل احتیاج داره ...ولی فعلا به خاطر اینکه کوچیکه نمیشه...باید صبر کنی بزرگتر که شد اون عمل رو انجام بدیم... متوجه شدین اقای چو؟... کیو با شنیدن حرفهای دکتر شوکه شده بود بغض داشت خفه ش میکرد، اشک تو چشماش حلقه شده بود. اون خودش رو به خاطر این قضیه مقصر میدونست .شیندونگ که متوجه حال کیو شده بود دستشو خیلی اروم روی دستای یخ زده کیو گذاشت به ارومی گفت: نگران نباش کیوهیون...ما باهم این مشکل رو حل میکنیم...برای اطمینان لبخند کمرنگی روی لبش نشست .کیو با دیدن صورت اطمینان بخش شیندونگ ناخوداگاه  قطره اشکی روی گونه اش چکید با صدای که به سختی شنیده میشد گفت: میخوام پسرمو ببینم ... دکتر گفت: باشه ...من با بخش نوزادان تماس میگیرم میگم اجازه بدن شما پسرتون رو ببنید....

کیو با چشمانی خیس از اشک به نوزادی که داخل محفظه شیشه ای بود لوله های زیادی به بدنش وصل بود قفسه سینه ش تند تند به خاطر تنفسش بالا و پایین میرفت نگاه میکرد دستش رو روی شیشه محفظه گذاشت با صدای که از گریه میلرزید به ارومی گفت: معذرت میخوام پسرم...منو ببخش ...قوی باش...یونجوی خواهش میکنم...تو الان تنها کسی هستی که من توی این دنیا دارم... عزیزدلم قوی باش یونجوی بابا.... خوشبختانه یونجو بعد از یک ماه به خانه امد ولی لی ها هیچوقت حاضر نشد که به او شیر بدهد .بعد هم زمانی که یونجو هنوز یکسال نشد کیو یونجو رو رها کرد به امریکا رفت با عشقش توی امریکا ازدواج کرد.

پایان فلش بک

بعد از رفتن لی ها کیو با جون و دل تنهایی یونجو رو بزرگ کرد حالا یونجو کوچولویش پنج سالش شده بود .هنوز هم با مشکل قلبیش دست و پنجه نرم میکرد ولی امروز به لطف چند تا از دکترها قرار شد که حالش خوب شود. کیو پریشان حال پشت در اتاق عمل به انتظار نشسته بود درهمون موقع موبایلش زنگ خورد، کیو به صحفه موبایلش نگاه کرد شیندونگ بود پس تماس رو برقرار کرد با بیحالی جواب داد: سلام شینی ...نه هنوز خبری نشده... نه بابا این چه حرفیه... خودم ازت خواستم که به کارای شرکت برسی... من حالم خوبه ...نگران نباش ...باشه؟... باشه... هر وقت از اتاق عمل اوردنش خبرت میدم...فعلا... همین که تماس را قطع کرد دراتاق عمل باز شد پرفسور همراه دکتر بورن از اون خارج شدن. کیو در حالی که از اضطراب تمام تنش بی حس شده بود با نگرانی به پرفسور و دکتر بورن نگاه میکرد پرفسور لبخند زد گفت: عمل با موفقیت انجام شد ... یونجوی کوچولوی ما خیلی قویه... خیلی خوب طاقت اورده...عمل خوبی داشت... رو به ژرمی که کنارش ایستاده بود کرد گفت : بقیه حرفا رو دکتر بورن بهتون میگه... ببخشید من نیم ساعت دیگه یه عمل دیگه دارم...که باید برای اون حاضر بشم... با اجازتون... کیو که با حرف پرفسور تا حدودی خیالش راحت شده بود همانطور که اشک صورت رنگ پریده ش رو خیس میکرد خم شد گفت: ممنون پرفسور ... واقعا ممنون... پرفسور هم لبخندی زد گفت: خواهش میکنم..

ژرمی هم رو به پرفسور گفت: خسته نباشید پرفسور ...پرفسور هم رو به ژرمی گفت: تو هم خسته نباشی دکتر بورن ...کارت امروز عالی بود...ژرمی هم لبخند زد گفت: ممنون... با رفتن پرفسور ژرمی روبه کیو کرد گفت: همینطور که پرفسور گفتن عمل یونجو خیلی عالی بود ...خوشبختانه تا چند ماه دیگه حالش خیلی بهترمیشه.... ولی یونجویه عمل دیگه هم داره که اون هم به خاطر سن کمش الان نمیشه انجامش داد... باید دو سه سالی صبر کنیم ...ولی خوب الان هم با همین عمل وضعیتش خیلی بهتر میشه... چند روزی توی بخش مراقبتهای ویژه نگهش میداریم...بعد هم به بخش منتقلش میکنیم... ژرمی رو به کیو که به ارومی گریه میکرد لبخند زد گفت: از حالا به بعد بیشتر مراقبش باشید ...باشه؟... کیو همانطور که از خوشحالی گریه میکرد لبخند کمرنگی زد به گرمی دست ژرمی رو میون دستان یخ زده خودش گرفت گفت: ممنون... واقعا ممنونم دکتر بورن... ژرمی هم لبخند زد گفت: خواهش میکنم... ما که کاری نکردیم... شما همه اینا رو مدیون دکتر چویی هستید...اگه اصرار ایشون نبود شاید هیچ وقت پرفسور راضی به انجام همچین عمل سنگینی نمیشد ...شما باید از ایشون تشکر کنید... کیو به نشونه فهمیدن سرشو تکون داد با صدای که از گریه میلرزید گفت: بله از ایشون هم ممنونم...واقعا ممنونم....

************************************

شیوون بعد از اینکه برای خانواده مریض کوچولوش توضیحات لازم را داده بود به انها ارامش داده بود برای اینکه یکم خستگی چهار شبانه روز بیداری را از تنش بیرون کند تصمیم گرفت کمی در حیاط جلوی بیمارستان قدم بزند از هوای  تازه استفاده کند

- من توی حیاط هستم... اگه کاری داشتید با پیجرم بهم خبر بدید...

- چشم دکتر چویی ...خسته نباشید...

-ممنون ...شما هم خسته نباشید....

مقابل در بیمارستان ایستاد دستانش را از هم باز کرد حجم زیادی از هوای تازه رو وارد ریه هایش کرد با دست شروع به ماساژ سرشانه وبازوی دست دیگرش کرد ،سرش را به چپ و راست خم کرد بدنش کش قوسی داد تا خستگی این چهار روز را از تنش بیرون کند. توجهش به کودکی جلب شد که بدون توجه دستش را از دست مادرش جدا کرد تا عروسکش را که از دستش افتاده بود بردارد مادر بدون توجه به کودکش با موبایلش صحبت میکرد . درهمان لحظه ماشینی به بیمارستان نزدیک میشد ،کودک بدون توجه خم شد تا عروسکش را بردارد. شیوون با تصور صحنه ای که نزدیک بود اتفاق بیافتد بدنش لرزید بدون کمترین تاملی به سمت کودک خیز برداشت کودک را میان بازوهای قدرتمندش کشید بدنش روی زمین کشیده شد. صدای وحشتناک و کشدار ترمز ماشین امد راننده به موقع متوجه اتفاق مقابلش شده بود ماشین را به راست منحرف کرده بود با سرعت ترمز کرده بود. مادر کودک با شوک به صحنه مقابلش نگاه میکرد در یک ان شروع به جیغ زدن کرد کودکش را صدا زد . مردم که از صدای ترمز ماشین و سرو صدای زن متوجه اتفاق شده بودن به سمت انها رفتن.

.............

کیوهیون

داشتم دنبال دکتر چویی میگشتم ... باید از او به خاطر یونجو تشکر میکردم... حالا که فکرشو میکنم... دلیل عصبانیت اون روز دکتر چویی رو میفهمم...اون بخاطر پسر من تمام تلاش خودشو کرده بود تا یونجوی من رو نجات بده... به بخش کودکان رفتم... پرستاری به من گفت که دکتر چویی به محوطه بیرون ساختمون رفت ...من برای اینکه او رو ببینم به سمت دربیمارستان رفتم... به محض خارج شدنم از در با دیدن صحنه ای که داشت اتفاق میافتاد سرجام خشکم زد... مدت زمانی طولانی طول کشید که با جیغ و داد زنی به خودم اومدم...متوجه اتفاقی که افتاده بود شدم...دکتر چویی برای نجات جان کودکی خودش رو جلوی ماشین انداخت... کودک رو دراغوشش گرفت ....سمت چپ بدنش روی زمین کشیده شد... راننده از خودش عکس العمل سریع نشون داد... با منحرف کردن ماشین به سمت راست مانع از وقوع یه حادثه دلخراش شد... باورم نمیشد که یه نفر برای نجات جون یه بچه جون خودشو به خطر بندازه... با سرعت به سمت دکتر چویی دویدم...کنارش زانو زدم... دکتر چویی چشمانش را بسته بود ...کودک رو مانند یه چیز باارزش میون بازوهای قویش گرفته بود ... با دستم دکتر رو تکون دادم... صداش زدم... اروم چشماشو باز کرد ...اروم بازوهاش روهم از هم باز کرد... دختر بچه رو میون اغوشش نمایان شد... دختر بچه با وحشت به دکتر چویی نگاه میکرد...من اروم دختر بچه رو از میون اغوش دکتر چویی بیرون کشیدم... دختر بچه که تازه متوجه اتفاقی که افتاده بود شد شروع به گریه کردن کرد...من بچه رو به مادرش دادم... اونا هم دیگر را بغل کردن با شدت گریه میکردن... من به دکتر چویی نگاه کردم... نگرانی رو از چشماش خوندم...برای اینکه خیالش رو راحت کنم ... به چشماش نگاه کردم با ارامش که سعی کردم از طریق صدام به او منتقل کنم گفتم: دختر بچه سالمه...نگران نباش...کارت عالی بود... دکتر چویی که انگار با این حرف من اطمینان پیدا کرد.... چشماش رو اروم بست از هوش رفت.....

 

 


نظرات 9 + ارسال نظر
Sheyda سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 23:38

عجب زن سنگدلی بود لی ها
شیوونی یه مرد فوق العاده هست
مرسی عزیزم

اره بگو ادم کیو رو وللللللللللللللللل میکنه عجب زن خل مغزی بود....
اره شویونم عالیههههههههههههه...
خواهش عزیزم

parastoo سه‌شنبه 24 شهریور 1394 ساعت 18:35

شیوون عررر فداکار سارانگهه یو عاغا اگه اشتب نوشتم شما ب روم نیارن

الهی اشکال نداره...هر جور دوست داری بنویس...خودم کلی غلط مینیسم..

زهرا س شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 14:59

وایی من چقدر از شیوون اینجا خوشم اومده

خوشحالم که خوشت اومده

مریم یکشنبه 28 تیر 1394 ساعت 16:14

ببخشید میتونم درخواست رمزداستانتوبدم.

برات میفرستم

مریم پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 12:52

من تازه باوبلاگ وداستان شما اشناشدم داستانت خیلی قشنگه.

سلام عزیز دلم
ممنون عزیزم ...خوشحالم که خوشت اومده و میخونیش...خوش اومدی عزیزم

ستاره دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 23:21

شیووونننننن .....
چقدر مهربون و دل سوزه....
فکر نمیکردم ژرمی به این راحتی قبول کنه....
چقدر همه تو این فیک خوب و مهربون اند....
مرسی گلم

اره شیوونش خیلی مهربونه...
خوب اونا واقعی هم همینقدر مهربونن دیگه...
خواهش عزیزم

aida دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 21:21

ناراحت نباش حنانه جونم
ماها هم ناراحتیم. ناراحت که چه عرض کنم داغووووووووونیم
بیا بهش خیلی توجه نکنیم
حنانه جونممممممممم تو خوب باشا.. ناراحت باشی دلم می گیره


.

فیک هم که عالیهههه اصن یه وعضیاااااا
آدم میمونه چی بگه!! بی عیب و نقص
چه فیک خودت چه فیک دوستت که زحمتشو میکشی
ممنونم که لحظات خوبو برام رقم میزنی
تو که میدونی چقد استرس دارمو حالم بده وقتی فیکتو میخونم کلی حال میکنم
مرسی واسه این لحظات خوب

چشم عزیزم
اره کار دوستم عالیه...خوشحالم که خوشت اومده نفسم
خواهششششششششششش گلم

tarane دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 14:16

این سربازی رفتن نمیدونم چیه .همه هم با هم دارن میرن. دیگه کی میمونه تو گروه. امیدوار همشون سالم برن و برگردن.
این قسمت هم عالی بود مررررسی گلم.

وااااااااااااااای نگو که من داغونممممممممممممممممممممممم..این سربزای رفتشنشون خرهههههههههههههههههههه
خواهش نفسم

sogand دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 11:09

وای بیبی جیگرم خونه وونیمممممممممم میخواد بره ایونهه میخوان برم من دلمو به کی خوش کنمبیا به خودم بگو درداتو مرهم قلبت میشم عشقممرسی بابته این پارت قشنگ

اره هیمن بگوووووووووووووو شیوونم داره میره من دیونه میشمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم
خواهش عشقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد