SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه سفید 2

سلام دوست جونام ...خوبید؟....

عاقا این قیافه من نیست یعنی برادرزاده کوچولوم همش در همین حاله... یعنی انقده حرص میخورم از دستش اوففففففففففف...


خب بگذریم ... عاقا من اومدم با یه قسمت دیگه این فیک قشنگ و اروم... و دوباره میگم این فیک من


نیست ...فاطمه جون نوشته من فقط ویرایشش میکنم یه چند تا چیز بهش اضافه میکنم و تایپ و اپش


میکنم... کل داستان رو فاطمه جون نوشته... خوببببببببببببب...و دیگه چی بگم..خوب فکرشو بکنید


سه تا فیک رو همزمان باهم تایپ کردن کارهای خونه و ماه رمضون بودن اینا که دیگه ببین سرم 


چقدههههههههههههههه شلوغه.... یعنی دلم میخواد هر روز یه قسمت از فیکامو اپ کنم ...اما


نمیرسم...ولی سعی میکنم بعد ماه رمضون همفته 2 قسمت بکنمش ...خوبه نه؟...


واینکه کاورا رو خودم درست میکنم...چطوره؟... خوبه یا اشکال نداره... نظرتونو در مورد کاورم بدید خوب....



دیگه  چی...اها از این قسمت رمز دار شده..هر کی هم رمزو میخواد من بارش ننوشتم تو این پست


بهم شمارشو خصوصی بذاره من بهش بدم... خوب بگم که این داستانها حالا حالا مورد ان///سی دار



ندارن ولی به اجبار یه سری قضایا مجبور به رمزی هستیم دیگه ...شرمنده....


خوب برید ادامه بینید این قسمت دیگه چه اتفاقی میافته ...


 

 

معجزه دوم


 

لیتوک با نگرانی طول حال خانه رو چند دفعه ای رفته و برگشته بود به ساعت دیواری  توی حال نگاه کرد ساعت از 11 شب گذشته بود ولی هنوز شیوون نیامده بود چند دفعه ای به گوشی شیوون زنگ زده بود ولی گوشیش خاموش بود، حسابی نگران شده بود با خودش فکر میکرد:" نکنه برای شیوون اتفاقی افتاده باشه؟... نکنه تصادف کرده باشه؟... همانطور غرق افکار پریشون خودش بود صدای زده شدن کلیدهای رمز در امد  لحظه ای بعد در خانه باز شد شیوون که حسابی خسته بود وارد خانه شد. لیتوک که با دیدن شیوون نگرانیش تبدیل به عصبانیت شده بود قدمی به شیوون که سرشو پایین انداخته بود داشت وارد میشد نزدیک شد با عصبانیت گفت: وونی تا حالا کجا بودی؟...چرا اینقدر دیر کردی ؟...میدونی ساعت چنده؟... چرا گوشیت خاموشه؟... شیوون سرشو بالا اورد با تموم خستگیش لبخند بیحالی زد گفت: تیکی جونم تو رو خدا اینقدر نگران من نباش... باور کن من دیگه بزرگ شدم... بابت گوشیم هم معذرت میخوام... شارژ باتریش تموم شده...

لیتوک که متوجه خستگی شیوون شده بود با حالت نگرانی به سرتا پای شیوون نگاه کرد گفت: وونی حالت خوبه؟... شیوون سرشو به علامت تایید تکان داد گفت:  حالم خوبه... فقط یکم خسته ام همین... حالا هم اگه اجازه بدی برم تو اتاقم... بدون اینکه منتظر جواب لیتوک بماند با قدمهای خسته به سمت اتاقش رفت. لیتوک که هنوز نگرانش بود ناخوداگاه پشت سرش راه افتاد و وارد اتاق شیوون شد . شیوون تا به تختش رسید خودش رو به پشت روی تخت انداخت به طوری که پاهایش از لبه تخت اویزان بود. لیتوک همانطور که پشت سر شیوون وارد اتاق شد کیف شیوون رو که وسط اتاق افتاده بود رو برداشت واون رو کنار میز مطالعه گذاشت رو به شیوون که چشماشو بسته بود از خستگی بیحال نفس میکشید گفت: وونی تو که میدونی نباید خودت رو خسته کنی... چرا تا این موقع شب بیرونی و کار میکنی؟.... تو اصلا حرف گوش نمیدی ... وونی ... شیوون درحالی که دستانش را ستون کرده بود خودش را کمی از تخت جدا کرد رو به لیتوک که کنار تختش ایستاده بود با نگرانی به او نگاه میکرد گفت: میدونم که نگرانی ...ولی تیکی جونم باورکن این برادر کوچکتر دیگه بزرگ شده... که حرفش با فرو رفتن شکلاتی به دهانش قطع شد . لیتوک خیلی اروم سرشو پایین انداخت با صدای غمگین و ارامی گفت: میدونم وونی ...ولی وقتی فکر میکنم که این مریضی تو همش تقصیر ... که با قرار گرفتن انگشت شیوون روی لبانش حرفش قطع شد نگاهش رو به صورت شیوون که لبخند میزد دوخت . شیوون با مهربانی گفت: دیگه این حرفو نزن تیکی جونم...خودت میدونی من چقدر ناراحت میشم ... بیماری من ربطی به تو نداره... بوسه ای ارومی به گونه لیتوک زد سریع از روی تخت بلند شد درحالی که  لباس حوله ایش رو از جالباسی برداشت به سمت حمام میرفت گفت: تا من یه دوش میگیرم میشه شام رو اماده کنی تیکی جونم .... اخه من خیلی گشنمه ... از ظهر تا حالا هیچی نخوردم... لیتوک اخمی کرد گفت: هیچی نخوردی؟... از دست تو من چیکار کنم وونی...شیوون چشمکی به لیتوک زد گفت: هیچ کاری نمیخواد بکنی... لیتوک هنطور که از در اتاق خارج میشد گفت: شام حاضره ... فقط باید دوباره گرمش کنم... در ضمن خیلی طولش نده ... زود بیا... از اتاق خارج شد.

لیتوک پشت میز اشپزخانه منتظر نشسته بود تا شیوون بیاید باهم شام بخورن. ولی شیوون خیلی طولش داده بود شام داشت دوباره سرد میشد .پس از روی صندلی بلند شد با عصبانیت به سمت اتاق شیوون رفت بودن اینکه در بزند در اتاق رو باز کرد خواست داد بزند بگوید " : یه دوش گرفتن اینقدر طول میشکه... اخه ..."که با دیدن شیوون که با همون لباس حوله ایش که به تن داشت روی تخت بخواب رفته بود دلش به رحم امد با محبت به چهره اروم و زیبای شیوون که غرق خواب بود خیره شد  ارام به طوری که شیوون رو بیدار نکند به تخت نزدیک شد پتو رو روی شیوون انداخت  تا شانه های شیوون بالا کشید خم شد بوسه ای ارام و نرم به پیشانی شیوون زد زمزمه وار گفت: شب بخیر وونی عزیزم... خوب بخوابی داداش کوچیکه ... ارام چراغ اتاق رو خاموش کرد از تاق خارج شد.

صبح شده بود لیتوک در حالی که با حوله کوچکی موهای خیسش رو خشک میکرد به سمت اشپزخانه رفت همین که به اشپزخانه نزدیک شد متوجه شد که شیوون مشغول چیدن میز صبحونه ست . وارد اشپزخانه شد لبخند زد گفت: سلام وونی ... کی بیدار شدی که من متوجه نشدم؟... شیوون که غرق کار بود اصلا متوجه حضور لیتوک نشد که با صدای لیتوک یهو رو برگردانند به او نگاه کرد لبخند زد گفت: سلام صبح بخیر تیکی جونم...صندلی رو برای لیتوک عقب کشید با دست بهش اشاره کرد گفت: صبحونه حاضره بیا بشین باهم بخوریم...خودش هم روی صندلی دیگر نشست. لیتوک روی صندلی  نشست به شیوون که در حال گذاشت لیوان شیر جلوی او بود نگاره کرد گفت: ببینم امروز چیکاره ای ؟...  میدونم امروز  روز افت بود .... میمونی خونه یا طبق معمول میری بیرون برای خودت کار میتراشی؟.... شیوون لبخند زد به طوری که چالهای گونه اش پیدا شدن گفت: نه باید برم بیرون... یه عالمه کار دارم...تازه ممکنه شب دیر بیام... پس مثل دیشب لطفا نگران نشو باشه؟... لیتوک همانطور که به شیوون نگاه میکرد گفت: باشه هر کاری دلت میخواد بکن... وقتی حالت بد شد انوقت بهت میگم... شیوون چیزی نگفت فقط لبخند زد جرعه ای شیریش رو نوشید .

لیتوک یاد قرار خودش افتاد شب قبل ژرمی بهش زنگ زده بود گفته بود که دعوتش رو قبول میکند. لیتوک یکم نگرانی بود نمیدانست میتواند او را راضی کند تا درخواستش رو قبول کند. لیتوک غرق افکار خودش بود که با حرکت دست شیوون که جلوی چشمانش تکان میداد به خودش امد رو به شیوون کرد . شیوون درحالی که از پشت میز بلند میشد گفت: تیکی جونم کجایی؟... دوساعته دارم صدات میزنم... لیتوک لیوان شیر رو به لبش نزدیک کرد جرعه ای از اون نوشید گفت: هومممم...چی میگی؟... شیوون در حالی که ظرفهای کثیفش رو توی سینگ ظرفشویی میذاشت گفت: من دارم میرم کاری نداری؟... میدونم که باید ظرفامو میشستم ... ولی باور کن خیلی عجله دارم... داره دیرم میشه... بعدا جبران میکنم...باشه؟...لیتوک هم از پشت میز بلند شد گفت: مهم نیست برو به کارت برس... هان راستی منم امروز کار دارم...ممکنه دیر بیام... پس اگه اومدی خونه دیدی من نیستم نگران نشو باشه؟...شیوون درحالی که کتش رو از روی سکوی اشپزخانه برمیداشت گفت: باشه تیکی جونم...ممنون... لیتوک که حرکات شیوون رو زیر نظر داشت صداشو کمی بلندتر کرد تا شیوون که دم در بود داشت کفشاشو میپوشید بشنود گفت: مراقب خودت باش وونی... خودت رو خیلی خسته نکن.... شیوون هم با صدای بلند جواب داد : باشه تیکی جونم... خداحافظ ... از خونه خارج شد لیتوک با صدای بسته شدن دراروم گفت: خداحافظ وونی....

......................

طبق قرارش با ژرمی جلوی درخانه اش توی ماشین راس ساعت 10 منتظرش بود. ژرمی از خانه خارج شد ماشین سفید رنگ جلوی درخانه اش ایستاده بود. لیتوک از ماشین خارج شد برای ژرمی دست بلند کرد. ژرمی با دیدن لیتوک به سمت ماشین امد خیلی خونسرد به لیتوک نگاه کرد در جواب سلام لیتوک که به او لبخند میزد سلام کوتاهی کرد. هر دو سوار ماشین شدن ،لیتوک درحالی که روی صندلی نشسته بود به سمت ژرمی که با بیتفاوتی روی صندلی بغل راننده نشسته بود چرخید با لبخندی گفت: ممنون که دعوتم رو قبول کردین دکتر بورن... ژرمی با همون بیتفاوتی بدون اینکه به لیتوک نگاه کند گفت: خوب اقای پارک من امروز وقت نازنینمو به شما اختصاص دادم ...در حالی که  میتونستم توی خونه ام درکنار عشقم باشم و استراحت کنم... لیتوک نگاهش رو از ژرمی گرفت نفس عمیقی کشید ماشین رو روشن کرد گفت: ممنون دکتر بورن ... ژرمی اروم گفت: ژرمی... لیتوک که متوجه منظورش نشده بود با گیجی بهش نگاه کرد گفت: چی؟...ژرمی گفت: بهم بگین ژرمی ... بای اینکه لحن ژرمی سرد بود ولی لیتوک با این حرف دلش گرم شد لبخندی زد حالا به کاری که میخواست بکند مطمین شده بود بدون اینکه حرفی بزند ماشین رو حرکت در اورد.

لیتوک ماشین رو جلوی عمارت بزرگی که بی شبهات به قصر نبود نگه داشت ژرمی با گیجی از پنجره ماشین به اطرافشان نگاه کرد فقط دیوارهای بلند عمارت به چشم میخورد ژرمی که از بزرگی عمارت چشمانش گرد شد باخودش فکر کرد: صاحب این عمارت قصر مانند هر کی که هست خوش بحالش که توی همچین قصری زندگی میکنه... با چشم کل عمارت رو برانداز کرد با خودش ارام زمزمه کرد: این عمارت که بیرونش اینقدر قشنگه پس توش چقدر باید زیبا باشه... کاش میتونستم داخلشم ببینم...لیتوک که متوجه حالت ژرمی شده بود بی مقدمه گفت: اینجا عمارت خانواده چوییه... ژرمی با شنیدن این حرف به سمت لیتوک چرخید با نگاه منتظر به لیتوک نگاه کرد منتظر باقی حرفهای لیتوک شد . لیتوک نفس عمیق کشید بدون اینکه به ژرمی نگاه کند ادامه داد : من و شیوون توی این خونه بزرگ شدیم... من وقتی 6 سالم بود به دلیل جدایی پدر ومادرم یه جورایی پام به این خونه باز شد... ازهمون لحظه ورودم به این خونه با پسر شاد و مهربون که یکسال از من کوچیکتر بود برخورد کردم... خیلی زود باهم دوست شدیم... اون پسر بچه چنان با من بامحبت رفتارمیکرد که انگار من برادرش هستم... اقای چویی بزرگ من رو به خاطر پسرش مثل فرزند خودش بزرگ کرد... من هیچ وقت احساس کمبود یا تنهای نکردم.. حتی زمانی که من تنها عضو خونواده ام ... یعنی مادربزرگم رو از دست دادم... اون پسر مثل برادر کنارم بود... نذاشت من حتی برای لحظه ای احساس غم و تنهای بکنم... اون اینقدر با محبت بود که به خاطر اینکه بتونم پدرش رو راضی کنه تا من به مدرسه برم درس بخونم... دو روز اعتصاب غذا کرد که این کارش باعث شد که بیمارشه... هنوز بعد گذشت سالها اون مریضی باشه...ولی اون هیچ وقت به روی من نیاورد منتی سر من نذاشت.... نفس عمیقی کشید ادامه داد: ما باهم بزرگ شدیم... درحالی که غرق نعمت و شادی بودیم... لیتوک برای لحظه ای سکوت کرد . ژرمی که تا این لحظه سکوت کرده بود به حرفهای لیتوک گوش میداد به صورت زیبای لیتوک که با چند قطره اشک کمی خیس شده بود نگاه میکرد از سکوت لیتوک استفاده کرد گفت: نگو که این پسری که ازش داری تعریف میکنی همون دکتر چویی شیوون خودمونه؟... ولی اون که... که حرفش با تکان خوردن سر لیتوک به علامت تایید توی دهانش خشک شد. ژرمی حسابی شوکه شده بود برای لحظه ای پلکهایش را بست تا بتواند حرفهای لیتوک رو برای خودش تحلیل کند. لیتوک گلوشو صاف کرد که با این کار ژرمی چشماشو باز کرد به نیم رخ لیتوک خیره شد. لیتوک همانطور که به روبرویش نگاه میکرد گفت: ما سال اخر دبیرستان بودیم... یه روز شیوون روی تختش نشسته بود ...سخت توی فکر بود... به طوری که متوجه حضور من تو اتاقش و حتی کنار خودش نشد...

فلش بک ( سال 2003)

" وونی حواست کجاست پسر؟... به چی اینقدر فکر میکنی؟..." لیتوک درحالی که  دستش راجلوی صورت شیوون به خاطر چیزی که بهش فکر میکرد توهم برد تکون داد . شیوون که با این کار به خودش امده بود بدون اینکه به لیتوک که کنارش نشسته بود  نگاه کند با لحن جدی گفت: چیزی شده تیکی جونم؟... چیزی میخوای؟... لیتوک که از حالت شیوون شوکه شده بود با تعجب گفت: یااااااا...وونی چته تو؟... چرا چند وقته اینجوری شدی؟... چرا اینقدر تو فکری؟... چیزی باعث ناراحتت شده؟.... کسی اذیتت کرده؟.... نکنه حالت بده؟... مریض شدی؟... با صدای بلند تری گفت: دهههه... حرف بزن دیگه ... دق کردم ... این چند روزه که تو این جوری توهمی و همش داری فکر میکنی...شیوون که از سوالاهای پشت هم لیتوک کلافه شده بود پوفی کرد با حالتی عصبی گفت: یااااااااااااااااا... تیکی مهلت بده... این وسط یه نفس هم بکش... اخه وقتی مثل رگبار سوال میپرسی...من چطوری جواب بدم... لیتوک که متوجه کارش شده بود سکوت کرد با نگاهی منتظر به شیوون نگاه کرد ولی وقتی دید شیوون حرف نمیزند سکوت کرده گفت: خوب...جوابمو بده دیگه... شیوون بیمقدمه گفت: میخوام پزشکی بخونم... لیتوک با شنیدن حرف شیوون وحشت کرد چشمانش گشاد شد اب دهانش رو به سختی قورت داد با وحشت گفت: چیییییییییی؟... میخوای پزشکی بخونی؟....شیوون سرشو پایین انداخت با صدای غمگین و ارومی گفت: اره...خوب مگه چیه ...من این رشته رو دوست دارم... لیتوک با صدای که کمی بلند شده بود گفت: تو دیونه شدی پسر ...تو میدونی اگه بابات بفهمه چی میشه... تو که میدونی اون برات چه نقشه های کشیده... حسابی برای اینده ات برنامه ریزی کرده... شیوون همانطور که سرش پایین بود گفت: میدونم میدونم همش رو میدونم... دستش رو به روی پیشانیش گذاشت اون رو مالش داد لیتوک با تعجب گفت: پس میخوای پزشکی بخونی؟...

شیوون از روی تخت بلند شد به طرف دیگه اتاقش جلوی پنجره رفت در حالی که دستاشو تو سینه ش جمع کرده بود جلوی پنجره ایستاد به منظره زیبای روبرویش خیره شد با صدای ارومی گفت: تیکی من عاشق این رشته ام ...من از کمک کردن به دیگران لذت میبرم... من از اینکه کودکی مریض باشه بیزارم... میخوام هر طوری شده بهش کمک کنم... در ضمن اگه یادت باشه وقتی مادر بزرگت مریض بود ...من به اون قول داد که یه روزی دکتر بشم...اونو خوب کنم... درسته که حالا اون نیست  ...ولی من هستم باید به قولی که بهش دادم عمل کنم... من باید لبخند روی لبای بچه ها بشنوم... اونا نباید درد بکشن... لیتوک درحالی که اشک توی چشماش حلقه زده بود به شیوون نگاه میکرد از اینکه دوست همچین انسانی مهربونی بود به خودش میبالید. لیتوک با نگرانی گفت: ولی وونی ...میدونین که بابات هیچ وقت قبول نمیکنه ...حالا میخوای چیکار کنی؟... چطوری میخوای بهش بگی؟... اصلا میتونین بهش بگی؟... شیوون فقط سکوت کرده بود به منظره پشت پنجره خیره شده بود شیوون خودش هم میترسید برای سوالتهای لیتوک جوابی نداشت. لیتوک ارام به سمت شیوون امد با کمی فاصله پشت شیوون ایستاد دستش رو روی شونه شیوون گذاشت گفت: ببین وونی ...من میفهمم تو چی میگی... ولی...که شیوون امانش نداد به ارومی گفت: تیکی جونم ...من همه اینا رو میدونم... تو خودت میدونی من چقدر پدرم رو دوست دارم... براش احترام زیاید قایلم... ولی اصلا بیزنینش رو دوست ندارم... حساب و کتاب و معادلات ریاضی تو کلم فرو نمیره... تو که خوب میدونی من به زور ریاضی رو میخوندم... هر چند که همیشه نمره ام خوب بود ...ولی با هزار تا بدبختی و سختی اونو خوندم... فقط برای اینکه معدلم رو بالا نگه دارم... اون هم فقط به خاطر پزشکی... لیتوک شبهای رو که فرداش امتحان ریاضی داشتن رو به یاد اورد واقعا بدترین لحظات زندگی خودش و شیوون بود.  خیلی با کاتب هاشون و اعداد و ارقام سرو کله میزدن، حتی تا صبح بیدار میموندن درس میخوندن ،خدایش برای هیچکدام از درسای دیگه اینقدر تلاش نمیکردن .وقتی هم که امتحان ریاضیشون رو میدادن انگار کوهی از بار را رو دوششون برداشته میشد. لیتوک شیوون خوب درک میکرد ولی از اون طرف هم میدانست هچکس حریف اقای چویی نمیشد حتی خانم چویی. اقای چویی وقتی چیزی یا کاری رو میخواست حتما باید اون چیز یا اون کار مطابق میل اون انجام میشد غیر این صورت باید از بین میرفت.

شیوون  سرش رو پایین انداخته بود با فریادهای پدرش از ترس میلرزید حرفی نمیزد . اقای چویی بی امان فریاد میکشید میگفت: تو غلط میکنی که پزشکی دوست داری ...تو بیخود کردی که برای پزشکی درخواست دادی... درحالی که صورتش از خشم سرخ و قرمز شده بود با عصبانیت انگشتش رو جلوی صورت شیوون به حالت تهدید تکون داد گفت: شیوون اگه بیزینس رو نخونی از ارث محرومت میکنم... دیگه هم پسر من نیستی... فهمیدی؟... انقدر زندگی رو برات سخت میکنم که روزی صدا بار بگی غلط کردم... کاری میکنم که از سئول بری...

شیوون دلیل این همه مخالفت پدرش رو نمیدونست  ،چرا پدرش این همه اصرار میکرد ؟ چرا حاضر بود دیگه اون رو پسر خودش ندونه ؟چراهای زیادی بود که ذهن شیوون رو درگیر کرده بود. شیوون پدر و مادرش رو خیلی دوست داشت ،ولی از اونطرف هم پزشکی رو دوست داشت ،دلش میخواست که رشته پزشکی رو بخواند . شیوون غرق افکار خودش بود که با فریاد پدرش  که گفت: شنیدی چی گفتم ؟... به خودش امد شیوون همانطور که سرش پایین  بود گفت: ولی بابا... هنوز جمله اش رو کامل نکرده بود که سیلی توی صورتش خورد شیوون دوباره به ارومی گفت: بابا خواهش میکنم... که دوباره سیلی محکمتری توی صورتش خورد پوست صورتش از شدت ضربه سلیی گز گز میکرد. شیوون به زور جلوی خودش رو گرفته بود تا گریه نکند اروم دستش رو روی گونه قرمز شده اش گذاشت و دیگه حرفی نزد اقای چویی با فریاد گفت: حرف نزن... از جلوی چشمام گمشو... از این خونه برو بیرون... تا زمانی که تصمیم نگرفتی بیزنیس بخونی پاتو تو این خونه نذار... شنیدی چی گفتم؟... شیوون با وحشت و شوکه شده به پدرش نگاه کرد خانم چویی در حالی که گریه میکرد ملتمسانه رو به اقای چویی گفت: عزیزم... که با فریاد اقای چویی که گفت: هر چی میکشم از دست شماست ... همین که گفتم ... شما دیگه دخالت نکن... ساکت شد بی صدا اشک میریخت.

شیوون سریع از اتاق پدرش بیرون امد یک نگاه کوتاه به لیتوک که با شنیدن فریادهای اقای چویی وحشت زده و نگران شده بود بدون اینکه حرفی بزند از پله ها بالا رفت تا هر چه سریعتر وسایلش رو جمع کند از خانه برود کرد. لیتوک هنوز شوکه بود به پله ها نگاه میکرد اقای چویی که هنوز از خشم صورتش سرخ شده و درهم بود از اتاق بیرون امد بدون اینکه حرفی بزند به لیتوک با سراشاره کرد که دنبال شیوون برود. لیتوک هم متوجه اشاره اقای چویی شد سریع از پله ها بالا رفت. لیتوک بدون اینکه حرفی بزنه وسط اتاق ایستاده بود به حرکات شیوون در حالی که گریه میکرد تند تند چیزهای رو توی چمدون میچید نگاه میکرد بعد از چند دقیقه با تعجب گفت: تو دیونه شدی وونی... چرا داری لباسها و وسایلتو رو جمع میکنی؟... شیوون بدون اینکه به لیتوک نکاه کند به کارش ادامه داد با صدای که از گریه میلرزید گفت: مگه نشنیدی بابا چی گفت...منم دارم به حرفش گوش میدم دیگه... دارم از این خونه میرم... لیتوک انقدر شوکه بود  که نتوانست چیزی بگوید .شیوون چمدان رو که بسته بود از روی زمین برداشت خواست از اتاق خارج شود که لیتوک سریع بازویش شیوون را گرفت با نگرانی گفت: کجا میخوای بری وونی؟... شیوون سرشو پایین انداخت خیلی اروم گفت: هنوز خودم هم نمیدم ...یه جایی میریم دیگه... همانطور که بازویش رو اروم از دست لیتوک بیرون میکشید با صدای که از بغض میلرزید گفت: تیکی جونم مواظب مامان و بابا باش خوب؟... هر جا رفتم بهت خبر میدم... از اتاق خارج شد لیتوک رو با دنیای از بهت تنها گذاشت.

......

دو روز بود که از رفتن شیوون میگذشت ولی هنوز با لیتوک تماس نگرفته بود، خیلی نگران بود نمیدونست باید چیکار کند. تو این شهر به این بزرگی کجا باید دنبال شیوون میگشت با کلافگی چنگی به موهاش زد به صحفه گوشش خیره شد گفت : خواهش میکنم وونی کجایی دارم دیونه میشم ... خانم چویی اروم در زد وقتی بفرمایید رو شنید در روباز کرد داخل اتاق امد. لیتوک به روی تخت نشسته بود با دیدن خانم چویی از روی تخت بلند شد ایستاد خانم چویی بی مقدمه با نگرانی گفت : لیتوک تو از شیوون خبر داری ؟...لیتوک طاقت دیدن نگرانی خانم چویی رو نداشت پس سرش رو پایین انداخت به علامت منفی سرش رو تکون داد. خانم چوی با دیدن جواب منفی لیتوک کاملا بهم میریزه و اشکاش بی اختیار صورتش رو خیس میکنن برای حفظ تعادل خودش دستش رو به صندلی که نزدیکش بود میگیره ناله وار گفت : حالا چیکار کنیم ؟... یعنی بچم کجاست ؟... شبا کجا میخوابه ؟...غذا میخوره ؟... اگه فشارش بیفته کسی نیست که بهش کمک کنه ؟... دستش رو روی سینه اش گذاشت و گریه ش شدت گرفت لیتوک هم با دیدن اشکای خانم چویی اشک توی چشماش حلقه زدن بود، نمیدونست چطوری میتونه دل این مادر رو اروم کند. اروم به سمت خانم چویی رفت اون رو که هنوز هم شدید گریه میکرد دراغوش گرفت چشماشو بست اجازه داد اشکاش گونه اش رو خیس کند . چند دقیقه ای گذاشت خانم چویی خودش رو از اغوش لیتوک جدا کرد با التماس گفت: خواهش میکنم ... لیتوک پیداش کن... لیتوک به چشمای ملتمس خانم چویی نگاه کرد اروم گفت: چشم مامان تمام تلاشم رو میکنم ...قول میدم هر جوری شده پیداش کنم...

شیوون بالاخره بعد از سه روز به لیتوک زنگ زده آدرس جایی رو به لیتوک داده بود. لیتوک هم بدون معطلی سوار ماشین شده بود با سرعت به سمت جایی که شیوون ادرسش رو داده بود حرکت کرد . شیوون بهش گفته بود که فعلا دریک مهمونخونه کوچیک یک اتاق گرفته در عوض غذایی که صاحب مهموخونه بهش میده شیوون هم درکارای مهمونخونه بهش کمک میکند . لیتوک از توی اینه به چهره نگران خانم چویی نگاه کرد ،تو دلش خدا خدا میکرد که شیوون از دستش ناراحت نشود، اخه اون طاقت دیدن التماس ها گریه های خانم چویی برای دیدن پسرش رونداشت ،پس اون رو باخودش همراه کرده بود. اونقدر نگران وتوی فکر بود که اصلا متوجه نشد کی به مقصد رسیدن . ماشین رو جلوی مهمونخونه پارک کرد از ماشین پیاده شد با خانم چویی توافق کرده بودن که او اول شیوون رو ببیند بعد به دنبال خانم چویی بیاید. لیتوک نفس عمیقی کشید وارد مهمونخونه شد با چشمان نگرانش به دنبال شیوون گشت ناگهان صدای خانم چویی رو شنید به پشت سرش نگاه کرد قبل از اینکه حرفی بزند خانم چویی گفت: شیوونی اینجا زندگی میکنه ؟... ادرس اینجا رو خودش بهت داد دیگه ؟... بدون اینکه منتظر جواب لیتوک باشه  با نگرانی به اطراف نگاه میکرد ادامه داد: چر اینجا هیچکس نیست؟... نکنه اشتباه اومدیم؟... که درهمون موقع خانوم میانسالی در حال که از پله ها پایین مییومد گفت: بفرمایید کاری داشتید؟... اتاق میخواین؟... در خدمت هستم... خانم چویی بدون معطلی گفت: دنبال پسرم میگردم ... زن با تعجب به ان دو نگاه کرد گفت: پسرتون ؟... پسرتون کیه؟...که اینار لیتوک که تا الان ساکت بود بی معطلی گفت: شیوون ...چویی شیوون ...خودش امروز صبح ادرس اینجا رو بهم داد.....

زن با شنیدن حرف لیتوک سرش رو به علامت تایید تکان داد گفت: اره اینجا زندگی میکنه... ولی الان اینجا نیست... خانم چویی شنیدن حرف زن پاهایش شل شد روی پله های که نزدیکش بود نشست لیتوک همانطور که به خانم چویی نگاه میکرد با نگرانی گفت: یعنی چی که الان اینجا نیست ... حالش خوبه؟... زن با تعجب به اون دو که با نگرانی نگاهش میکردن خیره شد خواست جواب لیتوک رو بده که درهمون لحظه شیوون با صدای بلند بدون توجه به اطرافش وارد مهمون خونه شد گفت: آجوما ...اقای چا گفت الان ماهی تازه نداره... تا عصر براش میارن...منم گفتم...  که با دیدن مادرش و لیتوک که با نگرانی به او نگاه میکردن حرفش تو دهانش خشک شد با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود گفت: مامان...تیکی جونم اینجا چیکار میکنی؟...

 خانم چویی لیتوک و شیوون سه نفری دور میزی نشسته بودن خانم چوی با نگرانی دست شیوون رو میون دستانش گرفت در حالی که پشت دستش رو نوازش میکرد گفت: تو اینجا چیکار میکنی شیوونی؟... چرا گذاشتی رفتی ؟...حالا بابات یه چیزی گفت... نمیگی ما نگرانت میشیم؟... نمیگی اگه حالت بد بشه ما باید چیکار کنیم؟... تازه سه روزم ما روبی خبرگذاشتی ...تو این سه روز صد بار مردمو و زنده شدم... قطره اشکی روی گونه اش لغزید گفت: ببین چقدر لاغر شدی... نکنه مریض شدی؟... شیوون که تا ان لحظه ساکت بود لبخندی زد در حالی که حالا او دست مادرش رو نوازش میکرد گفت: مامان من حالم خوبه  ...باور کن... کجا لاغر شدم ؟... من مثل همیشه میخورم ...غذامم کم نشده... تازه این اجوما به من مثل پسر خودش میرسه ... اینقدر نگران نباش مامان ...خواهش میکنم... تو که میدونی بابا وقتی حرفی رو میزنه  کسی نمیتونه رو حرفش حرف بزنه....

لیتوک  فقط ساکت به مادر و پسر نگاه می کرد دلش نمیخواست با حرف زدنش مانع درد و دلهای ان دو شود . خانم چویی نفس عمیقی کشید و گفت : پزشک شدنت اینقدر ارزش داشت که جلوی بابات وایستی؟... شیوونی چرا این کارو کردی؟... توکه خوب میدونی اون برای چی میگه... تو باید بیزینس بخونی... اون جزء تو وارث دیگه ای نداره... اون میخواد با خیال راحت اموالشو به دست تو بده... تا تو راحت زندگی کنی... ادامه دهنده شغل اجدادیش باشی... شیوون سرش رو پایین انداخت اروم گفت: میدونم مامان...ولی من عاشق پزشکیم... من واقعا از بیزینس سر در نمیارم... اصلا نیمفهمش... خانم چویی سرش رو با تاسف تکون داد گفت: از دست شما پدر و پسر ... شیوون بابات قسم خورده نذاره تو توی کره پزشکی بخونی ...خودت که میدونی اون چقدر لجبازه... اون وقتی حرفی بزنه حتما انجامش میده... پس لطفا تو کوتاه بیا...من دلم نمیخواد تو رو از دست بدم...میفهمی شیوون... شیوون همانطور که سرش پایین بود با صدای غمگینی گفت: میدونم مامان...ولی من هر جور شده پزشکی میخونم... خانم چویی با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید با صدای کمی بلند گفت: الحق تو پسر همون پدری... هر دوتاتون لجبازین...من از دست شما دوتا اخرش دق مرگ میشم...

شیوون و لیتوک هر دو با وحشت و شوکه زده به خانم چویی نگاه کردن.چند دقیقه ای به سکوت گذشت ناگهان خانم چویی با هیجان رو به شیوون گفت: شیوونی بیا برو امریکا... اونجا پزشکی بخون... چون مطمینا اینجا که نمیتونی... شیوون با ناراحتی گفت: اخه چطوری برم امریکا؟... من که پول ندارم... خانم چویی گفت: من برای رفتنت بهت کمک میکنم... شیوون گفت : ولی مامان... که با قرار گرفتن انگشت خانم چویی روی لبانش ساکت شد خانم چویی گفت: من از پول خودم بهت میدم... از پول اون شرکت برند که مال خودمه... تازه بابت پول دانشگاتم نگران نباش... تا بتونم کمکت میکنم... فقط تو برو شیوون ...برو پسرم من میخوام تو رو همیشه شاد ببینم... برای همین حاضرم دوریت رو تحمل کنم... قطره اشکی روی گونه اش به پایین غلطید. شیوون با چشمانی که از شدت تحمل برای گریه نکردن  قرمز شده بود به مادرش نگاه کرد دست مادرش رو بالا اورد  بوسه ای نرم و قدرشناسانه به اون زد.

پایان فلش بک

لیتوک نفس عمیقی کشید گفت: شیوون رفت امریکا... ما نه سال از هم جدا شدیم... شیوون هیچ وقت راجع به زندگیش توی امریکا و مشکلات و ناراحیتاش به من هیچی نگفت ... حتی یکبار هم شکایت نکرد با اینکه من میدونم زندگی تو امریکا اون هم به تنهای کار راحتی نیست... لیتوک نگاهش رو از روبرویش گرفت به ژرمی که با چشمانی از تعجب گشاد شده نگاه کرد. ژرمی فقط ساکت بود شوکه شده به حرفهای لیتوک گوش میکرد با خودش میگفت: چه عشقی ادم رو میتونه وادار کنه... که به این همه خوشبختی که میتونست با یه تغییر رشته داشته باشه پشت پا بزنه... ژرمی با خودش فکر کرد اون به خاطر اینکه پول بیشتری بدست بیاورد پزشکی انتخاب کرده بود که اصلا دوست نداشت برای لحظه ای از خودش خجالت کشید که با توقف ماشین به خودش امد .

حال ماشین جای دیگری توقف کرده بود ژرمی از پنجره ماشین به بیرون نگاه کرد،دوباره یک عمارت بزرگ دیگر، ولی با در اهنی سفید بزرگ همانطور که داشت بیرون رو نگاه مکیرد درماشین باز شد لیتوک سرش رو خم کرد رو به ژرمی گفت: نمیخواین پیاده بشین؟... ژرمی اروم از ماشین پیاده شد به تابلوی بالای در خیره شد لیتوک زنگ زد چند لحظه بعد در با صدا باز شد مردی که لباس نگهبانی تنش بود سلامی کرد با دست به داخل اشاره کرد با لبخند گفت: بفرماید... ژرمی از برخورد نگهباان متوجه شد که لیتوک رو میشناسد . اول لیتوک وارد شد پشت سر او ژرمی با قدمهای ارام و نامطمین داخل شد و مرد نگهبان رو به لیتوک کرد با همان لبخند گفت: خوش امدید اقای پارک ... دستش رو برای دست دادن با لیتوک جلو اورد لیتوک هم با مرد دست داد لبخند زد گفت: ممنون... ببینم شیوون اینجاست؟... ژرمی که از زمان ورودش تا حالا بدون هیچل حرفی فقط به روبرویش نگاه میکرد با سوال لیتوک متعجب به او و مرد نگهبان نگاه کرد مرد جواب داد :بله ... الان دو ساعته میشه که شیوون شی اینجاست... لیتوک ور به ژرمی کرد همینطور که به سمت داخل میرفت با سر به ژرمی اشاره کرد گفت: لطفا تشریف بیارید دکتر بورن... ژرمی حسابی کنجکاو شده بود ولی سعی کرد قیافشو عادی نشون بدهد خیلی اروم بدون هیچ حرفی پشت سر لیتوک به راه افتاد ناگهان لیتوک ایستاد رو به مرد نگهبان گفت: راستی نمیخوام شیوون از اومدن ما چیزی بفهمه باشه؟... مرد نگهبان گفت: مطمین باشین اقای پارک ...لیتوک دوباره به سمت حیاط که درختان زیادی دوتا دور ان بود چند نیمکت و دو حوض گرد وسط ان قرار داشت فضای زیبای رو به وجود اورده بود حرکت کرد. همینطور که ارام راه میرفتن لیتوک بدون اینکه به ژرمی نگاه کند گفت: میدونم خیلی کنجکاو شدین ولی خواهشا یکم دیگه تحمل کنین... همه چیز رو براتون توضیح میدم... ژرمی در جواب لیتوک فقط گفت: باشه...دوباره سکوت کرد سوالاتی زیاید ذهنش رو درگیر کرده بود .همانطور که داشتن میرفتن ناگهان لیتوک به سمت ژرمی که درست یک قدم با او فاصله داشت برگشت دست او را گرفت با خودش به پشت درخت تقریبا بزرگی برد پشت تنه اون پنهان شد .ژرمی از این حرکت لیتوک شوکه شد خواست حرفی بزند که لیتوک خیلی اروم گفت: هیششششششششششش... با انگشت جمعیتی رو نشان داد  ژرمی متعجب به جمعیتی که لیتوک نشون میداد نگاه کرد .

شیوون در حالی که با ویلچر رو به سمت حیاط هدایت میکرد با دست ازادش ملافه ای رو که روی پای پیرمرد بود درست میکرد با لبخندی که باعث شده بود چال گونه هایش نمایان شود رو به پیرمرد گفت: حالا خوب شد؟... پیرمرد دست لرزانش رو روی دست شیوون کشید با صدای ارومی درحالی که لبخند میزد گفت: ممنونم پسرم ...اگه تو نبودی من تو این اسایشگاه میپوسیدم... خداتور رو برای پدر ومادرت نگه داره... با این حرف پیرمرد لحظه ای چهره شیوون غمگین شد ولی خیلی سریع لبخند زد گفت: من که کاری نمیکنم پدربزرگ...من اگه پدربزرگ خودمم زنده بود همین کارو براش میکردم... حالا که اون نیست ...تمام پدربزرگهای این اسایشگاه مثل پدر بزرگ خودم هستن... چه فرقی میکنه... همه اون کارها رو برای شما انجام میدم... هیمنطور که درحال صحبت کردن با پیرمرد بود پیرزنی با قدمهای لرزون به اونا نزدیک شد درحالی که یک تکه از نخ کاموایی طوسی رنگی رو تو دستش داشت رو به شیوون گفت: پسرم میشه دفعه بعدی که اومدی از این کاموا برای من دو تا کلاف بخری... اخه دارم پلیور میبافم... ولی کاموا کم اوردم... شیوون نخ کاموا رو از دست پیرزن گرفت اون رو داخل جیب شلوارش گذاشت با لبخند گفت: حتما مامان بزرگ ...چیز دیگه ای لازم ندارین؟... پیرزن با دست لرزونش که به خاطر پیری میلرزد چند ضربه اروم به بازوی شیوون زد گفت: ممنون پسرم... خدا حفظت کنه... اروم از شیوون و پیرمرد ویلچری دور شد.

ژرمی با دیدن این صحنه کاملا گیج شده بود رو به لیتوک کرد خیلی اروم گفت: خوب منظورت از اینکه همه اینها رو به من گفتی و نشون دادی چیه؟...لیتوک دوباره دست ژرمی رو گرفت اون رو دنبال خودش به سمت در بزرگ کشید. به در بزرگ که رسیدن نگهبان از اتاقکش بیرون امد گفت: آقای پارک چقدر زود دارین میرین؟.. لیتوک دست ژرمی رو ول کرد گفت: فقط برای یه کاری اومده بودم ... فقط یادتون باشه از اومدن من به اینجا به بقیه چیزی نگین... مهمتر از همه شیوون ... نگهبان گفت: خیالتون راحت باشه... در رو برای لیتوک و ژرمی باز کرد. لیتوک و ژرمی سمت ماشین رفتن لیتوک به سمت راننده رفت اون رو باز کرد خواست سوار ماشین شود که ژرمی با حالت عصبی کنار ماشین ایستاد گفت: یاااااااا... لیتوک شی... از صبح تا حالا هی منو اینور و انور بردی یه چیزی هم تعریف کردی... ولی من از هیچ کدومش سر درنیاوردم... منظورت از این کار چیه؟... لیتوک با تعجب به ژرمی که با چهره ای درهم نگاهش میکرد گفت:  لطفا اول سوارشید ...همه چیز رو بهتون میگم... ژرمی همانطور که اخم کرده بود با صدای نسبتا بلندی گفت: اگه همین الان حرف نزنینی حتی یک قدم دیگه هم برنمیدارم... لیتوک با حالت مضطرب گفت: خواهش میکنم... ژرمی شی سوار ماشین بشین ...همه چیز رو براتون توضیح میدم...خواهش میکنم... ممکنه هر ان شیوون از اسایشگاه بیرون بیاد...من نمیخوام اون مارو ببینه... ژرمی با کلافگی موهاشو بهم ریخت پوف کرد سوار ماشین شد سریع به سمت لیتوک چرخید گفت: خب سوار شدم ... لطفا حرف بزن... لیتوک به در بزرگ اسایشگاه نگاه کرد گفت: بذارین کمی از اینجا دور بشیم ... ژرمی خواست حرفی بزند که ماشین به سرعت از جایش کنده شد از اونجا دور شدن.

لیتوک ماشین رو کنار رودخونه هان نگه داشت ژرمی با توقف ماشین درحالی که اخم کرده بود دستانش رو روی سینه اش جمع کرده بود گفت: خوب حالا کاملا دور شدیم ...منتظرم بهم توضیح بدین... لیتوک همانطور که دستانش روی فرمون بود به روبرویش نگاه میکرد گفت: شیوون روزای که اف هست... یا روزهای تعطیل همیشه به اون اسایشگاه که دیدی میره ... بعد هم به چند خونواده فقیر و بی سرپرست سرمیزنه... هیچ وقت ندیدم با اینکه خیلی خسته ست از این کارا گله یا شکایتی بکنه... یا حتی پشیمون بشه... ژرمی در حالی که چهرهش تو هم بود چشمانشو بست پلکهایش رو هم فشار داد با حالت عصبی گفت: که چی؟... چرا داری اینا رو به من میگین؟... قرار بود برام توضیح بدین... لیتوک اهی کشید گفت: شیوون واقعا عاشق شغلشه ..اون وقتی بچه ای درد میکشه انگار خودش داره درد میکشه... لیتوک به ژرمی نگاه کرد ادامه داد : همه اینا رو بهت نشون دادم تا بهت بگم ...اگه اون میاد ازت خواهش میکنه تا کاری براش انجام بدی برای نفع خودش نیست... اون میخواد هر طور شده به دیگران کمک کنه...

 " خوب شیوون یه فرشته ... یه نجات بخش خوب ... این چه ربطی به من داره"... ژرمی در حالی که اخم کرده بود رو به لیتوک پرسید. لیتوک در حالی که اشک تو چشماش حلقه شده بود گفت: ببین دکتر بورن ...اگر اون روز شیوون ازت خواست که با پرفسور یون صحبت کنی که اون پسر بچه رو عمل کنه ... فقط بخاطر اون بچه بود...خواهش میکنم ژرمی شی با پرفسور صحبت کن... اخه اون تنها کسیه که میتونه اون بچه رو از مرگ نجات بده... ژرمی با همون چهره اخم الود گفت: پرفسور یون برای دکتر چوی احترام و ارزش زیاد قایله ...چرا خود دکتر چویی این تقاضا رو ازش نمیکنه؟... بعدشم من به چه دلیل باید اینکارو بکنم ؟... لیتوک اهی کشید گفت: اولا درسته که پرفسور یون برای شیوون خیلی ارزش احترام قایله ...ولی شما رو به عنوان شاگردش خیلی قبول داره... شیوون بخاطر اینکه مطمین بشه پرفسور یون حتما اون بچه رو عمل میکنه از شما خواست تا با پرفسور صحبت کنید... وگرنه خودش با پرفسور صحبت کرده ... شیوون برای نجات جون اون بچه داره همه تلاشش رو میکنه... تا پرفسور رو راضی کنه... دست ژرمی رو میون دستاش گرفت با نگاه ملتمسانه ای گفت: ژرمی شی خواهش میکنم با پرفسور صحبت کن ... راضیش کن تا اون بچه رو عمل کنه... اخه فقط اونه که میتونه این عمل رو انجام بده....

ژرمی نمیدونست چه بگوید لیتوک کنار او نشسته بود بهش التماس میکرد برای ژرمی کاری نداشت که با پرفسور صحبت کند مطمین بود که پرفسور درخواستش رو قبول میکند حال اینکه خود شیوون هم با پرفسور صحبت کرده بود پس کار او برای راضی کردن پرفسور راحتتر بود.

ژرمی روی مبل راحتی خانه خودش نشسته بود سرش رو که از اتفاقات امروز درد میکرد میان دستان که روی پاهایش ستون کرده بود گرفته بود هنوز هم ذهنش درگیر بود . هنری روی مبل کنار ژرمی نشست و ظرفی رو که داخلش قرص مسکن با یک لیوان اب بود رو روی میز جلوی ژرمی گذاشت  گفت: چی باعث شد عشق خوشتیپ من این همه بهم بریزه؟... ژرمی که متوجه حضور هنری کنار خودش شده بود سرش رو میان دستان بالا اورد با چهره ای درهم گفت :هنری من چیکار کنم.. واقعا گیر کردم... لیتوک شی و دکتر چوی از من کاری خواستن که باعث شده من بهم  بریزم... هنری امروز چیزای دیدم که برای یک لحظه از خودم به خاطر قضاوت عجولانه ام از خودم بدم اومد... هنری قرص و لیوان اب را به سمت ژرمی گرفت با نگرانی گفت: حالا این مسکنو بگیر بخور سردردت که بهتر شد همه چی رو برام تعریف کن...

 ژرمی و هنری روی تخت دراز کشیده بودن ژرمی همه چیز رو برای هنری تعریف کرده بود هنری سرش رو از روی سینه ژرمی جدا کرد کمی عقب برد تا بتونه بهتر صورت ژرمی رو ببینه .هنری لباشو جمع کرد با صدای اروم ومهربونی گفت: ژرمی خوب بهشون کمک کن دیگه... تو هم تواین کار خیر شریک شو ... اینطور که تو تعریف کردی اونا ادمهای خوبین ... پس با پرفسور صحبت کن... اگه بتونی جون یه بچه رو نجات بدی خیلی عالی میشه... هنری بو/سه ای اروم و عمیق به لبای ژومی زد .

 


نظرات 9 + ارسال نظر
الی پنج‌شنبه 24 تیر 1395 ساعت 11:02

سلام عزیزم
من تازه با وب شما آشنا شدم داشتم دنبال یه داستان درباره وونکیو میگشتم که این رو دیدم چون خودمم از پزشکی خوشم میاد با خوندن قسمت اول مشتاق شدم ادامه اش روبخونم
لطف میکنی رمز رو برام ایمیل کنی دوست جونم؟
البته نمیدونم با وجود این قسمتهایی که گذشته میتونم نظربذارم هنوز یانه؟

سلام عزیزدلم
ممنون ..خوش اومدی عزیزدلم ....منون که یمخونیش.... خوب به میلت نمیخواد همین جا میگم... رمز هر قسمت شماره ان قسمته....یعنی مثلا رمز قسمت 15 میشه 15 ...یعنی رمز با عوض شدن هر قسمت تغییر میکنه....
عزیزدلم نظر گذاشتن با خودته چون اپ این فیک تموم شده... بخونش خودتم اذیت نکن...همین که میخونیش خیلی ازت ممنونم

Sheyda سه‌شنبه 31 شهریور 1394 ساعت 02:24

واقعاگذشتن از اون همه ثروت شجاعت میخواد
وونی دلسوز و مهربون
ژومی دلش یه کتک درست و حسابی میخواد
مرسی عزیزم

اره وونی من خیلی خیلی شجاعه....
اره ژومی را باید زد...
خواهش عزیزدلم

ریحانه یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 21:24

سلام ببخشید میشه رمز این فیک رو بمنم بدین

سلام عزیز دلم....چشم حتما میدم

tarane یکشنبه 21 تیر 1394 ساعت 15:40

چقدر شیوون مهربونه. به فکر همه هست
ممنون که اینقدر زحمت میکشی. خسته نباشی عزیزم.

اره شیوونش خیلی دوست داشتنیه..
خواهش..من منونم که میخونی فیکمو

lee.zahra یکشنبه 14 تیر 1394 ساعت 23:09

و باز هم قصه های شیوون فداکار شروع میشود...
درینگ درینگ....خیلی خوب بود آجی....
فدااااااات

شیوون فداکار؟؟؟؟؟.. چی بگم... کجای فیکای من شیوونش فداکار بود
خدا نکنه

fatemechoi شنبه 13 تیر 1394 ساعت 22:54

سلام عشقم
یه دنیا ممنون بخاطر زحمتی که میکشی بینهایت دوست دارم

سلام عشقم
خواهش کاری نکردم که.... من ازت ممنونم که فیک قشنگتو بهم دادی تا بذارم...

sogand شنبه 13 تیر 1394 ساعت 17:25

الهی بگردم وونی اینجا چه ماهه ادم میخواد از اول تا اخر فیک قربون صدقش برهایول هنری مگه اینکه تو ژومی رو راضی کنیمرسی بیبی

اخه ...شیوونی همیشه مماههمن همیشه قربون صدقه اش میرم...
خواهش عشقم..خوشحالم که خوشت اومده

aida شنبه 13 تیر 1394 ساعت 13:34

Cover awlie
Fic awlie
Hananeye man awlie
Asan hamechi awlieeeeee
Tabestun awlieeeeeeeeee
Mersiiiii
Mersiiii

خواهشششششششششششششششششش عزیز دلممممممممممممممممممممم..تو هم عالی هستییییییییییییییییییییی..فدای تو

aida شنبه 13 تیر 1394 ساعت 13:33

Asan teuki bayad hameja neshun bede ke fereshtas
Man yeki ke alan dige daram miterkammm
Ghalbam tahamole in hame eshgho nadare
Ey jan akh joooooonnn wonkyu hey hey wonkyu
Hanane junam midunam tipe kardan alan cheghad narat sakhte chon saret shulughe mersiii ke baramun fic up mikoniiii
Asheghettam
Mersii
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤

خواهش عزیز دلمممممممممممممممممم
ممنون که باماهی هنوز ما رو همراهی میکنی..تو عشق منی..خوشگلم دوستت دارمممممممممممممممممممممممم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد