SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 70

سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 70

( 17 جولای 2016 ) 1 ماه بعد

 

شیوون با چهره ای که به شدت عرق کرده و سرخ و اخم الود بود به ساختمان شش طبقه در حال سوختن نگاه میکرد ؛ ساختمانی مسکونی که میان شعله های اتش در حال سوختن بود و اعضای گروه اتش نشانی به همراه چند گروه دیگر در حال خاموش کردن بودنند و شیلنگ های اب و کف به طرف ساختمان گرفته بودند و بارانی از کف و اب بر سرش میریختند ولی گویی فایده ای نداشت شعله های اتش بیشتر و بیشتر میشد، اتش نشانها هم در تقلا بودنند و افرادی که در ساختمان درحال سوختن بودن را در میاوردند که بیشترشان یا زخمی بودن و یا وضعیت بدی داشتد یا از دود اتش نیمه جان بودنند.

شیوون هم با یونفرم اتش نشانی که از دود اتش لک شده بود ماسکی را به جلوی دهانش گذاشته بود ولی دود اتش انقدر بود که ریه هایش را اذیت میکرد . شیوون گهگاه سرفه میکرد صورتش از تقلا و فریاد زدن که گروه را هدایت میکرد که چطور اتش را زودتر مهار کنند خیس عرق و سرخ از دود لک شده بود بخاطر قولی که به سودنان و کیو و مین هو و اعضای خانواده اش داده بود در عملیات مستقیم وارد عمل نمیشد با ماسکی که زده ایستاده بود یا این طرف و ان طرف میرفت و بقیه را راهنمای میکرد فریاد میزد تا گروه کارشان را بهتر انجام دهند ولی حادثه بدی بود ؛ ادمهای زیادی زخمی شده بودنند عده ای هم هنوز در میان اتش مانده بودند. شیوون بی تابتر میشد و دلش میخواست خودش شخصا وارد ساختمان  شود ولی بخاطر قولش مجبور بود همان بیرون بماند تا اینکه.....

شیوون دستش را دراز کرد به پنجره طبقه سوم اشاره میکرد روبه شیندونگ فریاد زد : سونبه...شیندونگ سونبه...اونجا...به اون پنجره شلینگ بگیر....اونجا...شیندونگ نیم نگاهی به شیوون کرد سرش را تکان داد شیلنگ را به جای که شیوون گفت چرخاند و کف را به پنجره میپاشید . شیوون چند قدم جلو رفت کنار شیندونگ ایستاد همانطور بلندتر گفت: بالاترکمی بالاتر ...دست روی دست شیندونگ گذاشت شیلنگ را بالاتر گرفت دهان باز مرد فریاد بزند که با دیدن مرد جوانی که در بالکن طبقه پنجم است چشمان گشاد شد با صدای ارامی گفت: خدای من.... سرچرخاند نگاهی به بقیه افراد کرد دستش را به طرف بالکن دراز کرد فریاد زد : اونجا...اونجا یه مردست.... نردبونو بگیرد طرفش ... اونجاااااااااااااااااااااااا ....

بقیه نگاهی به شیوون روبه سمتی که شیوون اشاره کرد کردنند ولی کسی نتوانستند جوابی به این فریاد وخواسته بدهند چون همه دستشان بند بود. شیوون نگاه اشفته اش به مرد جوان بود که در بالکن که شعله های اتش داشت از پنجره بیشتر میشد از ترس به نرده بالکن چسبیده بود وحشت زده به اتش نگاه میکرد برمیگردانند فریاد میزد و کمک میخواست بود دوباره روبه برگردانند به بقیه نگاه کرد روبه جوان کرد گویی تنها یک راه مانده بود. شیوون باید زیر قولش میزد به کمک جوان میرفت ؛ جان انسانی در خطر بود و شیوون باید نجاتش میداد پس باید زیر قولش میزد چهره ش اشفته و درهم کرد جدی و اخم الود نگاهی به اطراف کرد تا وسلیه  لازم برای نجاتش جوان بیابد وبا دیدن نردبان ماشین اتش نشانی که اتش نشانی از طبقه ششم زن و مرد جوانی را درحال پایین اوردن بود اخمش بیشتر شد قدمی برداشت تا به طرف ماشین برود که یهو از پشت دستی بازویش را گرفت صدای گفت: کجا؟...

شیوون ایستاد رو برگردانند به صاحب صدا که کانگین بود نگاه کرد برگشت با اخم بیشتر چهره اش را جدی تر کرد گفت: میخوام برم اون جوون رو نجات بدم...با دست اشاره کرد گفت: نمیبنی ...داره پرت میشه...از پنجره اتیش داره وارد بالکن میشه...الانه که ...کانگین با اخم شدید و چهره ای جدی به شیوون نگاه میکرد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: چرا میبنیم...ولی بچه ها الان میرن کمکش... تو نمیخواد بری...تو قول دادی شیوون...تو نباید بری...تو وضعیت طوریه که اینجا بودنتم خوب نیست...چه برسه که بری رو نردبون و مستقیم با دود اتیش باشی.... شیوون چهره ش درهمتر شد چند سرفه کرد و حرفش را برید گفت: وضعیت من؟... الان وضعیت من مهمه؟... با دست به اطراف اشاره کرد گفت: میبنی که بقیه دستتون بنده...دوباره به بالکن اشاره کرد فریاد زد : اون جوون داره تو اتیش میسوزه....

شیوون درست میگفت بقیه افراد انقدر دستان بند بود که نمیتواستند برودند کمک  جوان، گویی تنها کسایی که ازاد بودنند  شیوون و کانگین بودنند ،ولی کانگین نمیخواست  شیوون نزدیک اتش شود اخمش بیشتر و جدی تر گفت: نمیسوزه...الان بقیه نجاتش میدن...رو برگردانند دنبال کسی میگشت که بیکار باشد بتواند برود کمک مرد جوان ولی کسی را نیافت . شیوون هم از نگرانی روی پای خود بند نبود روبرگردانند به جوان نگاه میکرد گفت: کی میخواد نجاتش بده؟...میبنی که همه گرفتارن....که یهو چشمان شیوون گرد شد قدمی جلو گذاشت فریاد زد : رئیس...کانگین با فریاد شیوون رو برگردانند رد نگاهش را گرفت به ساختمان کرد که دید مرد جوان که چسبیده به نرده بالکن و شعله های اتش از پنجره زبانه میکشیدند بالکن را به اتش کشیده بودنند مرد جوان از وحشت برای نجات جان خود به روی نرده بالکن رفت گوی میخواست خود را به بالکن بغلی یا شاید به پنجره ای برساند که پایش لغزید از بالکن سقوط کرد میان چشمان گشاد شده شیوون که فریاد زد : نههههههههههههههههههههههههه....چشمان گرد شده و وحشت زده بقیه افراد از بالکن طبقه پنجم ساختمان به پایین پرت شد مطمین در دم جان داد. شیوون بیاختیار چند قدم جلو رفت با چشمانی به شدت گرد و ابروهای بالا داده با ناباوری که نالید: نه...نه... زانوهایش شکست و زانو زده نشست و دستش را به روی سرش کوبید با چشمانی گرد و بی حس به جسد بیجان جوان نگاه میکرد.

****************************************

سودنان دستی به کمر با احتیاط قدم برمیداشت شکم قوز کرده ش را به جلو داده بود با لبخند خیلی کمرنگ به استقبال کیو و مین هو و جیوون رفت ارام سری تکان داد گفت: سلام...مین هو وکیو وجیوون با هم وارد حال شدند لبخند زنان جوابش را دادن . جیوون جلو رفت دستانش را دور سودنان حلقه او را به اغوش کشید و گفت: خوبی؟....سودنان با مکث قدری عقب کشید با لبخند گفت: خوبم...کیو جلو امد کنارشان ایستاد لبخند زنان به همه جای اتاق نگاه کرد گفت: هیونگ خوبه؟...کجاست؟...خونه نیست؟... رو به سودنان کرد گفت: فکر کنم صبح کیشیک داشت...تا حالا باید اومده باشه....مین هو هم با اخم لبخندی زد گفت: نکنه بازم شیفت اضافه برداشته؟...سودنان از اغوش جیوون بیرون امد روبه ان دو چهره ش ناراحت بود گفت: نه یوبو خونه ست...ولی حالش خوب نیست...مین هو و کیو جیوون چشمانش گشاد شد با نگرانی بهم نگاهی کردنند کیو به بقیه مهلت نداد گفت: چی؟...هیونگ حالش خوب نیست؟...چرا چی شده؟...کجاست؟...بازم حالش بد شده؟...بازم حمله بهش دست داده؟...بیمارستانه؟....پس چرا نگفتی؟...سودنان بدون تغییر به چهره ش گفت: نه...خونه ست... ولی امروز یه اتفاق خیلی بدی اتفاد...یه اتفاق خیلی بد تو محل کارش....

*******************************************************

هیچل پا روی پایش گذاشت به پشتی مبل لمه داد همراه اخم لبخند کجی زوی لبش نشست با حالت مغرورانه ای گفت: این نقشه  یکم طول میکشه اجرا بشه...یعنی زمان مخواد...شاید چند ماه.... ولی مطمین باش وقتی اجرا بشه به خواسته مون میرسیم...فعلا که پرونده شکایت از شما رو هواست....یعنی با کلک های کوچیکی که ما میزنیم یه گره به پرونده اضافه میشه...کار شکایت تموم نمیشه...پلیس هم هر روز دنبال نخود سیاه میفرستم...تا نقشه اصلی اجرا بشه....

لیتوک و دونگهه که روبروی هیچل نشسته بودنند بهم نگاهی کردنند لیتوک روبه هیچل کرد گفت: یعنی میخوای بگی تنها راه همینه؟...راه دیگه ای نیست؟...درسته نقشه ات عالیه....اگه اجرا بشه بی دردسر ما از دستش خلاص میشیم...ولی خوب...دونگهه اخمش بیشتر شد روبه لیتوک وسط حرفش گفت: ما از دستش خلاص میشیم.؟... ولی اون که شاکی اصلی نیست که ما نقشه قتلشو کشیدیم...شاکی اصلی یکی دیگه ست...اصلا خود اون خواسته از شکایت صرف نظر بشه...هیوکجه  گفته بخاطر اون نمیخواد از ما شکایت کنه...انوقت ما نقشه کشتنشو کشیدیم؟...بعلاوه اون کشته بشه چه فایده ای داره؟...شکایت سرجاش باقیه....

هیچل تغییری به حالت چهره خود نداد به لیتوک هم مهلت نداد جواب دهد گفت: نه شکایت سرجاش نمیمونه...چون وقتی چویی شیوون کشته بشه ...دیگه پدرش شاکی نیست...چون پسرش نیست که بخواد براش حقشو بگیره....پس کشتن پسره یعنی از بین بردن شکایت...اونم اینکه ما دیگه تو کشته شدن پسره دخیل نیستیم...با قهرمان بازی که پسره در میاره مطمین چاه خودشو میکنه... ما فقط باید منتظر باشیم حالش بهتر بشه تو عملیاتها باشه...انوقت مشکل ماهم حل میشه....

دونگهه چهره ش درهمتر شد دهان باز کرد حرف بزند که لیتوک مهلت نداد با اخم گفت: کیم هیچل راست میگه ...انگار تنها راه چاره همینه...توهم به جای اعتراض و مخالفت کردن بهتره اون دوستتو اروم کنی...لی هیوکجه ...اون برامون شر نشه...اونو خفه اش کن....چون اینطوری که به نظر میاد اون میخواد یه کارهای بکنه... دونگهه با چهره ای به شدت درهم و ازرده به هیچل و لیتوک نگاه میکرد از حرص دندانهایش را بهم میساید جوابی نداشت بدهد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد