SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 84

سلام....

امشب قسمت دیگه ای از این داستان اپ میشه که اخرین قسمت هم خواهد بود .... این داستان هم تموم شد ....

بفرماید ادامه...

  

فرشته 84

(24 اکتبر 2016)

سئون هیون دستی زیر گردن شیوون و دست دیگر زیر زانوهای شیوون گذاشت و حلقه کرد ارام با احتیاط شیوون را بغل به سینه فشرد و نگران به صورت شیوون که با حرکتش چهره ش از درد که با حرکت دادن بدنش سینه برش خورده پر بخیه اش درد گرفته و مچاله شده بود پلکهایش را بست و بهم فشرد و لب زیرنش را به دندان گرفت و ناله ش را خفه در گلو زد : هممم...دستش را بی اختیار به روی بازوی عمویش چنگ زد نگاه میکرد ارام چرخید و کمر خم کرد ارام و با احتیاط شیوون را روی ویلچر نشاند زانو زد نشست نگاهش را لحظه ای از صورت رنگ پریده شیوون که از نشستن هم سینه ش درد گرفته بود چهره اش مچاله تر و پلکهایش را بیشتر بهم فشرد نگرفت سیم کانتل بینی را روی بینی شیوون تنظیم میکرد اخمی کرد گفت: نمیشد با برانکارد ببرمت؟ ...حتما میخوای روی ویلچربشینی و بری دیدن بچه هات؟...نباید تکونت بدیم ...توهم که از اصرار دیونه امون کردی...نگاهش را به کیو که خم شده بود درحال مرتب کردن سیم مانیتورینگ روی سینه شیوون بود کرد گفت: نمیشد بچه ها رو دوباره بیارید اینجا ببیندشون؟...نمیبنی بچه لجی کرده...پدر نگران بچه هاشه دیگه...یعنی این نگران همه هست الا خودش....

کیو از پرسش سئون هیون جا خورد و همانطور که خم شده بود یهو سرچرخاند با چشمانی کمی گشاد نگاهش کرد گفت: هااااا؟...چی؟...نه خوب...نمیشه که هر دفعه بچه ها رو اورد اینجا....اون بچه ها تو....شیوون که با حرکت دادن بدنش سینه ش درد گرفته و چهره ش مچاله بود با قدری نفس نفس زدن قدری دردش کمتر شد وحالت چهره اش قدری بهتر شد واخمی کرد با چشمانی ریز شده به سئون هیون نگاه میکرد بیتوجه به پرسش سئون هیون و جواب کیو میان حرفش با صدای ضعیف و گرفته ای گفت: عمو...توی این چند روز تو کجا بودی؟...کیوهیون گفت که انگار سرت خیلی شلوغ بود...اتفاقی افتاده بود؟...

سئون هیون با پرسش شیوون روبه او کرد بدون تغییر به چهره اخم الود و جدیش گفت: چی؟...چند روز کجا بودم؟... قدری چهره ش تغییر کرد و لبخند کمرنگی زد گفت: خوب ...کیوهیون درست گفته...من کار داشتم...نا سلامتی عموت سربازرسه ها...نکنه یادت رفته...بعلاوه مجرمها که بیکار نمیشین ...بگین اقا دست نگه دارید ...این جناب سروان برادرزده اش حالش ...خوب نیست ...باید هر روز بره بیمارستان....

شیوون از جواب عمویش ناراحت شد و چهره ش غمگین شد لب زیرنش را قدری پیچاند با همان بیحالی و صدای گرفته گفت: میدونم عمو ...شما بیکار نیستی...فعلا بیکار منم...منظور من این نبود که هر روز بیای دیدنم...چند روز بود که نیومدی ...نگرانت شدم...اونم بخاطر شغلت...اخه شغل تو خطرتوش زیاده...منم نگران...

سئون هیون پشمان از حرفی که زده بود به ظاهر میخواست شوخی کند ولی داشت چیزی را پنهان میکرد چهره ش تغییر کرد دستی روی بازوی شیوون گذاشت وسط حرفش گفت: میدونم برادر زداه عزیزم...منو بخشش...داشتم شوخی میکردم...خودت میدونی چقدر برام عزیزی...من چقدر برات نگرانم...درسته نیومده بودم بیمارستان ...ولی روزی چند بار به بقیه زنگ میزدم و احوالتو میپرسیدم...ولی واقعا کار داشتم ...یه ماموریت جدید و سخت بهمون دادن که خیلی باهاش درگیر بودم...نشد بیام بیمارستان...

شیوون چهره ش درهم و نگران شد با بیحالی گفت: چی؟... ماموریت جدید؟...خیلی بده؟..نتونستی حلش کنی؟...سئون هیون لبخند کمرنگی زد گفت: چرا ...تقریبا حل شد...تو نگران نباش عزیزم... لبخندش پرنگتر شد گفت: گفتم که تو نگران همه هستی الا خودت... این حرفا رو ولش ...الان به جای این حرفا بیا بریم که منم دلم لک زده برای دیدن نی نی های کوچولوی خوشگلت...بخصوص اون جین مون دختر کوچولوی خوشگلت...که حسابی نازه... به شیوون امان نداد بلند شد به پشت ویلچر رفت دسته های ویلچر را گرفت گفت: بریم....

**************************************

کیو نگاهش به شیوون که روی ویلچر نشسته و کنارش سودنان و دو تخت کوچک که رویشان حباب شیشه ای ونوزادان داخلش بودنند و شیوون و سودنان درحال صحبت باهم و نوزادن بودن کرد دست روی بازوی سئون هیون که پشت سرشیوون ایستاده بود خم شد حرف میزد و میخندید و شیوون و سودنان راهم به خنده می انداخت گذاشت گفت: عمو....سئون هیون با حرکت کیو بدون کمر راست کردن رو برگردانند با لبخند پهنی که از خنده ای که کرده بود به کیو نگاه کرد گفت: بله...کیو با سراشاره کرد گفت: یه لحظه بیا عمو...کارت دارم...خودش با لبخند ظاهری که زده بود به سودنان که روبرگرداننده نگاهش میکرد قدم برداشت از انها فاصله گرفت.

سئون هیون که کاملا  مشخص بود نمیخواست از کنار شیوون و سودنان بورد با نارضایتی کمر راست کرد دستی ریی شانه شیوون گذاشت گفت: الان میام...بذار برم ببینم این داماد خانواده چی میگه میام...نگاهش همچنان به نوزادان روی تخت بود گفت: خوشملا...الان میام...قدم برداشت به طرف کیو رفت و کنار ایستاد با مکث روبرگردانند به کیو با اخم نگاه کرد گفت: چیه؟...چته؟...چی شده؟... کیو هم اخم کرد نگاهش را با مکث از شیوون و سودنان گرفت هم نگاه سئون هیون شد با صدای اهسته ای گفت: عمو...چرا به شیوون هیونگ نمیخوای حقیقتو بگی؟...من اهل دروغ گفتن نیستم...ولی مجبور شدم به هیونگ دروغ بگم.... دروغ گفتم شما سرتون شلوغه...اخه اون خیلی نگرانتون بود....همش سوال پچم کرده بود...شک کرده بود اتفاقی افتاده...ولی من....

سئون هیون اخمش بیشتر و چشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: چی؟...دروغ گفتی سرم شلوغه؟...چه دروغی؟...حقیقت ؟...چه حقیقتی به شیوون بگم؟... با این وضعیتش چی بهش بگم؟... مگه خودت نگفتی هنوز حالش خوب نیست...بعلاوه خودم دارم میبینم...این پسر رمق حرف زدن و نشستن نداره...اگه الان رو ویلچر نشسته و اومده اینجا به عشق بچه هاش و همسرشه...از سرلجبازی ...والا که جونی نداره... بعلاوه این همینجوری همش نگران این و اون هست... حالا بهش بگی .....

کیو چهره ش درهمتر شد گفت: درسته عمو...ولی...سئون هیون بدون تغییر به چهره ش گفت: ولی چی کیوهیون؟... میخوای چی بهش بگی؟... چی رو باید بهش بگی؟... بهش بگیم که چند روز نیومدن من دلیلش اینه که...کیم هیچل از زندان فرا کرده بود...رفت سراغ اون کارخونه دار و خواهرزاده شا..همون خواهر زاه ای که دوست همکارش بود...ما چند روز استرس داشتیم و شب و روز نداشتیم... که همکارش لی هیوکجه و لی دونگهه و پارک لیتوک جونشون تو خطره...اخرشم اون کار خودشو کرد و انتقامشو گرفت... رفت سراغ پارک لیتوک و لی دونگهه... ماهم رفتیم اونجا درگیر شدیم... کیم هیچل تیر خورد ...الان تو بیمارستانه تو کماست... از اون طرف رفته بود اون بلا رو سراتش نشانی اورده بود...  میخوای کدومشو بگی که نگرانش نکنی؟...اتفاقی که برای اتش نشانی افتاده ؟...یا اتفاقی که برای ....

کیو چهره ش درهمتر شد با ناراحتی وسط حرفش گفت: خوب نه...ولی ...سئون هیون اخمش بیشتر شد مهلت نداد گفت: ولی چی؟...بازم میگه ولی...تو میگی همینا رو باید بهش بگیم دیگه...من چند روز درگیر همینا بودم...اینا رو بهش بگیم چه فایده ای داره؟...جز اینکه حالش بدتر بشه...جز اینکه برای خودش خطرناکه...چون نباید دچار استرس بشه...عصبی و نگران بشه...پس گفتنش چه فایده ای داره... هاااا؟... در ثانی تو بهش دروغ نگفتی... من درگیر بودم دیگه...فقط علت درگیری رو نگفتیم همین... والا دروغی نگفتیم درسته؟...

 کیو چهره ش ناراحت و لبانش را بهم فشرد و سرش را تکان داد گفت: درسته عمو...درست میگید...گفتنش به شیوون هیونگ اصلا درست نیست...اون نباید از این اتفاقات باخبر بشه...الان بهترین چیز براش بودن کنار خانواده و روزهای خوب و ارومه ...تا حالش خوب بشه....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد