SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 79

سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 79

شیوون با چشمانی خمار نگاه بیرمقی به دو حباب شیشه ای که دو نوزاد داخلش بود میکرد همه ساکت شده به شیوون و نگاهش به نوزادن نگاه میکردنند که یهو صدای دستگاه مانیتورینگ درامد ؛ صدای جیغ دستگاه نبود ولی نشان از نامنظم زدن قلب شیوون بود که از وضعیت نرمال خارج شده بود .همه با وحشت به شیوون نگاه میکردنند سودنان با چشمانی گرد و صورتی مثل گچ سفید شده وحشت زده به وسایل اطراف تخت و شیوون نگاه میکرد با صدای لرزانی نالید: چی شده؟... یوبو...یوبو چش شده؟...مین هو از وحشت چهره ش تغییر کرد با چشمانی گشاد  به شیوون نگاه میکرد دوید طرف تخت و کنارش ایستاد همزمان با سودنان گفت: چش شده؟... شیوون...شیوون...

کیو که کنار تخت ایستاده بود نگاهش به شیوون بود برخلاف بقیه خیلی خونسرد بود لبخند خیلی ملایمی به روی لبانش بود خم شد دستی کنار سر شیوون ستون کرد و دست دیگر روی شکم شیوون گذاشت میان حرف مین هو و سودنان بدون رو برگردانند گفت: اروم باشید...چیزی نیست...دست روی شکم شیوون را گرفت روی گونه شیوون گذاشت به همان ارامی گفت: هیونگ هیچیش نیست...هیونگ...بچه ها تو دیدی؟...دختر و پسر کوچولوتو ...میبنی چقدر خوشگلن....نگران نباش هیونگ....حال بچه ها خوبه...درسته هفت ماهه دنیا اومدن ...ولی حالشون خوبه...عین خودت بچه های قوی هستن... مین هو گویی با جواب کیو قانع نشد نگران به شیوون نگاه میکرد وسط حرف کیو گفت: چی میگی کیوهیون؟ ... شیوون چیزش نیست چیه؟...نمیبینی ضربان قلبش نامنظم شده....

کیو نگاهش را با مکث از شیوون گرفت و نگاهی به مین هو کرد قدری اخم کرد گفت: گفتم که چیزیش نیست.... این نامنظمی ضربان بخاطر هیجانه...هیونگ با دیدن بچه هاش هیجان زده شده که اصلا هم بد نیست...گفتم سودنان نونا و بچه ها رو بیارید تا ببینه و خوشحال بشه... تو این حال هیونگ دیدن اتفاقات خوب روحیه شو بالا میبره و بهش انرژی مثبت میده...الانم هیونگ خوشحاله با دیدن همسرو بچه هاش...پس اروم بگیرو....بقیه رو هم نگران نکن...مین هو با تشر کیو جا خورد قدری ابرو بالا داد ساکت شد جیوون و سودنان هم با نگرانی نگاهی به هم دوباره رو به شیوون کردنند.

**********************************************

کانگین اخمی کرد گفت: خوب ...حالا چی میشه؟... دستگیرش که کردید یعنی تمومه؟... سئون هیون نگاهش را از برگه های دستش گرفت چند قدم به طرف میز رفت و برگه ها دستش را روی میز انداخت و چرخید باسنش را روی میز گذاشت و روی لبه اش نشست و دستانش را روی سینه خود جمع کرد با اخم به چهار مردی که جلویش ایستاده بودنند ؛ لیتوک و دونگهه و هیوک و کانگین نگاه میکرد گفت: دستگیرش کردیم...ولی هنوز اعتراف نکرده....میزنه زیر همه چیز که فایده ای هم نداره...با اظهارات شما ...با سر به لیتوک و دونگهه اشاره کرد گفت: تونستیم کلی مدارک به دست بیاریم...شهادت شما تو دادگاه خیلی مهمه....هر چند ...اخمش بیشتر شد گفت: خود شما هم مجرمید...رئیس پارک ( لیتوک)...از قضیه خبر داشته و تا جاهای بهش کمک کرده.... اقای لی ( دونگهه)....از اول ماجرا خبر داشته و کمکش کرده.... اتش نشان لی ( هیوک) ...از اول میدونسته و سکوت کرده....همه شما هم شریک جرمید...اینا جرم ساده ای نیست....

هیوک و دونگهه با حرفهای سئون هیون با شرمندگی سرشان را پایین کردنند و گوشه لبانشان را میگزیدند چهره هایشان به شدت شرمنده و درهم بود حاضر بودن زمین دهن باز کند فرو بروند. لیتوک هم حالش بدتر از ان دو بود ولی برای نجات خودش و دونگهه مجبور به دفاع و تقلا بود ؛ با حالتی شرمنده ناراحت وسط حرف گفت: جناب سروان ....ما....

سئون هیون میان حرفش دستش را بالا اورد امر به سکوت کرد با حالتی جدی گفت: اما...شیوون ازم خواسته به شما کمک کنم...شیوون ..برادر زاده ام...میدونست ...یعنی فهمید که شما دو نفر با کیم هیچل همکاری میکنید.... همکارش هیوک هم بخاطر دوستی با شما سکوت کرده...ازم خواسته بود هر طور شده بخاطر همکارش به شما کمک کنم...پس شماها بخاطر اعترافاتی که کردید و قراره شاهد باشید در دادگاه ..بهتون تخفیف میخوره ...فقط جریمه نقدی میشد همین...پس نگران زندان رفتن و حکم سنگین نباشید...دونگهه وهیوک با حرفهای سئون هیون یهو سر راست کردن با چشمانی گشاد و چهره های که گویی گریه شان در بیاید نگاهش میکردنند. لیتوک هم چهره ش درهم و چشمانش گشاد شد جای ان دو گفت: چی؟...اقای چویی میدونستن؟....اوه خدای من...واقعا ...واقعا ازشون ممنونم...از شماهم ممنونم...از.... سئون هیون کمر راست کرد از لبه میز بلند شد وسط حرفش با اخم گفت: لازم نیست تشکر کنید...ببخشید اگه دیگه سوالی ندارید من باید برم...شیوون به هوش اومده...میخوام برم بیمارستان ...با شما هم فعلا کاری نیست...هر وقت لازم بود بهتون خبر میدم...الان میتونید برید...با دست اشاره کرد گفت: فعلا.... چرخید به طرف در خروجی سالن رفت. کانگین با اخم شدید نگاه سرزش گرانه ای به هیوک کرد به دنبال سئون هیون راه افتاد گفت: جناب سروان بیمارستان تشریف میبرید؟ ...میشه منم باهاتون بیام؟....

********************************************

(17 اکتبر 2016)

شیوون به روی تخت خوابانده شده بود زیر سرش دو بالش گذاشته و قدری سرش را بالا اورده بودنند بالا تنه اش لخت بود روی سینه ش باند زخم پهنی سینه ش را کاملا پوشانده و شکمش لخت مشخص بود . همچنان به وسایل پزشکی اطراف تخت با سیم ها وصل بود سرم های هم به مچ دستانش وصل بود به جلوی دهانش هم ماسک اکسیژن گذاشته بودنند ؛ رنگی به رخسار شیوون نبود زیر چشمانش به شدت گود افتاده و کبود لبش به شدت سفید و پوست پوست بود ؛ با انکه ماسک تنفس اکسیژن را وارد بینی اش میکرد گویی ریه زخمیش اکسیژن را کم میاورد دهانش نیمه باز بود تا اکسیژن بیشتری را به ریه هایش هدیه دهد. چشمان شیوون خمار بود نگاه بیرمقی داشت ولی عشق به زندگی و ادمهای زندگیش دران موج میزد ، نگاه خسته و بیرمش به دو نوزاد کوچک در حباب شیشه ای بود .

یک روز دیگرهم گذشته بود کیو دوباره سودنان را به همراه دو نوزادش به اتاق شیوون اورده بود تا شیوون انها را ببیند. روز قبل شیوون با دیدن بچه هیجان زده شده بود و حال امروز قدری حالش بهتر بود ارام و خمار به بچه ها نگاه میکرد. سودنان هم روی ویلچر نشسته ونگاه خیس چشمانش عاشق به دلبرش بود بی صدا اشک میریخت و با دستانش به سرعت اشک ها را میقاپید تا شیوون متوجه نشود. جیوون و کیو هم کنار سودنان ایستاده با لبخند به شیوون نگاه میکردنند. شیوون که تمام نگاهش به نوزادن بود به ارامی نگاهش را از بچه ها گرفت به کیو کرد و لبانش زیر ماسک تکان خورد و با بیحالی چشمانش را بست با مکث باز کرد ودوباره لبانش تکان خورد ولی صدای از ان در نیامد چون هم ماسک جلوی دهانش بود هم توانی برای حرف زدن نداشت فقط لبانش تکان خورد.

سودنان که نگاه خیسش به شیوون بود با تکان خوردن لبان شیوون قدری چشمانش گشاد شد به جلو خم شد دستی که دست شیوون را گرفته بود میفشرد و دست دیگر را روی گونه شیوون گذاشت با نگرانی گفت: چی شده یوبو؟...چی میخوای؟...جایت درد میکنه؟... یهو روبه کیو کرد با نگرانی شدید گفت: چی میخواد؟.... میخواد حرف بزنه ولی نمیتونه.... حالش بد شده؟...کیو که نگاهش به شیوون بود متوجه تکان خوردن لبان شیوون شده بود لبخندش محو شد میان حرف سودنان قدمی جلو رفت به تخت چسبید دستی کنار سر شیوون ستون کرد رویش خم شد با نگرانی به جز جز صورت شیوون نگاه میکرد به ارامی گفت: چی شده هیونگ؟...چیزی میخوای؟...

شیوون به ارامی پلکی زد دوباره تقلا کرد تمام توانی که داشت را جمع کرد لبانش را تکان داد ولی دوباره صدای در نیامد گویی لحظه ای نمیدانست چطور خواسته اش را بگوید حرف که نمیتوانست بزند پس چطور بقیه را حالی میکرد ، برای لحظه ای درمانده بود دوباره پلکی زد با مکث چشم باز کرد نگاهش را به نوزادنش کرد دستی که در دست سودنان بود را به ارامی بیرون کشید قدری بالا اورد انگشتانش را به ارامی تکان خورد به نوزادن اشاره کرد ، چون به شدت بیحال بود برای حرکت دادن دستش تمام قوایش را جمع کرده بود برای نیرو گرفتن نفس نفس میزد و سینه ش دو برابر بالا و پاین میرفت و اکسیژن دریافت میکرد و صدای نفس زدنش از پشت ماسک شنیده میشد به سختی با انگشتانش به نوزادن داخل حباب اشاره کرد.

سودنان و جیوون نگاه گیجی به شیوون و دستش و اشاره کردنند و نگاهی به هم و جیوون امان نداد با نگرانی گفت: چی میگی اوپا؟...چی میخوای بگی؟...چی شده؟...چی میخوای؟ ... کیو با اخم تاب دار همانطور روبه شیوون خم شده به نگاه شیوون و اشاره  دستش نگاه میکرد و گویی در ذهنش حلاجی میکرد شیوون چه میخواهد بگوید نگاهش به صورت شیوون شد به جز جز صورت شیوون نگاه میکرد برای چند ثانیه ای در چشمان یاقوتی رنگ شیوون که از درد و بیحالی سرخ و بیرمق بود خیره شد با صدای ارامی گفت: چی میخوای هیونگ؟...نکنه...نکنه میخوای بچه ها رو بغل کنی؟...میخوای بچه های خوشگلتو بغل کنی؟...شیوون که به کمک ماسک اکسیژن نفس نفس میزد با سوال کیو ارام پلکهایش را بست و سرش را خیلی خیلی ارام تکان داد یعنی " اره" با مکث پلکهایش را باز کرد با کیو هم نگاه شد. کیو با حرکت شیوون ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...میخوای بچه هاتو بغل کنی؟...اوه...لبخند زد گفت: یعنی میخوای نی نی هاتو بذارم کنارت تو تخت؟...یا بغلت؟... شیوون دوباره ارام پلکهایش را بست و با مکث باز کرد یعنی " اره ..میخوام بچه هامو بغل کنم"....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد