SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 83

سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 83

لیتوک با اخم گفت: توچیکار به کراگرها و نگهبانها اینجا داری؟...تو که میخویا بری خارج....کار به کار اینجا نداشته باش... من خودم بهشون رسیدگی میکنم....دونگهه روبرگردانند با اخم به لیتوک که کنارش ایستاد نگاه کردو دست در جیب شلوارخود گذاشته با اخم ازرده نگاهش میکرد کرد اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...میخوام برم خارج؟....درسته...ولی هنوز که نرفتم...گفتم میخوام قبل رفتنم تمام کارها رو راست و ریس کنم بعد برم....  که صدای حرفش را برید گفت: میخواید تشریف ببرید خارج؟...ولی کور خوندید ...نعشتون هم نمیره اونجا...چون من نمیزارم...با امدن صدا لیتوک و دونگهه شوکه شده یهو روبرگرداند با چشمانی گرد شده نگاه کردنند ؛ چون صدا صدای هیچل بود ان دووحشت زده به هیچل  که پشت سرنگهبانها ایستاده بود تفنگی به دستش بود به طرف انها نشانه گرفته بود.دونگهه وحشت زده گفت: هیونگ ...تو...تو اینجا چیکار میکنی؟....

هیچل چند قدم جلو امد اسلحه ش را به طرف ان دو نشانه رفته بود چهره ش از خشم به شدت اخم الود و سرخ بود به دونگهه امان نداد  فریاد زد : خفه شو...دهنت رو ببند عوضی حرومزاده...لیتوک چشمانش گشاد و وحشت زده به هیچل نگاه میکرد دستانش را قدری بالا برد وسط فریاد هیچل گفت: کیم هیچل....خواهش میکنم...اروم باش... داری چیکار میکنی؟....این...انی اسلحه ....میخوای چیکار کنی؟...حین اینکه لیتوک حرف میزد کلی بادیگارد یهو دویدند به طرفشان و دورشان حلقه زدنند و اسلحه هاشونو به طرف هیچل نشانه گرفتند و یکشان که رئیس بادیگاردها بود وسط حرف لیتوک فریاد زد : اسلحه تو بنداز....

هیچل با حلقه زدن بادیگاردها دورشان عصبانی تر شد و چهره ش درهمتر گویی دست و پایش را هم گم کرده بود ولی به روی خود نمیاورد با فریاد بادیگارد نیم نگاهی به انها کرد و لحظه ای اسلحه اش را به سمت بادیگاردها چرخاند و دوباره به طرف لیتوک و دونگهه نشانه رفت فریاد زد : خفه شید...حرومزادها....اگه یه قدم جلو بیاید ارباب لعنتی تونو میکشم...برید عقب...برید عقببببببببببببببببب... روبه لیتوک کرد فریاد زد به این سگات بگو برن عقب...والا جفتونو به درک واصل میکنم....لیتوک با فریاد هیچل چشمانش گشادتر شد دستانش را به دو طرف بلند کرد روبه رئیس بادیگاردها گفت: برید عقب....هیچل اسلحه اش را به طرف لیتوک و دونگهه نشانه گرفته بود همانطور تکانش میداد با خشم میان حرف لیتوک فریاد زد: شما عوضی ها منو لو دادید...همه چیزو به پلیس گفتید...حالا میخواید فرار کنید برید خارج هااااااااا؟... حیوون های کثیف...فکر کردید...فکر کردید منو لو بدید بعد هم راحت برید ....گفتم که زنده نمیزارمتون...

دونگهه با اخم شدید و خشمگین به هیچل نگاه میکرد با تهدیدش فقط دستش را به دو طرف قدری بالا اورد هیچ نمیگفت و مغرورانه زل زده بود وبه هیچل نگاه میکرد. ولی لیتوک ترسیده بود با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده صورتی مثل گچ سفید شده دستانش را بالا برده بود وحشت زده وسط فریاد هیچل گفت: نه...نه...نه...ما لوت ندادیم...ما چیزی نگفتیم...پلیس خودش...خودش پیدات کرد...اصلا اون چویی شیوون..اون اتش نشانه ...اون دنبالت بود...ما کاری نکردیم... هیچل اسلحه اش را به سمت سینه لیتوک نشانه رفت با خشم فریاد زد: چی؟....که همین زمان عده ای مرد که سرتا پایاشان مشکی پوشانده و مثل کوماندوا سرشان کلاه مخصوصی گذاشته و فقط چشمانشان مشخص بود دویدند طرفشان ودور انها، دونگهه و لیتوک و هیچل و بادیگاردها  حلقه زدنند و اسلحه ها که به دستاهشان بود را به سمت هیچل نشانه رفتند از میانشان یکی فریاد هیچل فریاد زد : کیم هیچل....اسلحه تو بنداز...تو محاصره شدی....

لیتوک و دونگهه با چشمانی گشاد و ابروهای  بالا داده به طرف مردی که فریاد زد و رو برگردانند با دیدن سئون هیون ( عموی شیوون) که یونیفرم پلیس تنش بود ضد گلوله پوشیده بود اسلحه اش را به سمت هیچل نشانه رفته بود چشمانشان گشادتر و ابروهایشان بالا رفت. هیچل هم با خشم بیشتر روبرگردانند با دیدن پلیس چهره ش درهمتر شد فریاد زد : لعنتی ها...به سمت دونگهه و لیتوک تیراندازی کرد و همزمان با او پلیس ها هم تیراندازی کردنند . صدای تیراندازی در فضای حیاط کارخانه پیچید و صدای ناله و افتادن جسم های خونین ادمها که از تیرخوردن به روی زمین میافتادن بلند شد.

***************************************

23 اکتبر 2016

شیوون روی تخت دراز کشیده بالاتنه ش لخت بود باند روی سینه اش برداشته برش بلندی که کنار پستان چپ تا پستان راست را به دو نیم تقسیم کرده بود و بخیه ها لبه های برش را بهم دوخته و اطراف برش هم رد سرخ لختگی خون کاملا مشخص بود ؛ به مچ دست شیوون هم سرم دارو  وصل بود رنگی به رخسار شیوون نبود لبانش از بیحالی و درد کشیدن پوست پوست شده و کانتل بینی به کمک جان دادن به ریه هایش برای رساندن اکسیژن به بینیش بود چشمان شیوون سرخ و خمار و نگاهش به کیو که روی سینه ش خم شده بود با اخم به زخم وسط سینه اش نگاه میکرد با سرانگشتانش ارام در حال معاینه اش بود انگشتانش را اطراف زخم گذاشت و موشکافانه نگاه میکرد.

شیوون با فشار سرانگشتان کیو با انکه خیلی ارام بود دردش میگرفت و چهره ش از درد مچاله میشد پلکهایش را میبست و لبانش را بهم میفشرد ناله ش را درگلویش خفه میزد : هممممم...با مکث پلکهایش را باز میکرد نگاه خیسش از اشک درد خمار به کیو میشد ، متوجه رفتار کیو بود . از وقتی قدری حالش بهتر شده بود کیو رفتارش عوض شده گویی عصبانی بود ، همش میخواست با شیوون دعوا کند ولی مراعات حال شیوون را میکرد شیوون هم میدانست این تغیر رفتار کیو برای چیست و دراین چند روز بخاطر بدحالی توان حرف زدن و دفاع از خود را نداشت حال قدری حالش بهتر شده بود میتوانست حرف بزند ، پس اب دهانش را قورت داد تا گلوی خشک شده اش تر شود با انکه چهره اش از درد مچاله بود قدری نفس نفس زد با صدای گرفته و ضعیفی گفت: کیوهیون...میشه بچه هامو بیاری ببینمون؟...سودنان رو...میشه به سودنان بگی بیاد...میخوام ببینمش....

کیو بدون تغییر به چهره ش اخم الود و سرراست کردن همانطور خم شده با دست درحال معاینه سینه شیوون بود با صدای ارام و سردی گفت: نه...نمیشه...نمیشه هر دقیقه بچه ها رو بیارم .... تحت مراقبتن...سودنان هم دیروز مرخص شده...باید استراحت کنه ...هر وقت اومد بیمارستان به بچه ها شیر بده...میگم بیاد دیدنت...شیوون که پرسشش بهانه بود تا کیو بهش نگاه کند با رفتار کیو چهره ش غمگین شد ولی ناامید نشد ادامه داد با صدای ضعیف و بیحال گفت: باشه...راستی من کی مرخص میشم؟...خیلی باید تو بیمارستان بمونم؟...اصلا میتونم دوباره برم سرکار؟...با این ریه ها فکر نکنم دیگه بتونم از بیمارستان برم بیرون...چه برسه سرکار....( این سوالانت شویون زا نارحتی و نا امیدی حال خود بود.).

کیو دوباره بدون تغییر به حالت بدن و چهره ش و بدون روبرگردانند به همان سردی گفت: میخوای مرخص بشی؟...هنوز نمیتونی بشنی انوقت میخوای مرخص بشی بری سرکار؟...نخیر ...میتونی بری سرکار...ولی باید مدتی صبر کنی...تا حالت بهتر بشه.... مرخص بشی میری خونه استراحت کامل میکنی...بعدش میری سرکار.... شیوون با چشمانی خمار و غمگین و چهره ای مچاله از درد به کیو نگاه میکرد به جوابش توجه ای نداشت به هم نگاه شدن کیو و سردی صدایش نگاه میکرد میان حرف کیو دستش را ارام بلند کرد روی دست کیو که روی سینه ش بود گذاشت با صدای ضعیفی میان حرف کیو گفت: کیوهیونا...

کیو با حرکت شیوون جا خورد همانطور اخم کرده یهو روبرگردانند به شیوون نگاه کرد . شیوون هم مهلت نداد با هم نگاه شدن کیو با همان بیحالی پلکی زد گفت: میدونم...این رفتارت ...این عصبانیتت برای چیه...برای چی از دستم عصبانی هستی...ولی کیوهیون ...من به فکر خودم بودم و هستم...من زیر قولم نزدم.... اگه رفتم تو اتیش ...اگه رفتم به کمک اون زن...بخاطر این بود که خودمو گذاشتم جای شوهر اون زن...سودنان هم باردار بود...وقتی شنیدم...یه زن باردار تو اتیش گیر افتاده...سودنان اومد جلوی چشمم...فکر کردم اگه الان جای اون زن سودنان تو اتیش بود...چیکار میکردم؟ ...میایستادی و سوختن زن و بچه امو نگاه میکردم؟...تو اون لحظه کسی نبود که بتونه بره کمک اون زن ...تنها کسی که میتونست من و رئیس کیم بودیم...باهم رفتیم...چون اون لحظه من که همسرم باردار بود...خودمو گذاشتم جای شوهر اون زن ...که فریاد میزد و التماس میکرد که همسرشو نجات بدیم...رفتم تو اتیش با وسایل مجهز...با کپسول اکسیژن ...اما اون زن حالش خیلی بد بود...منم مبجور شدم ماسکمو بذارم جلوی دهنش...اگه تو جای من بودی...از حرف زدن نیرو کم اورد و نفس عمیقی کشید تا جان تازه بگیرد و پلکهایش را بست با مکث باز کرد با بیحالی ادامه داد: میرفتی کمک اون زن درسته؟... من چاره ای نداشتم...باید میرفتم کمک اون زن...تو اون لحظه نجات جون انسان از قولی که داده بودم مهمتر بود...درسته؟...به کیو که از حرفش چهره ش تغییر کرد به درست بودن حرفهایش چهره ش ناراحت شد مهلت نداد جواب دهد چیزی یادش امد گفت: راستی...وقتی ماسکمو دادم به اون زن...یه چیزی حس کردم...یعنی یه بوی...بوی که تو فضا اتیش پیچیده بود...درست مثل بوی تو انبار اون کارخونه بود...انگار تو مرکز درمانی بارداری مواد شیمای وجود داشت...درحالی که توی اون مرکز موادی وجود نداشت که شیمیای باشه.... اخم ملایم به چهره بیحال خود داد گفت: واقعا عجیبه....میخواستم به عمو بگم...ولی حالم انقدر بد بود که نتونستم ...

کیو که با نارحتی به شیوون نگاه میکرد با جملات اخرش چهره ش تغییر کرد اخم کرد وسط حرفش گفت: چی؟...مواد شیمیای؟...توی اون مرکز درمانی؟...اه... اره... عمو ( عموی شیوون) گفت که مواد شیمیای وجود داشته... یعنی اون کارخونه دار و خواهر زاده اش ...پارک لیتوک و لی دونگهه گفتن که... کیم هیچل اون روز یه کامیون پر دارو به اونجا فرستاد...ولی جای دارو تو بسته ها مواد شیمای تو قوطی ها به اون مرکز درمانی فرستاد ...و وقتی اتیش سوزی شد که اونم کار افراد کیم هیچل بود...اون مواد شیمایی....

شیوون با اورده شدن اسم عمو و لیتوک و دونگهه به یاد عمویش افتاد و بیتوجه به توضیح کیو با همان اخم ملایمی بیحال  وسط حرفش گفت: راستی ... کیوهیون ... عموم...عموم کجاست؟...چند روزه نیومده دیدنم...اتفاقی افتاده؟... ماموریتی ...جایی رفته؟...کیو با پرسش شیوون چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت گویی مانده بود چه بگوید گفت: چی؟... عموت؟...خوب...خوب نه...عموت ماموریت نرفته...همین جا ست...ولی کارش زیاده...یعنی خوب... پلیسه دیگه...پرونده زیاد داره....

 شیوون با رفتار کیو که هول شده بود دست و پا میزد جوابش را بدهد اخمش بیشتر شد و شک کرد اتفاقی افتاده ؛ اتفاقی که نمیخواست او بفهمد و این نگرانش کرد. کیو داشت چیزی را از او پنهان میکرد ، یعنی اتفاقی برای عمویش افتاده بود؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد