SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته اتش 78


 

سلام....

بفرماید ادامه ...


 

فرشته 78

(26 اکتبر 2016 )

لیتوک چهره ش درهم و اخم الود بود انگشتانش بهم چسبانده به چانه اش گذاشته و به نقطه نامعلومی نگاه میکرد گفت: امیدوارم اون پسر چیزش نشده باشه...حالش هر چه زودتر خوب بشه....هیچل که در مبل به حالت راحتی فرو رفته بود گویی از حرفی که شنیده بود جاخورد یهو روبرگردانند با اخم نگاهش کرد وسط حرفش گفت: چی؟...اون پسر؟...کدوم پسر؟... چویی شیوون رو میگی؟...تو چته؟...معلوم چی میگی؟...مگه نمیخواستی چویی شیوون بمیره؟...نمیخواستی....لیتوک ارام روبرگردانند با اخم و چشمان ریز شده به هیچل نگاه کرد حرفش را برید با صدای خفه ای گفت: نه ..نمیخوام بمیره...این نقشه خودت بود...اصلا تو مارو تو این دردسر انداختی...منو انداختی تو دو راهی...من با اقای چویی همکاری تجاری داشتم.... وقتی اون...یعنی اقای چویی اومد سراغم...چقدر سود میکردم ...چقدر به نفعم بود...ولی تو با کاری که کردی همه چیزو خراب کردی...از یه طرف دونگهه بود...میخواستم ازش حمایت کنم...از طرفی هم اقای چویی سرمایه دار که برای تجارت و کار بهش احتیاج داشتم...الانم خیلی بهش محتاجم...ولی بخاطر حمایت از دونگهه مجبور شدم سکوت کنم...در مقابل کثافت کاری های تو سکوت کنم...ولی مخالف شدید کشتن اون پسرم...نمیخوام اسیبی به چویی شیوون برسه...نمیخوام با اقای چویی درگیر بشم...

هیچل چهره ش اخم الود شد عصبانی اما با صدای کمی بلند وسط حرفش گفت: چی؟ ... نمیخوای درگیر بشی؟...کجای کاری اقای پارک...شما خیلی وقته درگیر شدی...بخاطر حمایت از اون خواهر زاده احمقت ...یا هر کس دیگه ای هم بود درگیر شدی...الانم موقع این حرفا نیست...چون میدونم این حرفا به  کجا ختم میشه....خیانت...شما میخوای به من خیانت کنی...میخوای منو لو بدی درسته؟.... ولی کور خوندی...اگه پلیس بیاد سراغم ....تنها نمیرم ته چاه...تو اون خواهر زاده احمقتم باخودم میکشم ته چاه....لیتوک با تهدید هیچل چهره ش درهم و عصبانی شد خواست غضب الود جوابش را بدهد که فرصت نکرد .

صدای شخصی جای لیتوک میان حرف هیچل گفت: شما کسی رو ته چاه با خودتون نمیتونید بکشید اقای کیم...شما خودتون ته چاه هستید...با حرف شخصی هیچل یهو روبرگردانند خمشگین به شخص نگاه کرد میخواست جوابش طرف را با خشم بدهد که با دیدن شخص که سئون هیون ( عموی شیوون) بود جا خورد با چشمانی گشاد وابروهای بالا داده نگاهش کرد چون سئون هیون را میشناخت و میدانست پلیس است ولی برای رد گم کردن با صدای لرزانی گفت: چی؟...شما؟...شما کی هستی؟... لیتوک هم نگاهش به سئون هیون که همراه دوپلیس یونفرم پوش در استانه در ایستاده با اخم شدید نگاه جدی به انها میکرد شد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت از وحشت تنش میلرزید به ارامی از روی صندلی بلند شد میان حرف هیچل گفت: سربازرس سونگ....

سئون هیون با سرتعظیم کوتاهی  به لیتوک کرد رو به هیچل مهلت نداد گفت: اقای کیم...شما به جرم قتل نگهبان کارخونه...اسیب رساندن به اتش نشان چویی شیوون...قتل دو زن باردار و 3 کودک در مرکز درمانی بارداری ساجی ...بازداشت هستید...هر حرفی بزنید برعلیه خودتون...هیچل با حرف سئون هیون یهو اخم کرد چشمانش دشت تر شد یهو بلند شد عصبانی وسط حرفش گفت: چی؟...من قاتلم؟...کی همچین چرندیاتی گفته؟...یهو روبه لیتوک کرد با دست به سمتش اشاره کرد با صدای بلند غرید : توی عوضی...توی حرومزاده اینا روبه پلیس گفتی اره؟...لیتوک با حرف و اشاره هیچل چشمانش گشادتر و ابروهایش بالاتر رفت با وحشت دستانش را بالا اورد تکان داد هول شده گفت: نه ... نه...من...من چیزی نگفتم...من به پلیس نگفتم...سئون هیون چند قدم جلو امد با صدای محکم حرف لیتوک را برید گفت: اقای کیم...اقای پارک شما رو لو ندادن...کس دیگه ای همه چیز رو گفته...کسی که از اول باید این حرفا رو میزد...کسی که با سکوتش جون چند نفر رو گرفته...

************************************

( بیمارستان )

شیوون به هوش امده بود ، عصر روز قبل به هوش امد ولی انقدر بیحال و ناتوان بود که نه هوشیاری کامل داشت نه حس های بدنش را . از روز قبل که چشم باز کرده بود همانطور بیحال روی تخت دراز کشیده بود هر چند ساعت چشمانش را باز و نگاه خمار بیهدفی به افرادی که اطراف تخت در حال رفت و امد بودنند میکرد دوباره چشمانش را بسته به خواب میرفت .

حال هم با گذشت یک روز همچنان بیحال بود برای چندمین بار چشم باز کرده نگاه خماری به شخصی که کنارش نشسته بود میکرد . کاملا لخت بود ملحفه ای سفید روی پاهایش کشیده شده بود ، شکم چند تکه و سینه خوش فرمش لخت بود ؛ باند پهنی  روی سینه اش را پوشانده بود ، سرم ها به مچ دستانش و سیم مانیتورینگ به روی سینه ش و ماسک تنفس به روی دهانش بود . میشد گفت در احاطه کامل وسایل پزشکی بود ؛ نگاهش به شخصی که نگاه بیتاب و نگرانش به او بود ؛ شخص کسی نبود جز کیو که تمام مدت کنار تخت نشسته مراقبش بود.

کیو نگاهی به وسایل پزشکی اطراف تخت کرد روبه شیوون  با دیدن پلکهای نیمه باز شیوون لبخند کمرنگی روی لبش نشست دستش را ارام روی سینه خوش فرم کنار باند زخم پهنش گذاشت ارام نوازشش کرد دست شیوون را گرفت خیلی ارام بالا اورد بوسه ای به پشت دست شیوون زد دستش را با مکث از لبانش جدا کرد و ارام روی تخت گذاشت سرکج کرد با چشمانی که گویی دو دو میزد به جز جز صورت شیوون نگاه که بوسه میزد با صدای ارامی گفت: هیونگ...حالت یکم بهتر شده؟...میتونی منو ببینی؟....از دیروز به هوش  اومدی...چشم باز کردی ولی چشماتو زود میبندی...ولی الان دیگه فکر کنم منو ببینی؟...صدامو میشنوی نه؟...اگه متوجه میشی من چی میگم یه پلک بزن؟...

شیوون توانی برای حرکت کردن نداشت و نه حسی داشت ؛ چیزی هم یادش نبود ، گویی همه اتفاقات زندگیش از یادش رفته بود ولی همه را میشناخت ولی ذهن بیحالش یاری نمیکرد تا اتفاقات را یاد بیاورد . متوجه حرف کیو هم شد برای جواب  دادن پلکهایش را خیلی ارام بست با مکث باز کرد که یعنی " اره ..صداتو میشنوم" .با حرکت شیوون کیو لبخندش از ذوق قدری پررنگتر شد به همان ارامی گفت: این خیلی خوبه هیونگ...خیلی خوب...هیونگ خیلی خیلی حرف دارم بهت بزنم...میدونم انقدر بیحالی که شاید چیزی یادت نیاد...یا ندونی چرا اینجا هستی...چرا حالت اینجوریه...ولی به نظر من اینا اصلا مهم نیست ...مهم یه چیزی دیگه ست... یه چیزی دیگه که من میخوام بگم...چیزی...یعنی اتفاقی که افتاده...یه اتفاق خیلی خوب...هیونگ میدونی چی شده؟...

شیوون نگاه بیرمقش به کیو بود نه تغییری داد ونه توانی برای جواب دادن داشت ؛ فقط خمار نگاهش میکرد. کیوهم متوجه حالش بود و هیجان زده و خوشحال میخواست حرفش را بزند و میدانست انچه که میخواهد بگوید برای بهتر شدن حال شیوون خوب است پس باهمان لبخند حالت ارام گفت: هیونگ...بهترین اتفاق زندگیت افتاده...بچه هات...که همین زمان صدای مین هو از پشت سرش امد و جمله ش نیمه گذاشت: کیوهیون...ما اومدیـــــــــــــــــم ... کیو یهو روبرگردانند با دیدن مین هو که پشت سرش سودنان روی ویلچر نشسته و جیوون هولش میدهد و دو تخت روان کوچک که حباب های شیشه ای رویشان بود و داخلش دو نوزاد بود چشمانش قدری گشاد شد لبخندش پهن تر گفت: اوه...اوردیشون؟...خوب مهلت میدادید من بهش بگم...خوب اشکال نداره ...به موقع اومدید...بیاد تو هیونگ بیداره....به مین هو بقیه مهلت نداد روبه شیوون کرد با همان حالت گفت: هیونگ....مهمون داری...یعنی مهلت نمیدن که من اول خبرو بهت بدم...هیونگ تو پدر شدی...بچه هات دنیا  اومدن...الانم  اومدن باباشونو ببینن...بلند شد با دست به دو تخت روان که پرستارها جلوی تخت شیوون نگهش داشتند اشاره کرد گفت: سودنان نونا هم اومده دیدنت...دیدن عشقش....

شیوون بیحال از حرفهای کیو بی رمق پلک میزد بی اختیار با بلند شدن کیو نگاهش به دو تخت روان نوزادها شد مات و بی رمق به دو نوزاد کوچک خوابیده داخل حباب ها نگاه میکرد برای چند ثانیه همه ساکت و منتظر به شیوون نگاه میکردند. شیوون هم به نوزادها نگاه میکرد که یهو صدای دستگاه مانیتورینگ درامد صدای جیغ دستگاه نبود ولی آلاری که دستگاه نشان میداد نشان از نامنظم بودن قلب شیوون بود ؛ گویی وضعیت شیوون از حالت نرمال خارج شده و حالش بد شد . همه با وحشت به شیوون نگاه کردنند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد