SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 82

سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 82

21 اکتبر 2016

هیوک خم شد دستانش را روی میز ستون کرد با اخم شدید و چهره عصبانی سر خشمش درهم شد با صدای ارامی برعکس چهره ش غرید:چرا رئیس؟...چرا استعفامو رد نکردی؟...چرا من هنوز کارمند اینجا یعنی اتش نشانیم؟...مگه من نگفتم دیگه نمیخوام کار کنم...میخوام استعفا بدم...چرا استعفامو رد نکردی؟... چرا هنوز بهم زنگ میزنید و میگید شیفت دارم؟...کانگین سرش پایین بود با اخم به برگه ها زیر دستش نگاه میکرد به ظاهر در حال نوشتن بود به حرفهای هیوک گوش نمیداد اما اینطور نبود بدون سرراست کردن با صدای ارامی از خونسردی وسط حرف هیوک گفت: نمیشه...استعفات قبول نمیشه...رد شده ....سرراست کرد به هیوک که با جوابش اخمش بیشتر شد عصبانی تر میخواست حرف بزند با همان خونسردی و اخم الود گفت: استعفاتو قبول نکردن...چون گفتن دلیلت براشون قانع کننده نیست...و اینکه اون کیم هیچل از زندان فرار کرده ...ممکنه بیاد سراغت....پلیس ...یعنی عموی معاون چویی گفته فعلا باید مراقبت باشیم...بهتره که همین جا کنار خودمون بمونی...تا بیشتر مراقبت باشیم...برای همین شیفت پشت شیفت بهت میدن....

هیوک با جملات اخر کانگین چشمانش گشاد شد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...کی از زندان فرار کرده؟... اون..اون...کیم هیچل؟... کی؟... کانگین اخمش بیشتر با حالت جدی و ارام گفت: اره کیم هیچل....دو روزه که فرار کرده...توی این دو روز هم بهت نگفتم ....چون نمیخواستم بترسی ونگران بشی....پلیس غیر محسوس مراقبته....هیوک چهره ش شوکه تر شد و گویی باور نمیکرد هم وحشت زده بود کمر راست کرد هاج و واج به اطراف نگاه میکرد گفت: اون ...اون عوضی فرار کرده؟...کانگین بدون تغییر به چهره ش وسط حرفش گفت: راستی هیوکجه...معاون چویی میخواد ببیندت...سراغتو گرفته ...گفته میخواد ببیندت...بهتره بری ببینش....

هیوک با هر جمله کانگین شوکه تر میشد یهو روبه کانگین کرد با چشمانی گشاد نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: چی؟...معاون چویی میخواد منو ببینه؟... ولی...چهره اش درهم شد گفت: من..من...کانگین اخمش بیشتر شد مهلت نداد گفت: ولی تو چی؟... میخوای بگی روت نمیشه و خجالت میکشی؟...میدونم... شیوون هم میدونه که خجالت میکشی...خودش بهم گفت که میدونه چه حالی داری....برای همین بهم گفت که بهت بگنم حتما بری دیدنش....یه کار مهم باهات داره...اصلا چرا خودت بری...بعد شیفت امروز باهم میرم پیشش...هیوک چهره اش درهمتر شد دهان باز کرد حرف بزند که کانگین مهلت نداد با اخم بیشتر و عصبانی گفت: نگو نه که اصلا امکان نداره...باید امروز بری بیمارستان...حاضر نباشی دست و پاتو میبندم و کشون کشون میبرمت...پس بهتره با پاهای خودت همرام بیای.... با دست اشاره کرد گفت: حالا هم برو به کارت برس...برو...

*****************************************

(بیمارستان )

شیوون به حالت نیم خیز روی تخت دراز کشیده بود بالاتنه اش لخت و روی سینه ش باند پهنی چسبانده شده بود به مچ دستان لاغر شده اش سرسیلنگ سرم جاخوش کرده بود رنگی  به رخسار نداشت و دراین مدت چند روز به شدت لاغر شده بود ، زیر چشمانش گود افتاده و لبانش سفید و پوست پوست شده بود به کمک کانتل تنفس که به بینی اش بود نفس میکشد ؛ چشمانش از دردی که میکشید سرخ و خمار بود از بیحالی رمقی نداشت به ارامی و بیحال پلک میزد ولی برای عیادت کننده اش لبخند کمرنگی روی لبانش نشسته بود و مثل همیشه نگاه خمار مهربانش و پر از دوستی به مهمانش بود. شیوون بیحال نیم خیز نشسته بود با لبخند کمرنگی و خمار به هیوک نگاه میکرد.

هیوک و کانگین به عیادت شیوون امده بودنند و کنار تخت ایستاده بودنند. هیوک که شرمنده شیوون بود رو نگاه کردن تو صورت شیوون را نداشت سرش پایین بود چهره ش به شدت درهم و طوری که گویی هر لحظه گریه ش درامده و گوشه لب خود را طوری میگزید که سرخ شده بود با لبه کاپشنش ور میرفت . کیوهم در طرف دیگر تخت ایستاده بود با اخم ملایم به هیوک نگاه میکرد. هیوک لحظه ورود سلامی کرده بود و دیگر هیچ نگفت و ساکت ایستاده بود و بقیه هم که گویی منتظر بودن هیوک حرف بزند سکوت کرده نگاهش میکردنند ولی هیوک حرفی نمیزد که شیوون بالاخره سکوت را شکست.

شیوون خمار و بیحال به هیوک نگاه میکرد وتمام نیرویش را در صدایش خلاصه کرد با نفس عمیقی به کمک کانتل کشید با صدای ضعیف و گرفته ای گفت: سونبه ... خوبی؟ ...پلکهایش را بست و دوباره نفس عمیقی کشید و اکسیژن را بیشتر به ریه هایش رساند ارام پلکهایش را باز کرد هم نگاه هیوک که گویی با شنیدن صدای شیوون جا خورد یهو سرراست کرد شد با همان بیحالی گفت: تو حالت خوبه؟... هیوک لحظه اول با چشمانی گشاد به شیوون نگاه میکرد با پرسش بعدیش چهره ش تغیر کرد و چشمانش سریع خیس اشک شد حالت صورتش درهم و به حالت گریه تغییر کرد با صدای لرزانی از بغض نالید: معاون...معاون..من...من...

شیوون میدانست حال هیوک از چه قرار است با همان بیحالی و صدای گرفته وسط حرفش بریده بریده گفت: سونبه...میدونم چی میخوای بگی...میدونم چه احساسی داری... ولی سونبه....شرمنده نباش...نگو رو ندارم تو صورتت نگاه کنم...چون تو کاری نکردی...از اینکه تمام نیرویش را جمع کرده تا حرف بزند به نفس نفس افتاده بود ولی بیتوجه به حالش باهمان وضعیت گفت: منم جات بودم...همین کارو میکردم...اون دوستت بود...باید ازش حمایت ...میکردی....خدارو شکر که به موقع جلوش گرفتیم ... عموم ...بهم گفت که...کیم هیچل رو دستگیر کردن....پس دیگه فکرشو نکن...از من هم...خجالت نکش....از نفس نفس زدن سینه ش درد گرفت و چهره ش را مچاله پلکهایش را بست دیگر نتوانست ادامه دهد به سختی اب دهانش را قورت داد و ناله ضعیفی زد : هههه....

کیو وکانگین با دیدن حال شیوون نگران نگاهش میکردن .هیوک هم با چهره ی داغون و بغض الود و چشمانی خیس نگاهش میکرد با حرف شیوون بغضش بیشتر شد و چشمانش بیشتر خیس اشک ، به کسی اجازه نداد با صدای لرزانی گفت: معاون ..تو خیلی خوبی...خیلی...این برای من زیادیه...منی که این همه بهت بدی کردم...منی که از اول بهت روی خوش نشون ندادم...من بهت حسادت میکردم...همیشه میگفتم چرا باید یکی که تازه کاره...خیلی جوونه بیاد مافوق ما بشه...درحالی که من این همه ثابقه کار دارم...باید زیر دستش باشم...حالا فهمیدم...یعنی توی این چند وقت فهمیدم...فهمیدم که واقعا لایقش هستی...چون تو یه فرشته ای...یکی که خیلی خیلی بهتر از همه مای...من لیاقت ندارم...من نباید....

شیوون از درد سینه چهره ش مچاله بود نفس نفس میزد با حرفهای هیوک فهمید به کجا میخواهد ختم شود" استعفا" ،چهره اش مچاله تر شد خواست با حالی که داشت هیوک را منصرف کند پس بیتوجه به حالش میخواست حرف بزند که کیو نگذاشت. کیو اخم الود و نگران به شیوون نگاه میکرد متوجه شد میخواهد با حال بدش حرف بزند اخمش بیشتر شد به شیوون اجازه نداد وسط حرف هیوک گفت: خیلی خوب اقای کیم...شما بهتره به کارتون ادامه بدید...به جای اظهار شرمندگی بهتره برید اتش نشانی دو برابر همیشه کار اتش نشانی کنید....تا به هیونگ نشون بدید لایق محبتش بودید....نه اینکه مثلا بخواید مثل ترسوها جا بزنید واستعفا و از این حرفا بدید...شما که احتمالا نمیخواید اینکارو بکنید که؟....چون اگه بخواید اینکارو بکنید که باید بگم دوباره به هیونگ اسیب میرسونید ...اینکارو نمیکنید درسته؟...

هیوک از حرفهای کیو جا خورد و ترسید از تصمیمی که گرفته بود پشیمان شد و با چشمانی گشاد وابروهای بالا داده به کیو نگاه میکرد وسرش را به بالا انداخت گفت: نه...نه ...من نمیخوام استعفا بدم...کیو با اخم بیشتر و جدی گفت: خوبه...حالا هم اگه اجازه بدید من باید پانسمان هیونگ رو عوض کنم...اون باید استراحت کنه...شما میتونید برید...بفرماید....کانگین به هیوک مهلت نداد با حرف کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت سرش را تکان داد گفت: اوه...درسته...درسته...شیوون باید استراحت کنه ...پس ما هم میریم...

***************************

هوا گرگ و میش بود شهر در حال استقبال از شب. دونگهه کنار ماشین ایستاده بود روبه نگهبان دروازه خروجی کارخانه با اخم گفت: اگه خیلی خسته شدید نمیتونید کارتونو  درست انجام بدید... بگید من نیرو اضافه کنم...به تعداد نگهبانها اضافه کنم...نگهبانها با سرتعظیم کردنند خواستند جواب دونگهه را بدهند که فرصت نکردنند ، صدای لیتوک امد که گفت: تو که میخوای بری خارج...چیکار به کارگرها و نگهبانها اینجا داری...من خودم بهشون رسیدگی میکنم....دونگهه روبرگردانند با اخم به لیتوک که به طرفش میامد کنارش ایستاد نگاه کرد دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که صدای گفت: میخواید تشریف ببرید خارج؟...ولی کور خوندید ...نعشتون هم نمیره اونجا...با امدن صدا لیتوک و دونگهه شوکه شده یهو روبرگرداند با چشمانی گرد شده نگاه کردنند ؛ چون صدا صدای هیچل بود ان دوباهم روبرگردانند دیدند حدسشان درست بود . هیچل پشت سرنگهبانها ایستاده بود تفنگی به دستش بود به طرف انها نشانه گرفته بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد