SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 77

سلام ....

بفرماید ادامه....

  

فرشته 77

( 25 اکتبر 2016 )

زن جوان نگاهش را از نوزاد پسری که به اغوشش بود گرفت سرراست کرد با چشمانی خیس نگاه لرزانی به کیو ؛ مین هو؛ کانگین کرد با صدای گرفته و لرزانی گفت: مثل یه فرشته بود...از تو دود و شعله های اتیش که از دود داری خفه میشی...حس میکنی هر لحظه ست که بمیری...از داغی اتیش تمام وجودت میسوزه...توان بلند شدن نداری...دیگه امیدی به زندن موندن نداری....یهو هیبت یه مرد رو تو اتیش میبینی...میفهمی چه حسی داره؟...یه مرد از تو اتیش میاد ...بغلت میکنه... حتی ماسک اکسیژن خودشو میده بهت...یعنی بهت زندگی دوباره میده...مثل یه فرشته...سرفه ای کرد گفت: روی اون تخت تو اون اتاق پر دود افتاده بودم...نمیتونستم بلند شم...ماسک اکسیژن  جلوی دهنم بود...ولی از ترس اون ماسکم جواب نمیداد...احساس خفگی میکردم...اصلا هر لحظه ممکن بود اون کپسول اکسیژن از گرما منفجر بشه...دیگه گفتم مردم....هیچ امیدی نداشتم...که یهو اومد ...مثل یه فرشته...فرشته در اتش...اومد کمکم... جون منو ...دوباره نگاهش به نوزاد بغلش شد گفت: پسر کوچولومو نجات داد...سکوت کرد.

 کانگین که چهره اش به شدت درهم و رنگ پریده بود از چشمان ورم کرده سرخش مشخص بود چه حال داغونی دارد با صدای گرفته ای گفت: درسته ...چویی شیوون یه فرشته ست....اون برای همکارشم فرشته ست...اون جون خیلی ها رو نجات داده...بارها شده که جون همکاراشم نجات داد...ولی خودش اینبار.... گویی بغضی که بی رحمانه به دیواره گلویش چنگ میزد و به سختی کنترلش میکرد دوباره داست طغیان میکرد جمله اش را نیمه گذاشت و سرپایین کرد با چشمانی خیس به دستان خود که با گوشه لباسش ور میرفت نگاه کرد. زن جوان که سرپایین کرد  عاشقانه به صورت نوزاد خوابیده اش نگاه میکرد با مکث سرراست کرد با حالتی غمگین به کانگین نگاه کرد گفت: گفتید اسمش چی بود؟ ...چویی شیوون؟... میخوام اسم پسرمو بذارم شیوون...سرچرخاند به همسرش نگاه کرد گفت: یوبو هم میگه اسم پسرمونو بذاریم شیوون...کسی که جونشو نجات داد...دوباره روبرگردانند گفت: اسم پسرم شیوون میشه...چهره ش قدری درهم و ناراحت شد گفت: راستی گفتید حالش خوب نیست؟...انگار حالش خیلی بده نه؟...الان..الان کجاست؟...

کیو و مین هو و کانگین با چهره های افسرده و غمگین به زن جوان نگاه میکردنند .کیو به ان دو امان نداد با صدای گرفته ای گفت: اره حالش خوب نیست...دیشب مجبور شدیم عملش کینم...الانم تو اتاق ایزوله ست...هنوز به هوش نیومده...لبخند خیلی بیرنگی به چهره اخم الود ورنگ پریده غمگین خود داد گفت: ولی با اینکه حال که شیوون هیونگ وضعیتش خوب نیست...بچه ها دنیا اومدن...یعنی همسرش باردار بود ...دیشب بچه هاش دنیا امدن...اونا دوقلو هستن...یه پسر و دختر بامزه....زن جوان چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت حرفش را برید گفت: چی؟...خانم چویی وضع حمل کرد؟... اونا صاحب دوقلو شدن؟...این عالیه....کیو بدون تغییر به چهره اش سرش را در تایید تکان داد زن با هیجان گفت: اوه...خدای من...این خیلی خوبه...میتونم...میتونم خانم و بچه هاشو ببینم؟...میتونم همسرشو ببینم...باهاش حرف بزنم؟... حالت چهره ش نگران شد گفت: حال همسرش چطوره؟...اون حالش خوبه؟...نکنه...مین هو اینبار به کیو مهلت نداد وسط حرف زن  گفت: اون حالش خوبه...باشه میبریم ببینیش....ولی قبلش باید بهش بگم....

...........................................................

مرد ویلچر که زن جوان نوزاد به بغل را هول میداد ویلچر را کنارتخت نگه داشت با سرتعظیمی کرد و زن جوان با چشمانی خیس نگاه خاصی میکرد ،نگاهی که شرمندگی و ذوق و اشتیاق و مهر و دوستی دران موج میزد به سودنان نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: ممنون که قبول کردی ببینمت....راستش میخواستم همسر قهرمان زندگیمو ببینم ...ناجیمو...ناجی خودمو و پسرمو...نوازد در اغوشش را قدری بالا اورد گفت: همسر شما...مثل یه فرشته اومد منو و پسرمو نجالت داد...اگه اون نبود الان من مرده بودم ...پسرمم تو شکمم مرده بود....من جونمو مدیون همسر شما هستم...نگاهی به کیو که با فاصله ایستاده بود کرد دوباره روبه سودنان گفت: دکتر بهم گفت دیشب شما صاحب یه پسر و دختر بامزه شدید...میخواستم شمارو ببینم بهتون تبریک بگم... هم بگم ....لبخندش محو شد و چهره اش درهم و ناراحت و چشمانش بیشتر خیس اشک شد گفت: نگران نباش عزیزم...حال همسرت خوب میشه...اون مرد قویه...اون فرشته ست...اون کسیه که دعاهای خیلی ها پشت سرشه...دعاهای کسای که جونشو بهش مدیونن...پس حالش خوب میشه ...

سودنان رنگ به رخسار نداشت و زیر چشمانش گود افتاده بود چشمانش از گریه سرخ و ورم کرده بود بیحال روی تخت دراز کشیده بود بیرمق به زن نگاه میکرد و در جوابش سرش را ارام تکان داد با صدای گرفته و دو رگه ای ارام گفت: براش دعا کن...دعا کن همسرم....

زن جوان قدری ابروهایش بالا رفت و مهلت نداد وسط حرفش گفت: دعا میکنم...دعا میکنم حالش خوب میشه...نگران نباش عزیزم...دستش را دراز کرد دست سودنان را گرفت فشرد با چشمانی خیس و غمگین نگاهش میکرد. سودنان هم که بغضش را به سختی کنترل میکرد لبانش را بهم فشرد و ارام سرش را تکان داد نفس عمیقی کشید تا بغضش را فرو دهد چشمان خیسش به نوزاد  بغل زن شد با همان حالت بیحال گفت: این پسر کوچولوته؟....لبخند خیلی بیرمقی زد گفت: خوشگله...میتونم بپرسم اسمش چیه؟...

زن جوان هم لبخند کمرنگی زد با سرتکان دادن گفت: اره...این پسرمه...ممنون...اسمش با اجازهت گذاشتم شیوون...اسم همسرتو...کسی که نجاتش داد..با حرف زن لبخند سودنان محو شد و چشمانش بیشتر خیس شد به جیوون که کنار تخت ایستاده بود او هم با حرف زن چشمان خیسش گشاد شد نگاه کرد روبه زن با صدای لرزانی نالید : شیوون؟...بغضش ترکید و هق هق گریه ش درامد گفت: اسمش شیوونه؟...این خوبه...خیلی خوبه...زن معنی گریه سودنان را میفهمید از نارضایتی نبود ؛ از عشق بود ؛ از نگرانی  برای همسرش ؛ با شنیدن اسم همسرش از دلتنگی بیتاب شده و از دردی که به سینه اش داشت گریه میکرد.

..................................................................

 شعله های اتش زبانه میکشیدند همه جا دود و اتش بیداد میکرد ، گرمای وحشتناکی همه جا را فرا گرفته بود ، شیوون میان شعله های اتش ایستاده و از دود داشت خفه میشد ، چشمانش میسوخت سرش از درد به دوران افتاده بود  ، دنیا دور سرش میچرخید ؛ ریه هایش از درد میسوخت و تنش داغ شده بود تمام بدنش از عرق خیس بود میان شعله های اتش گیر افتاده راه فراری نداشت. از شدت خفگی نفس نفس میزد دور خود میچرخید به شعله های اتش که دورش حلقه شده بود نگاه میکرد تا راه فراری بیاد ولی بیفایده بود راه فراری نبود .

شیوون ناامید دور خود بی هدف میچرخید با صدای گرفته و لرزانی فریاد زد : کمکککککککک...کمککککککککککککک...کسی اینجا نیست؟...کمکککککککک...یکی کمک کنه....که یهوی صداهای  شنید ، صداهای از میان اتش : یوبو...یوبو ( سودنان) ...اوپا ( جیوون).... شیوون ( مین هو)....پسرم ...شیوون ( اقای چویی ).... پسرم...جون دلم ( مادر).... معاون چویی ( کانگین) ...معاون چوی ( شیندونگ .)...معاون چویی ( سونگمین).... معاون ( ریووک )...معاون ( یسونگ ).... صدای زنی : اقا...اقا ...شما بهم کمک کردن؟...اقا.... ازت ممنونم...تو یه قهرمانی....یه فرشته ... فرشتهههههههههههههههه .... صدای گریه نوزادی امد .   

صداها درهم میچید و اکووار  از میان شعله های اتش شنیده میشد . شیوون اشفته و درمانده سرمیچرخاند به طرف صداها و میان شعله های اتش را نگاه میکرد ولی کسی نبود فقط صداها بلندتر و بلندتر شنیده میشد . شیوون اشفته تر شد همانطور به طرف صداها برمیگشت فریاد زد : کمکککککککک...کمککککککک..بابا....مامان...مین هو.... سودنان....جیوون.... رئیس کمی ( کانگین)..... کمکککک...یکی کمک کنه....یهو همه صداها قطع شد همه جا رو سکوت فرا گرفت . شیوون هم با قطع شدن صداها ساکت شد ایستاد با چشمانی گشاد از وحشت به شعله ها نگاه میکرد قدمی جلو گذاشت گویی میخواست وارد شعله ها شود ولی پشیمان شد ایستاد وحشت زده نگاه میکرد که یهو صدای گفت: هیونگ...هیونگ ( کیو)....هیونگ صدامو مینشوی؟... هیونگ من چشماتو باز کن...خواهش میکنم...هیونگ ...نگا کن اینجا...هیونگ بیا اینجا...هیونگ...صدامو میشنوی؟....من اینجام...هیونگ....

صدا صدای کیو بود که بلند و رسا از میان شعله های اتش شنیده میشد . شیوون چشمانش ریز و ابروهایش درهم شد به میان شعله های نگاه میکرد تا شاید کیو را ببیند ولی فقط شعله ها بودنند ،که یهو شعله ها کم شدند و به همان سرعت هم محو شدند و همه جا را سیاهی گرفت و شیوون حس کرد یهو زیر پایش خالی شد به چاه عمیقی فرو رفت وهمه جا تاریک شد . به ثاینه بعد شیوون ارام لای پلکهایش را باز کرد نور یهو به چشمانش تابید و همزمان صدای گفت: هیونگ....هیونگ...منو میبینی؟...هیونگ... شیوون از شدت نو چشمانش را بست  با مکث  اینبار ارام پلکهایش را از هم باز کرد گویی چشمانش قدری به نور عادت کرده بود پلکهایش قدری باز ماند به چهره کیو که رویش خم شده با چشمانی گشاد و لبخند پهنی از سر ذوق زده بود نگاه خمار و بیرمقی میکرد و شنید کیو با ذوق لبخندی از شادی میزد گفت: هیونگ.... بالاخره به هوش اومدی...ممنون هیونگ...ممنون هیونگ...اوه خدای من...سرراست کرد با صدای کمی بلند گفت: به هوش اومد...بیمار به هوش اومد....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد