SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 63

سلام...

بفرماید ادامه...

  

فرشته 63

22می 2016

اقای چویی به طرف مبل وسط اتاق میرفت از جواب لیتوک متعجب یهو ایستاد گفت: چی؟...منتظر من بودید؟...ولی من که قرار نبود بیام اینجا...داشتم از این طرف رد میشدم گفتم بیام...خودم از قبل تصمیم نگرفته بودم بیام ... انوقت شما چطور منتظر من بودید؟... لیتوک که هم دوش اقای چویی  قدم برمیداشت با لبخند که پشتش تظاهر موج میزد به اقای چویی نگاه میکرد با دست به مبل اشاره کرد وسط حرفش گفت: بله...شما یهوی اومدید ...این باعث افتخار ماست که شما اومدید...منظور من این بود که منتظرتون بودم که ببینمتون....یعنی میخواستم باهاتون تماس بگیرم یه قرار بذاریم و هم رو ببنینم...ولی شما لطف کردید ....روبروی اقای چویی که رو مبل نشست روی مبل نشست با همان حالت گفت: پیش ما اومدی...این فوق العادست...اما دلیل این دیدار خوب چیه؟...کاری دارید؟ ...کمکی از دست من برمیاد؟....

اقای چویی به پشتی مبل تکیه داد دستی را به لبه مبل ستون کرد و دست دیگر روی رانش گذاشت با اخم ملایمی به دونگهه که با تعظیمی کرد و احترام گذاشتن به اقای چویی با مکث کنار لیتوک نشستن نگاه کرد گفت: کاری نداشتم...یعنی میخواستم بگم راجع این قضیه ... اتش سوزی انبار و اسیب دیدن پسرم... و پرونده شکایتی که وجود داره...من نه قضاوتی میکنم...نه بدون دلیل و مدرک تصمیم میگیرم...این شکایت هم برای مشخص شدن اصل قضیه ست...متاسفانه تنها پسرم توی این حادثه ریه ش اسیب دیده...درسته شغل پسرم اتش نشانه...ولی اسیب دیدگی در اثر مواد شمیایی چیز کمی نیست...من فقط میخوام علت این اتفاق چیه...

لیتوک که با لبخند به اقای چویی نگاه میکرد با حرفهایش که خیلی محترم و منطقی بود حتی هیچ دشمنی یا شکایت دران نبود شرمنده بود انگشتانش که بهم قفل کرده روی رانهایش گذاشت بود را بهم میفشرد و لبخندش محو شد دندانهایش از خشم از دست عامل اصلی این مصیبت یعنی هیچل میفشرد  ولی در ظاهر که اخم ملایمی کرده بود حرص و خشم و شرمندگی را پنهان کرده بود ، حرف اقای چویی را برید گفت: ببخشید اقای چویی...میفهمم شما چی میگید....منم دنبال عامل اصلی این اتفاقم...چون خودتون میدونید که ما دراین کارخونه از مواد شیمایی غیر قانونی استفاده نمیکنیم...این اتفاق مایه شرمساری ماست...من گفتم که میخواستم باهاتون قرار بذارم...که هم رو ببینم تا بهتون بگم که درمورد پسرتون...هر کمکی از دست من برمیاد حاضرم انجام بدم...حتی فرستادن پسرتون به خارج...یعنی چرا پسرتونو به خارج نمیفرستید..بهترین متخصص دراورپا و امریکا وجود داره ...که من میتونم خیلی راحت براتون دعوت نامه بگیرم...پسرتونو بفرستم اونجا...تا اسیب دیدگیش از بین بره...میخواستم ازتون اجازه بگیرم تا اینکارو بکنیم...یعنی دعوت نامه رو از بیمارستانی در اروپا...یعنی بهترین و مجهزترین بیمارستان در اورپا....

اقای چویی با اخم و چهره ای جدی به لیتوک نگاه میکرد میفهمید علت حرفهای لیتوک چیست. اقای چویی تاجر معروف کشور بود به دلیل کاری که داشت و برخورد با ادمها زیاد طرف مقابلش را بعد چند برخورد خوب میشناخت و حال هم میفهمید این پیشنهاد لیتوک یک نوع حق السکوت است پس اخمش بیشتر شد با صدای ارامی حرفش را برید گفت: نه ممنون اقای پارک...احتیاجی به اینکار نیست...اگه لازم باشه من خودم اینکارو میکنم...خود من بیشتر از شما به فکر پسرمم ...و مجهزترین و بهترین و معروفترین بیمارستانها در اورپا و امریکا رو میشناسم... اما این بحث ربطی به بحث ما نداشت ...من دارم از عامل اینکار حرف میزنم... کسی که این مواد شیمایی.... که صدای زنگ موبایل اقای چویی درامد جمله اش نیمه ماند گوشیش را از جیبش دراورد گفت: ببخشید.... لیتوک و دونگه با اخم نگاهی بهم کردنند.

******************************************

هیوک روی تخت دراز کشیده بود دستانش زیر سرش گذاشته نگاهش به تخت بالای بود فکر میکرد که احساس کرد تختش تکان میخورد کسی لبه تخت نشسته. هیوک به خود امد که همین زمان صدای گفت: هیونگ...صدای شیوون بود. هیوک سرپایین کرد دید شیوون با لبخند ملایمی که به صورت مهربانش داده بود لبه تخت نشسته. هیوک از جا پرید نشست با اخم نگاهش میکرد گفت: معاون چویی...شیوون همانطور لبخند ملایمی زده بود گفت: سونبه...میخوام باهات حرف بزنم... میشه باهم صحبت کنیم؟.... هیوک اخمش بیشتر شد گفت: صحبت؟...چه صحبتی؟... چی شده؟...

شیوون ارام سرش را تکان داد گفت: نه چیزی نشده...فقط...لبخندش محو شد گفت: من حس میکنم برای تو اتفاقی افتاده....چند روزه که حالت یه جوریه...یعنی از روزی که برگشتم ...این احساس رو دارم... میبنم حالت یه جوریه...همش تو خودتی...عصبی هستی...تا یه چیز بهت میگم عصبانی میشی...نمیدونم چی شده...کمکی از دست من برمیاد یا نه؟...ولی اگه چیزی هست من بتونم مشکل رو حل کنم خوشحال میشم بگی تا کمکت کنم...من تمام تلاشمو میکنم تا بهت...

هیوک با اخم شدید و چشمان ریز شده که میشد عصبانیت را در چهراش دید به شیوون نگاه میکرد نتوانست علت بداخلاقی خود را به شیوون بگوید ؛ اگر پای خود شیوون و دونگهه در میان نبود حتما از شیوون کمک میگرفت ولی نمیتوانست بگوید ،  واین ناتوانی بیشتر عصبانیش کرد حرف شیوون را برید گفت: لازم نکرده ...من چیزیم نیست...کمکم نمیخوام ...چیزیم نیست...اون حس بیخودتم برای خودت نگه دار...به لبه تخت خیز برداشت بلند شد با قدمهای بلند به طرف در اتاق رفت. شیوون از حرکتش جا خورد قدری چشمانش گشاد شد صدا زد :سونبه...ولی هیوک توجه ای نکرد بیرون رفت. شیوون را با گیجی بیشتر که دیگر مطمین شد هیوک از چیزی ناراحت و عصبی است تنها گذاشت.

*****************************************

30 می 2016

شیوون روی زمین نشسته بود یونیفرم اتش نشانی به تن و صورتش از دود لکه های سیاه و کثیف شده بود ارنج هایش را روی زانوهایش گذاشته بود نفس زنان با چشمانی از تقلا سرخ شده به ساختمان نیمه سوخته ای که اتش را خاموش کرده بودنند نگاه میکرد از نفس زدن سینه ش میسوخت ، میان نفس زدن سرفه های کوتاه میکرد به ساختمان نگاه میکرد. شیندونگ که به همان وضعیت شیوون بود کنارش نشسته بود دست روی شانه شیوون گذاشت گفت: معاون ...نگفتی چقدر دیگه مونده پدر بشی؟...یعنی چند ماه دیگه مونده؟....

شیوون روبه شنیدونگ کرد از پرسشش خنده اش گرفت اب دهانش را قورت داد تا نفس زدنش کمتر شود با لبخند گفت: چند ماه مونده؟...این چه سوالیه تو این وضعیت؟ ... خوب...همسرم وارد سه ماهگی بارداریش شده...میشه گفت تقریبا 5 ماه دیگه ... ولی ...همراه لبخند اخمی کرد گفت: الان...تو این موقعیت...به نظرت جای این سوال بود؟...ما تازه اتیش این اپارتمانو خاموش کردیم...انوقت تو داری از به دنیا اومدن بچه هام میپرسی ؟  ......

شیندونگ لبخند پهنی زد گفت: خوب چی باید بگم؟...میخوای از اتیش خاموش کردن بگم؟...هر روز داریم چند بار اینکارو میکنیم...چیزی درموردش نمیشه گفت...هیچی مثل دنیا اومدن بچه ها تو زندگی نیست...تولد این فرشته های کوچولو عالیه...حال ادمو تو هر موقعیتی خوب میکنه...بعلاوه تو این موقعیت که چند ساعت استرس داشتم...این سوالو پرسیدم که حالمون خوب شه....اصلا شوخی کردم حالمون عوض شده...در مورد به دنیا اومدن بچه ها نه ها... یعنی یه سوال یهوی بی ربط کردم تا حالمون عوض شه....

شیوون از حرفهای شنیدونگ خنده اش گرفت کم کم خنده ش صدادار تر شد بلند خندید که از خنده سینه پر دردش را تحریک کرده بود ، چون دود اتش حاصل از ساختمان در حال سوختن ریه ش را اذیت کرده بود و پر درد ، با خنده تحریک شد شروع به سرفه کردن کرد با هر سرفه درد سینه ش بیشتر میشد ، شدت سرفه هم بیشتر شد بند نمیامد. شیوون دیگر خنده ش بند امده و چهره ش از درد مچاله و شدید سرفه میکرد دستش را جلوی دهانش گرفت تا مانع سرفه کردن شود ولی بدتر شد.

شیندونگ که با شیوون میخندید با شروع سرفه و بدتر شدنش خنده ش قطع و چهره ش به شدت درهم شد نگران دستی پشت شیوون و دست بازوی شیوون را گرفت وحشت زده گفت: معاون...معاون چویی چی شد؟...به شیوون امان نداد روبرگردانند با صدای بلند روبه بقیه فریاد زد: رئیس...رئیس کیم...معاون...معاون چویی حالش بهم خورده...کمک...بچه ها.... کانگین در حال صحبت کردن با یکی از همکاران و بقیه اعضا گروه که درحال جمع کردن وسایل اتش نشانی با صدا زدن شیندونگ رو برگردانند با دیدن وضعیت شیوون که در بغل شنیدونگ بود شدید سرفه کرد وحشت کردنند با فریاد به طرفش دویدند .

**************************************

(پاریس)

کیو وسایلی که روی تخت گذاشته بود یکی یکی داخل چمدان میچید با صدای کمی بلند گفت: یه هفته تحمل کردم به هیونگ زنگ نزدم...چون ترسیدم زنگ بزنم بگه تو به خواهرم نمیرسی...بعد هم دو روز در میون زنگ زدم... امروز هم 15 روزه که اومدیم ماه عسل.... یعنی فکر نکنم کسی مثل ما اومده باشه ماه عسل...15 روز کم نیستا... امروز برمیگردیم...بلیط که گرفتم...اگه دلت بازم ماه عسل میخوات ...یه چند وقت دیگه دوباره میارمت سفر...الان دیگه بسه... برگردیم ...من باید بیمارستان برم...اصلا باید زندگی مشترکمونو شروع کنیم...نمیشه که همش تو سفر باشیم...

جیوون که در اتاق دیگری بود با حرفهای کیو از اتاق بیرون امد به اتاقی که کیو بود رفت بی سرو صدا در استانه در ایستاد شانه به چهارچوب در تیکه داد دستانش به روی سینه جمع کرده با اخم شدید به کیو که متوجه ورود جیوون نشده بود و همانطور داد میزد نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: باید بری ببینی اوپا حالش چطوره...نکنه رفته باشه سرکار ...اصل قضیه اینه...تو داری برای همین برمیگردی...باشه باشه...قبول ...من که حرفی ندارم... منم میگم باید برگردیم...تا حالا هم از این ماه عسل ممنون... خیلی خوش گذشت....بهتره هم دیگه داد نزنی...وسایلتو جمع کن باید بریم فرودگاه...چرخید میان چشمان گشاد کیو که با یهو حرف زدن جیوون یکه ای خورد رو برگردانند با چشمانی گشاد شده نگاهش میکرد از اتاق بیرون رفت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد