SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 60


سلام....

بفرماید ادامه

 

 

فرشته 60

(19 می 2016 )

لیتوک با اخم و چشمان ریز شده به وکیل نگاه میکرد به توضیحاتش گوش میداد با صدای ارامی وسط حرفش گفت: اینطور که تو میگی ...باید فیلم دوربین ها رو عوض کنیم...یعنی تاریخ فیلم دوربین های مدار بسته تو انبار رو عوض کنیم؟... از فیلم های چند ماه قبل که بشکه ها نبود رو به تاریخی که بشکه ها بودن تغییر بدیم...و این فیلم های که میسازیم رو به پلیس بدیم...خوب این درست...قابل حله...میشه به کمک شخصی که اینکارست ...عین خلافهای حرفه ای اینکارو میکنن...میدیم...ولی اون نگهبان که تو بیمارستان مرد...همونی که اتش نشان چویی شیوون نجاتش داد...بعد دو هفته تو بیمارستان مرد...میخوای چیکار کنی؟...او آسم داشت...با اینکه اتش نشان ماسک اکسیژن خودشو داده بود بهش...ولی چون اسم داشت حالش خیلی بد بود...بعد دو هفته مرد...مطمینا تو پرونده پزشکیش هست که بخاطر اونم مواد شیمیایی مسموم شده...اصلا علت مرگش همینه...اینو میخوای چیکار کنی؟...پلیس یکی از مدارکش همینه...اقای چویی میتونه از همین استفاده کنه...

وکیل سری تکان داد با حالت احترام گفت: اونم راه حل داره ...میشه با پول حلش کرد...میشه به کمک پرستار یا انترنی ...یا حتی پزشکی که موقع بستری شدن نگهبان بالای سرش بوده...یا مسئول پرونده ش بوده...میشه به اونا پول داد تا یه تغییر کوچولو تو پرونده بدن...بگن چون آسم داشته مرده...یعنی دود اتش معمولی انبار باعث مرگشه شده...نه مسموم  شدن توسط مواد شیمایی.... که اونم من ادمشو دارم...راحت میتونم اینکارو براتون بکنم...

لیتوک با حرف وکیل اخمش بیشتر شد گفت: پس شما میتونید با خلاف مشکل رو حل کنید؟... جالبه.... شما چند ساله وکیل ماید...وای اولین باره میبینم که چه راه حل های خلافی رو بلدید...راهای که پلیس رو درمانده کنید...انگار نه انگار خودت مرد قانونی ...راحت میتونی قانون رو دور بزنی... که اینم بخاطر اینه که خودت مرد قانونی و میدونی چیکار باید کرد....حرف لیتوک طعنه سنگینی بود ولی انگار برای وکیل تعریف ومحسوب میشد به جای ناراحت شدن در جواب لیتوک با سرتعظیمی کرد همانطور نگهش داشت با مکث بالا اورد .

دونگهه که روی مبل روبروی وکیل نشسته بود با چهره ای پکر و اخم الود نگاهش میکرد روبه لیتوک که روی صندلی پشت میز  نشسته بود کرد به وکیل امان نداد گفت: دایی...با این چیزای که وکیل میگه ...ما رودروی اقای چویی قرار میگیریم... انوقت این مشکل بزگی میشه... ما به قرارداد های که با اقایی چویی بستیم احتیاج داریم...اقای چویی علاوه بر اینکه خودش قرارداد بست...چندین سرمایه دار هم همراه خودش اورد...یعنی چند برابر سود رو به ما رسوند...اگه اقای چویی قرارداد رو فسخ کنه....که بقیه دوستاش هم اینکارو میکنن...انوقت ضرر جبران ناپذیری میبنیم...ممکنه ورشکست بشیم...انوقت باید چیکار کنیم؟...

لیتوک رو به دونگهه تغییری به چهره اخم الود خود نداد کمر راست کرد به صندلی چرمی خود لمه داد گفت: تو نگران ورشکستی ما هستی؟...اگه نگران ورشکستی بودی اینکارو نمیکردی...انوقتی که قبول کردی بشکه ها رو دوستت بیاره تو انبار باید این فکرو میکردی...دونگهه چهره ش از شرمندگی درهمتر شد با سرتعظیمی کرد گفت: چوسامیدا ( ببخشید)....لیتوک امان نداد دونگهه ادامه دهد با همان حالت گفت: تو نگران اقای چویی و قراردادهاش نباش... وکیل کار خودشو میکنه...فیلم دوربین ها رو عوض میکنه...مدارک پزشکی هم تغییر میده...منم با اقای چویی حرف میزنم...یعنی طوری رفتار میکنم و باهاش حرف میزنم که خودمو بیگناه نشون میدم... واینکه نگران حال پسرش هستم...در پی کمک به بهبودی پسرش برمی آم...تو نگران نباش...من درستش میکنم...گویی چیزی یادش امد مکث چند ثانیه ای کرد گفت: راستی...از اون دوست اتش نشانت درمورد پسر اقای چویی بپرس...جویای حالش شو...تا ببنیم چیکار میتونم بکنم...فهمیدی؟... اها.... به این دوستت ...همین دوستی که این دردسر بزرگ رو برامون درست کرد....دونگهه اخمی کرد گفت: کیم هیچل؟... لیتوک سری تکان داد گفت: اره...همین کیم هیچل...بهش بگو بیاد کارش دارم... یه قرار بذار همو ببنیم... دونگهه با سر تعظیم کرد گفت: چشم....

**************************************************

(پاریس ...  خیابان شانزلیزه )

جیوون دستش را دور بازوی کیو حلقه کرده بود خود را به کیو چسباند ه بود با کیو در خیابان شانزلیزه قدم بر میداشت ؛ از لحظات عاشقانه ای که با کیو داشت لذت میبرد با لبخند رو برگردانند اطراف را نگاه میکرد. کیوهم دستش را روی دست جیوون که دور بازویش حلقه کرده بود گذاشته به اطراف نگاه میکرد ، به ظاهر نگاهش به اطراف بود ولی در واقع فکر میکرد به چیزی که ذهنش را مشغول کرده بود.

جیوون همانطور که با لبخند به اطراف نگاه میکرد گفت: یوبو...بهتره اینجا سوغاتیمونو بخریم...برای اوپا...برای سودنان اونی...برای دوقلوهاش... لبخندش پهنتر شد روبه کیو با ذوق گفت: وااااااااااااااااایییییی.... نمیدونی چقدر خوشحالم...وقتی اونی بهم گفت که دو قلو بارداره نمیدونی چه حالی دشم...اصلا یه لحظه زبونم بند اومده بود... بعدشم از خوشحالی گریه ام گرفت...با اوپا حرف زدم بهش تبریک گرفتم...به اونی هم گفتم ...براش یعنی برای بچه ها اینجا یه دست لباس خوشگل و مارکدار میخرم...اونی هم گفت که نمیخواد ...تو زحمت میفتم...ولی من گفتم دوست دارم بخرم... اصلا برادرزاده های منن ...دلم میخواد براشون خرید کنم... بهش گفتم دو دست لباس سفید میگریم که بچه ها ...چه پسر باشن...چه دختر بتونن استفاده کنن...چطوره؟... بهتر نیست اینکارو بکنیم...یا نه؟...یه چیزی دیگه بگیرم؟...

کیو با شروع حرف جیوون رو برگردانند نگاهش میکرد و به حرفهایش گوش میداد ولی با اوردن اسم شیوون که تمام مسیرهم داشت به همین شیوون فکر میکرد جملاتی که به زبان میخواست بیاورد را حلاجی کرد به جای دادن جواب جیوون اخم ملایمی کرد گفت: یوبو ...تو دیشب با هیونگ صحبت کردی درسته؟... گفتی حالش خوب بود؟...خونه بابا بود ؟...نونا هم باهاش بود؟... ولی هی یه چیزی عجیبه...من دیروز و پریروز ...امروز به خونه خود هیونگ زنگ میزنم...با نونا حرف میزنم...میگه هیونگ خونه نیست...رفته بیرون...این یعنی چی؟... چرا هر روز هیونگ میره بیرون...اصلا کجا میره؟... گوشی خودشم جواب نمیده... یا برنمیداره...یا خاموشه.... اونجا چه خبره؟...نکنه هیونگ حالت بد شده به ما نگفتن؟... خودش جواب خودش را داد گفت: نه اگه حالش بد بود که با تو حرف نمیزد...باهاش تلفنی حرف زدی دیگه؟... ولی چرا همش خونه نیست...نکنه خونه پدرت باشه؟...نونا خونه خودشون؟... دوباره جواب خود را داد اخمش بیشتر شد نگاهش به روبرو شد و سرش را کج تکان داد گویی فکر میکرد به زبان میاورد گفت: یشششششششششششش ...نه ...امکان نداره...نونا کنار هیونگه...اصلا دیشب باهم بودن...پس چه خبره؟...هیونگ هر روز کجا میره؟... همراه اخم چشمانش ریز شد همانطور به روبرو نگاه میکرد گفت: نکنه...نکنه میره سرکار؟...یعنی میره.....

جیوون که با حرفهای کیو اخم شدید کرده و عصبانی شده بود چون به جای جواب دادن به او حرف دیگری را زد ، از اینکه درمورد برادرش میگفت عصبانی نبود . از این عصبانی شد که اصلا به حرفش گوشش نداد ، میان حرف کیو یهو ایستاد با اخم شدید و صدای کمی بلند گفت: یااااااا...یوبو...به تو چه که اوپا تو کره داره چیکار میکنه؟... چرا اینقدر به اوپا گیر میدی؟...سرکار چیه؟... هیونگ داره استراحت میکنه...اصلا تو به حرف من گوش نمیدی...همش تو فکر اوپایی...من یه ساعته دارم حرف میزنم... ولی تو...کیو با فریاد جیوون یکه ای خورد یهو روبرگرداند با چشمانی گشاد شده به جیوون نگاه میکرد وسط حرفش گفت: هاااااا؟...نه نه...من حرفوتو گوش میدم...جیوون اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت : گوش میدی؟...اگه  راست میگی گوش کردی من چی گفتم؟...

کیو سرش را چند بار تکان داد هول شده گفت: اره...اره گوش دادم...گفتی میخوای برای دوقلوهای هیونگ لباس بخری...که فکر خیلی خوبه.... اصلا بیا هم لباس بخریم هم اسباب بازی... سرچرخاند به مغازهای دو طرف خیابان نگاه کرد گفت: اصلا بیا ...بیا بریم تو این مغازها به جای اینکه فکر کنیم چی بخریم...بریم ببنیم برای بچه ها چی میشه خرید... مچ دست جیوون را گرفت بهش امان نداد با قدمهای سریع و بلند به طرف مغازه ای برد.

*****************************************************

*****************************************

شیوون روی سکوی حیاط اتش نشانی نشسته بود درحال وارسی کپسول اتش نشانی بود ،چند سرفه پشت سرهم کرد  سرفه ای که صدای قفسه سینه ش را میشد شنید که مشکل دارد و مطمین درد هم دارد . ولی شیوون توجه ای به درد حال خود نمیکرد غرق وارسی کپسول بود بقیه اعضا کانگین ؛ یسونگ؛ ریووک ؛ هیوک ؛ سونگمین ؛ شیندونگ در گوش گوش حیاط هر کدام مشغول کاری بودنند ولی هر بار که شیوون سرفه میکرد سرچرخاند نگاهش میکردنند و چهره شان درهم و نارحت میشد نگاهی بهم میکردنند گویی با نگاه بهم میگفتند که " یکشان برود این بشر را راضی کند که به خانه ش برود و استراحت کند" ولی فقط در نگاهشان بهم میگفتند کسی جلو نمیرفت ،چون میدانستند هر چه بگویند شیوون راضی نمیشد .

بالاخره کانگین طاقتش تاق شد به طرف شیوون رفت جلویش ایستاد با اخم به کپسول دست شیوون نگاه میکرد گفت: معاون چویی...بهتر نیست لجبازی رو بذاری کنار و بری خونه استراحت کنی...تو سرفه هات ...یعنی وقتی سرفه میکنی...کاملا مشخصه وضعیت ریه ات خوب نیست.... بهتره به فکر خودت باشی مرد...باید بری خونه ...به درمانت برسی ... اصلا تو الان باید بیشتر مراقب خودت باشی...تو داری پدرمیشی...بخاطر بچه هاتم شده باید سالم باش....نه اینکه....

شیوون با ایستادن کانگین و شروع حرفهایش سرش را بالا اورد با لبخند نگاهش میکرد ولی کم کم چهره اش تغییر کرد و لبخندش محو شد چهره اش پکر شد . نمیخواست به خانه برود و نمیخواست سراین مسئله هم با کانگین و بقیه بحث بکند. پس میان حرف کانگین برای عوض کردن حرفش بی مقدمه گفت: راستی رئیس.... درمورد اون نگهبانه...همونی که از تو اتیش نجاتش دادم...حالش چطوره؟... از بیمارستان مرخص شد؟...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد