SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 73 ( اخرین قسمت )



سلام دوستان....

این داستان هم تموم شد.... مونده داستان فرشته آتش... که اونم در طی چند هفته میزارم و دیگه تو این وب داستانی اپ نمیشه.... چون خودم نمیخوام اپ کنم.... به چند دلیل... نذاشتن یه کامنت هم برای هر پست .... ده تا پست در میون هم یه کامنت گذاشته نمیشه.... و اینکه دیگه کسی از این جور داستانهای که من مینویسم نمیخونه... همه داستان های دیگه میخونن که من دیگه نمینویسم... یه نمونه اش گل رز... حتی یک نفر هم نگفته ازش میخونه در حالی که فقط چهار نفر میخوندن و من بقیه اش رو نذاشتم کسی سراغش رو نگرفت... پس منم دیگه نذاشتم... اگه کسی داستان های این مدلی میخونه رو میخواد بهم ایمیل بده براش بنویسم... من سه داستان دیگه به اسم گل رز...ترانه عشق و عشق و خون دارم مینویسم که با ایمیل برای چند تا از بچه ها میفرستم...اگه کسی خواستارشه ایمیل بذاره براش بفرستم... این دوتا داستانم چون تا اینجا گذاشته بودم تا تهش گذاشتم... فرشته اتش اخرین دستان منه که تو وب اپ میشه...

موفق باشید...

بفرماید ادامه....


  

برگ 73 (اخر)

21 دسامبر 2012

3 روز بعد حادثه دادگاه

کیو از استرس روی پاهای خود بند نبود فاصله کوتاهی را قدم میزد و گهگاه سرش را بالا و به تابلو اعلانات سالن فرودگاه نگاه میکرد که بالاخره ایستاد اخمش بیشتر شد همانطور سربالا و به تابلو نگاه میکرد گفت: چرا هواپیما شون نمیرسه؟... نکنه تاخیر داره و نگفتن...یا نکنه اصلا پرواز نکرده... سویانگ که ایستاده بود با اخم و چشمان ریز شده بهش نگاه میکرد حرفش را برید گفت: چی میگی اوپا... حواست کجاست؟...تو این عالم نیستی ها...پروازشون که خیلی وقته نشسته... حتما دارن چمدوناشونو تحویل میگیرن...کیو با جواب سویانگ یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش کرد گفت: چی؟...خیلی وقته نشسته؟...پس چرا من نفهمیدم؟...واقعا نشسته یا داری اذیتم میکنی.؟.. سویانگ اخمش بیشتر شد گفت: اذیت چیه...نگاهش به روبرو شد با سر اشاره کرد گفت: اوناهاش ...دارن میان....شیوون شی و...ریوون ..و دکتر لی ... با....

با جملات اخر سویانگ که اسم شیوون برد کیو یهو رو برگردانند با چشمانی گشاد شده نگاه کرد و دید شیوون روی ویلچر نشسته و کانگین ویلچر را هول میدهد و ریوون و مین هو اقا و خانم چویی و چند نفر همراه از دور دارن میایند. کیو از خوشحالی و دلتنگی و از شوک چشمانش گشادتر و خیس اشک شوق شد تمام وجودش از دلتنگی میلرزید با صدای لرزانی نالید: هیونگ...هیونگ... پاهایش دیگر فرمان مغزش نبود یهو شروع به دویدن کرد به طرف شیوون میرفت فریاد زد : هیونگ...هیونگ...هیونگ جونم...هق هق گریه ش درامده بود میان فریادش با صدای بلند گریه میکرد به طرف شیوون میدوید .

شیوون که روی ویلچر نشسته و از پرواز طولانی خسته بود سرش پایین بود با صدا زدن کیو یهو سرراست کرد قدری ابروهایش بالا رفت و چشمانش از حالت خمار درامد لبخند بیرنگی زد ارام گفت: کیوهیونا.... کانگین هم با دیدن کیو که دوان به طرفشان میامد ویلچر را نگه داشت و بقیه هم ایستادن با لبخند که تقریبا به خنده بی صدا بدل شده بود به کیو نگاه میکردنند. کیو هم تا به انها رسید گویی بقیه را ندید فقط شیوون را میدید و جلویش ایستاد و بی معطلی خم شد دستانش را که از نیمه راه باز کرده بود دور تن شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید هق هق گریه اش بلندتر شده بود مثل بچه های گریه میکرد و شیوون را به سینه میفشرد و ناله میزد : هیونگ...هیونگ جونم.... برگشته...هیونگ...دلم برات تنگ شده بود... هیونگ دوستت دارم...خیلی دوستت دارم....شیوون که از حرکت کیو جا خورد ابروهایش بالاتر رفت سر کج کرد با لبخند به نیم رخ کیو نگاه میکرد ارام دستانش را دور تن کیو حلقه کرد او را بغل کرد به ارامی گفت: منم دلم برات تنگ شده....

............................

کیو دستش را روی دست شیوون که روی رانش گذاشته و به پشتی صندلی ماشین لمه داده و سر به پشتی صندلی گذاشته نگاه خمارش به بیرون پنجره ماشین بود گذاشت قدری فشرد . با حرکت کیو شیوون ارام سرش را چرخاند خمار با کیو هم نگاه شد . کیو هم با روبرگردانند شیوون لبخندش پررنگ شد با صدای اهسته ای که بیشتر لب زدن بود گفت: خوبی هیونگ؟... شیوون لبخند ملایمی زد سرش را ارام تکان داد و همزمان چشمانش را هم بست وباز کرد او هم به اهستگی گفت: اره خوبم...کیو از جواب شیوون لبخندش پهن تر شد چشمان سرخ و ورم کرده از گریه ریز شد گفت: خوبه...هیونگ ...نمیدونی چقدر خیلی خوشحالم که برگشتی...خیلی ...ممنون ...ممنون که برگشتی...ممنون که هستی...ممنون که دوسم داری و برگشتی پیشم....

شیوون دستش که میان انگشتان کیو بود را ارام چرخاند انگشتانش میان انگشتان کیو قفل کرد چهره جذابش با لبخند زیباتر شده بود و ارامش خاصی در نگاه و چهره ش بود به همان ارامی و ارامش میان حرف کیو گفت: من همیشه دوستت داشتم.... همیشه پیشت بودم...ولی تو گذاشتی رفتی...تو تنهام گذاشتی....اونم بیخبر...کیو با جواب شیوون لبخندش محو شد و چهره اش غمگین شد قفل انگشتانش را با انگشتان شیوون محکمتر و دستش را میان دست خود به اغوش کشید نگاهش را به دست شیوون میان دست خود کرد سرش را تکان داد به ارامی گفت: اره...من بیوفایی کردم...تقصیر هیونگ نبود...من بی وفایی کردم...من زیر ده سال دوستی زدم....من...

شیوون تغییری به چهره ارام و بیحال خود نداده و همانطور به کیو نگاه میکرد و نمیخواست دیگر کیو حرف از گذشته بزند ، میخواست بحث را عوض کند پس میان حرف کیو گفت: راستی کیوهیون ماجرای دادگاهت چی شد؟... اون مرد کیم هیچل چی شد؟ ... گرفتنش؟ ...رای نهایی دادگاه چی شد؟...با سوالات شیوون کیو یهو سرراست کرد چهره ش تغییر کرد با اخم چهره ش جدی شد گفت: اه...هیونگ نمیدونی نه... اره رای نهایی داده شد...من بیگناه بودم که مشخص شد...حق شماهم گرفتم...برای هان وکیل کارخونه چند سال زندان بریدن...چون همدست اون کیم هیچل عوضی بود...خانواده های دو کارگر مقتول هم بخاطر اینکه شما رو کتک زدن جریمه شدن...که بیاد بپردازن...کارخونه هم موظف شد طبق رای دادگاه بهشون دیه مرگ اعضای کشته شدشونه بده....اون کیم هیچل هم  کشته شد ...یعنی خودش باعث مرگ خودش شد....

شیوون با جملات اخر کیو چشمانش قدری گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...کشته شد؟...کیو با اخم سری تکان داد گفت: اهوم...تو اخرین دادگاه که بودیم ...کیم هیچل هم اوردن.... اون وسط یهو بلند میشه داد و بیداد میکنه...افسر پلیس تو دادگاه رو گروگان میگیره...میخواد فرار کنه...ولی پلیس با تیر میزندش....چون به سرش تیر خورد در جا مرد...خوب دیگه نشد براش رای صادر بشه...کلا زد خودشو خلاص کرد...کار قاضی و همه رو راحت کرد...وقت دادگاه روهم نگرفت.... شیوون از جملات اخر کیو خنده ش گرفت وپوزخند ارامی زد ولی سریع چهره ش تغییر کرد درهم و ناراحت شد با صدای ارامی گفت: چه سرنوشتی...بخاطر طمع زندگی خودشو وچند نفر رو خراب کرد... خودشم به کشتن داد...واقعا ما انسانها موجودات عجیبی هستیم...انگار نمیتونیم راحت زندگی کنیم...باید به خودمون سخت بگیریم.... سکوت کرد گویی فکر میکرد ارام روبرگردانند به پنجره ماشین نگاه میکرد. کیو هم دیگر حرفی نمیزد همانطوردست شیوون را گرفته بود روبه پنجره ماشین اوهم فکر میکرد.

*****************************************

5 ژانویه 2013

دو هفته بعد...مراسم ویژه ریاست جمهوری

لیتوک چهره ش درهم و اشفته بود ولی سعی میکرد ارامش خود را حفظ کند ولی استرس داشت کف دستانش به شدت عرق کرده بود ، عرق سرد روی پیشانیش نشسته و مدام  گره کرواتش را میگرفت  گویی میخواست شلش کند تکانش میداد دوباره سفتش میکرد قدری کمر خم کرد صورتش را به صورت دونگهه که کنارش ایستاده بود نزدیک کرد با صدای اهسته ای گفت: چی شد؟... معاون چویی نمیاد؟... بهش گفتین؟... گفت حتما میاد؟...پس چرا نیومد؟... دونگهه رو برگردانند با اخم از اشفتگی به لیتوک نگاه میکرد وسط حرفش گفت: من که بهش نگفتم...خودت که میدونی منم مثل تو از وقتی معاون چویی رفت از بیمارستان...ندیدمش...اون رفت خارج و برگشت ...ما هنوز ندیدمش.... با دست به ایل وو که کنارش ایستاده بود اشاره کرد گفت: این کارمند وظیفه شناس اما مخفی کار پیامونو برد بهش رسوند...اصلا این اقا گفت نماینده رئیس جمهور شخصا رفته دیدنش...من که مثل خودت بیخبرم...فقط به اینجا دعوت شدم....این اقا الان میدونه چویی شیوون کجاست ...میاد یا نه... هیوک هم با اخم به لیتوک نگاه کرد و با حرفهای دونگهه فهمید سوال لیتوک چه بود چون لیتوک خیلی اهسته سوالاتش را پرسیده بود و هیوک پرسشش را نشنید و با جواب دونگهه فهمید و سریع گفت: چویی شیون رو میگید؟...نگرانید که نیاد به مراسم؟...اره اگه نیاد عابرمون پیش رئیس جمهور میره....ولی.....با دست به ایل وو اشاره کرد گفت: ایل وو میدونه...میدونه میاد یا نه....

ایل وو ابروهایش بالا و چشمانش گشاد به دونگهه و هیوک نگاه میکرد وسط حرفشان من چه میدونم معاون چویی کجاست...چرا دیر کرده...ولی میدونم میاد... دیر نکرده که...میاد دیگه...لیتوک از کلافگی جواب ان سه چهره ش درهمتر شد دستش را قدری بالا اورد با صدای اهسته گفت: خیلی خوب...خیلی خوب...ارومتر...من دارم یواش حرف میزنم...شما شماها بلند میگید...ملت بفهمن...واقعا از دست شما....که همین زمان رئیس جمهور به همراه مشاورش به طرف لیتوک امد با لبخند که به لب داشت  وسط حرفش گفت: اقای پارک...مراسم شروع کنیم؟...اقای چویی شیوون نیامدن؟...

لیتوک با امدن صدای رئیس جمهور جا خورد یهو برگشت با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به رئیس جمهور که کنارش ایستاد نگاه کرد هول شده گفت: هااااا...نه...نه قربان...از ما اجازه میگیرد؟... شما خودتون باید بگید کی شروع کنیم...چهره ش به حالت بیچاره ای درهم شد گفت: اقای چویی...راستش ...راستش...متاسفانه ایشون هنوز...جمله اخرش را کامل نکرده که صدای مردی که پیشگار مراسم بود امد که گفت: قربان...اقای چویی شیوون تشریف اوردن.... لیتوک و دونگهه و ایل وو با حرف مرد یهو برگشتند با چشمانی گشاد نگاه کردنند ،لیتوک نفس حبس شده اش را بیرون داد گغفت:اه...خدای من...خدارو شکر ...بالاخره اومد....

شیوون که کت و شلوار مشکی شیکی به تن با پیراهن سفید و کروات مشکی هارمونی مجلسی خاصی به اندامش داده بود موهایش را به حالت رسمی اراسته بود به کمک کیو که اوهم لباسش ست لباس شیوون بود زیر بغل شیوون را گرفته بود وارد سالن شد به ارامی با احتیاط قدم برمیداشت به طرف رئیس جمهور میرفت چون هنوز حالش خوب نبود و اگر قدمهای بلند یا سریع برمیداشت قلبش درد میگرفت پس با احتیاط قدم برمیداشت ؛ قامت راست و استوارش با اینکه هنوز بهبود نایفته بود ولی مثل همیشه بود و استایل بسیار شیکی داشت .

رئیس جمهور با دیدن شیوون ابروهایش را بالا انداخت لبخند پهنی زد به استقبال شیوون رفت گفت: اوه....بالاخره اقای چویی شیوون امدن...جلوی شیوون ایستاد گفت: خوش امدید...ببخشید اقای چویی شما رو با این حالتون به مراسم کشوندم...گفته بودن شما کسالت دارید.... هنوز وضعیتون مساعد نیست... ولی انگار خودتون قبول کردید...دستش را به طرف شیوون برای دست دادن دراز کرد. شیوون و کیو هم تا جلوی رئیس جمهور رسیدند با حالت احترام و رسمی خم و تعظیم نیمه ای کردنند و شیوون با مکث کمر راست کرد دست رئیس جمهور را گرفت به ارامی فشرد با حالت احترام و خیلی مودب گفت: سلام ...ممنون قربان که به مراسم دعوتم کردید...درسته من قبول کردم بیام...چون باعث افتخارمه  که دراین مراسم در کنار شما باشم...این کسالت هم تقریبا در حال بهبودیه...با دست به کیو اشاره کرد گفت: دوستم همراهیم میکنه که بهتر بتونم مقابل شما ادای احترام کنم...به خوبی مراسم رو اجرا کنم....

رئیس جمهور لبخندش قدری کمرنگ شده بود سرش را ارام تکان داد گفت: شما یه شهروند نمونه و وظیفه شناس هستید... واین مایه افتخاره...من این مراسم رو ...دستانش را بلند کرد یکی روی شانه کیو و دیگری رو روی شانه شیوون گذاشت گفت: برای شما جون های خوب مملکت به پا کردم...شماها مایه غرور ملی هستید...البته دراین مراسم برندی که به اسم شماست هم قراره  به همه اعلام بشه.... دستش روی شانه کیو برداشت به لیتوک اشاره کرد گفت: اقای پارک کت و شلوار و طرح لباسهای که شما زدید رو به اسم برند " وون" ثبت کردن...این طرح لباس ها که اراستگی خاص و شیکی به اندام مردهای ما میده...نشان از خوش سلیقگی مردما خواهد بود که کار شماست... قراره در دنیا نشانی از ما باشه... و این برند اسم شماست...برند وون به جهان اعلام میشه...

لیتوک طرحهای شیوون را برندی به اسم وون زد تا شیوون را راضی کند تا به شرکت برگردد، چون با مراسمی که رئیس جمهور برای شیوون گرفته بود حالا شیوون خیلی خیلی معروفتر از لیتوک بود و لیتوک میخواست همچین کارمندی را از دست ندهد پس این کاررا کرد تا  دلخوری از شرکت و دونگهه را از دل شیوون در بیاورد و شیوون را با خودشان دوباره همراه کند.

کیو از حرف رئیس جمهور چشمانش گشادو ابروهایش بالا رفت لبخند پهنی به دهان نیمه باز خود داد به شیوون نگاه کرد با صدای اهسته ای میان حرف رئیس جمهور گفت: هیونگ....این عالیه...برندی به اسم تو...با اینکه کیو اهسته گفت ولی رئیس جمهور شنید و لبخندش پرنگتر شد گفت: بله...برند به اسم دوست شما ثبت شده...چون حقشه.... شیوون از شوق قلبش بیتاب مینواخت با اینکه میدانست لیتوک چرا اینکار را کرده بود ولی در اصل این امتیاز بخاطر تلاش ها و کارهای مفیدی بود که شیوون در شرکت کرده بود پس حقش بود ؛ چشمانش خیس اشک شده بود گوشه لبش را به دندان گرفته بود تا بغض از شادیش نترکد چشمانش را بست تا اشک را از چشمان رئیس جمهور پنهان کند سرخم کرد میان حرف رئیس جمهور با صدای ارامی گفت: ممنون...از همه تون ممنون...لطف بزرگی درحقم کردید... این بهترین و زیباترین اتفاق زندگیم بود...ازتون ممنونم... امیدوارم لایق خوبی برای این انتخاب باشم...رئیس جمهور تغییری به چهره خود نداد سرش را چند بار تکان داد گفت: هستی...حتما هستی...

*********************************************************

28 آپریل 2016

4 سال بعد

شیوون سرراست کرد به شکوفه های الو بالای سرش نگاه کرد با مکث سرپایین کرد با لبخند ملایمی و چشمانی خمار به جمعیتی که روبرویش نشسته بودند ،جمعیتی که بهشان عشق میورزید نگاه کرد. کیو توپ به بغل کنار شیوون نشست با لبخند نگاهی به شیوون با مکث رد نگاه شیوون را گرفت به روبرو نگاه میکرد لبخندش کمرنگ شد گفت: چی شده هیونگ؟...به چی نگاه میکنی؟...به کسایی که دوستشون داری....الان اینجا تو حیاط باغ ویلاتون...کسای که دوستشون داری هستن...پدرت ...مادرت...خواهرت جیوون شی با همسرش... که جیوون شی بارداره....ریوون همسرت و پسر کوچولوی دو ساله ات که خیلی بامزه ست...من و همسرم سویانگ و دختر دوساله ام...ایل وو و نامزدش ...کیم کانگین که همچنان پافشاری میکنه بادیگاردت باشه با همسرش که اونم بارداره.... مین هو با همسرش سوزی که یه پسر سه ساله داره... یونهو با دوست دخترش ....این جمع رو ما هر دو دوست داریم...رو برگردانند با شیوون که با شروع حرفهایش روبرگردانند نگاهش میکرد هم نگاه شد لبخندش کمرنگ شد گفت: 4 سال قبل ...اتفاقات زیادی برامون افتاد...تو توی شرایط بدی بودی...لبخندش کاملا محو و چهره ش ناراحت شد گفت: یه عمل سخت داشتی....قلبتو عمل کردی...حتی برای درمان خارج رفتی...ولی وقتی برگشتی ... اوضاعمون  خوب شد...هر روز بهتر و بهتر شد...رئیس جمهور یه برند به نام تو زد...یعنی دراصل رئیس شرکتت زد...یونهوهم حالش خوب شد...تونست دوباره راه بره...صورتش هم بهتر شد...برگشت پیش ما...هر کدوم ما ازدواج کردیم و بچه دار شدیم یا شریک زندگیمونو پیدا کردیم...من همچنان تو کارخونه کار میکنم...ولی شدم رئیس کارخونه...یعنی زیر دست صاحب کارخونه سونگمین...تو که همچنان تو شرکتی ...با مقام معاون شرکت...ولی از رئیس شرکت هم معروفتر و محبوبترو مشهورتری....همه ازت خواستن از لیتوک و دونگهه جدا بشی...برای خودت شرکت بزنی...ولی این تو مرام تو نیست که وقتی معروف بشی ...ادمهای پشت سرتو نگاه نکنی...پس موندی...با هیوک و لیتوک و دونگهه موندی... ولی معروفتر از شرکتی ...اره همه چیز خوب شده...همه چیز خیلی خوب شده.... ولی برای من هیچی مهمتر  از این نیست که  من کنارتوام...با هیونگ که دوسش دارم...بین من و هیونگ چیزی عوض نشده...من همچنان با هیونگ دوستم ...از برادر هم نزدکتر ...پس این عالیه....

شیوون از حرف کیو خنده اش گرفت و ارام خندید سرش را در تایید چند بار تکان داد گویی خواست فضا را عوض کند یهو بلند شد گفت: خوب ...حالا این حرفا بسه...بیا بریم یه دست بسکت بزنیم...روبرگردانند گفت: مین هو ... ایل وو ...کانگین شی ...یونهو...بلند شید...بلند شید تا خانم ها غذا رو اماده میکنند ما یه دست بازی کنیم..بابا هم میاد داور...بقیه مردها از پیشنهاد شیوون استقبال کردنند یک به یک بلند شدند گفتند: باشه...اوه...این عالیه...اره بیاید بازی کنیم...یالا...باشه من داور....به دنبال شیوون وکیو برای بازی رفتند  تا از لحظات شاد و زیبای که داشتند لذت ببرند.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد