SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 72


سلام عزیزان....

بفرماید ادامه ...


 

 

برگ 72

( 16 دسامبر 2012 )

شیوون دستش را ارام بالا اورد گذاشت روی سینه خود با نوک انگشت ارام روی سرپرنده کوچک که بال زخمیش باند پیچی بود روی سینه خوش فرم شیوون که باند بزرگ پهنی وسط سینه ش را پوشانده بود باقی بدنش لخت بود دمر خوابیده بود نوازش میکرد . پرنده هم گویی از نوازش سرانگشتان شیوون لذت میبرد قدری سرش را تکان داد نوکش را روی پوست لخت سینه شیوون کشید گویی سینه اش را بوسید دوباره ارام گرفت و چشمانش را بسته بود اجازه داد شیوون نوازشش کند.

شیوون هم که روی تخت دراز کشیده بالاتنه اش لخت و مچ دستش سرم وصل بود و وسط سینه ش هم باند پهنی بود نگاه خمار بیحالش به پرنده روی سینه ش بود با نوک انگشت نوازش میکرد با صدای خیلی ارامی گفت: درد داری نه؟.... خوب میشه ...ناراحت نباش... یکم تحمل کن...زخم بالت خوب میشه.... دوباره میتونی پرواز کنی...البته اینجا بهترم هست...هوای بیرون سرده...داره برف میاد...خوب جایی اومدی....اینجا بیمارستانه... همراه لبخند اخمی کرد گفت: میدونستی اینجا بیمارستانه نه؟... اومدی دکترها بالتو مداوا کنن؟....

ریوون که کنار تخت نشسته بود با نگاهی نیازمند و عاشق به شیوونش نگاه میکرد در نگاهش میشد حسادت را هم دید که به جای او پرنده سربه سینه شیوون گذاشته بود از گرمای وجود شیوون لذت میبرد و صدای ضربان قلب شیوون را میشنید و نفس های داغ شیوون گرمش میکرد جای ریوون را داشت و از بودن شیوون لذت میبرد ،لبخند کمرنگی زد ولی از حسادت اخم کرده بود وسط حرف شیوون گفت: بله اینجا ...روی سینه تو از بیرون خیلی هم بهتره...اصلا بهشته...پرنده خوش شانس.... شیوون با حرف ریوون جمله اش نیمه ماند ارام سرچرخاند قدری ابروهایش بالا رفت و لبخند خیلی ملایمی زد به ارامی گفت: پرنده خوش شانس؟...این یعنی تو داری حسادت میکنی ریوون؟...این یه پرنده زخمیه ها....

ریوون همانطور اخم کرده لبخند میزد گفت: خوب زخمی باشه....فعلا که نشسته روی سینه عشق من...اره حسودم...خیلی هم حسودم...چون عاشقتم ...خیلی خیلی هم عاشقتم...نمیخوام جامو به هیچکی بدم...حتی به یه پرنده ....به شیوون که از حرفش ابروهایش بالاتر رفت و خنده اش گرفته ولبخند زد امان نداد سرجلو برد بوسه ای به لبان شیوون زد ارام مکید و دستش هم روی سینه شیوون گذاشت ارام نوازش کرد و روی سینه اش کشید روی دست شیوون که روی پرنده بود گذاشت ارام دستش را فشرد . شیوون از بوسه ریوون غرق لذت بود چشمانش را بسته بود اجازه داد ریوون لبانش را ارام بمکد.

ان دو غرق لذت درعالم خود بودن که با ورود مزاحم لحظات عاشقانه نشان پایان رفت. مین هو وارد اتاق شد ریوون را در حال بوسه شیوون دید یهو ایستاد و لحظه ای چشمانش گشاد شد ولی سریع از شیطنت چهره اش تغییر کرد و لبخند کجی زد چند لحظه ان دو را که متوجه ورودش شدند نگاه کرد سرفه ای کرد حضور خود را اعلام کرد . ریوون با سرفه مین هو متوجه ورودش شد یهو چشم باز و سریع کمر راست کرد و لبان شیوون را رها کرد برگشت عقب با دیدن مین هو که به طرفشان میامد چشمانش گشادتر شد از خجالت سرخ شد و دست جلوی دهان خود گذاشت خواست حرفی بزند که مین هو امان نداد.

مین هو کنار تخت ایستاد نیم نگاهی به ریوون و به شیوون که با جدا شدن لبان ریوون ارام چشمانش را باز و نگاه خماری میکرد رو کرد سریع نگاهش به پرنده روی سینه شیوون شد اخم کرد گفت: ای بابا....شیوون...تو دوباره این پرنده رو گذاشتی رو سینه ات....اونم سینه لخت پر بخیه ات....چرا حالیت نیست....این پرنده از بیرون اومد....پر میکروب و الودگیه...برات خوب نیست...اون زخمی هم هست...برای تو که بدن ضعیف  این پرنده پر میکروبه میدونی چقدر خطرناکه...الودگی که این داره برای زخم بخیه دار وسط سینه ات ....که عمل قلب هم داشتی...میدونی یعنی چی.... شیوون همانطور بیحال و خمار نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: تازه گذاشتم رو سینه ام...چیزی نیست...انقدر هم نگو این پرنده الودست و خطرناکه...خطرناک چیه...برای منم بد نیست....اصلا من این پرنده رو نجات دادم...میخوام کنارم باشه....گیر نده مین هو....

مین هو اخمش بیشتر شد دست دراز کرد تا پرنده را از روی سینه شیون بردارد با عصبانیت خواست حرف بزند که شیوون امان نداد و متوجه حرکت مین هو شد سریع پرنده را زیر دست خود که در حال نوازشش پرنده بود گرفت دستش چون سپری شد در مقابل دست مین هو ؛ اخم ملایمی کرد با همان بیحالی گفت: راستی مین هو...از یونهو خبر داری؟...عملش کردن؟....نمیدونی حالش چطوره؟... وضعیتش چطوره؟...دکتر ها میتونن براش کاری بکنن؟...

مین هو از حرکت شیوون خواست عکس العمل شدیدی نشان دهد ولی با پرسش شیوون گویی حواسش پرت شد دستش در نیمه اراه ماند با اخم گفت: چی؟...یونهو؟... هوممممممممممم ...اره....راستش یادم رفت بگم....یه ساعت پیش دوستش جیجونگ...زنگ زد گفت بهت بگم...دکترها معاینه اش کردن...گفتن میتونن عملش کنن...مشکل پاش هم حل میشه... یعنی بعد عمل میتونه راه بره...اینکه صورتش... یه چند تا عمل روی صورتش میشه...ظاهرش تقریبا حالت قبلی میشه...البته زمان میبره...ولی خوب انگار همه چیز حل میشه....

شیوون قدری ابروهایش بالا رفت حرفش را برید به حالتی ارام گفت: واقعا؟...این که خیلی خوبه...خداروشکر...خداروشکر ..برای یونهو خوشحالم...مین هو که دوباره با اخم به پرنده روی سینه شیوون نگاه میکرد گفت: بله ...خیلی خوبه...برای یونهو خوشحال باش...ولی باید این پرنده رو از خودت دور کنی...دست دراز کرد تا پرنده را بگیرد ،که شیوون پرنده را میان دستانش به اغوش گرفت اجازه نداد و ابروهایش بالا رفت با ناراحتی و صدای کمی بلند اما بیحال گفت: نه... بذار باشه...چیکارش داری؟...

مین هو اخمش بیشتر شد با عصبانیت گفت: چی؟...نه؟...شیوون بس کن...این رفتارت مثل بچه هاست ها....که همین زمان صدای کانگین امد که وارد اتاق شد گفت: چی شده؟... چرا ارباب داد میزنه...دکتر لی چیکارش دارید؟.... اجازه ندارید یه ارباب دست بزنید یا اذیتش کنید...مین هو با اخم و چشمان ریز شده به کانگین نگاه کرد گفت: بیا...محافظشم اومد...حالا عمرا بشه پرنده رو ازش گرفت...عجب گرفتاری شدیم...خودش کم بود...حالا بادیگاردم گرفته....دیگه اسیر شدیم....شیوون از ورود و حمایت کانگین که فهمید موفق شده مین هو نمیتواند پرنده را از او بگیرد لبخند زد به ریوون نگاه کرد . ریوون هم با لبخند به شیوون نگاه میکرد و سرش را با تاسف تکان داد.

***************************************************

17 دسامبر 2012

دادگاه

قاضی نگاهی به کیو و سویانگ و وکیل مردی که ریوون جای خود برای کیو فرستاده بود و سونگمین رئیس کارخانه و هیچل و وکیلش و هان که ان دو جزو متهمان بودنند کرد نگاهی هم به جمعیت داخل سالن که خانواده دو کارگر متوفی هم بین جمعیت بودنند و رو به دادستان کرد گفت:بفرماید.... دادستان بلند شد با سرتعظیم کوچکی کرد گفت: بله...به عرض دادگاه... جناب قاضی...میرسانم که متهم کیم هیچل در پرونده شان جرمهای زیادی وجود داره...مرگ دو کارگر کارخونه تی جان....که بر اثر منفجر شدن دستگاه جوش که اقای کیم هیچل به نیت قتل اقای چو کیوهیون تعمیرش نکرد شد همینطور ضرب و شتم و بعد هم به قصد کشت زخمی کردن اقای چویی شیوون...همینطور کشتن ضارب....ضاربی که اقای چویی شیوون را زخمی کرده بود...تمام این قتل ها و اقدام به قتل ها ....بخاطر کینه و دشمنی که از اقای چو کیوهیون داشته شد...بخاطر اختلاس که از حساب های کارخونه انجام میداد....دزدهای که از اجناس کارخونه انجام میداد...اقای چو شاهد بودن ...میخواستن پیگیر بشوند که متهم کیم هیچل ...برای به قتل رساندن اقای چو این جرم را انجام داده...و طی این ماجرا...دو کارگر فوت کردن...اقای  جونگ یونهو هم اسیب شدید دیدن... تمام این جرم ها را اقای هان وکیل کارخانه اعتراف کرده.... ولی اقای کیم هیچل همه را رد کردن...که با وجود مدارک و شواهد و شاهد های....

همه با چهره های جدی و متفکر به دادستان نگاه میکردنند به حرفهایش گوش میدادن الا هیچل که از خشم چهره اش سرخ شده بود دندانهایش را بهم میساید چون گرگی درنده به دادستان نگاه میکرد گویی قصد داشت ؛ قصد و نیت کاری که کسی نفهمید و میان حرفهای دادستان یهو بلند شد با خشم دستانش را بالا برد محکم روی میز کوبید فریاد زد : من بیگناهم...من کسی رو نکشتم...من دزدی نکردم...داستان با فریادش ساکت شد یهو روبه او کرد. قاضی هم با اخم شدید به هیچل نگاه کرد چکشش را روی میز کوبید گفت: ساکـــــــــــــــــــــــــت...اقای کیم. ..لطفا ساکت... با سر اشاره کرد که دو افسر پلیس حاضر در سالن دوان به طرف هیچل رفتند یکی بازویش و یکی دست روی شانه ش گذاشت و وادارش کردنند که بنشیند.  

هیچل مقاومت میکرد و همانطور ایستاده عصبانی فریاد میزد : من کسی رو نکشتم.....من بیگناهم....میان تقلا یهو چرخید و به نیتی که بخاطرش اینطوری سرو صدا میکرد اسلحه را از کمر پلیس قاپید بر یک چشم برهم زدن دستانی که دستبند زده و اسلحه گرفته بود را دور گردن افسر پلیس که از حرکتش شوکه شده بود گذاشت اسلحه را به روی شقیقه افسر پلیس گذاشت با حالت تهدید وار فریاد زد : برید کنار...برید کنار...والا میکشمش...همه از حرکت هیچل شوکه شدند با چشمانی گرد و وحشت زده نگاهش کردنند.

قاضی هم با ابروهای به شدت درهم و چشمانی گرد شده به هیچل نگاه میکرد فریاد زد : اقای کیم...اروم باشید...کارخودتو بدتر نکنید...با این کار بیشتر...هیچل توجه ای به حرف قاضی نمیکرد دستش دور گردن مرد و اسلحه به شقیقه اش گذاشته بود فشار میداد مرد را وادار کرد که همراهش عقب عقب قدم بردارد به همکار پلیس که برای نجات همکارش عقب کشده و اجازه داده بود که ازش فاصله بگیرد نگاه کرد فریاد زد : برو عقب...برو عقب لعنتی...والا همکارتو نفله میکنم...برو کنار...وحشت و ول وله ای در سالن افتاد و کسی جرات نداشت بلندشود و فرار کند ؛ چون میترسیدند حرکتی بکنند و هیچل به طرفشان اسلحه بکشد با تیر بزندشان.

همه با وحشت نگاه میکردنند که یهو درهای سالن باز شد چند افسر پلیس چون مور و ملخ ریختند و به طرف هیچل اسلحه گرفتند یکشان فریاد زد : اسلحه تو بنداز ...هیچل هم با ورود انها یهو چرخید افسر پلیس گروگان گرفته را به طرف انها چرخاند خشمگین فریاد زد : خفه شــــــــــــــــــــــــــــو...عوضــــــــــــــــــــــــــــــــی....که یهو صدای شلیک امد . صدای شلیک که در سالن پیچید و جیغ و فریاد جمعیت به هوا رفت.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد