SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 57


سلام عزیزان....


بفرماید ادامه...

  

فرشته 57

( 15 می 2014 )

کیو از هیجان دستان میلرزید در حال بستن کروات بود ولی انقدر دستانش میلرزید که نمیتوانست درست گره بزند ،همش باز میکرد و دوباره سعی میکرد گره بزند، جلوی اینه قدی ایستاده بود با گره کرواتش ور میرفت و از کلافگی چهره ش به شدت درهم شد غرلید: اه...لعنتی...کرواتش را همانطور دور گردنش اویزان بود ول کرد دست به کمر شد با اخم به خود دراینه نگاه میکرد گفت: چرا اینجوری میشه ؟...لعنتی... من چه  مرگم شده؟...یه کروات هم نمیتونم ببندم...چرا اینجوری شدم من؟...که صدای جواب داد : چون استرس داری...هیجان زده ای ....

صدای شیوون بود که با قدمهای منظم به کنار کیو امد ایستاد ماسکی به صورت رنگ پریده خود داشت پایین کشید با لبخند ملایم و دلنشینی به کیو نگاه میکرد دست روی شانه کیو گذاشت ارام او را چرخاند به سمت خود . کیو جلوی شیوون ایستاد چهره ش درهمتر شد گفت: استرس دارم؟... شیوون نگاهش به کروات دور گردن کیو شد دستش را بالا برد کروات را گرفت ارام شروع کرد به بستن کروات همانطور لبخند میزد نگاه خمارش به کروات بود با صدای ارام بخشی گفت: اره...استرس داری ...چون امروز مهمترین و بهترین و زیباترین و شیرین ترین روز زندگیته...روز مراسم ازدواجت با جیوون...روزی که میخوای برای جیوون زیباترین خاطر  زندگیش رو بسازی...نمیخوای کوچکترین مشکلی پیش بیاد...حتی سرسوزن...برای همین استرس داری و هیجان زده ای...چون شادی...چون هیچوقت هیچوقت هیچوقت همچین روزی تو زندگیت تکرار نمیشه....برای همین هیجان داری که دستت میلرزه و نمیتونی کروات رو ببندی...هیچیت نیست...

کیو با حرفهای شیوون چهره ش تغییر کرد با حالتی که گویی ناراحت بود گفت: اره هیونگ...راست میگی ...واقعا هر چی گفتی درسته...میخوام امروز بهترین و زیباترین خاطره زندگی جیوون بشه....شیوون گره کروات را بست دستی ارام روی کروات کشید روی سینه کیو صافش کدرد با لبخند ملایم سرش را ارام تکان داد گفت: میشه...مطمین باش ...امروز همه چیز اون جوری که تو میخوای انجام میشه...نگران نباش...کیو سرش را تکان داد گفت: اهوم...راستی هیونگ ...حالا من درکت میکنم...اون روز...روز عروسیت ...که ما استرس داشتیم که تو بری اتش نشانی...یعنی ماموریت بخوره بهت تو وسط مراسم بری...حالا درکت میکنم ...حالا میفهمم اون روز چرا میخواستی اذیتمون کنی...چقدر از رفتار ما ناراحت شدی...چون جیوون هم همون قولی که سودنان نونا ازتو گرفت از من گرفت...بهم گفت که قول بدم یهو وسط مراسم نذارم برم بیمارستان...یهو بیمار اورژانسی نیارن و منو پیج نکنن...من نرم...برای همین از دیروز پیجرمو گرفته....قائمش کرده...حتی موبایلمو هم گرفته...میگه به من نمیتونه اعتماد کنه.... اخه یکی نیست بهش بگه که من وقتی تو کلیسام...یا وسط مراسم...با پیجر خبرم نمیکنن... موبایلمم که وسط مراسم خاموش میکنم...دیگه نگرانی....

شیوون از حرف کیو خنده ارامی کرد وسط خنده سرفه ای کرد سرش را ارام به دو طرف تکان داد وسط حرفش گفت: از دست این زنا...چه فکرای که نمیکنن...ما امروز... یعنی روز مراسم ازدواجمون به فکر ساختن یه روز قشنگ برای اونایم...اونا تو فکر اینن که ما فرار نکنیم.... کیو حسابی کلافه بود چهره ش درهم شد گفت: اره...واقعا...مین هو که کت داماد دستش بود به طرف کیو میرفت وسط حرفش با لبخند پهنی گفت: بله دیگه...شما خودتونو  کشتین که زناتونو خوشحال کنید...ولی اونا فکر میکنن شما داماد فراری هستید...کت را جلوی کیو بالا اورد تکانش داد که یعنی "بچرخ کت را بپوش " کیو هم با اشاره مین هو چرخید دستانش را به عقب بالا اورد مین هو استین های کت را وارد دستان کیو میکرد با لبخند گفت: وقتی داماد شدی باید فکر اینجاهاشم بکنید دیگه....

شیوون با لبخند اخمی کرد به مین نگاه میکرد حرفش را برید گفت: نمیخواد شما سرزنشمون کنی ...یا درس زندگی به ما بدی...چون نوبت توهم میرسه ...باید ببینم روز عروسیت سوزی شی با تو چیکار میکیه و چه قولی ازت میگیره...مطمینم اون روز تو اوضاعت بدتر از ما بشه....چون سوزی شی رو خوب میشناسم....ارام خندید. کیو هم که به کمک مین هو کتش را پوشید چرخید درحال مرتب کردن یقه و لبه های کتش بود با حرف شیوون خندید. مین هو برعکس چهره ش درهم شد عصبانی با صدای کمی بلند گفت: یااااااا...شیوون...مزه نریز... کیو همانمطور میخندید  گفت: خوب هیونگ راست میگه دیگه...تو هم قراره چند ماه دیگه مراسم ازدواجتو برگذار کنی...مین هو که دیگر جوابی نداشت به ان دو بدهد با اخم وسط حرف کیو گفت: خیلی خوب ..باشه...شماها نمیخواد نگران مراسم ازدواج من باشید... این حرفا رو بس کنید...باید بریم کلیسا...الان مراسم شروع میشه....چرخید با قدمهای بلند به طرف در رفت. شیوون و کیو صدای خنده شان بلندتر شد با خنده به بیرون رفتن مین هو نگاه کردنند.

***************************************

کلیسا

مراسم عقد و اواز خوانی و جشنی که بعدش گرفتن به خوبی انجام شد . جیوون در لباس عروس که سفید و کاملا گیپور بود و دامن لباس دنباله داشت ولی اصلا پفی نبود تور ساده اما خیلی بلند که تا زمین میرسید روی سرش بود ،شنیون موهایش طرح ملکه با گل های رز ویاس تزیین شده بود ، ارایش ملایم صورت جیوون را چند برابر زیبا کرده بود، ملکه مجلس عروسی بود. شاهش هم کیو بود با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و کروات مشکی که موهای را پفی کج روی پیشانی چیده بود با خط چشم نازکی زیر چشمانش کشیده بود چهره  اش جذابتر شده بود.

شیوون هم پیراهن سفید با کت و شلوار مشکی و کروات مشکی با مین هو ست بودن ساقدوش داماد بودند و میشد گفت خوشتیپ ترین و خوش قیافه ترین ساقدوش های بودن که تا حالا مهمانها دیده بودن . مراسم زیبا و شاد با نظم اجرا شد .بعد مراسم هم به مهمانها شام مفصلی داده شود دراخر هم عروس دست گلش را پرت کرد و اتفاقا دسته گل در بغل سوزی  افتاد باعث خنده جمعیت شد و مراسم به خوشی پایان گرفت.

.......  16 می 2016 ..........................

روز دوم مراسم عروسی که روز مراسم خاص کره ای بود یعنی امروز عروس و داماد با لباس سنتی قدیمی ( هانبوک)  مراسم خاص را اجرا میکردنند . مراسم دوم هم به خوبی اجرا شد کیو و جیوون در لباس سنتی مثل شیوون و سودنان که این مراسم را در روز عروسیشون اجرا کرده بودند بسیار جذاب و زیبا شده بودنند. بعد از پایان گرفتن مراسم موقع رفتن عروس و داماد به ماه عسل بود. خانواده چویی و چو طوری برنامه ریزی کردن که عروس و داماد در پایان روز مراسم دوم به ماه عسل بروند. کیو وجیوون هم بعد تعویض لباسهایشان اماده رفتن به فرودگاه برای پرواز به فرانسه شدن.

کیو قدمی جلو امد به شیوون که ماسک به صورت داشت کنارش سودنان و اقا و حانم چوی ایستاده بودنند نگاه کرد گفت: هیونگ...کاش تو و سودنان و نونا هم همرامون میاومدی ...چهره ش درهم شد گفت: وقتی شما داشتید میرفتید ماه عسل ما همراتون اومدیم...کاش شما می اومدید حداقل جبران اون ماه عسل میشد...من براتون جبران میکردم...چون خیلی شرمنده ام ...اون ماه عسل....

 

شیوون سرفه ای کرد دست روی شانه کیو گذاشت وسط حرفش گفت: نه کیوهیون...من بهت  گفتم که نمیام... اخمی همراه لبخند که زیر ماسک زده بود گفت: مگه  جبران بازیه ...مگه قراره تو همرامون اومدی من و سودنان هم بیام...من هرگز این کار نمیکنم...منو نمیشناسی؟... نمیدونی من هیچوقت نمیخوام تو موقعیت لحظات شاد و عاشقانه دو نفر باشم...تو و جیوون به این سفر برید....لبخندش محو شد با حالت جدی گفت: کیوهیونا...تو حال دیگه همه کس جیوونی میشی... کسی که باید ازش مراقبت کنی و حمایتش کنی ...منم...جیوونی که  تنها خواهرمه...که میدونی چقدر دوسش دارم...برام عزیزه...به دستت میسپارشم...میخوام همینطور که قولشو دادی ...خواهرمو خوشبخت کنی...میخوام همیشه خنده رو لبش باشه...اگه اشکی تو چشاش جمع بشه اشک شادی باشه...

کیو حالت صورتش عوض شد با اخم ملایمی سرش را تکان داد گفت: چشم هیونگ...من قول دادم...مطمین باش خواهرت خوشبخت ترین دختردنیا میشه.... شیوون ارام سرش را تکان داد گفت: ممنون...به کیو مهلت نداد رو به جیوون که با چشمانی خیس به برادرش نگاه میکرد قدری چرخید جلوی جیوون ایستاد با دستانش صورت جیوون را قاب گرفت با چشمانی خیس به چشمان لرزان خواهرش که از بغض لحظه به لحظه بیشتر خیس میشد نگاه کرد با مهربانی و صدای ارامی گفت: جیوون...خواهر یکی یکدونه من....میدونی چقدر چقدر چقدر برام عزیزی...میدونی چقدر دوستت دارم...میدونی برادرت همیشه بزرگترین حامی و مراقبت بوده...ولی از این به بعد جای من همسرت مراقبته ... حامیته ...من جلوی تو به کیوهیون...همسرت... گفتم کمه تو رو خوشبخت ترین دختر دنیا کنه ...حالا جلوی همسرت بهت میگم...جیوون تو هم باید همسرت رو خوشبخت کنی...باید تمام زندگیت بشه شوهرت...باید بهش وفادار باشی... باید نیازهاشو براورده کنی...باید عشق و رو نثارش کنی...همینطور که اون بهت وفاداره....نیازاتو براورده میکنه...بهت عشق میده...شما دونفر باید همو کامل کنید...عیب های همو بپوشنید...باید همه چیز هم بشید.... میهفمی؟...

جیوون که بغضش بیشتر شده بود اشک ارام روی گونه هایش میغلطید لب زیرنش ارام میلرزید در جواب برادرش سرش را ارام تکان داد با صدای لرزانی گفت: بله اوپا...قول میدم...قول میدم خوشبختش کنم...شیوون با نوک انگشتانش اشک روی گونه های جیوون را قاپید اوهم بغض کرده بود با لبخند بغضش را پنهان میکرد با صدای لرزانی ارام گفت: دوستت دارم جیوون خواهر خوشگلم...جیوون دیگر تاب نیاورد دستانش را یهو دور گردن شیوون حلقه کرد او را به اغوش کشید هق هق گریه ش درامد . شیوون هم دستانش را دور تن جیوون حلقه کرد او را به خود فشرد چشمانش را بست ارام و بی صدا اشک ریخت.

**************************************************

شیوون از روی صندلی بلند شد گفت: میخوام برم اتش نشانی...لبخند زد گفت: حالا که کیوهیون نیست رفت ماه عسل...بهترین فرصت برای رفتن سرکاره...سودنان چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...میخوای بری سرکار؟...ولی یوبو...تو حالت خوب نیست...اصلا یوبو میدونی علاوه برمن بچه هاتم راضی نیستن تو بری سرکار...شیوون گیج اخمی کرد گفت: چی؟...بچه هام؟...کدوم بچه هام؟... نکنه بچه تو شکمتو میگی؟...ولی اون که یکیه ...نه...دو... سودنان هم اخمی کرد  وسط حرفش گفت: نخیر...یکی نیست... دوتاست...من دوقلو باردارم...بچه ها دو قلون...شیوون چشمانش گشاد شد با صدای کمی بلند گفت: چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟... دو قلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو؟...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد