SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 70

سلام....

بفرماید ادامه...

  

برگ 70

13 دسامبر 2012

(کانادا )

شیوون روی تخت نیم خیز خوابانده شده گان ( پیراهن بیمار) به تن اما دکمه هایش باز و سینه خوش فرم و شکمش مشخص بود باند زخمی هم وسط سینه اش جا خوش کرده بود سرمی به مچ دستش بود نگاه چشمان خمارش به پنجره که نصفش با برف پوشانده و نصف دیگرش بازش برف را به نمایش گذاشته بود با صدای گرفته و ارامی گفت: رفتم خونه...تا صبح منتظرش بودم نیومد....مطمینا رفته بود مست کنه...معمولا شبای که نمیاد خونه ...میره مست میکنه...بیهوش میشه...که باید یکی همراش باشه...جمعش کنه...که حتما سویانگ شی همراهش بوده...ریوون قوطی اب میوه را از یخچال دراورد به طرف تخت شیوون میرفت سرش را درتایید تکان داد گفت: اهوم...حتما باهاش بود...برده خونه خودش که نیومده خونه تو....

شیوون همانطور به پنجره نگاه میکرد مکثی کرد و نیم دقیقه ساکت بود به همان ارامی گفت: میشه موبایل رو بهم بدی؟...میخوام زنگ بزنم....ریوون در حال پر کردن لیوان از اب میوه بود سرراست کرد با لبخند ملایمی گفت: موبایلو؟...چشم عشقم.... ولی اوپا ...میشه بپرسم به کی میخوای زنگ بزنی؟....شیوون ارام سرچرخاند به همان ارامی گفت: به کیوهیون...ریوون از جواب شیوون جا خورد لبخندش محو شد گفت: چی؟...کیوهیون؟...تو میخوای به کیوهیون زنگ بزنی؟....

شیوون اخم ملایمی کرد گفت: اره...چطور؟... زنگ نزنم؟... ریوون موبایل را از روی میز عسلی گرفت به طرف شیوون گرفت گفت: نه... چرا زنگ نزنی...لبخند زد گفت: اتفاقا کار خوبی میکنی...فقط یهویی گفتی تعجب کردم....شیوون نگاهش به موبایل بود وسط حرفش  گفت: میشه شماره شو بگیری جواب داد بدی به من؟....ریوون دستش را عقب کشید گفت: چرا نشه...با انگشت رویش تیک زد گوشی را به گوشش چسباند منتظر جواب کیو شد کیو جواب نداد.

 ریوون چهره ش تغییر کرد گوشی را پایین اورد گفت:  جواب نمیده... برنمیداره....شیوون اخمش بیشتر شد گفت: خواهش میکنم یه بار دیگه بگیر....شاید خوابه.....یا دستش بنده...ریوون لبانش را بهم فشرد ارام سرش را تکان داد گفت: باشه...دوباره روی شماره تیک زد گوشی زد موبایل را به گوشش چسباند دوباره زنگ خوردن گوش میداد اخمش بیشتر شد گفت: دوباره جواب.... همزمان میخواست تماس را قطع کند که صدای کیو امد که نفس زنان گفت: الو...الو...ریوون نونا....الو....

کیو زیر دوش اب در حمام سرش را بالا گرفته چشمانش بسته اب شلاق وار به صورتش میخورد با مکث سرش را پایین کرد دستی به دیوار گرفت اب شلاق وار به پس سرش فشار میاورد گویی قصد داشت هر انچه در ذهن کیو میگذشت را خالی کند ولی کیو به چیزی فکر نمیکرد . زیر دوش ایستاده بود اب داغ تمام وجودش را گرم میکرد که صدای زنگ موبایلش او را به خود اورد همانطور چشم بسته بود قدری سر چرخاند اهنگ موبایلش گوش میداد که آهنگ تمام شد دوباره با مکث شروع شد یعنی دوباره موبایلش زنگ خورد.

کیو سرراست کرد چشم باز با اخم شدید به در شیشه ای حمام نگاه میکرد گفت: سویانگ کجاست؟...چرا جواب موبایلمو نمیده؟...نمیدانست چرا جواب دادن به موبایلش ان لحظه مهم شده بود ، خود هم نفهمید فقط تمام وجدش میگفت که جواب دهد . شیر اب را بست بیرون رفت در راه که لنگان تقریبا میدوید حوله را برداشت دور کمر خود میپچید صدا زد : سویانگ؟...سویانگ کجایی؟...ولی سویانگ جواب نداد  کیو دوان به طرف میز رفت گوشیش را برداشت نفس زنان به صحفه اش نگاه کرد با دیدن اسم ریوون چشمانش گرد شد شوکه وار و لکنت وار گفت: ر...ری...ریوون.... بدون معطلی روی صحفه ش کشید گوشی را به گوشش چسباند اب دهانش را قورت داد تا بتواند حرف بزند گفت: الو...الو...ریوون نونا...الو...خودتی؟.......

ریوون همراه اخم چشمانش ریز شد گفت: الو...کیوهیون شی...خوبید؟...سویانگ خوبه؟ ...بله منم...مکثی کرد گفت: بببخشید خواب بودید؟... بد موقع مزاحم شدم؟... گره ابروهایش باز شد گفت: هاااااا؟...حمام بودید؟...اوه ببخشید ....پس قطع...جمله ش را با جواب کیو نیمه گذاشت مکثی کرد گفت: اوپا؟... بله اوپا خوبه...کجاست که....مکثی کرد به کیو که پشت خط میگفت" نونا...هیونگ خوبه؟...کجاست؟...بردینش کانادا دیگه؟...بیمارستان بستریش کردید؟... الان بیمارستانید؟... حالش چطوره؟...دکترها چی گفتند ؟ " میان پرسش های کیو گوشیش را از گوشش جدا وفاصله داد به طرف شیوون که تمام مدت با اخم ملایمی چشمان خمار نگاهش میکرد گرفت.

شیوون هم بدون هیچ حرفی دستش را ارام بالا اورد گوشی را ازا دست ریوون گرفت به گوشش چسباند به سوالات رگباری کیو گوش میداد ارام پلکی زد نفس عمیقی کشید با صدای ارامی گفت: کیوهیونا...کیو که با حوله ای دور لگنش که بالاتنه و از پایین از زانو به پایین لخت بود اب از موهای خیسش روی سرشانه و سینه اش میچکید و بدون نفس گرفتن از ریوون که فکر میکرد هنوز پشت خط است سوال میپرسید با امدن صدای شیوون یهو ساکت شد چشمانش گرد شد ابروهایش بالا رفت لحظه ای گویی نفهمید صدای چه کسی رو شنیده ، مات و حیران با صدای لرزانی لکنت وار نالید: ه...هی...هیونگ؟....

 شیوون همانطور دراز کشیده با چشمانی خمار بیهدف نگاه میکرد نفس عمیقی کشید گفت: بله خودم...شیوونم...کیوهیونا...من چویی شیوونم...از بیمارستان تو کانادا دارم تماس میگرم...میخواستم باهات حرف بزنم...چند شب قبل اومدم خونه...اما تو نبودی...تا صبح هم منتظرت موندم...ولی تو نبومدی...گفتم حالا زنگ بزنم...احوالتو بپرسم...هم بگم ...لازم نیست کاری بکنی...من بخشیدمت کیوهیون...اصلا لازم نیست کاری بکنی... وقتی کارم اینجا تموم شد میام همو ببینم باشه؟... میخوام برگردم خونه...دوباره باهم زندگی کنیم.... اما کیوهیون...میخواستم بگم...اگه برنگشتم...میخوام تو توی همون خونه زندگی کنی...شاد و خوشحال....میخوام همیشه مراقب خودت باشی...میخوام خوب زندگی کنی....که با حرکت کیو پشت خط جمله ش نیمه ماند چهره ش درهم شد اخم کرد .

کیو با چشمانی گشاد شده مات به روبرو نگاه میکرد گویی هنوز باور نمیکرد شیوون تماس گرفته تمام تنش میلرزید زانوهایش از لرزش داشت خم میشد دستی به لبه میز گرفت تا نیوفتد دست لرزانش گوشی موبایل را به گوشش چسبانده بود به صدای شیوون گوش میداد بغض از خوشی شنیدن صدای شیون ؛ از دلتنگی برای شیوون؛ از شوکه بودن به دیواره گلویش فشار میاورد با جملات اخر شیوون که گویی به مانند اخرین وصیتش بود تمام وجودش لرزید یهو بغضش ترکید میان حرف شیوون ناله زد : هیونگ....نه هیونگ ...خواهش میکنم...اینجوری نگو...هق هق گریه ش درامد زانوهایش شکست و زانو زد نشست هق هق گریه ش  بلندتر شد با صدای بلندتری گفت: هیونگ...تو رو خدا ...اینجوری نگو...هیونگ.... دلم برات تنگ شده...هیونگ برگرد...هیونگ...تو رو خدا برگرد....

شیوون با درامدن گریه کیو جمله اش نیمه ماند اخم کرد چشمانش ریز شد با ضجه های کیو چشمانش ارام خیس اشک شد به همان ارامی گفت: کیوهیون...اروم باش.... چرا گریه میکنی مرد؟...کیوهیون...ولی کیو ارام بگیر نبود گریه ش لحظه به لحظه بیشتر میشد و شیوون را صدا میزد . شیوون هم از گریه کیو چشمانش خیس اشک شده بود اخم الود به گوشه ای نگاه میکرد به گریه کیو و ضجه هایش گوش میداد.

***********************************

افسر پلیس دستانش را به میز ستون کرد با حالت جدی گفت: بهتره همه چی رو خودت اعتراف کنی اقای کیم هیچل.... شما مسبب اصلی مرگ دو کارگر کارخونه شدید...شما دستور دادی که اقای چویی شیوون رو به قصد کشت چاقو بزنن...شما به ضارب دستور دادی....هیچل روی صندلی ولو شده بود با اخم شدید دندانهایش را بهم میساید به افسر پلیس نگاه میکرد از خشم صورتش سرخ بود در نگاهش تنفر موج میزد گویی اصلا نشنید مرد به او چه گفته یهو کمر راست کرد دستانش را روی میز کوبید میان پرسش پلیس فریاد زد : اون هان لعنتی رو بیارید اینجا...میخوام ....دستانش را بالا اورد فریاد زد : با این دستام بکشمش...من اون حیوون رو میکشم...

افسر پلیس کمر راست کرد دستانش را به روی سینه خود جمع کرد اخم الود و ظاهر ارام به هیچل نگاه میکرد پوزخندی زد به همان ارامی وسط حرفش گفت: فایده ای نداره کیم هیچل....ادای ادمهای دیونه رو در اوردن فایده ای نداره...ما میدونیم عقلت سرجاشه....اگه اعتراف هم نکنی کلی مدرک و شاهد وجود داره که تو دادگاه محکوم بشی... بخصوص اعترافات اقای هان.... پس تقلای بیخود نکن...بهتره همه چی رو بگی...چند روز دیگه دادگاته...بهتره همه چیز رو بگی اقای کیم هیچل...با اعترافاتی که میکنی حداقل تو مجازات تاییر داره.... هیچل با اخم شدید و چشمانش ریز شده ار فریاد زدن نفس نفس میزد به افسر پلیس نگاه کرد حرفی نزد.

******************************************

15 دسامبر 2012

کانادا  

نگاها به دکتر کانادیی بود، اقای چویی ، لی مین هو؛ ریوون ؛ خانم چویی ؛ کیم کانگین، همه اجازه ماندن در اتاق را نداشتند ولی نگران شیوون بودنند به سختی اجازه گرفتند که دراتاق بمانند و جواب دکتر را بشنوند. دکتر که مرد بلند قدی که پوست خیلی روشن و با موهای طلایی و چشمان ابی داشت دستی کنار شانه لخت شیوون و دست دیگر روی سینه لخت شیوون گذاشته بود با نوک انگشت به اطراف زخم بخیه دار وسط سینه فشار میاورد کمر راست کرد برگه های مخصوص و عکس رادیولوژی قلب را نگاه میکرد دوباره رو برگردانند با اخم شدید به وسط سینه شیوون نگاه میکرد.

شیوون روی تخت خوابیده و بالاتنه اش لخت بود برخلاف بقیه روبرگردانند نگاه خمارش به قاب پنجره بود گویی توجه ای به معاینه دکتر نداشت ، با فشار نوک انگشتان دکتر به زخم وسط سینه ش میاورد دردش میگرفت چهره ش مچاله و پلکهایش بسته و با مکث باز میشد گوشه لبش را میگزید تا صدای ناله ش را خفه کند : هوممم.... ولی رو بر نمیگردانند به دکتر نگاه کند ، نگاه ریز شده از دردش به پنجره بود ؛ به پرنده ای  کوچک که بیرون پنجره بود میان برف که یک سوم پنجره را پوشانده بود تقلا میکرد  ؛ گویی بالش زخمی بود درحال جانکدن بود ولی برای زنده ماندن تقلا میکرد خود را به برفها میزد تا به پنجره برسد و وارد اتاق شود.

شیوون به پرنده کوچک نگاه میکرد به او هم پنداری میکرد ؛ مثل پرنده زخمی بود اسیر تخت در کشوری غریب ؛ تقلا میکرد تا زنده بماند به زندگی برگردد ولی انقدر خسته بود ، خسته از زخم های که خورده بود خسته از تلاش های که کرده بود گویی همه بیفایده بود ، خسته بود از تقلا کردن و توانی نداشت که به زندگی برگردد. نگاهش به پنجره بود به پرنده در حال مرگ ؛ کاری که برای خود نمیتوانست بکند حداقل ان پرنده را نجات میداد پس بیتوجه به موقعیتی که داشت یعنی در حال معاینه شدن بود دستش را خیلی ارام قدری بالا اورد که ازبیحالی فقط ارنجش بالا امد با انگشت به پنجره اشاره کرد با صدای ضعیفی گفت: اون پرنده...اون پرنده رو نجات بدید...پنجره رو باز کنید...اون پرنده رو بیارید تو....با حرف شیوون بقیه که منتظر جواب دکتر بودنند گیج شدند گویی نفهمیدند شیوون چه گفته یهو روبه او کردنند و دکتر هم سرچرخاند با اخم و غمگین به شیوون نگاه کرد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد