SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 54

 

سلام ....

بفرماید ادامه....

  

فرشته 54

لیتوک دست وپاهایش میلرزید و چهره ش هم بیرنگ بود میشد استرس و نگرانی را کاملا در چهره ش دید گویی از چیزی ترسیده بود، ولی ببینده نمیدانست علت اصلی این همه اضطراب چیست. هر کی او را با این وضعیت میدید  فکر میکرد بخاطر خسارتی که به کارخانه اش رسید این حال را دارد ولی در واقعا از حضور اقای چویی مضطرب بود از اصل قضیه ای که از اقای چویی پنهان میکرد. نگاه لرزانی به دونگهه کرد اب دهانش را قورت را داد روبه اقای چویی که با اخم شدید وچشمانی ریز شده به خاکستر او را انبار نگاه میکرد با صدای که سعی میکرد لرزان نباشد گفت: انبار کاملا سوخته...تمام اجناس که داخلش بود هم سوخت...میشه گفت خسارت زیاد بهم خورد...همین طور متاسفانه به دوست شما ...یعنی اقای یانگ که دوست شماست...شما سفارش کردید...اجناس که خواسته رو  تولید کنیم...ماهم اینکارو کردیم...ولی متاسفانه تو اتیش سوزی همه اجناس سوخت....ما شرمنده اقای یانگ شدیم...البته ما اجناس رو دوباره تولید میکنیم...ولی خوب بخاطر این قضیه تاخیر تو...

اقای چویی رو به انبار نیمه سوخته ایستاده بود با شروع حرف لیتوک ارام سرچرخاند با اخم شدید و چشمانی ریز شده نگاه ازرده  وجدی به لیتوک کرد با صدای ارامی حرفش را برید گفت: اقای پارک....من برای اون اجناس ...یا دیرکرد تحویل سفارش برای دوستم اینجا نیومدم...تو این حادثه شما خسارت مالی دیدید...از این بابت براتون متاسفم...ولی اقای پارک...تو این حادثه پسر من اسیب دیده...اون اتش نشان پسر من بود...همون اتش نشانی که نگهبان کارخونه شما رو نجات داد...الان تو بیمارستانه...جون پسر من تو این حادثه به خطر افتاده...برای من اون سفارشات و اجناس مهم نیست...جون پسرم برام مهمه....

لیتوک و دونگهه همه چیز را میدانستند ولی بخاطر بشکه های مواد شیمیای مجبور بودن همه چیز را پنهان کنند یا انکار ...اینکه خود را به ان راه بزنند که نمیدانستند شیوون اتش نشان پسر اقای چویی است ؛ پس با حرفهای اقای چویی مثلا چهرهایشان شوکه زده شد چشمانشان گشاد ابروهایشان بالا رفت نگاهی بهم کردنند هر دو باهم گفتند: چــــــــــــــــــــــی؟ ...لیتوک با همان حالت لکنت وار گفت: او...اون...اون...اتش نشان ...پسر شماست؟...اوه مای گاد( ای خدای من)....من...من نمیدونستم...یعنی متاسفم...

اقای چویی تغییری در چهره خود نداد در جوابش سرش را تکان داد گفت: بله...اون اتش نشان پسرمنه...من اینجام تا ببینم علت اصلی این اتفاق چیه... البته این کار پلیسه...ولی خوب من پدرم و نگران پسرم...وضعیت پسرم خوب نیست...انگار با مواد شیمیایی مسموم شده...تا جایی که میدونم توی این کارخونه شما مواد شیمایی مصرف نمیکنید...یعنی مواد شمیایی که شما استفاده میکنید اورگانیکه...نه شیمیایی...پسر من با مواد شیمیایی مسموم شده...چطور ممکنه؟... توی این کارخونه ...توی سئول ...مواد شیمیای؟... مگه ممنوع نیست؟...مگه جرم محسوب نمیشه؟... اصلا مگه شما از این مواد استفاده میکردی؟...

لیتوک از وحشت چشمانش گرد شد و ابروهایش بیشتر بالا رفت رنگش بیشتر پرید طوری که لبانش سفید شد با صدای لرزانی حرفش را برید هول شده گفت: نه...نه...این حرفا چیه اقای چویی...مواد شیمیای چیه؟...کی این حرفا رو زده...ما مواد شیمیایی به چه کارمون میاد...هر کی در این مورد گفته دشمن ماست...اصلا امکان نداره...ما از اون مواد استفاده کنیم...

لیتوک بیچاره بخاطر دونگهه مجبور بود کلی دروغ بگوید ، دستپاچه و تند تند حرف میزد تا  اقای چویی را متقاعد کند که در کارخانه مواد شیمیای نبود حال شیوون از چیز دیگری بد است. دونگهه هم با تقلا و دست پا زدن دایش لیتوک چهره ش درهم و چشمانش خیس اشک شده بود بغض الود به ان دو نگاه میکرد در دلش هیچل را لعنت میکرد که او را به این دردسر بزرگ انداخت.

**************************************************** 

22 آپریل 2014

شیوون به حالت نیم خیز روی تخت نشسته بود پشتش به بالش تکیه داده بود سرش را به تاج تخت گذاتشه بود بالاتنه اش لخت و سیم مانیتورینگ وسط سینه ش بود به مچ دستانش هم سیم سرم وصل بود کانتل تنفس به بینی اش بود رنگی به رخسارش نداشت لبانش هم سفید وپوست پوست نگاه خمارش به کیو بود با صدای ارام و گرفته ای گفت: من بوی مواد شیمیای رو میشناسم...بهمون اموزش دادن...مطمینم که مواد شمیایی بود...مواد صنعتی یا مواد اورگانیک برای پارچه یا اجناس نبود.... مطمینم که مواد شیمیای بود...اونم از نوع ...کیو دستانش را در جیب روپوش سفید پزشکیش گذاشته بود با اخم و چشمان ریز شده با دقت به حرفهای شیوون گوش میکرد لبانش را بهم فشرد سرش را خیلی ارام تکان داد وسط حرفش  گفت: درسته...اون مواد شیمایی بود...چون اسیبی که به ریه ات رسید کاملا مشخصه از چه نوع مواد شیمایی بود...

شیوون اخمی کرد همانطور بیحال حرفش را برید گفت: ولی خیلی عجیبه...اون کارخونه نباید از این مواد استفاده کنه...اونم کارخونه ای که فاصله اش از شهر سئول خیلی زیاد نیست...یعنی زیاد حومه شهر نیست...اینکارش غیر قانویه..جرم سنگینی داره...من تعجب میکنم که چرا از این مواد استفاده میکرده....اصلا خطر این مواد میدونی چقدر زیاده؟... باید رسیدگی بشه...مطمینا کارشناسهای ما ...یعنی اتش نشانها به.... کیو اخمش بیشتر شد حرفش را برید گفت: الان این مهم نیست که کارشناسهای شما چیکار میکنن...مهم وضعیت توه...تو باید یه مدت بستری باشی...بعد اینکه مرخص شدی...هم باید یه مرخصی طولانی مدت بگیری....برای چند ماه ....

شیوون با جمله اخر کیو چشمانش گشاد شد با تعجب گفت: چی؟... مرخصی طولانی مدت؟...چند ماه؟...برای چی؟...چه خبره؟... وقتی بستری باشم حالم خوب میشه...بعدش میتونم برم سرکار...برای چی باید چند ماه مرخصی بگیریم؟...کیو تغییری به چهره اخم الود خود نداد گفت: چون باید کاملا استراحت کنی تا ریه ات کاملا خوب بشه...چون بخاطر اسیبی که ریه هات دیده نباید هیچ دودی بهشون برسه...یعنی جای که دود...اتیش هست نباید بری...چون دود ریه تو کاملا داغون میکنه...دود اتیش ...کار شدید که به خستگی برات بیاره.... هوای الوده برای ریه ات فعلا سمه...باید کاملا ریه ات بهبود پیدا کنه ...بعد بری سرکار....

شیوون با اخم شدید و چشمان ریز شده براق به کیو نگاه میکرد گفت: پس بگو رسما برم بمیرم دیگه... کیو تابی به ابروهایش داد گفت: چی؟...خدا نکنه هیونگ... چی میگی تو؟...من بهت میگم باید بری استراحت کنی میگی....شیوون تغییری به حالت خود نداد گفت: این چیزای که تو میگی کم از مردن نیست...من چند ماه نرم سرکار ...مطمینا بمونم تو خونه...بنشینم همسر داری و...بعدش بچه داری کنم تا حالم خوب شه....از هر چی دود و هوای الود فاصله بگیرم... حالا من این هوای غیر الود رو از کجا گیر بیارم؟...کره زمین کجاش هوای پاک داره که من برم؟....

کیو دوباره اخم کرد گفت: خیلی جا...خیلی جاها هست که هوای پاک داره...اگه تو بخوای خیلی جاها هست...ولی مشکل اینه که تو نمیخوای هیونگ...نخیر شما نمیخواد بری بچه داری کنی...شما فقط حرف منو گوش کن... یکم... فقط یکم هیونگ.... به خودت استراحت بده...اگه منو دوست داری ...اگه سودنان نونا رو دوست داری ...اگه جیوون رو دوست داری...اگه بچه ای که هنوز دنیا نیومده رو دوست داری...اگه پدرتو دوست داری...اگه مادرتو دوست داری....اگه...شیوون که با اخم به کیو نگاه میکرد با جملات اخرش ابروهایش بالا رفت چشمانش گشاد شد حالت صورتش حالت با مزه ای گرفت حرفش را برید: خیلی خوب...خیلی خوب..باشه..باشه...استراحت میکنم...باشه....

کیو به انچه که میخواست رسید لبخند پهنی زد گفت:افرین هیونگ...همینه...همین رو میخواستم...باید استراحت کنی...اونم...شیوون که متوجه شد کیو چطور میخواست راضیش کند با حرف کیو لبخند پهنی که زده بود ،پوزخندی زد همراه اخم لبخند زنان مهلت نداد گفت: فقط چند روز بعد مرخص شدن...فقط چند روز بعد مرخص شدن استراحت میکنم و مرخصی میگیرم...نه چند ماه....کیو چشمانش گشاد شد گفت: هاااااااااااا؟...یهو اخم کرد عصبانی گفت: هیونگ...شیوون دوباره پوزخندی زد به کیو مهلت نداد تکانی به تن خود داد قدری پایین خزید از حالت نیم خیز به دراز کامل شد روی تخت دراز کشید گوشه لحاف را گرفت روی تن خود کشید وسط حرف کیو گفت: خیلی خوب...بسه...من دیگه خسته شدم... اخمی کرد با شیطنت اما مثلا جدی گفت: مثلا من مریضما...باید استرات کنم.... تو چه دکتری هستی... شما که دکتری داری منو حرف میکشی نمیزاری استراحت کنم...از اون طرف میگیی باید استراحت کنم...ولی نمیزاری استراحت کنم...فعلا حرف بسه...میخوام بخوابم...

کیو با چشمانی گشاد شده به شیوون دراز کشیده که لحاف را روی تن خود میکشد نگاه کرد گفت: چی؟...میخوای استراحت کنی؟... از کلافگی پوفی کرد دست به کمر زد گفت: از دست تو هیونگ...تو واقعا.... شیوون از حرکت کیو خنده بیصدای کرد کیو هم که عصبانی شده بود ولی با خنده شیوون اوهم خنده اش گرفت از حرفی که میخواست بزند پشیمان شد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: از دست تو هیونگ...باشه...باشه...استراحت کن..بعد مفصل باهم حرف میزنیم....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد