SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 69


سلام...

بفرماید ادامه....

  

برگ 69

( 11 دسامبر 2012 )

هیچل هنوز تب داشت بازوی زخمیش درد میکرد از وضعیت اسفباری که داشت لاغر شده بود حسابی کلافه و عصبانی که درد و تب را فراموش کرده بود با چنگ گرفته شدن بازویش توسط هان چهره ش دهمتر شد بازویش را به شدت عقب کشید غرید: خودم میتونم بیام....بازوم زخمی شده ...چلاق که نشدم...هان اخمی کرد گفت: خیلی خوب...منظوری نداشتم... میخواستم کمکت کنم... با دست اشاره کرد گفت: حالا بیا بریم که باید خیلی راه بریم... نصف مسیر رو با ماشین میریم...بقیه اش باید راه بریم...گفتم که برخلاف مسیر قبلی میریم...تا گیر پلیس ها نیوفتیم...

هیچل چند قدم با هان از اتاق بیرون و وارد حیاط خانه روستای میشد و همانطور عصبانی وسط حرفش گفت: خیلی خوب...فهمیدم...صد بار گفتی ...بالاخره تونستی یکی رو پیدا کنی مارو قاچاقی از مرز فراری بده...حالا هی نگو... دستی روی بازوی زخمیش میفشرد نفس زنان به همراه هان به طرف ماشین که وانت قراضه روستای بود میرفت که یهو چند ماشین پلیس وارد حیاط خانه شدند ، بریک چشم برهم زدن دور ماشین هیچل و هان حلقه زدنند ایستادنند و پلیس ها مثل مور و ملخ از ماشین پیاده شدند. هیچل و هان شوکه شده ایستاده بودنند چون غافلگیر شدن با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده به پلیس ها که به طرفشان اسلحه نشانه گرفته یکشان فریاد زد: کیم هیچل...در محاصره هستی...بهتره مقاومت نکنی ...تسلیم شو...نگاه کردن و هیچل فهمید که کار هان است و هان او را لو داده یهو برگشت طرف هان با صدای بلند از خشم غرید: حرومزاده...عوضی... اخرش منو لو دادی ... میکشمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــت....

*****************************************

کیو با ظاهری ژولیده و شلخته کتش را روی مبل پرت کرد خودش هم روی مبل ولو شده نشست و سرش را به پشتی مبل گذاشت چهره ش درهم  واخم الود بود گویی از مستی شب قبل سرش درد میکرد که با حرف سویانگ چشم باز و با اخم شدید نگاهش میکرد . سویانگ دست به کمر جلو کیو ایستاد با عصبانیت گفت: اگه تو بار نخوابیدی پس دیشبو کجا بودی؟...چرا نیومدی خونه؟... میدونی دیشب کی اینجا بود؟.... دیشب شیوون شی و ریوون اونی انجا بودن...تا صبح منتظرت بودن ....ولی تو نبودی...اونا هم امروز صبح رفتن ....رفتن فرودگاه تا برن کانادا...واقعا برات متاسفم اوپا...کیو شوکه از حرف سویانگ یهو سر راست و چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با ناباوری گفت: چی؟... کمر راست و یکجا بلند شد قدمی جلو رخ به رخ سویانگ ایستاد و همانطور با حالت شوکه گفت: هیونگ اینجا بود؟...تمام شب هیونگ اینجا بود؟... الان رفت فرودگاه تا بره کجا؟...

سویانگ اخمش بیشتر شد همانطور دست به کمر ایستاده بود گفت: کانادا ...اقای چویی میخواد پسرشو ببره کانادا برای معالجه....کیو که گویی باور نمیکرد  با جواب سویانگ چشمانش گشادتر شد وسط حرفش نالید: من ...من باور نمیکنم...هیونگ اومده بود اینجا؟...داره...داره میره کانادا؟... سویانگ هم همچنان تغییری به وضعیت چهره و اندام خود نداد فقط سرش را تکان داد گفت: اره...دیشب اینجا بود....که متاسفانه منم نبودم...من همرات اومدم بار...ولی تو که مست کردی ...سرم داد زدی...منو فرستادی ...منم با حالت قهر رفتم خونه خودم...نمیدونم چطور شد که صبح زود پا شدم ...یادم اومد موبایلم دیروز شارژ باطریش تموم شده بود...خاموش شده بود.... زدم به شارژ و روشنش کردم...دیدم دیروز ریوون چندین بار بهم زنگ زده بود...منم سریع بهش زنگ زدم...گفت که خونه ست...یعنی اینجا...اومده بودن وسایل مورد نیاز سفر رو جمع کنن...دارن میرن فرودگاه ...که اینطور فهمیدم دکتر لی ( مین هو) هم همراشون داره میره...البته منم انقدر هول بودم که نفهمیدم گفت که دارن میرن فرودگاه... سریع اومدم اینجا...ولی اونا رفته بودن...بعدم به تو زنگ زدم که تو گوشیت همچنان خاموش بود...منتظرت شدم که بیای بهت....

کیو با هر جمله سویانگ شوکه تر میشد بیشتر ماتش میبرد گویی دیگر حرفهای سویانگ را نمیشنید ، حرفش را برید همانطور چشمانش گشاد ومات نگاهش میکرد نالید: هیونگ دیشب اینجا بود؟... تا صبح منتظرم من بود...انوقت من تو بار مست کرده بودم؟...من چند روزه دنبال هیونگم...دنبال راهی که برگرده پیشم...انوقت هیونگ خودش اومده بود اینجا...گویی پاهایش دیگر از شوک توان ایستادن نداشت زانوهاش شکست ...یهو روی مبل نشست با صدای لرزانی نالید: هیونگ.... مات و حیران به نقطه نامعلومی نگاه میکرد که گویی یهو چیزی به ذهنش رسید گیج و منگ اطراف و جیب لباسش را گشت و موبایلش را دراورد با دستی لرزان سعی کرد موبایلش را روشن کند ولی گویی شارژ باطری موبایل کاملا تمام شده بود روشن نمیشد . کیو اشفته شده بود فریاد زد : لعنتی.....

سویانگ که با اخم به حرکات کیو نگاه میکرد متوجه شد چه نیتی دارد خیز برداشت موبایل خود را از روی میز عسلی برداشت به طرف کیو گرفت گفت: به کی میخوای زنگ بزنی؟..بیا....شماره هر کی که بخوای تو گوشی من هست....کیو توجه ای به پرسش  سویانگ نکرد با گرفته  شدن موبایل جلویش یورش برد موبایل را از دست سویانگ قاپید و سریع با انگشت لرزان رویش کشید و بالا و پایین کرد روی شماره تیک زد گوشی را به گوشش چسباند و منتظر جواب شد که با چند زنگ مخاطب پشت خط که مین هو بود جواب داد : الو.... سویانگ شی... شما...کیو مهلت نداد هول شده گفت: الو..الو...دکتر لی ...منم کیوهیون...دکتر لی هیونگ...هیونگ کجاست؟... پیش توه؟... شما کجاید؟...

مین هو جواب داد: الو...کیوهیون ...تویی؟...خوبی پسر؟... دیشب کجا بودی تو؟... شیوون خیلی منتظرت شد ...هیونگت؟... اره شیوون پیش منه...ما فرودگاهیم...یعنی تو هواپیمایم ....مکثی کرد گویی صدای گفتگویی امد گفت: ببین کیوهیون...من باید گوشیمو خاموش کنم...چون میخوایم پرواز کنیم...تو اولین فرصت بهت زنگ میزنم...فعلا...ببخشید که قطع میکنم...تماس را قطع کرد و صدای بوق پشت هم امد. کیو که مات و بیروح بی هدف به روبرو نگاه میکرد با قطع تماس تغییری به حالت خود نداد همانطور گوشی به گوشش خیره به روبرو ارام و بی صدا اشک از چشمانش جاری شد نالید: هیونگ...منو ببخش ... هیونگ ...دلم برات تنگ شده...خیلی خیلی تنگ شده....

**********************************************

لیتوک دست به کمر کنار تخت ایستاده بود با اخم شدید به دونگهه نگاه میکرد و عصبانی اما با صدای ارامی گفت: معلومه داری چیکار میکنی هائه؟... این چه کاری بود؟...مست کردن که به کنار...برای چی این پسره رو...چو کیوهیون رو اوردی خونه؟... اونم که مست و بیهوش بود ...منظورم همین کیوهیونه...بلند شده از خواب ...هنوز مسته انگار...باهام دعوا میکنه....که چرا اوردیمش اینجا...چه قصدی داشتیم... نکنه بهش تجاوزی چیزی کردیم...یا قصد داریم گروگان بگیریمش تا شیوون برگرده شرکت....کلی دری بری بهم گفت...امون نداد من حرف بزنم...بعدشم بلند شد رفت...من نمیفهمم تو چته....برای چی رفتی مست کردی؟...انوقتم این پسره از خود راضی رو اوردی اینجا....دیشب محافظ تو و اونو بیهوش میاره...اولش فکر کردم نکنه بهش زدی و تصادفی چیزی کردی... محافظ از ترس اوردتش خونه...ولی نه.... وقتی گفتن تو گفتی بیارنش خونه...داتشتم دیونه میشدم...نمیفهمم چرا اوردیش ...گفتم بذار جفتشون بیدار شن ...مستی از سرشون بپره میگن... که اون پسره بیدار شد طلبکار بود  گذاشت رفت...تو هم که....

دونگهه که از مستی شب قبل حسابی کلافه بود سرش هم درد میکرد دستی را به پیشانی گذاشته بود میمالید به حرفهای پدرش گوش میداد گویی دیگر از غرلندش خسته شد دست از پیشانی برداشت یهو سرراست کرد با اخم شدید و عصبانی وسط حرفش گفت: من منظوری از اوردن اون عوضی نداشتم.... خودت که میدونی وقتی مستم ...نمیفهمم چیکار میکنم ...اون دیونه ام از سر مستی اوردم اینجا...والا که اگه مست نبودم که تو خیابون ولش میکردم... اتفاقی تو بار دیدمش...یعنی سر یه میز بودیم...وقتی مست کردم دیگه نفهمیدم اوردمش... پس انقدر گیر نده...لحاف را از روی پاهای خود کنار زد از تخت پایین امد به طرف دستشویی میرفت گفت: اون پسره عوضی هم که رفته...پس بهتره دیگه این بحثو تموم کنی...لیتوک همانطور دست به کمر اخم الود به وارد شدن دونگهه به دستشوی نگاه میکرد گفت: من نمیفهمم تو زندگی گذشته ام چه گناهی کردم که این پسره دیونه نسیبم شده...باید برم کلی توبه کنم از خدا طلب بخشش کنم...شاید این پسره کمی عاقل بشه.... پوفی کرد چرخید به طرف دراتاق رفت.

********************************************

13 دسامبر 2012

کانادا 

شیوون روی تخت نیم خیز و سرش به بالش تکیه داده بود نگاه خمار و خسته اش به قاب پنجره بود که نصفش از برف پوشانده شده بود ارام سرچرخاند با صدای ارامی گفت: میشه موبایل رو بدی من؟...میخوام یه زنگ بزنم... ریوون که در حال ریختن اب میوه داخل لیوان بود سرراست کرد با لبخند ملایمی گفت: موبایلو؟...چشم...ولی اوپا...میشه بپرسم میخوای به کی زنگ بزنی؟.... شیوون تغییری به حال خود نداد به همن ارامی گفت: کیوهیون ...ریوون که کاملا مشخص بود جا خورده لبخندش محو شد گفت: چی؟ ... کیوهیون؟... تو میخوای به کیوهیون زنگ بزنی؟....

شیوون اخم ملایمی کرد گفت: اره...چطور؟...بهش زنگ نزنم؟... ریوون موبایل را از روی میز عسلی برداشت به طرف شیوون گرفت هول شده وسط حرفش گفت: نه...نه...چرا نزنی...لبخند زد گفت: اتفاقا کار خوبی میکنی...فقط یهویی گفتی تعجب کردم....شیوون نگاهش به موبایل بود گفت: میشه شماره شو بگیری جواب داد بدی به من؟....

ریوون با مکث موبایل را به سمت خود برگردانند گفت: چرا نشه...با انگشت رویش تیک زد گوشی را به گوشش چسباند منتظر جواب کیو شد ولی هر چه زنگ خورد فایده ای نداشت کیو جواب نداد ریوون چهره ش تغییر کرد با اخم به شیوون نگاه میکرد گفت: برنمیداره...گوشی را پایین اورد گفت: جواب نمیده...شیوون هم قدری اخمش بیشتر شد گفت: خواهش میکنم یه بار دیگه بگیر....شاید خوابه.....یا دستش بنده...ریوون لبانش را بهم فشرد ارام سرش را تکان داد با مکث گفت: باشه...دوباره روی شماره تیک زد گوشی زد موبایل را به گوشش چسباند. 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد