SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فرشته آتش 53



سلام.....

بفرماید ادامه.....

  

فرشته 53

کیو نگاهش را از وسایل اطراف تخت گرفت دستانش را روی تخت یکی کنار سر شیوون و دیگری کنار بازوی لخت شیوون ستون کرد با چهره ای رنگ پریده اما لبخند خیلی کمرنگی زده بود به شیوون نگاه میکرد گفت: وضعیت فعلا نرماله...باید یه چند روزی بستری باشی تا.... شیوون به روی تخت دراز کشیده بالاتنه اش لخت و پایین تنه اش با ملحفه سفید پوشانده شده بود، کانتل تنفس به بینی اش و سیم مانیتورینگ به روی سینه اش و ضربان قلب و تنفس شنیده میشد ،رنگی به رخسار شیوون نبود لبانش هم به شدت سفید شده پوست پوست بود چشمانش که همیشه گیرا و جذابش دل هر دختری را میربود خمار و از ضعف اشک دران شناور بود با صدای که از تنگی نفس دورگه و ارام بود وسط حرف کیو بریده برید گفت: ببخش...من...دوباره دردسر...درست کردم...بخاطر من...یه سره بیمارستانی ...خواب و استراحت ازت...گرفته شده...شرمنده که ...خسته شدی...

کیو با حرف شیوون لبخندش محو شد اخمی کرد با چشمانی ریز شده نگاهش میکرد با لحنی که عصبانی بود گفت: بله...باید شرمنده باشی...نه بخاطر اینکه من خسته شدم...نه من خسته نیستم...بخاطر این باید شرمنده باشی که مراقب خودت نیستی...دوباره قهرمان بازیت گل کرده...جون خودتو به خطر انداختی ...بخاطر این باید شرمنده باشی...از اینکه مارو نگران خودت کردی...باید شرمنده باشی....بخاطر این که مارو نگران حال خودت کردی ...هم باید تنبیه بشی...چند روزی همین جا زیر دست خودم بستری میمونی...یه چند وقتی هم سرکار نمیری....تا هم قهرمان بازی از سرت بپره...هم حالت خوب بشه....

شیوون با تهدید کیو ابروهایش قدری بالا رفت چشمان خمارش قدری باز شد با همان حالت ضعیف و بریده بریده گفت: خدا به  داد من برسه... با این اوصاف تنبیه سختی در انتظارمه....کیو بدون تغییر به چهره و لحن خود سری تکان داد گفت: بله...یه تنبیه خیلی سخت...تا دیگه نپری تو اتیش قهرمان بازی در نیاری.... شیوون اخم ملایمی کرد حرفش را برید با همان حالت گفت: قهرمان بازی نیست...نجات جان انسانه...شغلم همینه...یعنی میگی نرم جون مردمو نجات بدم؟...وایستم نگاه کنم مردم تو اتیش بسوزن؟...

کیو با همان حالت گفت:نه مردم تو اتیش نسوزن...ولی چرا همش تو باید بری کمک؟...تو اون اتیش نشانی کس دیگه ای نیست؟...تو مثلا معاونی...چرا همش تو میری؟...بقیه اونجا چیکاره ان؟...اصلا تو الان موقعیتت فرق میکنه...نگاهی به جیوون و سودنان کرد که در طرف دیگر تخت ایستاده با چهره های غمگین بغض الود به شیوون نگاه میکردنند با دست به ان دو اشاره کرد روبه شیوون گفت: تو الان دیگه باید خیلی مراقب خودت باشی...تو دیگه تنها نیستی...تو داری پدر میشی...باید به فکر نونا و بچه ات باشی...نباید هی بری تو اتیش...هی خودتو ناقص کنی...به فکر همسر و بچه ات باش...باید قول بدی هیونگ ...قول بده مراقب خودت باشی....تو باید...

شیوون با حرف کیو چهره ش ناراحت و غمگین شد نگاهش با سودنان یکی شد در نگاهش غم و شرمندگی موج میزد وسط حرف کیو رو به سودنان با نفس عمیقی که برای جان گرفتن کشید با حالتی ضعیف و بریده بریده گفت: من شرمنده سودنان هستم...ازش معذرت میخوام...چون کاری که ازم خواسته بود رو انجام ندادم...زیر قولی که بهش دادم زدم ...روبه کیو کرد با همان حالت گفت: که مطمین باش از دلش در میارم...برای عوض کردن جو و از بین بردن عصبانیت کیو و ارام کردن سودنان وجیوون چهره اش تغییر کرد لبخند بیحالی زد به حالت شوخی گفت: ولی از یه نظر شانس اوردم...باید خدارو شکر کنم....که وضعیتم خیلی هم بد نیست...یعنی اگه وضعیتم بد بود مجبور بودم بیشتر تو بیمارستان بمونم عروسی تو وجیوون عقب میافتاد...که دیگه وا ویلای بود...بابا ومامان وجیوون که زنده نمیزاشتنم بماند...معلوم نبود تو چه بلای میخواستی سرم بیاری...اونم بگو من که حسابی برای عروسیت نقشه کشیدم...یعنی بهترین فرصت رو از دست میدادم...فرصت انتقام رو....قراره تلافی کنم...تلافی کاری که تو توی عروسیم کردی...ماه عسلمو زهر کردی...یعنی همه شو باید تو عروسیت جبران کنم...

کیو که حرفهای شیوون را جدی گرفته بود با جملات اخرش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...نقشه کشیدی برای عروسیم؟...انتقام؟...یا خدا ...هیونگ میخوای چیکار کنی؟... هیونگ عروسی خواهرتا.... یادت رفته...جیوون خواهرته...بعلاوه من فقط یه بار ازدواج میکنم...یه روز عروسی بیشتر ندارم...میخوای چیکار کنی؟...شیوون که فهمید کیو جدی گرفته برای بیشتر سربه سر گذاشتنش همراه لبخند اخم ملایم بیجانی  کرد گفت: خوب منم یه بار بیشتر ازدواج نکردم...یه روز عروسی بیشتر نداشتم...یه بار هم بیشتر ماه عسل نمیرفتم...که تو همش رو داغون کردی...حالا هم باید تنبیه بشی...باید همش روتو عروسی تو جبران کنم...با حرف شیوون کیو چشمانش گشادتر شد ابروهایش بالاتر رفت دست روی سرخود گذاشت گفت: یا خدا....

جیوون و سودنان که متوجه شوخی شیوون شدن بی صدا میخندیند . جیوون همراهی برادرش کرد با لبخند گفت: هر کاری دوست داری بکن اوپا...حق داری...کیو چشمانش گشادتر شد روبه جیوون گفت: جیوون؟...تو دیگه چرا؟...عروسی تو هستا...اوپات میخواد بزنه روز عروسی تو رو داغون کنه ها...سودنان همراه لبخند اخمی کرد روبه جیوون وسط حرفش گفت: یااااااا...جیوونی...بس کن...روبه شیوون با همان حالت گفت: انقدر سربه سرش نذارید بابا...گناه داره...کیو با حرف سودنان متوجه شوخی شیوون وجیوون شد چهره ش تغییر کرد اخم الود به ان دونگاه کرد گفت: یاااااا...یااااااااا...شما دوتا...که همین زمان چند ضربه به دراتاق نواخته شد جمله کیو نیمه ماند در اتاق باز شد پدر ومادر شیوون وارد شدند اقای چویی گفت: سلام بچه ها...شیوون چطوره؟...بیدار شده؟...

************************************************

دونگهه چهره ش به شدت درهم و گر گرفته بود خشم درچشمانش طغیان کرده بود گویی شراره اتش شده بود با صدای که از خشم میلرزید تقریبا بلند گفت: هیونگ...میدونی چه اتفاقی افتاده؟...انبار کارخونه اتیش گرفته...یه نگهبان و اتش نشان براشون سانحه پیش اومده...تو بیمارستان بستری شدن...یعنی وضعیتشون خوب نیست...یعنی...از اشفتگی دست وپا میزد گویی نمیدانست چه بگوید با همان حالت گفت: دو انسان وضعتشون بده...اونم بحاطر اون بشکه های لعنتی...هیونگ من میخواستم بهت کمک کنم...ولی خودم افتادم تو دردسر...الان پلیس به ما مشکوک شده...ما تو بد وضعیتی گیر افتادیم...میدونی اگه اون بشکه ها لو بره چی میشه؟..جرمش میدونی چیه؟...

هیچل روی صندلی چرمیش پشت میز نشسته بود طوری داخلش ولو شده بود که کاملا فرو رفته بود دستانش را بهم قفل به چانه خود چسبانده بود باخم شدید به دونگهه نگاه میکرد با خونسردی و حالت جدی حرف دونگهه را برید گفت: چی میشه؟...توکه گفتی پدرت اون بکشه ها روبرده یه جای دیگه پنهون کرده...پلیس اونو ندیده...اون پلیس هم مدارک درست حسابی دستش نبود...اومده با پدرت طوری حرف زده که شما خودتونو لو بدید...پس یعنی چیزی دستشون نیست...این هم جای نگرانی نداره...اون بشکه ها رو بگو کجا برای پنهون کردی من میبرم سربنیستش میکنم...همه چیز تموم میشه....بعلاوه تو که دعوا داری بخاطر بشکه ها...اون ابنار اتیش گرفته ...چرا تو این مدت که اون بکشه ها اونجا بود اتیش نگرفته؟...یعنی انبار خالی بود فقط بشکه ها بودن...اتیش نگرفته؟...با اون پارچه ها اتیش گرفته...این یعنی که اون پارچه ها باعث اتیش سوزی شده نه بشکه ها....

دونگهه از حرفهای هیچل بیشتر عصبانی شد چیزی های که هیچل با خونسردی گفت خشم دونگهه را بیشتر کرد چون هیچل با این حرفها غیر مستقیم گفت که ان بشکه ها علت اتش سوزی نیست؛ این دونگهه را عصابنی تر و کلافه تر کرد با صدای بلند گفت: چی؟...این حرفا یعنی چی هیونگ؟...یعنی میخوای بگی اون بشکه ها علت اتیش سوزی نیست؟...من دارم بیخودی این حرفا رو میزنم...هیوک که با فاصله ایستاده بود با اخم وچشمانی ریز شده به هیچل نگاه میکرد قدمی جلو امد به هیچل فرصت جواب نداد وسط حرف دونگهه با حالتی جدی گفت: بله...درسته...توی اون چند وقت که اون بشکه ها اونجا بوده اتیش سوزی نشده..ولی وجود اون پارچه ها تو انبار و وسایل گرمایشی که گذاشتن ....با وجود اون بشکه ها چون مواد شیمایی بوده باعث شد اون پارچه ها اتیش بگیره...یعنی اون مواد شیمیایی داخل بشکه ها باعث احتراق شد واتش سوزی ...یعنی اون مواد شیمیای داخل  بشکه ها باعث اتیش سوزی شد...

هیچل از حرفهای هیوک عصبانی شد یهو کمر راست کرد با اخم شدید گفت: چی؟...اون بشکه ها باعث اتیش سوزی شده؟...تو این حرفا رو از کجا اوردی؟...پلیسی؟... نکنه کارشناس اتش نشانی هستی؟...هیوک اخمش بیشتر شد گفت: نه من پلیس نیستم...کارشناس نیستم ...ولی انش نشانم...این حرف هارو روی علت و دلیل منطقی میگم...نه از روی...که صدای زنگ موبایل دونگهه به صدا درامد جمله هیوک نیمه ماند.

دونگهه هم همانطور که از خشم نفس نفس میزد موبایلش را از جیبش دراورد نگاهی به صحفه اش کرد به گوشش چسباند تماس را وصل کرد گفت: الو...دایی...بله...مکثی کرد به حرفهای لیتوک گوش داد چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...نه...نه...الان میام...باشه...تماس را قطع کرد روبه هیوک با همان حالت وحشت زده گفت: دایی بود...میگه...میگه...اقای چویی رفته پیشش...هیوک چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با وحشت گفت: چی؟...اقای چوی؟...پدر معاون چویی....چویی شیوون...رفته کارخونه؟....

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد