SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار 68


سلام...

بفرماید ادامه ...

  

برگ 68

شیوون سرراست کرد با چهره ای مهربان به ایل وو و کانگین نگاه کرد با صدای ارامی گفت: میخوام کیوهیون رو سوپرایز کنم...بیخبر اومدم تا یهو منو جلوی در ببینه غافلگیر بشه...مثل یونهو که رفتم فرودگاه دیدنش...کیوهیون هم منو پشت در خونه ببینه غافلگیر بشه... ایل وو لبخند ملایمی زد سری تکان داد گفت : اهوم...راست میگی...سوپرایز کردن کیوهیون شی عالیه...دل منم میخواد ببینم وقتی غافلگیر میشه چطوریه؟...باید خیلی جالب باشه...دستش را دراز کرد زنگ را فشار داد با پس کشیدن در منتظر جواب از پشت در شد. ولی جوابی نگرفت ، یعنی کسی جواب نداد.

چهره های خندان و لبخند کم کم تغییر کرد محو شد نگاها بهم شد دوباره روبه در شد ایل وو دوباره دست دراز کرد زنگ در را فشار داد دست پس کشید منتظر جواب شد ولی دوباره جوابی نگرفتن. کانگین قدمی جلو گذاشت با سرتعظیم کوچکی کرد گفت: ببخشید ارباب...از حرفی که میزنم معذرت میخوام.... ولی بهتر بود که قبلش زنگ میزدید...همون که گفتم ...زنگ میزدید اقای چو منزل باشن...ریوون به شیوون که با حرف کانگین چهره ش درهم و ناراحت شد امان نداد با اخم گفت: چی رو زنگ میزدیم؟...وقتی خونه نیست یعنی رفته دنبال کارهاش ... دکتر لی میگه که این روزا همش بیرونه...داره کارهای بیهوده میکنه ..برای به دست اوردن دل شیوون اوپا...پس مطمین الانم خونه نبود... کیف رو دوشی را باز کرد دنبال چیزی داخلش میگشت گفت: بعلاوه ...گفتم که زنگ زدیم...موبایلش خاموش بود...دست کلیدی را از کیفش دراورد چند قدم جلو رفت کلید را داخل قفل فشار داد گفت: وقتی موبایلش خاموشه...چطور خبرش میکردیم...خواست کلید را بچرخاند که شیوون وسط حرفش  گفت: نه...دروباز نکن....

ریوون رو برگردانند اخم الود نگاهش کرد گفت: چرا؟...چرا بازش نکنم؟...مگه نمیخوای بری تو خونه و وسایلتو برداری؟...فردا پرواز داریم...میخوام بریم کاناداها...اومدیم وسایلمونو برداریم...به کیوهیون شی هم سر بزنیم که نیست...اصلا اینجا خونه توه ...کیوهیون شی اومده بود چند سال داشت با تو زندگی میکرد... پس برای ورود به این خونه اجازه لازم نیست...نکنه میخوای اجازه بگیری وارد بشی؟... به شیوون مهلت جواب نداد کلید را چرخاند در را باز کرد وارد شد. کانگین هم با اشاره ریوون ویلچر که شیوون رویش نشسته و با حرفهای ریوون چهره ش ناراحتتر و گوشه لبش را گزید هول داد داخل . ایل وو هم پشت سرشان وارد شد سرچرخاند نگاهی به اطراف کرد گفت: واقعا خونه نیستن...بیرونن... برای همین زنگ میزدیم دروباز نکردن....که زنگ موبایل ریوون که جلوتر از همه ایستاده بود به صدا درامد جمله ایل وو نیمه ماند.

ریوون گوشیش را از کیفش در اورد به صحفه ش نگاه کرد گفت: باباست ( اقای چویی)....بدون نگاه به شیوون سریع تماس را وصل و گوشی را به گوشش چسباند گفت: الو...سلام نه...اومدیم خونه...اهوم...اومدیم وسایل مورد نیازمو برداریم...نه کیوهیون شی نیست...مکثی کرد گفت: باشه چشم...فعلا...تماس  را قطع کرد روبه شیوون گفت: بابا میگه وسایلتو بردار بریم خونه شما.... میگه حالا که کیوهیون نیست...بهتره بریم اونجا...تا صبح باهم بریم فرودگاه...

شیوون با چهره ای پکر و غمگین به ریوون نگاه میکرد با صدای ارامی گفت: نه...من خونه نمیرم...امشب اینجا میمونم...کیوهیون هر جا باشه شبو که برمیگرده...میخوام قبل رفتنم ببینمش...ریوون چهره اش درهم شد با ناراحتی گفت: ولی اوپا...بابا...شیوون اخم ملایمی کرد مهلت نداد گفت: نه...گفتم که میخوام اینجا باشم...به بابا بگو برای چی میخوام باشم...قبول میکنه...اصلا خودم میگم بهش...ریوون تغیری به چهره خود نداد گفت: خیلی خوب...باشه ...بهش میگم...گوشی را بالا اورد انگشت روی صحفه اش کشید.

*****************************************

( همان لحظه بار)

دونگهه با اخم شدید به همه جای بار نگاه میکرد گفت: چقدر امشب شلوغه؟... یه میز خالی هم نیست؟...اونم باری که مخصوص ما پولدارست...باید انقدر جا خالی داشته باشه که کلی صندلی خالی باشه... توی این شهر کوفتی چه خبره؟...چرا همه اینجان؟... کارمند بار که مرد جوانی بود با سرتعظیمی کرد گفت: (چوسامیدا) ببخشید...امشب بی سایقه ست...برای خود ماهم عجیبه...اینجا بار معمولی نیست...ولی انگار تمام شهر امشب اومدن اینجا مست کنن...دونگهه حوصله توضیحات مرد را نداشت چهره ش درهمتر شد وسط حرفش گفت: خیلی خوب...فهمیدم...تقصیر شما نیست...به جای این حرفا...برام یه جا پیدا کن...یه میز که حداقل یه نفر روش نشسته باشه...حاضر باشه میزشو با من شریک بشه...

مرد با سر تعظیم کرد قدری هم کمر خم کرد گفت: چشم...سریع قدم برداشت چند میز جلو رفت با مشتری های که سره میز نشسته بودنند حرف زد . دونگهه هم دستانش را داخل جیب شلوارش گذاشته با اخم شدید منتظر نگاهش میکرد که مرد جوان دوان  برگشت با دست اشاره کرد گفت: بفرماید ....اون میز اخری یه مرد جوان تنها نشسته...اجازه میده شما کنارش بنشینید.... دونگهه بدون تغییر به چهره ش با حالت طعنه امیز گفت: لطف میکنه...با اشاره مرد جوان که همرایش میکرد به طرف میز رفت و جلویش ایستاد .روی صندلی مرد جوانی تقریبا مست نشسته بود سرش پایین بود گویی چرت میزد . کارمنده بار صندلی را عقب کشید با دست اشاره کرد دونگه روی صندلی نشست با اخم شدید به مرد جوان نگاه میکرد با حالتی جدی گفت: از همون همیشگی ...ویسکی بیار....مرد تعظیم کرد گفت: چشم...چرخید رفت تا سفارش دونگهه را بیاورد.

مرد جوان روبروی دونگهه نشسته با حرفی که دونگهه زد گویی به خود امد از چرت بیدار شد سرراست کرد با چشمانی خمار و سرخ و گونه های گل انداخته به دونگهه نگاه میکرد با صدای خماری گفت: ویسکی؟... گویی دونگهه را شناخت اخمی کرد و چشمان خمارش ریز شد سرجلو برد تو صورت دونگهه زل زد گفت: اوع...شما...یهو عقب کشید چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت با انگشت به طرفش نشانه رفت با همان حالت منگ گفت: لی دونگهه...رئیس شرکت هیونگ درسته؟...با دست به سینه خود زد با لبخند پهنی از مستی گفت: من...چوکیوهیونم...دوست صمیمی چویی شیوون.... با سرتعظیمی کرد گفت: معاون شرکت شما.... دونگهه که با اشاره و حرف مرد جوان یعنی کیو اخمش بیشتر و چشمانش ریز شده بود گویی خشمگین نگاهش میکرد با معرفی کیو ابروهایش بالا و چشمانش گشاد شد گفت: اوع... چوکیوهیون؟... دوست چویی شیوون؟...درسته؟...

..................... نیم ساعت بعد.............

دو مرد جوان روبروی هم نشسته بودنند حسابی مست کرده بودنند ، گونه هایشان سرخ شده و چشمانشان خمار و سرخ شده بود صدایشان از مستی خمار و خفه بود در حال صحبت کردن باهم بودن. کیو چشمانش از خماری و مستی درحال بسته شدن بود هی تکان میخورد و تعادل نداشت روی صندلی بنشنید ، دستش را تکان میداد با حالت منگی گفت: هیونگ بهم نارو زده...یعنی ...اون پسره عوضی ...یونهو رو بیشتر از من دوست داره... میدونی چی شده اقای لی دونگهه؟...اون یونهوی عوضی ...به هیونگ دروغ گفته.... جودشو جای من جا زده...نگفت که من نیست...دست روی سینه خود گذاشت هی به سینه خود میزد گفت: خودشو جای من جا زده...جای من.... میدونی که ...با انگشت به دونگهه اشاره کرد گفت: این کار جرمه...اگه به قانون تحویلش بدن...یونهو رو میگم...قانون براش...سکسکه ای کرد گفت: یعنی اینکارش جرمه...باید مجازات بشه...ولی هیونگ اونو بخشیده...اصلا تحویلش نداده به پلیس ها.. حتی کارهاشو جور کرده فرستادش خارج....حتـــــــــــــــــــی...رفته فرودگاه بدرقه اششششششششش...این یعنی انو بیشتر از من دوست داره...

دونگهه هم که حالش بدتر از کیو بود به زحمت میتوانست بنشیند و دستانش را روی میز گذاشته تا بتواند تعادلش را حفظ کند اخمی به چهره کاملا مست خود داده بود وسط حرف کیو گفت: محافظ شخصی منم به من نارو زده...رفته محافظ چویی شیوون شده...اون مرتیکه عوضی اصلا با نقشه اومد محافظ من شده ....تا برای چویی شیوون جاسوسی کنه...از من جاسوسی کنه...اون الان محافظ چویی شیوونه...اصلا اون مرتکیه عوضی...کیو که کاملا مست بود ولی با شنیدن اسم شیوون گویی قاطی کرد و عصابنی شد اخمی کرد با صدای بلند گفت:چــــــــــــــــی؟...یااااااااااااااااااااا...چی میگی مرد؟...هیونگ برات جاسوس فرستاده؟...که هنوز جمله ش را کامل نگفت که از مستی بیهوش شد خم شد دمر روی میز افتاد.

دونگهه با تابی به ابروهایش به کیو نگاه میکرد سکسکه ای کرد گفت: انقدر مست کرده که بیهوش شد....خوب کمتر بخور...پسره....که مردی کنارش ایستاد با حالت احترام وسط حرفش گفت: قربان...تشریف نمیارید بریم منزل؟...دیگه باید بریم...رئیس پارک مارو فرستادن دنبال شما...دونگهه جمله ش نیمه ماند سرراست کرد با اخم و چشمان ریز شده مست خمار به مرد نگاه میکرد گفت: اوع...محافظ جانگ؟... امدی دنبال من؟... این بابا همه جا مراقب گذاشته برای من...ایششششششششششششش...خیلی خوب...با دست به کیو بیهوش اشاره کرد گفت: این مردم باید بیارید ...این مرد با من میاد خونه مون...دونگهه مست بود نمیفهمید چه میگوید. محافظ با حرف دونگهه چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت گفت: چی؟...این مرد؟... ولی قربان...دونگهه از جواب مرد که نافرمانی کرد چهره اش به شدت درهم شد با صدای بلند از خشم فریاد زد : بهت میگم این مردم با من میاد خونه...فهمیدی؟...محافظ که مجبور بود یه حرف دونگهه را گوش دهد تعظیمی کرد گفت: اطاعت...به مردی که همراهش بود اشاره کرد تا ان مرد کیو را بلند کند و خودش رفت سراغ دونگهه.

*****************************************

11 دسامبر 2012

( صبح روز بعد)

کیو موهایش ژولیده نصف پیراهن سفیدش داخل شلوار و نصفش بیرون و کتش را به دست روی شانه اش داشت کاملا اشفته و شلخته دستگیره در را چرخاند لنگان وارد خانه شد . چون هنوز پایش باند پیچی بود ولی بدون چوب زیر بغل راه میرفت و لنگ میزد. بدون نگاهی به اطراف مستقیم به طرف مبل وسط حال رفت کتش را روی مبل انداخت خودش هم روی مبل ولو شده نشست و چشمانش را بست نفس عمیقی کشید و اخمی به چهره بی رنگ خود داده بود که صدای سویانگ امد: اوپا ...دیشب کجا بودی؟...تو بار خوابیدی؟... کیو با شنیدن صدای سویانگ اخمش بیشتر شد ارام پلکهایش را باز کرد همانطور اخم الود به سویانگ نگاه میکرد با صدای خفه ای گفت: بار؟...مگه بار جای خوابیدنه؟...

سویانگ دست به کمر جلوی کیو ایستاده بود با اخم شدید نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: اگه تو بار نخوابیدی پس کجا بودی؟... چرا نیومدی خونه؟... دیشب شیوون شی و ریوون اونی اومده بودن اینجا...تا صبح منتظرت بودن...الان هم رفتن فرودگاه تا برن کانادا...واقعا که برتت متاسفم...کیو که ولو شده روی مبل با اخم شدید و خشمگین به سویانگ نگاه میکرد با شنیدن اسم شیوون و انچه درموردش گفته شد چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت یهو شوکه از روی مبل بلند شد وسط حرفش با صدای بلند گفت: چی؟...هیونگ؟...هیونگ اومده بود اینجا؟...منتظر من بود؟....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد