SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

فراموشم نکن 26


سلام....

اخرین قسمت این داستان...

بفرماید ادامه....

  

 پارت 26

شیوون جلوی کمد ایستاده نگاهش به اینه کمد بود باند دور سرخود را ارام باز میکرد چهره اش لحظه به لحظه مچاله تر میشد با کشیدن دور اخر باند که به بخیه روی زخم پیشانی چسبیده بود دردش گرفت و چهره اش مچاله و چشمانش از درد زیربه زخم بخیه خورده پیشانی خود نگاه میکردناله زد: ایییی.... با نوک انگشت ارام با بخیه های زخم ور میرفت چهره اش با هر حرکتی که میکرد مچاله تر میشد که با پرسش کیو: حالا چطور میشه؟... با اون پیرمرد چیکار میکنن؟..میبرنش زندان؟... همانطور جلوی اینه ایستاده بود ولی از اینه به کیو که روی مبل نشسته بود نگاه کرد گفت: نمیدونم... ولی فکر کنم زندانی بشه...البته اگه ما شکایتمونو پس نگیریم...البته حمل اسلحه و تهدید به مرگ هم برای خودش جرمه.... نگاهش دوباره به اینه شد با زخم پیشانی خود ور میرفت گفت: هرچند فعلا که بیمارستانه...تا بینم...که با ور رفتن بخیه پیشانی خود دردش گرفت جمله خود را نیمه گذاشت ضعیف نالید: ای...اوفففففففف...

کیو که روی مبل نشسته بود  با چهره ای غمگین به گوشه ای خیره بود پرسش خود را پرسیده بود با نیمه گذاشتن جمله و ناله شیوون گویی به خود امد یهو روبرگردانند با ناراحتی گفت: داری چیکار میکنی هیونگ؟....بلند شد به طرف شیوون رفت کنارش ایستاد بازوهای شیوون را گرفت و شیوون را به سمت خود چرخاند با چهره ای درهم به پیشانی شیوون نگاه میکرد با دستی چانه شیوون را قدری بالا اورد دست دیگر روی زخم بخیه دار پیشانی گذاشت گفت: چرا باندتو باز کردی...ببینم چیکارش کردی...نمیگی بخیه ات باز میشه و خونریزی میکنه.... چرا باهاش ور میری؟....

شیوون با چشمانی ریز شده و اخم که هم از درد پیشانی بود و هم نگاه خاص به کیو خیره شده بود .کیو هم در حال رسیدگی به زخم پیشانی و هم غرلند میکرد . شیوون درسکوت  کامل نگاهش کرد ارام دستانش را بالا اورد بازوهای کیو که باند را دور پیشانیش بسته در حال چسب زدن بود گرفت .کیو با حرکت شیوون غرلندش را متوقف کرد نگاهش به نگاه شیوون یکی شد ؛ شیوون با گرفتن بازوهایش با کیو هم نگاه بود فرصت عکس العمل دیگری به کیو نداد با صدای ارامی گفت: کیوهیونا....میدونم چقدر نگرانی...نگران اون پیرمرد.... ولی نگران نباش.... تا من هستم...تا منو کنار خودت داری نگران هیچی نباش...من میدونم چیکار کنم... همه چیز درست میشه.... نگران هیچی نباش... کیو چهره اش غمگین شد و چشمانش از اشک لرزید دهان باز کرد حرف بزند که چند ضربه به در اتاق نواخته شد اجازه نداد. شیوون روبه در اتاق کرد گفت: بله ...با جواب شیوون در اتاق باز شد مین هو وارد اتاق  شد گفت: بچه ها ...اینجاید...

....

مین هو به پشتی مبل لمه داد گفت: تیر رو دراوردن...عملشم سنگین نبوده... چون تیر به جای حساس دستش نخورده...یه چند روزی باید بستری باشه ...بعدش میبرنش برای بازداشت....باید.... شیوون پشتش به پشتی مبل تیکه داده پای چپ روی پای راستش گذاشته بود دستی به زیر چانه با اخم و چشمان ریز شده به مین هو نگاه میکرد حرفش را برید گفت: اگه ما شکایتی نداشته باشیم... و حتی جریمه  جرمی که اون مرد کرده..یعنی حمل اسلحه...تهدید ما...تهدید جان ما....یعنی  قصد کشتن ما رو داشته...جرماش همینه دیگه؟... ما عوضش جریمه بدیم.... بازم اون مرد بازداشت میشه؟....

کیوکه با حرفهای مین هو چهره غمگینش حالت بغض الود گرفته و سرش را پایین کرد با حرف شیوون  یهو سرراست کرد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش کرد سریع رو به مین هو کرد منتظر جواب مین هو بود. مین هو هم با اخم و چشمان ریز شده به شیوون نگاه میکرد گفت: جریمه بدید اون مرد زندانی نشه؟...یعنی میخوای با این کار اون مرد رو راضی کنی؟... یه جوری جبران مرگ پسرش بشه؟...و اون...شیوون بدون تغییر به چهره اش سری تکان داد وسط حرف مین هو گفت: اره...میخوام اون پیرمرد نره زندان...حتی یه ساعت....اون پیرمرد پسرشو از دست داده..داغداره... بره زندان اونم بخاطر تهدید ما جریه دار تر میشه.... همسر پیرشم تنها میمونه... اون زن الان به شوهرش بیشتر از هر کسی احتیاج داره... میخوام با این کار اون پیرمرد هم راضی باشه.... ما که قراره...یعنی کیوهیون که قراره یه کنفراس مطبوعاتی بذاره و ....معذرت خواهی کنه بابت داستانی که نوشته... کتاب های چاپ شده رو هم میخوام همه شو جمع کنم تا بیشتر از این حادثه ایجاد نکنه.... با ازاد شدن این مرد....

مین هو کمر راست کرد به جلو خم شد ارنج هایش را به روی زانوهایش گذاشت وسط حرف شیوون گفت: نمیشه که شما جای اون مرد جریمه بدی...ولی میشه یه کارهای کرد...باید برم ببینم چه کاری میشه کرد... کارت درسته...اون پیرمرد بره زندان بدتر میشه... ولی اینجوری.... کیو چشمانش گشاد و ابروهایش بالا داده نگران به مین هو نگاه میکرد حرفش را برید گفت: یعنی واقعا میشه کاری کرد؟...واقعا میشه اون پیرمرد.... مین هو رو به کیو کرد وسط حرفش سرش را تکان داد گفت: اهوم... میشه ...نگران نباش کیوهیون شی...همه چیز درست میشه....

 

************************************************

*****************************************************

چند ماه بعد

 

کیو بلند شد چوب ماهیگیری دست خود را چرخاند قلابش را داخل اب انداخت گفت: اون کنفرانس خبری که حرفاش مال خودم بود.... شیوون برام نوشته بود...نا سلامتی خودم نویسنده هما.... هیوک لبانش را بهم فشرده سرش را چند بار تکان داد گفت: اهوم...راست میگه.... دونگهه با قلاب چوب ماهیگیری خود داشت ور میرفت بدون سرراست کردن  گفت: اره راست میگی ...یادم نبود...یعنی یادم رفت نویسنده ای.... اخه همش تو شرکت میبینمت...یادم میره یه چیزهای هم مینویسی.... با حرف دونگهه هیوک یهو روبه دونگهه کرد با چشمانی گشاد شده نگاهی به دونگهه و رو به کیو کرد چون میدانست با این حرفش کیو عصبانی میشود که کیو عصبانی هم شد با اخم شدید به دونگهه رو کرده بود خواست حرفی بزند که دونگهه امان نداد، همانطور اخم الود به قلاب خود نگاه میکرد گفت: راستی اون پیرمرد چی شده؟... مرد نه؟...گویی خودش جواب خودش را داد گفت:اه اره ...بیچاره  سرطان گرفته بود.... خودش خبر نداشت... سرراست کرد با بیخیالی به کیونگاه میکرد گفت:  سر اون تیر اندازی که تو پارکینگ ...اون روز که شما رو میخواست بکشه و سروان لی( لی مین هو) بهش تیر زد...تو بیمارستان مشخص شد سرطان کبد داره.... بعدشم که خیلی طول نکشید مرد... چون نخواست درمان کنه...بخاطر اینکه پسرش مرده بود...دیگه اومید به زندگی نداشت...بیچاره...

کیو با حرفهای دونگهه چهره ش تغییربا حالتی غمگین به دونگهه نگاه میکرد .هیوک هم متوجه ناراحتی کیو شد خواست دونگهه را ساکت کند وسط حرفش گفت: بسه... بسه... دونگهه که متوجه منظور هیوک نشده بود رو به او کرد با حالت هنگی گفت: چی رو؟... هیوک با اخم گفت: بسه... دونگهه اخم کرد گفت: چی رو؟...قلاب دست خود را بالا اورد گفت: اینو میگی....من که بهش هنوز طعمه  نگذاشتم... خمه دارم صافش میکنم.... هیوک با چشمانی گشاد شده به قلاب دست دونگهه نگاه کرد گفت: چی؟...خمه؟..قلابه خمه داری صافش میکنی؟... مگه قلاب رو صاف میکنن؟.... دونگهه اخمی کرد گفت: اره...قلاب باید صاف باشه.... اشتباه درست کردن...اخه کرم خاکی صافه...مثل مار درازه... خم نیست کمه قلابو صاف کردن... هیوک از حرف دونگهه مخش سوت کشید چشمانش گشاد شد با دست به پیشانی خود زد گفت: وایییییییییییی.... این چرا اینجوریه؟... چی میگیه این... که صدای قهقهه شیوون امد جمله هیوک نیمه ماند.

شیوون گیتار به دست به طرف ان سه امد ایستاد خنده اش ارام گرفت با لبخند پهنی گفت: این هیچی نمیگه... منطق دونگهه همینه...درست بشو هم نیست...به خودت زحمت نده....روی چمن زیر درخت نشست گیتار را روی پاهای خود گذاشت با لبخند به کیو که با خنده شیوون و حرفش ریز ریز میخندید و هیوک با تابی به ابروهایش و دونگهه با هنگی که چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش میکردنند نگاه کرد گفت: شماها امروز ماهی بگیر نیستید... دونگهه همه ماهی ها رو فراری میده.... بهتره میاد همین غذاهای که اوردیم رو گم کنیم بخوریم... باید من یه اهنگ بزنم و کیوهیون برامون بخونه....شما دوتا هم که رقصتون خوبه ...برقصید...بیاد که امروز ماهی گیرتون نمیاد... به کسی مهلت جواب نداد با دستی گیتار را به سینه چسباند با دست دیگر روی تارهای گیتار ضربه زد اهنگ قشنگ شادی رو شروع به نواختن کرد با لبخند به ان سه نگاه کرد با سراشاره کرد که "بیایند "

کیو با لبخند ملایمی به شیوون که گیتار مینواخت به او اشاره میکرد نگاه میکرد در دلش با خود گفت" مثل همیشه ...شیوون ازم حمایت میکنه..شادم میکنه...مراقبمه...به موقع به کمکم میاد...مثل همیشه...مثل همیشه که بهم قول داده همراهم باشه...باهام باشه... تنهام نذاره... هیچوقت هم فراموش نمیکنه ... من میخواستم با داستان " فراموش نکن  " عشق خودمو به شیوون ثابت کنم...ولی اون داستان داشت شیوون رو ازم میگرفت... خداروشکر میکنم که شیوون در کنارم بود به موقع بهم کمک کرد...اصلا  خداروشکر میکنم که شیوون وارد زندگیم کرد... از خدا ممنونم...عاشق شیوونم... همیشه همیشه بهش میگم دوسش دارم...بهش میگیم شیوونا دوستت دارم  ".... با خود در ذهنش حرف میزد بی اختیار از سرعشق جمله اخر را به زبان اورد : شیوونا دوستت دارم...با حرفش شیوون ابروی بالا انداخت با سر اشاره کرد و کیو هم چوب ماهیگری را به زمین انداخت دوان به طرف شیوون رفت شروع کرد به خواندن ترانه شاد و هیوک و دونگهه هم با شروع خواندن کیو نگاهی بهم کردنند و با سربهم اشاره کردنند لبخندی پهنی زدنند و چوب های ماهیگری را انداختند و دوان به طرف ان دو رفتند و شروع به رقصیدن کردنند و لحظات شادی را برای هم ساختن.

 

 

 

 

پایان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد