SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

مرا دوست بدار65


سلام دوستان....

بفرماید ادامه....

  

برگ 65

( 9 دسامبر2012 )

 

شیوون روی تخت دراز کشیده بود دکمه های پیراهنش باز بود تمام سینه شکمش لخت مشخص بود باند وسط سینه اش که جای قلب بود برداشته شده بود رد زخمی از زیر گردن تا بالای شکم با بخیه ها که دو لبه زخم را بهم دوخته بود مشخص بود . شیوون هم رنگی به رخسار نداشت زیر چشمانش کبود وگود افتاده لبانش که همیشه صورتی خوش رنگی بود حال بیرنگ بودن چشمان گیرای شیوون از بیحالی خمار بود اما همچنان گیرای خاصش را داشت.

مین هو روی سینه شیوون خم شد با دستانی که دستکش داشت نوک انگشتانش ارام وبا احتیاط اطراف زخم وسط سینه را لمس میکرد وچشمان مین هو زیر ابروهای درهمش زیر شده با دقت به زخم وسط سینه نگاه میکرد در حال معاینه بود. با حرکات دست مین هو شیوون دردش میگرفت و چهره اش مچاله میشد پلکهایش را به روی هم میبست لبش را میگزید تا ناله از دردش را خفه کند جای ناله نفسش را صدادار بیرون میداد : هممممم....

مین هو هم متوجه بود که شیوون درد میکشد ولی مجبور بود که معاینه ش کند به کارش ادامه بدهد که با سوال اقای چویی که طرف دیگر تخت ایستاده بود و گفت: چطوره اقای دکتر؟...میتونم ببرمش؟... پرواز براش خطرناکه؟...اصلا میشه حرکتش داد؟...نگاهش را به صورت دردکش شیوون بود گرفت کمر راست کرد دستی را بالای زخم وسط سینه گذاشت با دست دیگر به پرستار کنار دستش اشاره میکرد روبه اقای چویی گفت: بله عمو...میتونید ببریدش...حرکتم اره...میشه داد...فقط گفتم که باید یه تیم پزشکی همراهتون باشه....شماهم که گفتید من همراتون بیام...منم با تیم پزشکی که تشکیل میدم همراتون میام...مشکلی نیست...میتونیم ببریمش ...

اقای چویی که به صورت دردکش پسرش نگاه میکرد سرش را تکان داد گفت: خوبه...پس من کارهای تکمیلی رو انجام میدم...تا هر چه سریعتر ...که صدای زنگ موبایلش درامد جمله اش نیمه ماند سریع گوشی موبایل را از جیبش دراورد به صحفه ش نگاه میکرد با دیدن اسمی اخمی کرد دستی را بالا اورد گفت: ببخشید....باید جواب بدم...سریع تماس را وصل کرد گوشی را به گوشش چسباند از تخت  فاصله گرفت تا با موبایل حرف بزند.

مین هو که با حرف اقای چویی با دست اشاره کرد گفت: بفرماید...با فاصله گرفتن اقای چویی نگاهش را از اقای چویی گرفت گاز استریل اغشته به بیتادین را از دست پرستار که به سمتش گرفته بود گرفت رو به شیوون گاز استریل را ارام و با احتیاط روی سینه گذاشت با چسب محکمش میکرد با اخم نیم نگاهی به صورت مچاله شده از درد شیوون نگاه میکرد گفت: به یونهو و سویانگ گفتم که داری میری خارج....ولی به کیوهیون نشد که بگم... هر چند...اون دیونه اصلا حرف گوش نمیده...دنبال یه راهیه که از دلت در بیاره...هر چی بهش گفتم که تو بخشیدش ...گوش نمیده...انگار اصلا نمیفهمه من چی میگم... فقط دنبال کاریه که میخواد بکنه...دیگه نمیخواد تدارک عروسی ببینه...ولی معلوم نیست دوباره میخواد چه گندی بزنه...واقعا که پسر خیلی خیلی لجبازیه...سکوت کرد چسباندن باند هم تمام شده بود کمر راست کرد منتظر به شیوون نگاه کرد تا جوابش را بدهد حرفی بزند.  

ولی شیوون چیزی نگفت  با چشمانی خمار فقط نگاهش میکرد باهم نگاه شدن مین هو با مکث رو برگردانند به قاب پنجره نگاه کرد. مین هو با سکوت شیوون اخمی کرد گفت: چیزی نمیخوای بگی؟... شیوون بدون روبرگردانند همانطور خمار به پنجره نگاه میکرد با صدای ارام و گرفته ای گفت: چی بگم؟...چی میشه گفت.... کیوهیون همینه... سر چیزی لج کنه ول کن نیست...اصلا نمیشه پشیمونش کرد... درست مثل چند ماه پیش...سرقضیه دلگیرش از من... که فکر میکرد من یه سویانگ گفتم ...درحالی که من بیگناه بودم...بدون اینکه بفهمه مقصر اصلی کیه...  منو متهم کر د...باهام قهر کرد ...بدون اینکه بهم چیزی بگه رفت فرانسه...الانم همونه...این همون کیوهیونه....ارام سرچرخاند هم نگاه مین هو شد گفت: درسته؟... مین هو چهره ش درهم شد سری تکان داد گفت :درسته...واقعا این پسر لجباره... گویی چیزی یادش امد گفت: راستی ... یونهوبه همراه همکارش.... داره میره امریکا...کاراش درست شده  داره برای معالجه... که اقای چویی که مکالمه اش تمام شده بود قدم برمیداشت صدا زد: محافظ کیم ( کانگین) ...محافظ کیم...یه لحظه بیاید... مین هو جمله ش نیمه ماند ساکت شد همراه با شیوون رو برگردانند به اقای چویی نگاه کردنند.

****************************************************

10 دسامبر 2012

سویانگ دنبال کیو که با چوبهای زیر بغل به طرف درخروجی میرفت بود با اخم به پای باند پیچی کیو نگاه میکرد گفت: کجا داری میری اوپا؟... دیروز کجا بودی؟...بعد اینکه از پیش دکتر لی ( مین هو) رفتی...معلوم نیست کجا رفتی...نصف شب برگشتی...الانم که صبحونه نخورده داری میری...کجا میخوای بری من برسونمت...اصلا کجا داری میری؟... یونهو شی امروز پرواز داره...داره میره امریکا.... نمیری فرودگاه بدرقه ش؟...راستی باید یه چیزی بهت بگم... دیروز دکتر لی گفت...

کیو که به کمک چوبهای زیر بغل به طرف در خروجی رفت جلوی در ایستاد یهو رو برگردانند به سویانگ که میخواست بگوید" دکتر لی گفت که شیوون داره میره خارج" مهلت نداد وسط حرفش گفت: دارم میرم بیرون کار دارم...نه نمیخواد منو برسونی...ماشین گرفتم...یونهو هم تلفنی باهاش خداحافظی میکنم... خیلی کار دارم...سویانگ جلوی کیو ایستاد از جمله اخرش اخمش بیشتر شد گفت: چی؟...کار مهم؟... چه کار مهمی داری؟... چیکار داری میکنی اوپا؟... دوباره داری چیکار میکنی؟... مگه دکتر لی نگفت نباید کاری بکنی...اصلا میدونی ....

کیو دوباره به سویانگ اجازه نداد حرفش را بزند گره ای به ابروهایش داد وسط حرفش گفت: مین هو بیخود گفته...من یه فکرای دارم...باید انجامش بدم...الانم وقت ندارم...چرخید دستگیره در را گرفت گفت: خیلی هم دیرم شده...یعنی امیدوارم دیر نشده باشه...یعنی خودم هنوز نمیدونم میخوام چیکار کنم...در را بازکرد قدمی جلو رفت گفت: دارم دنبال یه راه خوب میگردم...پس خواهش میکنم وقتمو نگیر... فعلا میرم...شب میبینمت...از در بیرون رفت به کمک چوبهای زیر بغل قدمهای بلند و سریع برداشت .

سویانگ هم قدمی دنبالش رفت در استانه در ایستاد با اخم به رفتن کیو نگاه میکرد گفت: اوپا...وایستا...حداقل وایستا ببین چی میگم...ولی کیو توجه ای نکرد وارد اسانسور که درش باز شد رفت. سویانگ هم همانطور اخم الود نگاه میکرد که کیو وارد شد در اسانسور بسته شد با صدای ارامی حرفش را ادامه داد: چرا اجازه نمیدی بگم؟... شیوون اوپا داره میره خارج...تو باید جای اینکار بری دیدن شیوون اوپا....اوپا همش داری اشتباه میکنی... اشتباه....

***********************************

یونهو روی ویلچر نشسته جیجیونگ ویلچر را هول میداد جیجیونگ سربالا نگاهش به تابلوهای اویزان از سقف سالن فرودگاه بود گفت: خوبه به موقع رسیدیم...هنوز وقت داریم...یونهو که چهره ش درهم و پکر بود سرش قدری کج نگاهش به نقطه نامعلومی بود گویی فکر میکرد با حرف جیجیونگ تغییری به حالت خود نداد فقط پلکی زد با صدای دروگه  ای ارام گفت: میدونی چی دلم میخواد؟...میدونم خواسته خیلی زیادیه...خیلی...اصلا این خواسته توقع بی جای منه...گستاخی منو نشون میده...ولی دلم میخواد ...بغضی که خفه ش کرده بود دوباره گلویش را فشرد چشمانش ارام اشک در ان خانه کرد اب دهانش را قورت داد تا بغضش را فرو دهد بتواند حرف بزند گفت: قبل رفتنم شیوون رو ببینم...دلم میخواد قبل رفتنم یه بار ...فقط یه بار شیوون رو ببینم...باهاش حرف بزنم...خیلی خیلی دلم براش تنگ شده...دلم میخواد ببینمش...این خواسته زیادیه نه؟...

جیجیونگ ویلچر را کنار نیمکت سالن نگه داشت گره ای به ابروهای خود چهره ش از ناراحتی درهم شد به یونهو نگاه میکرد با مکث قدمی برداشت کنار یونهو زانو زد غمگین نگاهش میکرد گفت: نه....خواسته زیادی نیست...میدونم چی میگی...میفهمم ...ولی خوب شیوون... یونهو رو برگردانند بغض الود نگاهی به جیجیونگ کرد دوباره رو برگردانند به روبرو نگاه میکرد امان نداد حرفش را برید با صدای دو رگه لرزانی از بغض گفت: شیوون...مردی که زندگی منو ...جون منو نجات داد...مردی که من همه چیزو بهش میدونم... مردی که دلم میخواد قبل رفتنم یه بار...فقط یه بار ببینمش...بهش بگم منم دوست داشته باشه...منم مثل کیو دوست داشته باشه.... اشک در چشمانش میلرزید با همان حالت گفت: وقتی دکتر لی گفت: شیوون بخاطر دوستی ده ساله شون...کیوهیونو بخشید...حسودیم شد...منم دلم میخواد شیوون دوستم داشته باشه...دلم میخواد ...که با دیدن صحنه ای که روبرویش اتفاق افتاده یهو ساکت شد جمله ش نیمه ماند و چشمانش گشاد شد با صدای لرزان و ضعیفی که گویی از ته چاه شنیده میشد گفت: خدای من... اون...اون...

جیجونگ که کنارش زانو زده بود با حرفهایش چشمان اوهم خیس اشک شده بود با یهو تغییر کردن چهره یونهو و حرفش اخمی کرد گفت: چی شده؟... رد نگاه یونهو  را گرفت سر چرخاند با دیدن انکه که یونهو را شوکه کرده بود چشمان او هم گشاد شد ارام بلند شد با ناباوری گفت: خدای من....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد