SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

گل رز 11


سلام....

بفرماید ادامه.....

  

گل رز 11

شیوون پرده به دنبال پرستار رفت تا به تختی که کیو رویش دراز کشیده بود رسیدند و شیوون کنار تخت ایستاد به سرتاپای کیو که بیحال بود و به دستش سرم وصل بود نگاه کرد روبه دکتر که طرف دیگر تخت ایستاده بود کرد گفت: چی شده اقای دکتر؟...مشکلی هست؟... حال دوستم چطوره؟... دکتر سرراست کرد عینکش را از روی چشمانش برداشت با اخم ملایمی گفت: نه مشکلی نیست...اقای چو فقط کمی ضعف کرده بودنند...اونم انگار قرصاشونو نخوردن....برای همین کمی بی حال شدن...منم براشون سرم تجویز کردم... داروهای لازم رو توش ریختم...با تمام شدن سرم حال ایشون هم جا میاد....میتونید ببریدش ...

شیوون با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون اقای دکتر...خداروشکر ...پس وقتی سرم تموم شد میتونم ببرمش؟...به دکتر مهلت جواب نداد روبه کیو که بیحال نگاهش میکرد گفت: اشکال نداره تنها بمونی سرمت تموم شه ؟...من یه چند دقیقه برم پیش این دختر میام باشه؟... یهو ابروهایش بالا رفت گفت: راستی نمیدونی این دختر کیه؟... چویی کی مین...همونی که بسته ها رو برام فرستاد...لبخند زد گفت: بالاخره پیداش کردم...میخوام باهاش حرف بزنم...کیو بیحال کی مین یادش نبود ولی وقتی فهمید این دختر همانی هست که بسته ها را فرستاده ابروهایش بالا رفت وسط حرف شیوون با بی حالی گفت: چی؟...واقعا؟... این همون دختره؟... چه خوب...لبخند بیحالی زد گفت: نه هیونگ...راحت باش....برو باهاش حرف بزن... راستی زخمش چطوره؟...

شیوون تغییری به لبخندش نداد گفت: خوبه...خوشبختانه زخمش جدی نبود...باشه ...ممنون کیوهیون...سرمت تموم شد میام باهام بریم...دست روی شانه کیو گذاشت چند ضربه  ارام به شانه اش زد و سریع چرخید تقریبا دوان به طرف تختی که کی مین رویش نشسته بود چند تخت فاصله داشت رفت ، پرده را کنار زد گفت: من... که جای کی مین را خالی دید یهو ایستاد نفس زنان به تخت خالی و اطرافش نگاه کرد صدا زد: کی مین شی؟...خانم چویی؟...کجا رفتی؟... سریع چرخید از پرده بیرون امد چهره ش درهم و اخم الود شد به سالن اورژانس نگاه کرد نیت کرد از پرستاری سراغ کی مین را بگیرد که دید کی مین لنگان به طرف در خروجی اورژانس میرود. شیوون شروع به دویدن کرد صدا زد: کی مین...چویی کی مین... خانم چویی...به سرعت دوید خورد با کی مین که توجه ای به صدا زدن نمیکرد رساند دست روی شانه کی مین گذاشت نگهش داشت نفس زنان گفت: وایستا ...دختر را چرخاند رویش را به سمت خود کرد با اخم نگاهش میکرد گفت: مگه نگفتم وایستا بیام...میخوام باهات حرف بزنم...

کی مین با حرکت شیوون جا خورد با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده نگاهش میکرد لحظه اول میخواست مقاومت کند ولی با چهره جدی شیوون که ابروهای پر پشت درهمش که اخم جذابیت صورت زیبایش را چند برابر میکرد و قلب کی مین از شدت ضربان به رقص درامده بود گویی هر دم و بازدمش را برای زنده ماندن دیدن صورت جذاب و جدی شیوون میکشید بی حرکت کرده بود توان هیچ اعتراضی نداشت فقط چشمانش گشادش دو دو میزد به شیوون خیره شده بود با صدای ارامی گفت: اوپا...منم میخوام باهات حرف بزنم...ولی باید برم یه جای...یکی منتظرمه...میشه چند دقیقه صبر کنی؟....

شیوون تغییری به چهره جدی خود نداد با همان حالت جدی و اخم الود  به کی مین نگاه میکرد گفت: نه نمیشه...نمیشه تنها بری... من باهات میام...به کی مین که با جوابش ابروهایش بالاتر و چشمانش گشادتر شد دهان باز کرد اعتراض کند مهلت نداد دستانش دو شانه کی مین را گرفت از بالا به کی مین نگاه میکرد چون کی مین از او خیلی کوتاهتر بود با همان حالت جدی گفت: باهات میام...اعتراض هم وارد نیست...من اوپام...باید همرات بیام...کی مین که بهت زده به شیوون نگاه میکرد گویی از حرفش خنده اش گرفت چهره ش تغییر کرد لبخند همراه پوزخند زد گفت: باشه چشم اوپا...

*****************

یک ربع بعد

شیوون و کی مین روی نیمکت حیاط باغ نشسته بودنند .

 شیوون دستی روی پشتی نیمکت گذاشته به طرف کی مین برگشته بود دست دیگرش را تکان میداد با چهره ای درهم و ناراحت گفت: خودت که گفتی من بخاطر مشغله زیاد خیلی از تاریخ ها یادم میره...حتی شده ادمها ....نمیخوام ناراحت بشی...یا منظوری ندارم...ولی خوب خودت میدونی من فن زیاد دارم...یعنی گروه ما فن زیاد داره من که همه شونو نمیشناسم ...یعنی همه اینجورین...تک تک فن ها رو نمیشناسم...ولی تو رو باید میشناختم ...درست میگی...دوتا دیدار خاص باهم داشتیم...اینکه برام بسته فرستاده بودی...چهره ش درهمتر شد گویی با خود در جدال بود تا حقیقت را بگوید یا نه ، مکثی کرد به کی مین که با چهره ای ارام واما منتظر نگاهش میکرد هم نگاه بود گفت: ولی راستش اون بسته ها نمیدونستم تو فرستادی...چون دوستام بهم نگفتن تو فرستادی...چون من تایلند بودم...بعد هم که اومدم دیدم بسته ها رو باز کردن...یعنی یه عادت بدی که دارن....اخمی کرد گوشه لبش را گزید و میشد عصبانیت از دست دوستانش را در چهره ش دید گفت: اونا بسته های که وارد خوابگاه بشه باز میکنن...اونم بدون اجازه ...این عادت بد دوستامه...متاسفانه هر دو بسته باز شده بود ... اونا هم بهم نگفتن تو فرستادی...چون یادشون نبود طرف چی بهشون گفت... وسایل توش هم ...که هیچی... حتی شیرینی هاشو خوردن...من یه دونه شیرینی هم نخوردم...بسته های خالی رو تحویل من دادن...

کی مین از حرف شیوون کم کم چهره ش تغییر کرد ابروهایش بالا داد چشمانش گشاد شد ولی یهو تغییر کرد ارامش خاصی در نگاهش بود لبخند بیرنگی گوشه لبش نشست حرفش را برید گفت: پس از اون شیرینی ها نخوردی؟... بخاطر من که نمیدونستی کی هستم تو توییتر پیام گذاشتی تا ناراحت نشم؟...در حالی که اون شیرینی ها رو اصلا نخورده بودی؟... شیوون از تغییر چهره و لبخند کی مین ابروهایش بالا رفت برای لحظه ای مانده بود چه جواب دهد ، میترسید جواب "بله" دهد کی مین ناراحت شود ، جواب منفی هم که نمیتوانست بدهد او شیوون بود دروغ نمیگفت پس چهره ش ناراحت شد سرش را تکان داد گفت: اهوم...متاسفانه نخوردم...

کی مین از جواب شیوون لبخندش پررنگتر و یهو ارام خندید و سرش را به دو طرف تکان داد همانطور میخندید دست روی پیشانی خود گذاشت خنده اش ارام لبخند زد گفت: خدای من...شیوون از عکس العمل کی مین تعجب کرد ، انتظار دعوا و داد بیداد یا دلخوری و قهر را داشت ولی کی مین خندید و شیوون چشمانش گشاد وابروهایش بالا رفت گفت: چی شده؟...چرا میخندی؟...تو..تو ...کی مین دست از پیشانی برداشت روبه شیوون کرد مهلت نداد گفت: من چی اوپا؟... چرا به جای عصبانیت یا دلخوری میخندم؟...خوب چیکار کنم؟... فکر میکنی اگه الان عصبانی بشم...یا دلخور فایده ای داره؟...بعلاوه واقعا از کارهای دوستات خنده ام میگیره...شماها...یعنی دوستات مردین...برای خودشون مردی شدن...ولی کارهاشون ومثل بچه هاست...هر چند این عادیه...من یادم رفته بود شماها سوجوید...این کارها بینتون عادیه... نباید اون بسته ها روبه دوستات ...بخصوص به دونگهه اوپا و هیوک اوپا میدادم...ولی خوب چاره ای نداشتم...ولی گاهی از کارتون ادم هنگ میکنه...گاهی هم باعث خندمون میشه...مثل حالا...واقعا دوستات بچه ان..بسته ای که مال خودشون نیست رو باز کردن...دوباره خنده ش گرفت شروع کرد به خندیدن.

شیوون هم از خنده ش خنده اش گرفت لبخند پهنی زد که چال گونه هایش مشخص شد چشمانش ریز و صورتش حالت با مزه ای گرفت خواست حرفی بزند ولی از نگاه کی مین که با این حالت صورت شیوون خنده ش قطع شد با چشمانی گشاد و مات به شیوون خیره شده بود نتوانست لبخندش کمرنگ شد گفت: چی شده؟... چرا....کی مین همانطور مات برده نگاهش میکرد وسط حرفش گفت: اوپا...اوه...چوله هات...وای خدا....تو لبخندت زیباترین لبخند دنیاست... همیشه بخند اوپا...همیشه...شیوون از حرف کی مین ابروهایش بالا رفت و خجالت کشید گونه هایش سرخ شد دست پس سرخود گذاشت خواراند گفت: اوه...نه.... کی مین از خجالت کشیدن شیوون دوباره خنده ش گرفت ارام خندید و شیوون هم با او خندید.

***********************************

کیو صورت بیحالش تغییر کرد کمی ابروهایش بالا رفت و چشمانش گشاد شد گفت: چی؟...یعنی چی هیونگ؟... یعنی میخوای باهاش قرار بذاری؟... یعنی باهاش دوست شدید؟... شیوون اخمی کرد گفت: نه...قرار چیه؟...انگار هنوز حالت خوب نیستا....  چی میگی برای خودت؟...گفتم میخوام ببینمش بهش کمک کنم...همین...البته ...رو برگردانند با اخم به روبرو و شیشه جلو ماشین که خیابان را میشد دید نگاه میکرد گفت: میدونم اجازه نمیده...یه غرور خاصی داره...یه غروی که من خوشم میاد...نمیخواد به کسی وابسطه باشه...میخواد کارهاشو خودش انجام بده...ولی اون به کمک احتیاج داره...میخوام بهش کمک کنم...اما نمیدونم چطور...دنبال راهیم...یه راه...کیو چهره ش تغییر کرد چشمانش ریز شد وسط حرفش گفت: کمک کنی؟...چه کمکی؟...اصلا قضیه چیه؟...این دختره به چه کمکی احتیاج داره؟...چی شده؟... نمیخوای بگی اصل قضیه چیه؟...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد