SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

شکارچی قلب 18


سلام دوستای گلم...

بفرماید ادامه برای خوندن این قسمت ...

 

 

طپش هجدهم

کیو  مانده بود چه کند. کسی جز لیتوک از گی بودن او و شیوون خبر نداشت، هیچکس نمیدانست که شیوون هر شب به خانه کیو میاید و امشب هم که مثل هر شب شیوون پیشش بود در حمام. هرچند دونگهه و هیوک از دوستان دبیرستان شیوون و کیو  بودنند و از همان زمان آن دو گی بودنند. ولی شیوون و کیو  که از ان زمان گی نبودنند. اگه دونگهه میفهمید نمیدانست چه عکس العملی نشان میداد. کیو  نمیدانست چرا شوکه بود، از رسوا شدن عشقش ابایی نداشت، شاید از اینکه دونگهه را اینطوری پشت در خانه اش میدید شوکه بود.

با ضربات دوباره دونگهه که به در کوبید گویی بودن شیوورن را درحمام یادش رفت به طرف در قدم برداشت با گفتن: چه خبره؟...صبر کن...در اتاق را باز کرد که دونگهه با پالتوی بلند مشکی و کلاه پشمی به سرش و لرزان پشت در ظاهر شد با چهره ای غمگین گفت: سلام هیونگ...

کیو با اخم و قدری عصبانی گفت: دونگهه تو اینجا چیکار میکنی؟...چطور خونمو بلدی؟...اصلا چطور اومدی تو؟...در رو کی برات باز کرد؟...دونگهه از سرما دستانش را روی سینه اش جمع کرده بود با چهره ای غمگین گفت: جواب همه این سوالات رو همینجا باید بدم؟...نمیذاری بیام تو؟...هوا خیلی سرده...و با چشم اشاره کرد گفت: تو حموم بودی چیزی جز حوله تنت نیست...سرما میخوریا...

کیو  با کلافگی فوتی کرد از جلوی در کنار رفت با دست اشاره کرد: بیا تو...دونگهه داخل شد با نگاه کردن به همه جای اتاق گفت: ادرست رو صبح از سربازرس لیتوک گرفتم...اومدم هر چی زنگ زدم در رو باز نکردی...دیدم چراغت روشنه.... فهمیدم خونه ای...از گوشه دیوار که دیوارش کوتاهتره...همونجا که به دیوار همسایه سمت راستی وصله پریدم تو...روی مبل نشست کنجکاوانه همه جا را نگاه میکرد ادامه داد :حدس زدم حموم باشی...گفتم بیام در بزنم تا در رو باز کنی...یا اگه نکردی بالاخره از حموم بیرون...

کیو که با چهره ای برفروخته و عصبانی به حرفهایش گوش میداد، دنبالش راهی بود جلویش ایستاد گفت: یعنی تا اون موقع میخواستی بکوبی به در تا من درو باز کنم؟...شاید من خونه نبودم فقط چراغم روشن بود...دونگهه که فقط به اطراف نگاه میکرد کلاهش را درآورد روی میز گذاشت با مرتب کردن موهایش پرسید: تنهایی؟...کسی نیست؟...کیو  از سوال دونگهه دوباره شوکه شد با چشمانی گشاد گفت: منظورت چیه؟...چه کسی باید باهام باشه؟...

دونگهه با لبخند به چهره کیو که موهای بلند خیس اش به پیشانی اش چسبیده بود و فقط چشمانش مشخص بود؛ سینه سفیدش از یقه حوله سفیدش چشم را نوازش میکرد، نگاه کرد گفت: نه...هیچی همینجوری پرسیدم...

کیو چهره اش تغییر کرد از سوال دونگهه، عصبانی دستانش را به کمرش زد گفت: اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟...چیکار داری که اومدی؟...دونگهه دوباره چهره اش غمگین شد گفت: هیونگ چرا عصبانی هستی؟...یعنی من نمیتونم بیام خونه ات؟...تو که مهمون نواز بودی...کیو  از مزاحمت و سوالات دونگهه عصبانی بود با این جملاتش بیشتر عصبانی شد: مهمون نواز؟...تو کی مهمون نوازی منو دیدی؟...بعلاوه کی این موقع شب...به ساعت روی دیوار با انگشتش اشاره کرد: کی ساعت 12 شب میره مهمونی که تو اومدی؟...و گره ابروهایش را بیشتر کرد: اصلا ببینم هیوک کجاست که تو تنهایی اومدی مهمونی؟...شما دوتا یک روح بودین تو دو بدن...هیچوقت از هم جدا نمیشدید...چی شده تنهاش گذاشتی اومدی خونه من؟...

دونگهه غم چشمانش بیشتر شد سرش را پایین کرد بغضش را فرو خورد: با هم دعوامون شد...منو از خونه بیرونم کرد...کیو  با جمله دونگهه متعجب شد با چشمانی گشاد گفت: چی؟...تو و هیوک دعواتون شد؟...اونوقت هیوک بیرونت کرد؟...امکان نداره...هیوک هیچوقت اینکارو نمیکنه...هیوک همچین آدمی نیست...

روی مبل کنار دونگهه نشست که ران هایش با کنار رفتن حوله مشخص شد با گره ای به ابروهایش گفت: که تو رو بیرون کرده...اخه تو چیکار کردی که بیرونت کرده؟...ببین چقدر عصبانیش کردی که اینکار رو کرده...دونگهه از ناراحتی سرش را میان دستهایش گرفت روی زانوهایش گذاشت: من کاری نکردم.... سر یه مسئله کوچیک دعوامون شد...اونوقت اون...که صدای شیوون که از داخل حمام فریاد زد: کیوهیونا...کیوهیونا کی بود؟...جمله اش نا تمام ماند سر راست کرد، با چشمانی گشاد و لبانی خندان به در حمام خیره شد.

 تا کیو بتواند جواب بدهد، شیوون با حوله ای سفید که دور کمرش بسته بود، نیمه بالا تنه و از زانو به پاینش کاملا لخت بود از در حمام خارج شد و گفت: کیوهیونا کی بود زنگ...که با دیدن دونگهه سر جایش میخکوب شد حرفش ناتمام ماند. با چشمانی گشاد و دهانی باز که موهای خیسش دسته دسته روی پیشانیش بود و قطرات آب از موهایش چکه چکه روی سینه خوش فرمش ریخته میشد و رو شکمش لیز میخورد در حوله اش محو میشد به دونگهه خیره شد.

دونگهه با دیدن شیوون از جایش بلند شد و قهقه زد گفت: ایوووول...درست حدس زدم...هیوک باختش...و میان نگاهای متعجب شیوون و کیو  از جایش بلند شد به طرف ایفون رفت با برداشتن گوشیش گفت: هیوک جان من بردم...بهت که گفتم شیوون اینجاست...بیا بالا...و سریع دکمه را زد و برگشت طرف ان دو که بهت زده نگاهش میکردنند با خنده گفت :پس شما دوتا گی هستید؟...چه باحال باهم حموم...که کیو با گره ای که به ابروهایش داده بود و گونه های سرخ شده از خشم از جایش بلند شد: حالا که چی؟ فهمیدی...شرط رو هم بردی جایزه میخوای؟...

دونگهه از عصبانیت کیو خنده اش خشکید با چهره ای که ترس در ان نمایان بود گفت: خوب من...که صدای چند ضربه به در همراه صدای هیوک که گفت: دونگهه باز کن دیگه؟...دونی...دونگهه فقط به در خیره شد و کیو با قدمهای بلند به طرف در رفت با باز کردن در گفت: بفرمائید...هیوک که مانند دونگهه لباس پوشیده بود با لبخند وارد شد به همه نگاه کرد، با دیدن چهره بهت زده دونگهه و شیوون که با ابروهای درهم و دست به کمر، کیو هم با صورتی برفروخته نگاهش کردن، لبخندش کمرنگ شد، هول شد گفت: سلام...خوبید؟...شیوون با رفتن به طرف مبل عصبانی گفت: تو بهتری...و نشست روی مبل و ادامه داد: شما دو تا اگه اینقدر در مورد گی بودن ما فکر کردید و نقشه کشیدید...نصف این فکر رو صرف تحقیق و کار برای دستگیری باند شکارچی میکردید الان مشکلمون حل میشد...

دونگهه: ما فقط...

کیو  با عصبانیت: شما چی؟...میخواستید بدونید که ما گی هستیم یا نه؟...آره ما دو تا گی هستیم...ما هم مثل شما هستیم...ما دو تا عاشق همیم...فعلا هم با هم تو خونه من زندگی میکنیم...خوب دیگه چی میخواستید بدونید؟...

هیوک با ناراحتی: هیونگ کیو ما رو ببخشید...ما اصلا قصدمون...که زنگ موبایل شیوون ساکتش کرد.

شیوون همچنان که با ابروهای درهم و چشمانی که ریزشان کرده بود به هیوک نگاه میکرد به موبایلش جواب داد: الو...سلام هیونگ...نه بیدارم...چی؟...ژومی نه هنوز...تا زمانی که ما بار بودیم نیومده بود...نه منتظر خبر خبرچینم...باشه هر وقت ژومی اومد به بار بهت خبر میدم...چی؟...جین وو چی گفته؟...باشه...نه...بای...و قطع کرد

کیو  رو به شیوون پرسید: لیتوک بود؟...

با نگاه کردن به کیو گفت: آره...

کیو به طرف شیوون رفت: خوب؟...چی گفت؟...چی شده؟...

شیوون موبایلش را روی میز گذاشت: هیچی.... میخواست بدونه بالاخره ژومی اومد به بار یا نه...

هیوک و دونگهه که از عصبانیت شیوون شوکه شده بودنند و ساکت ایستاده بودنند با شنیدن اسم ژومی چهره هایشان تغییر کرد. دونگهه متعجب پرسید: ژومی؟...منظورتون همون ژومی بورنه؟...یکی از رئیس های باند شکارچی قلب...

شیوون و کیو  باهم رو به ان دو کردنند و هیوک هم چند قدم جلو آمد گفت: منظورتون چی بود؟...ژومی قراره به کدوم بار بیاد؟...شیوون و کیو به هم نگاه کردنند و

نظرات 2 + ارسال نظر
رویا چهارشنبه 3 شهریور 1395 ساعت 02:23

خخخخخخخخ!
من مرگ این شرط بندى اینا شدم!
کیو چه عصبانى شد!
کلاً اینا لو رفتن!
دستت درد نکنه!
خیلى قشنگ و خوشمل بود گلم!

اره اون دوتا سرخوش شرطبندی کرده بودن
اینا هم که لو رفتن
خواهش میکنم خوشگلم...خوشحالم که از این قسمت خوشت اومد

ghazal سه‌شنبه 2 شهریور 1395 ساعت 20:24

ینی این قسمت،پر از سوتی بوداااالو رفتن وونکیو لو رفتن تحقیقات مخفی اینا
عالی بود ممنون

اره این قسمت فقط این بدبختا لو رفتن اونم توسط ایونهه فضول
خواهش میکنم گلم.... دوستت دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد