SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

افسون نگاهت 14


سلام دوستای گلم


با یه قسمت دیگه این داستان زیبا اومدم...از نویسنده گل نازنینش ...مریم عزیزدلم ممنونم که به حرفام گوش کرد ...یه دنیا ازش ممنونم... خیلی خیلی بهم لطف داری مریم جون...دوستت دارم


بفرماید ادامه

 

 


جلوی در خونه ی لیتوک بود نیازداشت باکسی حرف بزنه درمورداون اتفاق دیروز....خب کارش اشتباه محض بود هیچ دلیلی برای توجیحش نداشت ولی ناراحت یا پشیمون نبود اصلا مگه میتونست ناراحت باشه ؟وقتی توی عشق ولذت غرق شده بود؟؟؟

با باز شدن در با قیافه ی داغون لیتوک مواجه شد صورتش رنگ پریده ولاغرشده بود زیرچشماش گودافتاده بودوبه طرزعجیبی اشفته به نظرمیرسید شیوون نگرانش شد یعنی ازقبل نگرانش بود ولی نمیدونست موضوع انقدر جدیه انقدر که محولیتوک شده بود وتجزیه تحلیلش میکرد یادش رفت داخل بره

-ببینم قراره همونجا ایست کنی؟

شیوون با صدای لیتوک به خودش اومد وکفشاش وبا کفشای روفرشی عوض کرد وداخل رفت:هی توچته؟خاله جون همش میگفت خیلی نگرانته ولی فکرنمیکردم تا این حدجدی باشه

لیتوک که انگارمنتظرجرقه ای باشه اشک توی چشماش جمع شد:شیوون

شیوون با دلسوزی دوستش وکه به نظر خیلی شکسته میومد بغل کرد:احمق چت شده؟داری من وسکته میدی؟حرف بزن دیگه نکنه داری میمیری؟

لیتوک همونطورکه توی بغل شیوون بود ویشگونی ازباسنش گرفت:عوضی زبونت وگازبگیر

-خب پس چته؟

لیتوک ازشیوون جدا شد وروی مبل نشست وشیوون به طبعیت از اون روی مبل روبه یش جا گرفت چند ثانیه بینشون سکوت بود وشیوون داشت از نگرانی وکنجکاوی میمرد ولی به دوستش اجازه داد کمی اماده بشه لیتوک سرش وبالا اورد :کیبوم بهم گفت عاشقمه

انقدر این موضوع وسریع وناگهانی گفت که شیوون اولش متوجه نشد که چی میگه وبا چند ثانیه تاخیر مغزش حرف لیتوک وحلاجی کردو فهمید :ها؟؟؟کیبوم عاشقته؟؟؟؟

لیتوک سرش وبه نشانه ی مثبت تکون داد شیوون به مبل تکیه زد هنوزیکم متعجب بود:خب انتظاراین موضوع ورونداشتم بااون اخلاق سگت کیبوم دوستت داشته باشه دستش وزیر جونه اش زد وپرسشی به دوستش نگاه کرد:خب الان تو به خاطر این موضوع خودت واین ریختی کردی؟

لیتوک لبش وگاز گرفت وبا صدای اروم گفت:منم دوستش دارم

ابروهای شیوون بالا رفت :واقعا؟؟؟این ودیگه اصلا فکرنمیکردم

لیتوک سرش وروی پاهاش گذاشت :خودمم فکرنمیکردم

-خب الان به من بگو دقیقا مشکلت چیه؟تو اون ودوست داری اونم تورودوست داره این وسطم کسی نیست. دیگه چه مرگته؟

دوباره اشکاش داشت گونه هاش وخیس میکرد:همین شیوون همین مشکله من نمیتونم انقدر شجاع باشم که هرجا رفتم بگم یه پسر عشقمه ودوست پسر دارم نمیتونم نگاه مردم وروی خودم تحمل کنم ازهمه مهم تر مادرم اون هیچوقت این موضوع رو قبول نمیکنه حتما من واز خودش  میرونه من نمیتونم همین جوری چشمم وروی مادرم ببندم اون تمام جوونیش وصرف من کرده حالا میخواد تا چندساله اینده نوه وعروسش وببینه من نمیخوام ناامیدش کنم  لیتوک عملا داشت هق هق میکرد :من یه ترسوم که لیاقت عشق کیبوم ونداره   شیوون نمیتونست کاری جزدراغوش گرفتنش انجام بده :تو به کیبوم چی گفتی؟

-گفتم ازش متنفرم ونمیخوام ببینمش اوه خدای من چطور تونستم این وبهش بگم ؟؟؟ وگریش شدت بیشتری گرفت

-اوه بس کن لیتوک مثل دخترای پونزده ساله نشستی اینجا داری فین فین میکنی که چی بشه اینجوری هیچی درست نمیشه بلند شو برو صورتت وبشور تا یه فکری کنیم با رفتن لیتوک سرش وبین دستاش گرفت ابی از لیتوک گرم نمیشد اگه میخواست صادق باشه دلیل لیتوک براش فوق العاده مسخره بود مطمئنا درمورد مشکل شیوونم نمیتونست راه حل منطقی ارائه بده باید خودش یه جوری به ینهو قضیه رو میگفت

*************************************************************

هیچل هنوزنتونسته بود حالت های جدید دوستش وهضم کنه کیو از دیروز تا حالا یه ادمه دیگه شده بود امروز صبح که دیده بودتش یکم لنگ میزد ومعلوم بود کمردردداره ولی سعی میکرد به این موضوع فکرنکنه که چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه :گفتی چی میخوای بخری؟

کیو همونطور که به جلوش نگاه میکرد ورانندگی میکرد جوابش وداد:پیانو

-چه خوب میخوای پیانوزدن وازسربگیری فکرکردم دیگه فراموش کردی

-خب خودمم میزنم ولی دراصل میخوام برای کسی هدیه کریسمس بگیرم

نیازبه هوش بالایی نداشت که حدس بزنی کیوهیون برای چه کسی میخواد همچین چیزی بگیره :کیوهیون توفکرمیکنی ....با متوقف شدن ماشین حرفش نصفه موند کیو از ماشین پیاده شد:یالا هیچل مگه نگفتی میخوای برای اون خرگوش هدیه بخری

این کیوهیون زیادی خوشحال بود با حرص از ماشین پیاده شد ودنباله کیو راه افتاد کیوهیون بین سازهای مختلف میچرخید ونظرمیداد وهردفعه که هیچل میخواست حرفی درمورد رابطه اش بزنه بحث وعوض میکرد اخر سر هیچل طاقت نیاورد ودست کیو رو به زورگرفت واز فروشگاه بیرون اورد:هی تو چه مرگته کیم هیچول

هیچل صداش وکمی بالا اورد:توچرا انقدر سرخوش شدی؟فکرکردی حالا که باهاش خوابیدی همه چی درست شد؟اصلا تو میدونی اون سفرکاری که پدربزرگت توی اون درگیری های احساسی که داشتی برات ترتیب داد وما فکرمیکردیم یه کلکی میخواد سوار کنه وتو نرفتی برای چی بود؟به خاطراین بود که تو با بل اشنا شی وقتی اون کنسل شد اقای چو هیچی نگفت که خودش خیلی عجیب بود ولی وقتی بل وتوی مهمونی دیدم فهمیدم کاسه ای زیرنیم کاسه است وحدسم درست بود با ادغام شرکت تو با اقای مانرزاونم از طریق ازدواج سرمایه وقدرت بی حد واندازه ست که سرازیر میشه وتو فکرمیکنی پدربزرگت بیخیال این موضوع میشه؟؟؟؟اخم های هیچل توی هم رفت وبه کیو که حالا دیگه نمیتونست برق توی چشماش وببینه نگاه کرد ازاینکه خوشحالی دوستش ونابود کرده بود احساس گندس داشت ولی نمیخواست کیو الکی امیدوار بشه که بعئا بدنرضربه بخوره

کیو تک تک حرفای هیچل وقبول داشت اصلا وقتی شب مهمونی با بل خوابیده بود حدس میزد یه اتفاقاتی داره میفته ولی اون فقط میخواست کمی خوشحال باشه اما هیچل با کوبیدن واقعیت برسرش تمام ذوق وشوقش وازش گرفت

هیچل بازوی کیو رو گرفت:بیا فعلا بیخیال پیانو واین چیزا بشیم ویه فکری به حاله اون پیرمرد کنیم باشه؟

کیو بدون هیچ حرفی سوار ماشینش شد وبا قرار گرفتن هیچل کنارش پاش وروی گاز گذاشت هنوزکمی ازراه افتادنشون نمیگذشت که گوشی کیو زنگ خورد با دیدن شماره پدربزرگش  نفس عمیقی کشید وجواب داد:بله ؟

-سلام پسرم حالت خوبه؟

-ممنون خوبم

-میخواستم زنگ بزنم وبرای فرداشب دعوتت کنم یه شام خانوادگیه دوست دارم توهم باشی خیلی وقته که باهم نبودیم

اخم کرد مطمئن بود فقط یه شام خانوادگی نیست از طرفی نمیتونست پدرش وتحمل کنه ولی دلیلی نداشت که بخواد این دعوت به ظاهر خانوادگی ورد کنه:باشه پدربزرگ میام

-خوبه منتظرتم با قطع کردن گوشی به هیچل نگاه کرد:میرم ببینم دیگه چه خوابی برام دیده

 

نظرات 5 + ارسال نظر
Sheyda یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 23:47

از دست لیتوک و کارهاش
کیو با اون گندی که تو مهمونی با بل زده میتونه از زیر نامزدی با بل در بره
مرسی عزیزم

بله بله ...چی بگم
هی چی بگم از دست کیو
خواهش عزیزدلم

هستی دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 23:52

همین؟
چرا انقزه کم؟
هنوزم ک توایت داستان اندر خم یک کوچه ایم!!!

خوب اره...نویسنده اش همین قدر مینویسه...
هی چی بگم

ghazal دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 21:13

ممنون مث همیشه عالی ولی هنوزم ک هیچ گرهی از داستان باز نشد ولی بازم عالی بود
اون نظر قبلیم مال دیشبه!!پست چند دقیقه نصفه آپ شده بود!!

هی چی بگم..همش گره های بیشتر ی باز میشه
ممنون خوشگلم
شرمنده ..میدونم دیشب اشتباه شده بود...واقعا شرمنده

tarane دوشنبه 3 خرداد 1395 ساعت 20:52

سلام عزیزم.
این شیوون هم رفت مثلا با تیکی درد و دل کنه و ازش راهکار بگیره . خودش سنگ صبور شده بود . یکی باید تیکی رو اروم میکرد . واقعا اخرش خودش باید مشکلش رو حل کنه.
کیو هم گرفتاره اون وسط . واقعا معلوم بود این پدربزرگش یه نقشه هایی داره . کیو هم رفت به قول خودش برای خوش گذرونی خودش رو انداخت تو تله ی اینا به خاطر یه شب.
نکنه دختره بیاد بگه من حا/مله ام تا خودش رو اویزون کیو کنه؟ از اینا هیچی بعید نیست . تازه از اون طرف شیوون هم میره یه وقت با یونهو به هم میزنه بعد این طرف کیو کارش گیر بشه ، یوون ضربه ی بدی میخوره .
مررررسی گلم و ممنون از نویسنده عااالی بود.

سلام عزیزدلم
اره بیچاره شیوونم
همینو بگو..کیو جز گند زدن کاری نمیکنه
هی چی بگم از دختره... واقعا ادم نمیدونه سرنوشتش چی میشه
خواهش عزیزدلم...من ازت ممنونم که میخونی داستانو این همه کامنت قشنگ و بلند میزاری...عاشقتم...ممنون خوشگلم

ghazal یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 23:55

هان؟؟؟
چی شد؟همین؟؟

شرمنده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد