SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

افسون نگاهت 3


سلام دوستای گلم....

 خوب راستش  نویسنده این داستان اصلا راضی نیست.... میگه کسی داستانشو دوست نداره نمیخونه... من میگم میخونن ..اونم میگه چرا کامنت نمیزارن... خب من موندم چی جوابشو بدم... اخه اینو دیگه راست میگه..جز چند نفر  که زحمت میکشن من مدیونشونم براموم کامنت میزارن بقیه  دیگه هیچی.... راستش هر چی میشه کامنتا کمتر میشه... خوب ادم ناامید میشه دیگه .... نمیدونم به نویسنده ش چی بگم... فقط راضی کردم که به نوشتن ادامه بده...به امید کامنت بیشتر   ..همین دیگه...

بفرماید ادامه ...

 

صدای دلنشین وزیبای پیانوفضای خونه روپرکرده بودخونه گرمای عجیبی داشت دیگه اون سرمای همیشگی واحساس نمیکرد

اب دهنش وقورت دادبی اختیار به سمت منبع صدا که میدونست شیوون اونجاست حرکت کرد مات تابلوی هنری روبه روش شد هیچ چیزی در اطرافش نمیدید فقط اون شاهزاده رویایی که پشت پیاتو طنازی میکرد وبا اون اهنگ مسحورکننده قلب کیو رو به تپش می انداخت برایش جلوه داشت انگشتان کشیده ومردانه شیوون هنرنمایی میکردن ونشان از مهارت صاحبشان داشتند کیو انقدر غرق شده بود که متوجه تموم شدن اهنگ نشد با صدای کیبوم به خودش اومد:

-تو کی اومدی ؟اصلا برای چی این وقت روز اومدی؟

با بی میلی نگاهش واز شیوون که با تعجب به او نگاه میکرد گرفت:تو خودت این وقت روز چیکارمیکنی معمولا این موقع ها درحال گند زدن بودی

کیبوم به جای ناراحت شدن لبخند مسخره ای زد:میخواستم پیش شیوون دوست عزیزم باشم

لوهان با هیجان کودکانه ای رو به شیوون گفت:شیوونی این همون کیو هیونگمه که برات میگفتم

شیوون نگاه بهت زده اش را دوباره به کیو دوخت فکر میکرد دیگه اون ونمیبینه ولی حالا به عنوان یکی از اعضای خانواده چو باهاش  روبه رو شده بود نمیدونست چی بگه فقط مثل احمق ها بهش زل زده بود

-تا کی قراره مثل جن زده ها بهم زل بزنی؟

با این حرف کیو از جاش بلند شد تعظیم کوتاهی کرد:از اشنایتون خوشبختم

کیو دستاش و تو جیبش کرد:لازم نیست جوری رفتارکنی انگار منونمیشناسی

دراصل شیوون واقعا کیو رو نمیشناخت وجز یه اسم هیچی از اون نمیدونست

کیبوم تقریبا فریاد زد:یعنی شما دوتا همدیگه رو میشناسین؟اخه چه جوری؟

کیو بی توجه به سوال کیبوم به شیوون گفت:اگه کارت تموم شد میرسونمت

شیوون کوله اش را روی دوشش انداخت -نه خودم میرم

-من کاری ندارم میتو نم برسونمت هواهم ابریه ممکنه بارون بیاد

کیبوم با دهان باز به رفتاربرادر بزرگترش نگاه میکرد کیو از اون دسته ادمای همه چی تمومی بود که خودش وبالاتر از دیگران میدید با کسی صمیمی نمیشد وتنها دوستی که داشت هیچل بود وخب با ادمایی که جز طبقه مرفه جامعه نبودن ترجیحا حرف نمیزد وحالا متوجه شد شیوون ومیشناسه کسی که ازنظرمالی خیلی پایین تر از اونهاست واز همه مهم تر بهش پیشنهاد داد که میرسونتش وبراش ابراز نگرانی کرد کارایی که تقریبا برای هیچکس انجام نمیده میدونست کیو به پسرها بی علاقه نیست یعنی...سرش وبا شدت تکون داد که این افکار از ذهنش پاک بشه "نه شیوون ادمی نیست که بخواد با یه پسر باشه یا شایدم هست ولی من نمیدونم"وحشت زده به جایی که شیوون نشسته بود والان لوهان اونجا رو پر کرده بود نگاه کرد"نه اینا فقط فکرای منحرفانه ی منه چه عیبی داره که کیو بخواد تغییرکنه"با یاد اوری صورت جذاب وتن سکسی شیوون نالید:نمیشد حالا با یکی که انقدر جذاب نباشه تغییر کنه

دستی روی شونه اش احساس کردوجا خورد:هی کیبوم چت شده سه ساعته دارم صدات میکنم معلوم نیست داری به چی فکر میکنی

به حالت عادیش برگشت به تیفانی که با پیراهن کوتاه صورتیش دوست داشتنی شده بود لبخند زد:تو انقدر اسم منو زیبا صدا میکنی که دوست دارم بیشتر اون وبشنوم برای همین خودم وبه نشنیدن میزنم

تابی به موهای بلندش داد:انقدر خودشیرینی نکن دیدم کیو اومد ولی هرچی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم تومیدونی کجاست

با دلسوزی به دختر عموش نگاه کرد اگه فکر های اون درست باشه بیشترین کسی که ضربه میخورد تیفانی بودواین موضوع قلب اون وبه درد میاورد:نمیدونم گفت کار داره

-معلم موسیقی لوهانم رفت؟اون خیلی عالی میزد مامانمم خیلی خوشش اومده بود دوستت واقعا با استعداده

لبخند زورکی زد:درسته همینطوره حالا اینارو ولش کن بیا میخوام تابلوی جدیدم وبهت نشون بدم وتیفانی وبه دنبال خودش کشوند

 

ازسکوت ماشین عصبی شده بود از طرفیم حرفی برای گفتن نداشت اصلا نمیدونست این ادمی که کنارش داره با خونسردی رانندگی میکنه کی هست اصلا همچین ادمی اون شب با اون وضعیت داغون جلوی در خونه ی اون چیکار میکرد یه جورایی اون وفراموش کرده بود وغرق مشکلات خودش شده بود غافل از اینکه یکی از بزرگترین دقدقه های فکری کیو شده بود

-پس خونت وعوض کردی؟

نگاهش واز بیرون گرفت :-اوهوم به خاطر یه سری ازمشکلاتم مجبور به این کار شدم

با این حرف شیوون به فکر فرو رفت یعنی چه مشکلاتی داشت میدونست اگه بپرسه جوابی دریافت نمیکنه خودشم ادم فضولی نبود یعنی کلا زندگی دیگران براش اهمیتی نداشت

-نگفته بودی از خانواده چو هستی؟

-تو نپرسیدی در واقع تو هیچی از من نپرسیدی

ابروهاش وبالا انداخت:تو هم ازم چیزی نپرسیدی

-یعنی اگه بپرسم جواب میدی

-اممممم تا حدی که بتونم

صدای ضبط وکم کرد:خب دوست دختر داری؟

از سوال کیو خندش گرفت فکر نمیکرد همچین چیزی بپرسه:نه ندارم حواست باشه ادرس واشتباه نری

-دوست پسرداری؟

شیوون با شنیدن این سوال تو خودش رفت وجوابی نداد جوری که کیوفکر کرد از سوالش ناراحت شده:من منظوری نداشتم اصلا بیخیالش

شیوون سرش وتکون داد وتا اخر مسیر حرفی نزد کیو هم سعی در عوض کردن جو نداشت نفهمید شیوون به خاطرماهیت سوال ناراحت شده بود یا برای چیر دیگه ای بود با نگه داشتن ماشین به خودش اومد:کدوم خونه ی توئه؟

-مرسی خودم بقیه ش ومیرم

-هی تو گوشی داری؟

-معلومه که دارم

کیو گوشیش واز جیبش دراورد:شمارت وبگو

بعداز گفتن شمارش با خدافظی کوتاهی از ماشین پیاده شد که صدای کیو رو از پشت سرش شنید:جواب سوالم وندادی

خودش وبه نشنیدن زد وراهش وادامه داد احساس خوبی نسبت به دیدن کیو یا دوست شدن با اون نداشت نه اینکه از کیو بدش بیاد یا یه همچین چیزی اتفاقا کاملا برعکس بودبدون هیچ دلیلی اولین باری که اون ودید کشش عجیبی نسبت به کیو تو خودش احساس کرد وهمین موضوع اون ومیترسوند وبهش نوید دردسر بزرگی ومیداد

 

با دقت به حرفای هیچل گوش میکرد:یعنی باباش الان زندانه؟

هیچل شکلاتی تو دهنش گذاشت:اره مثل اینکه پول قرض میکنه بزنه به یه کاری که ورشکست میشه قرضشم نمیتونه بده اون یاروهم میندازتش زندان

اخم هاش وتو هم کرد:مادرش چی؟

-خیلی وقت پیش فوت کرده دستش وزیرچونه اش گذاشت وانگار که چیزی بخواد کشف کنه به کیو خیره شد:حالا این پسره چرا برای تو مهم شده؟

-گفتی دوست پسریا دوست دختری نداشته؟

فوتی کرد رسما سوالش ونادیده گرفت:درحال حاضر که چیزی نداره البته مطمئن نیستم شاید همین الان که داریم حرف میزنیم یکی مخش وداره میرنه

اصلا به حرفای هیچل گوش نمیکرد"پس مشکلاتش این بوده؟داره برای ازادی پدرش پول جمع میکنه ولی این رقم بالارو میخواد فقط از راه تدریس پیانو دربیاره؟"حالا میفهمید چرانگاه شیوون اون شادابی اولین بارش ونداشت حتما براش سخت بوده خونه ای که سالها توش رندگی میکرده رو بفروشه البته کیو به این احساس اشنایی نداشت ولی شیوون با او خیلی فرق داره

هیچل به مرد جذاب درون عکس نگاه کرداخرین باری که کیو از اوخواست امارکسی ودربیاره اخر خوشی نداشت وحالا نمیدونست این پسر چه ربطی به کیو میتونه داشته باشه که انقدر اون وبه فکر فرو برده...

ازملاقات با پدرش برمیگشت ازدیدن پدررنجور وبیمارش پشت میله های زندان بغضش گرفته بود تقصیر او بود پدرش برای تحقق ارزوهای دور ودراز او دست به همچین کاری زد وگرنه پدر ساده ی او کجا دنیای کثیف وبزرگ تجارت کجا به سرش زده بود دانشگاه وول کنه ولی پدرش انگار که ذهنش وبخونه بهش گفت اگه این کار وبکنه هبچ وقت اون ونمیبخشه ار طرفی قلب بیمارپدرش معلوم نبود تا کی فضای زندان وتحمل میکنه احساس درموندگی همه ی وجودش وپر کرده بود صدای زنگ گوشیش بلند شد با دیدن شماره لیتوک جواب داد:بله لیتوک؟

-شیوون کجایی؟حالت خوبه؟

-اره خوبم نزدیک خونه ام

-خونه ت رو ولش کن بیا اینجا

فکربدی نبوددلش برای خاله هم تنگ شده بود:باشه پس به خاله بگو غذای مورد علاقه مودرست کنه

صدای خنده ی لیتوک بلند شد:باشه تو فقط بیا منتظرم

حوصله ی راه رفتن نداشت یه تاکسی گرفت وبه سمت خونه ی لیتوک رفت

خاله ی مهربانش مثل همیشه با مهرومحبت شیوون وبغل کرد شیوون برای او یاداور دوست دوران جوانی اش بود برای همین بسیار برای او عزیزبود :خوبی عزیزم چرا انقدر لاغر شدی

گونه ی هی جین وبوسید:چون خاله ی خوشگلم وندیدم انقدر غصه خوردم که لاغر شدم

-ای پسره ی لوس تا یه هفته حق نداری از اینجا بری فهمیدی؟

لبخندی زد:هرچی شما بگید

لیتوک بازوی شیوون وگرفت:مامان تو برو غذاتو درست کن دیگه من با اجازه این پسروقرض میگیرم واون تو اتاقش کشید ودر وبست:خب بگو از بابات چه خبر

روی تخت نشست:چه خبری میخواد باشه همه چی مثل همیشه ست

-کار چی شد؟

-هیچی فعلا چیزی پیدا نکردم یه اموزشگاه بود ولی هیچ جوره ساعتاش با کلاسام تنظیم نمیشد

لیتوک کنار شیوون نشست :ببین من خیلی فکر کردم

با کنجکاوی به لیتوک نگاه کرد :درمورد چی؟

-در مورد همین دیگه به نظر من تو باید از کیوهیون کمک بگیری

چشماش تا حد ممکن درشت شد:چی میگی؟عقلت واز دست دادی اصلا مگه تو کیوهیون ودیدی؟

-ندیدم ولی تو که باهاش دوست شدی میتونه بهت کمک کنه

-من از کیبوم که بیشترازکیوهیون میشناسم کمک نخواستم بعد به کسی که یه مدت دیدمش چی بیام بگم

-اون کیبوم عرضه نداره ولی من شنیدم برادرش خیلی ادم موفق وباهوشیه تازه قراره اون شرکت وبه ارث ببره

نفس عمیقی کشید:خیلی به مخت فشار نیار محاله این کار وبکنم لیتوک با حرص بالشت توی دستش وبه صورت شیوون کوبید:مردم دربه در دنبال اشناهای دم کلفت میگردن اون وقت خدا واسه این از اسمون میفرسته ولی کیه که شکرگذاز باشه

لبخند پهنی زد:-من همیشه شکرگذارخدا هستم

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
aida چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 21:04

باووو تیکی حرفایی میزنیا
عههه راستی یه چیزی... در این پروسه ی عاشق شدن یه وقت لوهان با شیوون رابطه برقرار نکنه؟!!!
شیوونی گناه دارهههه بچم..پوووففف دلم میسوزه
عالیههه مرسی
آیدا این فیکو خیلی خیلی دوس

تیکیه دیگه بیخیال...
اینو دیگه نیمدونم... داستان من نیست که ..من نمینویسمش...نمیدونم...
خدارو شکر که دوسش داری

Sheyda سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 21:04

کیبوم تو ذهنش تاکجاها رفتکیو چه راحت خودش رو لو داد
مرسی عزیزم

خوب حالا درست شد تو ذهنت...
اره دیگه کیو بیخیاله...
خواهش خوشگلم...

مریم سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 00:59

عالی بود لایک

ممنون عزیزم

tarane دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 23:34

سلام گلم.
بیچاره وونی باید کلی سختگس بکشه تازه شاااید بتونه باباش رو نجات بده خیلی براش سخته.
اخرش هم فکر کنم مجبور شه بره به کیو بگه . شایدم کیو خودش بیاد بهش پیشنهاد بده کمکش کنه . امکان داره در برابرش بخواد شیوون باهاش باشه؟یا اول پیشنهاد دوستی بده و بعد کمکش کنه؟
به هر حال هر اتفاقی باید بیفته.باید صبر کرد ودید
به نویسنده ی عزیز داستان بگو ما کارش رو دوست داریم . و امیدواریم ادامه بده .
ممنون از تو و نویسنده ی گل داستان.

سلام نازنینم..
اره خیلی براش سخته...
خبو چی بگم..هر چی بگم لو میره خوب...
اره باید صبر کنی....
اون که مجبوره ادامه بده...من مجبورش میکنم...
خواهش میکنم خوشگلم... منم ازت ممنونم

hanie دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 22:30

من خیلی این فیک دوس دارم.متفاوته.دست نویسنده اش درد نکنه.

اره خیلی قشنگه... دستش درد نکنه

maryam دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 22:12

سلام مرسی ازکسایی که فیکم ومیخونن درمورد فقیربودن شیوونم, پول کیو وشیوون نداره این پولدارباشه انگاراون یکی پولداره اصلا غصه نخورید

ممنون مریم جون از داستان قشنگت...خسته نباشی عزیزم...

ریحانه دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 20:38

سلام دستت درد نکنه....
به نویسندش بگو ادامه بده عالیه من دوسش دارم هرچند که به شیوون فقیر تو فیکا عادت ندارم ولی کیو خفن دوس دارم
اخی کیو عاشق شده میخاد برسونتش چقدر یهو کیو تغییر کرداز تیفانی متنفرم الهی کنه نشه بچسبه به کیو که دیگ هیچی

سلام ..خواهش میکنم عزیزدلم...
اره برای منم شیوون فقیر یه جوریه...
اره کیو یهو شد کیو مهربون...
اینو نمیدونم که تیفاتی میچسبه بهش یا نه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد