SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

طلسم عشق 5


 


سلام دوستای گلم


اینم از این قسمت ...

 

طلسم پنجم


پاییز 16 دسامبر 2012

دستانش را به روی سینه اش گذاشته بود پای راستش به روی پای چپش بود چشمانش را بسته بود با تکیه دادن به پشتی صندلی نشسته بود ، میدانست تمام نگاها به اوست ، به هیبت مرد جوانی که اندام خوش تراشش در کت وشلوار توسی وبلوز سفید خوش حالتر نشان میداد موهای بلند مشکی اش  که پف خاصی داشت چهره بی نقصش دل هر ببیننده ای را برده بود .

 صداهای پچ پچ اهسته ای را میشنید: چقدر خوشگله ؟...مطمینی مرده؟...اره مرده... اسمش مردونه ست ...چو کیوهیون...کیوهیون مرده دیگه؟...اصلا نگاه کن چه هیبتی داره؟...قد بلند ..چهره شا با اینکه خوشگله ولی مردونه ست...  ولی اونو جایی دیدمشا؟...کجا دیدیش؟...مزخرف نگو...پرونده شو دیدی ؟...نه ...بابا چی میگید شما...این مکنه شیرینه دیگه...مکنه شیرین ؟...یعنی چی؟...لقبشه؟...این لقب برای چیه؟...چیکارست؟...نه بابا ...مکنه شیرین  اینجا چیکار میکنه؟...مزخرف نگو...اون به این کارا احتیاج نداره... هیییییی شما دارید چی میگید؟...عوض اینکه به خوشگلیت توجه کنید ...دارید چی بهم میبافید...وااای چرا چشاشو باز نمیکنه.... میخوام چشای خوشگلشو ببینم... هییییییی یعنی چی؟... این حرفا چیه؟...مثلا تو مردی؟...نکنه تو گی ای؟....مزخرف نگو...گی چیه؟...اخه این موجود اینقدر خوشگله که ادم دیوونه میشه...

با شنیدن حرفها لبخند کجی زد لبخند کجی که دویل بودنش معروف بود؛غرور مردانه و همیشگیش لبخندش را کمرنگ کرده بود  ؛ این حرفها برایش تازگی نداشت ، پا به هر کجا میگذاشت همین حرفها را از زنها ومردها میشنید ، میدانست تمام چشمهای افراد اطرافش الان به اوست ، خواسته همه شان چیست ، ولی او برای انها وقت نداشت ،طعمه او حالا پشت در بسته نشسته بود منتظر او بود ، ساعتی قبل از طرف شرکت تماس گرفته شده بود او را یکی از کاندیدای نهایی برای مانکن جدید شرکت خواسته بودنند ، از او خواستند به شرکت بیاید برای مصاحبه ، چویی شیوون شخصن میخواست با او حرف بزند ، البته شیوون با بقیه کاندیدها هم خودش حرف میزد .

او خود مطمین بود که انتخاب میشد ، حال هم میدانست که این مرحله راهم با موفقیت طی میکند ، خود را انتخاب شده میدانست امکان نداشت کسی زیبای او را ببیند و شیفته اش نشود ، حال که این مرحله را با موفقیت  طی کرده بود فقط یک مرحله دیگرمانده بود ، دیدن چویی شیوون ، تصور چهره بهت زده شیوون که با دیدنش مات میشد لبخندش را پررنگتر کرد ، میدانست شیوون درمقابل زیبای بی وصفش دوام نمیاورد ، اگه عاشق هزاران زن هم بود با دیدن همه ان عشق ها را فراموش میکرد او را برای شب به تختش دعوت میکرد ، این را از تجربیاتی که تا حالا به دست اورده بود میدانست ، صدای او را از افکارش بیرون اورد : اقای چو بفرماید ...نوبت شماست...چشمانش را باز کرد مرد جوان زیبا رویی جلویش ایستاده بود ، چهره زیبای مرد که معصومانه بود با اخم جدی نشان میداد بی تفاوت به او نگاه میکرد ، نگاهش مثل بقیه بهت زده و ستونی نبود بلکه خشن به او نگاه میکرد واین تعجب کیو را برانگیخت ، با تعجب با سر تعظیم بسیار کوچکی به مرد کرد ، مرد جوان با دست به در بزرگ اتاق در راهروی روبرو بود اشاره میکرد گفت: از این طرف ....

کیو بلند شد لبه کتش را گرفت قدری کشید و مرتبش کرد با نوک انگشت موهای کنار گونه اش را به پشت گوشش گذاشت نگاهی به اطراف کرد که دید کلی زن و مرد کنار دیوارها ودر اتاقها  و میزهای  سالن ایستاده اند به او خیره شدند ، لبخند خیلی کمرنگی زد با قدمهای اهسته و مطمین اما شق ومحکم  برای صید شکارش به طرف اتاق رفت .

مرد جوان جلو راه میرفت کیو پشت سرش به طرف راهرو میرفتد ، مردی از در ورودی بزرگ اتاق بیرون اورد با چهره افسرده نگاهی به انها کرد با دیدن کیو چشمانش گرد شد با قدمهای اهسته از کنارشان رد شد. به دراتاق  رسیدن  که زنی از پشت سر انها صدا زد: سونگمین شی...میشه بیای؟...مرد جوان که حالا کیو اسمش را میدانست سونگمین است به عقب برگشت به زن گفت: باشه الان میام... سونگمین با انگشت چند ضربه به در زد صدای از داخل گفت: بفرماید...سونگمین در راه باز کرد با دست به کیو اشاره کرد که داخل شود.

کیو با سر تکان دادن به طرف در رفت ، نمیدانست چرا ولی از وقتی فهمید شیوون روحگیر است واینکه از عشقش به همسرش و زندگی پر دردی که داشت وبا از دادن عشقش وانتظار با خبر شد، انتظار دیدن یک مرد خشن و سرد را داشت ، مردی که افسرده وبی روح باشد ، مردی که با دیدن او یخ قلبش اب شود ، زندگی اتشین را شروع کند . به خود مطمین بود میدانست با قیافه بی نظیری که داشت احتیاج به دلربایی نداشت ، ولی شیوون مردی بود که عاشق زنش بود باید قدری دلربایی میکرد تا عشق مرده را با همان نگاه اول از دلش بیرون میکرد.هر چند کیو اهل دلربای نبود؛ او مکنه مغروری بود که همه به سوئیش میامدند و عشق التماس میکردنند  پس به خود اطمینان داد که شیوون با دیدن چهره زیبایش عاشقش میشود.

کیو مطمین از خود سر راست کرد قدری سینه اش را جلو داد نگاهش را بی تفاوت کرد چشمانش ریزشد با طرنازی خاص خودش قدم به داخل اتاق گذاشت ؛ که چشمان ریزش قدری گرد شد ، او که انتظار یک اتاق تاریک و بی روح را داشت که حتی در روزهم با لامپ اتاق را روشن شود شگفت زده شد، اتاق بسیار بزرگی با فضای بسیار روشن بود که لحظه ورود نور به چشمان میتابید ، دو پنجره بزرگ تمام قد که کرکرهایش کشیده شده بود در وسط اتاق یک میز و صندلی بزرگ مشکی که جلویش چهار مبل چرمی مشکی و یک میز مستطیل شکل میانشان بود ، یک گلدان بزرگ چینی کنار یک پنجره و یک گلدان سیمی با گلهای مصنوعی رزسرخ و سفید و ابی و صورتی در کنار پنجره بود ، چند گل طبیعی با برگ های سبز پهن به روی سه پایه ای در گوشه اتاق جا داده بود ، یک گلدان رز سرخ هم روی میز بود ، چشمانش از این همه روشنایی اتاق گرد شد.

عطر مردانه در اتاق پیچیده شده بود او را مست و دیوانه کرده بود توان هرحرکتی را از او گرفته بود ، صدای بسته شدن در پشت سرش همراه با صدای مردانه رسایی که گفت: روز بخیر...بفرماید بنشینید... او را به خود اورد ، همانطور که به صاحب صدا نگاه میکرد ناتوان در پاسخ دادن با قدمهای لرزان بی اختیار به طرف مبل رفت . او که با اقتدار و قدرت برای شکار وارد اتاق  شده بود نمیدانست چرا حال جادو شده بود ، بی اختیار به جلو قدم بر میداشت با چشمانی خمار ومسخ شده به مرد جوان که جلوی میز روبرویش نشسته بود خیره بود.

با نشستن به روی مبل با چشمانش از جز جز صورت مرد میچشید ، موهای مشکی خوش حالت ، پیشانی بلند که باند زخمی کوچکی گوشه راست شقیقه اش چسبانده بود ، چشمان درشت مشکی اش با مژهای بلندش لبان خوش حالت صورتی رنگش  ،  گونه های صافش که با لبخند چاله های عمیقی که قلبش را  لرزانده بود ، نگاهش به پایین سرید ، گردن بلندش شانه های پهن ومردانه اش با سینه های خوش فرمش که با پوشیدن پیراهن مردانه سفید قابل رویت بود ، با کت وشلوار مشکی که به تن داشت اندامش را چه زیبا و خوش حالت نشان میداد.

صورت جذاب و اندام خوش فرم شیوون کیو را جادو کرده بود که  قرار بود جادو کند خود جادو شد ، ضربان قلبش را به شدت بالا برده بود خون دررگهایش میجوشید ولی بی حس و ناتوان شده بود ، طلسم شده با چشمانی خمار خیره به شیوون بود که با صدای دلنشین شیوون  به خود امد : اقای چو کیوهیون؟...درسته؟... کیو به سختی اب دهانش را قورت داد تا گلویش تر شود سعی کرد هیجان درونش در صدایش مشخص نشود نلرزد گفت: بله....

شیوون چشم از پرونده جلوی خود برداشت با سر راست کردن رو به کیو با تبسمی گفت: اقای چو شما چهرتون از عکستون خوشگلتره...میشه گفت شما با این قیافه و اندام مناسبتون اولین گزینه ما به حساب میاد...فقط باید یه چیزای ازتون بپرسم...کیو  از تعریفی که شیوون از چهره اش کرد طپش قلبش دو برابر شد ، با انکه تعریف های بهتری را هر روز هزاران بار از همه میشنید ولی این جمله گویی زیباترین و بهترین تعریفی بود که تا حالا شنیده بود .

ولی ایا این تعریف بخاطر شیفته شدن شیوون بود؛ یعنی شیوون درنگاه اول مجذوب  او شده بود؟ ولی نه  نشده بود ، شیوون نگاهش عادی بود ؛ هیچ شگفتی وعشقی دران دیده نمیشد ، کیو  نگاها را میشناخت ؛ در طول روز هزاران نفر عاشقانه وملتمسانه او را نگاه میکردند پس او استاد شناخت نگاه بود ؛ نگاه شیوون نگاه عادی  یک مرد به یک مرد دیگر بود بدون هیچ عطش و خواستنی، شیوون طبق خواسته اش دلبسته اش نشد .

نمیدانست چرا او که برای شیفته و دلباخته کردن شیوون امده بود اینطور اسیر و جادو شیوون شده بود ، شاید بخاطر اینکه شغلش این بود ،ولی او که هیچوقت اینطور اشفته و بیتاب مرد یا زنی نمیشد ، همیشه همه اسیر او میشدند ولی اینبار او اسیر شده بود ، او که برای شکار امده بود خود صید شده بود ، نه امکان نداشت او چوکیوهیون بود ، امکان نداشت او اسیر کسی شود باید به خود میامد ، باید صید میکرد ، باید شیوون را به دام میانداخت باید با نگاهش با صدای طرنازش شیوون را اسیر میکرد ، باید سخن میگفت ، با جادوی صدایش شیوون را شیفته خود میکرد ، پس برای پاسخ دادن نفس عمیقی کشید  ریه هایش را از بو عطر مردانه شیوون پر کرد ، ولی قلبش بی تاب طپش شد  با صدای که به سختی از گلویش خارج میشد نفهید چه گفت: بفرماید...هرچی لازم باشه بپرسید... فقط بپرسید میگم...

شیوون با جواب کیو لبخند زد به مرد زیبا روی جلویش نگاه کرد ، لحظه اول که کیو وارد شد بخاطر چهره زیبایش شک کرد که مرد است یا نه؟ با اینکه اسمش را دیده بود ولی با دیدن چهره اش فکر کرد زنی زیباست در لباس مردانه ولی با شنیدن صدای مردانه اش که رسا و طنین خوشی داشت  به شک خود دردلش خندید ؛ چهره  دلفربیش با اندام خوش تراش و مردانه اش  کاملا متناسب با مانکنی بود.

ولی نگاه عجیب مرد او را اذیت میکرد ،نمیدانست چرا اینطور خیره و عجیب به او نگاه میکند ، علت این نگاه را نمیدانست ، نگاهی بدون هیچ پلک زدنی و مسخ شده. نگاهش شبیه نگاه ژومی و یسونگ  به او بود؛ نه امکان نداشت ؛ از حرفهای دیروز هیوک شک کرد که ژومی دوسش دارد عاشقانه خواهانش است ، ولی این مرد که اینطور نبود ، ژومی را چند سال میشناخت ؛ وکیل شرکتش بود ، یسونگ هم که محافظش بود ولی این مرد چطور ؟ نگاه او را درک نمیکرد ؛ این مرد را برای اولین بار میدید، این نگاه برای چی بود ؛ شایدم این مرد او را میشناخت ؛ شاید اشنای مرد بود خود نمیدانست ، شایدم هیچکدام از اینها نبود ، مرد هول کرده بود ؛ خوب شیوون رئیس و صاحب شرکت بود ، مرد برای مصاحبه امده بود ، بله همین بود مرد هول کرده بود ، برای همین جمله اش درهم و خنده دار گفت ؛ نگاه هم به هول شدن ربط داشت ، برای ارام کردن مرد و کم کردن دستپاچگی اش لبخندش را پر رنگتر کرد گفت: سوالات خاصی نمیخوام بپرسم...فقط تو پرونده تون چیزای نوشتید که برای تکمیل شدنش از شما میخوام بپرسم...چون قراره شما از این به بعد با ما کار کنید...پس باید ازتون بیشتر بدونم... اشنا بشم...به پشتی صندلی تکیه داد بدون تغییر به چهره اش همچنان لبخند زنان گفت: البته اینم بگم حالا قراره استخدام بشید...قبل از امضای قرارداد ما یه سری تحقیقات در مورد شما میکنیم...لبخندش محو شد با حالتی جدی گفت: ولی باید برای اثبات مدارکی که درمورد خودتون دادید ما تحقیق کینم.... میدونید شما مانکن حرفه ای نیستید ...یعنی شغلتون که این نیست ...ما هم لازمه...

کیو توجه ای به حرفهای شیوون نمیکرد چون  ضربان بلند قلبش این اجازه را به او نمیداد ، گوشش فقط ضربان بلند قلبش را میشنید ، کاملا تحریک شده بود ؛ خیس کرده بود، چشمانش خیره به جذابیت مردانه شیوون بود نمیدانست به چه نگاه میکند ، به چشمان یاقوتی شیوون ، به باند زخم پیشانی اش که گویی قلبش با دیدن ان باند بی اختیار فشرده میشد ، به لبان خوش حالت سکسی اش که تکان میخورد جملات نامفهموی را میگفتند ، به چال گونه هایش که با لبخند عمیق تر میشد ، هر چه بود چشمانش را خمارتر میکرد ، خمار تحریک شدن ، خمار بوسیدن ان لبان صورتی رنگ ، خمار صدای دلنشن مردانه که از ان لبان خارج میشد ، خمار در اغوش کشیدن و بویدن ان تن سکسی ، هر چه بود امانش را بریده بود ، نمیدانست به چه فکر میکند ، مغزش پر اما خالی از کلمات بود که با صدای تقریبا بلند شیوون که سوالش را تکرار میکرد به خود امد: اقای چو حواستون کجاست؟... میگم اشکال نداره؟...داره؟...

کیو که متوجه حرفهای شیوون نشده بود ، ولی نمیخواست شیوون بفهمید با چند بار پلک زدن با دستپاچه گی  گفت: بله...چه اشکال داره...راحت باشید...شیوون دوباره لبخند زد نگاهی به کیو کرد کمر راست کرد به پرونده جلویش نگاه میکرد پرونده را ورقی زد با قدری اخم به برگه نگاه میکرد گفت: شغل شما فعلا چیه؟.... یعنی شما الان دارید چیکار میکنید؟... اینجا نوشتید کارمند بار هستید....سر راست کرد رو به کیو پرسید : دقیقا تو بار شغلتون چیه؟... یعنی تو بار شما بارمندید ؟... نکنه میزبانید ؟...یا شایدم... کیو در مورد شغلش دروغ نوشته بود، مطمینا که نمیتوانست بنویسد "فاحشه" است ، پس به دروغ نوشته بود کارمند است ، سریع حرف شیوون را قطع کرد گفت: من توی بار گارسونم... برای میزها مشروب و غذا میبرم...کیو اهل دروغ گفتن نبود ولی نمیدانست چرا برای به دست اوردن شیوون همش داشت دروغ میگفت.  شیوون نگاه جدی به کیو کرد ، کت وشلواری که کیو به تن داشت مارکدار و گران قیمت بود ، این لباس برای یک گارسون خیلی گران بود ، توان خریدش برای گارسون غیر ممکن بود .

شیوون گفت: گارسون؟... واقعا؟... پس باید حقوق خوبی بگیرید؟...حقوقتون بالاست نه؟... وضعتون خیلی خوبه؟....کیو  نفهمید منظور شیوون چیست ، او هم میدانست گارسون بودن یعنی بدبختی و فقر ، که با نگاه شیوون به کت تنش ، خودش هم به کت تنش نگاه کرد برای لحظه ای فکر کرد چیزی به لباسش چسبده که شیوون اینطور با اخم نگاه میکرد ، ولی متوجه شد او این لباس شیک وگران را پوشیده بود که جلوی شیوون دلربایی کند ولی یادش رفته بود که در پرونده اش خود را یه کارمند معمولی جا زده بود ، اخم کرد لب زیرینش را گاز گرفت ، به کاری که کرده بود در دلش به خودش لعنت فرستاد ، داشت لو میرفت پس لبخند زد سر راست کرد به دروغ هایش اضافه کرد: اوه ...نه وضعیتم خوب نیست... مگه به یه گارسون چقدر حقوق میدن با بدبختی نون شبو در میارم...

شیوون حس کرد کیو دروغ میگوید، چشمانی که از ابتدا اینطور مات او بودن ،حالا نگاهشان را میدزدیدند ، صاحب نگاه لباس گرانقیمت به تن داشت ولی میگفت فقیر است ، با اخم نگاه میکرد کیو هم که گویی میفهمید شیوون به چه فکر میکند لبخندش را پر رنگترکرد لبه کتش را گرفت تکان میداد گفت: این کتو که میبینید مال ریسمه... امروز که میخواستم بیام اینجا بخاطر اینکه جلوی شما خوب نشون بدم تا استخدامم کنید اینو ازش قرض گرفتم... اخه قراره مانکن بشم ...باید یه چیز قشنگ وگرون تنم میکردم تا جلوی شما....

شیوون نگاهش به پرونده شد حرفش را قطع کرد گفت: کت قشنگ و گرون باعث خوش اندام نشون دادن نمیشه...کت با پارچه معمولی یا حتی بی کیفیت ولی خوش دوخت باشه... اندام رو خوب حتی عالی نشون میده... قشنگی لباس به گرون بودنش نیست... به خوش دوختی و مهارت طراح وخیاطشه... که اونو چطور درش بیاره تا مناسب اندام بشه....دوباره به کیو نگاه کرد ؛ کیو خجالت زده گونه هایش سرخ شده بود سرش را تکان انداخت گفت: درسته...شما درست میگید...من اشتباه کردم...من برای بدست اوردن این شغل اینکارو کردم... من بخاطر..

شیوون دوباره به پرونده نگاه کرد امانش نداد جمله اش را تمام کند پرسید: شما توی همون بار زندگی میکنید؟...همین ادرسی که توی پرونده تون نوشتید؟.... خونه ندارید ؟... دانشگاه نرفتید؟... فقط دیپلم دارید؟... سر راست کرد گفت: درسته؟... کیو چهره اش را ناراحت کرد گفت: بله...من پول کافی ندارم برای اجاره...خونه ام ندارم... تو همون بار زندگی میکنم... یعنی نصف حقوقی که میگیرم توی یکی از اتاقای بار زندگی میکنم.... خواست خودش را بیچاره نشان دهد گفت: اگه یه شب خیلی مشتری داشته باشن من مجبورم پایین تو سالن بخوابم... درس هم نه...فقط دیپلم گرفتم... من از شهرستان اومدم به سئول برای کار.... درس هم نتونستم برم دانشگاه...من....

شیوون با اخم چند بار سرش را به عنوان فهمیدن تکان داد حرفش را قطع کرد گفت: خیلی خوب مهم نیست...ما ملاکمون تحصیلات عالی نیست...شما فعلا همه چیزای که میخوام رو دارید ...سرش را بلند کرد رو به کیو گفت : شما استخدامید... بعد تحقیقات برای بستن قراداد به تون خبر میدیم.... می تونید برید....

کیو دوباره محو تماشای شیوون بود ، نمیدانست این چه حالیست که او دارد ، از اینکه شیوون او را استخدام کرده بود بسیار خوشحال بود ، او به کار وپول شرکت احتیاج نداشت ، او شیوون را میخواست ، نمیدانست چرا؟ او که هیچوقت برای به دست اوردن کسی خیلی زحمت نمیکشید ، با یک نقشه ساده به خواسته اش میرسید .ولی امروز برای به دست اوردن شیوون کلی نقشه کشید و نقش بازی کرد ، دروغ گفت ؛ ولی تنها چیزی که نصیبش شد این بود که منتظر بماند تا برای کار با او تماس بگیرند ، و از این کار نه عصبانی شد نه به غروش بر خورد ، برعکس از شنیدنش خوشحال شد ، حاضر بود هر روز برای دیدن و بدست اوردن شیوون به شرکت بیاید کار کند نقشه های بیشتری بکشد ، طعمه ای که با زحمت و تلاش بیشتر بدست میاورد شیرینتر بود ، با بدست اوردن شیوون به نوای بیشتری میرسید ، شیوون گنجی بود که کیو برای بدست اوردنش حاضر به هر کاری بود.

**************************************  

دونگهه گوشی معاینه را به گوشش داشت با اخم به سینه لخت شیوون نگاه میکرد ، گوشی را به سینه اش که با نفس زدن بالا و پایین میرفت گذاشت ، به ضربان قلب شیوون گوش میداد ، با جابجا کردن دوباره گوشی داد . شیوون با لبخند به دونگهه نگاه میکرد گفت: تموم نشد؟... چهره اش را ناراحت کرد گفت: هیونگ چند ساعته داری ازم عکس و نوار میگیری  تموم نشد؟...خسته شدم....دونگهه جوابی نداد با جابجا کردن دوباره گوشی روی سینه قسمت قلب شیوون گوش میداد. با برداشتن برگه های نوارهای قلبی که کنار تخت بود نگاهی به انها کرد گوشی را از روی سینه اش برداشت به عکس های قلب و سر شیوون نگاه کرد بدون رو برگردانند با چشمانی ریز شده به عکسها نگاه کرد با اخم پرسید : گفتی سردردت خفیفه ؟...سرگیجه یا حالت تهوع نداری؟... رو به شیوون کرد با اخم گفت: هر چند الان دیگه بیشتر از 24 ساعت گذشته....

شیوون با لبخند گفت: نه گفتم که فقط جای زخم پیشونیم یه خورده درد داره.... هیچ مشکل دیگه ای ندارم... حالم خوبه....تو باور نمیکنی....دونگهه دوباره به عکس قلب و نوارها نگاه میکرد اخمش بیشتر شد گفت: چرا اتفاقا خیلی مشکل داری.... حالتم اصن خوب نیست...رو به شیوون که همچنان پیراهن مردانه  سفیدش تمام دکمه هایش باز بود سینه و شکمش کاملا لخت بود دراز کشیده بود کرد با اخم گفت: قلبت مشکل داره.....

شیوون نیم خیز شد ارنجهایش را به تخت ستون کرد گفت: چی ؟...قلبم؟... چهره اش درهم شد گفت:  اوه هیونگ...کامل نشست به دیوار تکیه داد دو لبه پیراهنش را گرفت درحال بستن دکمه هایش بود گفت: اشتباه فهمیدی... قلبم مشکل نداره...حین درگیری با اون روحه ...اون به قفسه سینه ام ضربه زده... یه خورده قلبم درد گرفت ... نیمی از دکمه هایش را بست با تبسم به دونگهه نگاه میکرد گفت: بعدشم که خوب شد... الانم مشکلی ندارم... حالم...

دونگهه با چهره ای جدی و اخم نگاهش میکرد امانش نداد گفت: نه مشکل قلب تو بخاطر پریشب و درگیریت نیست... البته او بدترش کرده...ولی مشکل تو مادر زادیه...شیوون چشمالنش را ریز کرد با اخم به دونگهه نگاه میکرد ، دونگهه ادامه داد : متاسفانه تو مشکل قلبی مادرتو گرفتی.... یعنی بیماری قلبی که مادرت داشت تو داری.... پریشب که خونی ومالی اومدی ... گفتی قلبت درد میکنه... معاینه ات کردم ...متوجه شدم ضربان قلبت مشکل داره... حتی بعد زدن ارامبخش ...تو خواب هم مشکل داشتی.... برای همین امروز بهت گفتم بیا بیمارستان....

شیوون کمر راست کرد با چهره ای جدی اخم الود به دونگهه نگاه میکرد گفت: مشکل قلبی مادرم؟... یعنی قلب من مثل قلب مامانم مشکل داره؟...احتیاج به عمل داره؟....ولی من که حالم خوبه...قلبم... دونگهه قدری گره ابروهایش را باز کرد حرفش راقطع کرد گفت: نه احتیاج به عمل نداره.... مشکلت مثل مادرت هست ...ولی ما به موقع متوجه شدیم...متاسفانه این جور بیماری قلبی از زمان تولد بروز نمیده... بعدها با بالا رفتن سن مشخص میشه...و البته با کارهایی که تو میکنی....یعنی کار زیاد ...درگیری با روحا که مطمینا ضرباتی به قفسه سینه ات زده میشه این بیماری رو بیدار کرده.... واگه به موقع تشخیص داده بشه مشکلی نیست...توالان مشکل نداری چون که خفته بوده...تازه داره اثرشو نشون میده.... حالا که فهمیدیم... میتونیم با دارو و مراقبت مداواش کنیم...که احتیاج به عمل نباشه.... با رعایت کارهایی که بهت میگم ...خوردن داروهات قلبت احتیاج به عمل نداره... به مرور زمان هم مشکلش از بین نمیره ...ولی دیگه احتیاج به دارو نداری... ولی الان اگه رعایت نکنی ...دواهاتو به موقع نخوری ...حتما احتیاج به عمل پیدا میکنی... حتی ممکنه احتیاج به پیوند قلب پیدا کنی.... از لبه تخت بلند شد به طرف میزش میرفت گفت: باید کارتو کمتر کنی....بیشتر استراحت کنی.... تو رژیم غذایت هم چیزایی رو رعایت کنی... باید به پدرت بگم که چند وقتی کارای شرکتت رو کم کنه... تو به استراحت احتیاج داری... کارایی که به عهده تو رو یکی دیگه...

که شیوون گفت : نه...به بابام نگو... دونگهه حرفش را قطع کرد به عقب برگشت با اخم گفت: چی ؟... شیوون به لبه تخت نشست  ؛ با گذاشتن گردنبند صلیبش به دور گردنش گفت: به هیشکی نگو... نه بابا... نه هیونگ...نه عمو کانگین... به هیشکی... نمیخوام  کسی بفهمه... مگه تو دکترم نیستی...محرم اسرارمریض نیستی... میخوام این مثل راز  بین خودمون باشه... نمیخوام هیشکی بفهمه... دونگهه به طرف شیوون برگشت با اخم نگاهش میکرد گفت : چی؟... به کسی نگم؟... درسته من محرم اسراتم....ولی چرا به کسی نگم؟... تو مریضی باید خونوادت بدونن... به سینه لخت شیوون که بخاطر بسته بودن نصف پیراهنش باز بود یقه اش مشخص بود و گردنبندنش  تکان میخورد  ادامه داد: قلبت مشکل داره... همون مشکلی که قلب مادرت داشت.... خانواده ات باید بدونن بهت کمک کنند....

 شیوون دستانش را به لبه تخت ستون کرد با چهره ای جدی به دونگهه که کنار دستش ایستاده بود نگاه میکرد گفت : مگه نمیگی با خوردن دارو ورعایت چیزهایی که بهم میدی خوب میشم؟... دونگهه با سر تکان دادن گفت : درسته؟... شیوون گفت : خوب چرا باید بیماری که چند وقت دیگه قراره خوب بشه رو به خانوادام بگم... چرا باید نگرانشون کنم... اونا به اندازه کافی نگرانم هستند... به اندازه کافی بخاطر من عذاب میکشن... درگیری روحا به اندازه کافی نگران و خسته شون کرده... نمیخوام با فهمیدن بیماریم بیشتر از این اذیتشون کنم...نمیخوام خانواده مو نگران کنم... هیونگ من به کمک تو خوب میشم... پس بیا دو نفری مشکلمو حل کنم... من دواهامو میخورم...چیزهایی که گفتی رو رعایت میکنم... تو که توی خونه با ما زندگی میکنی.... میتونی همیشه معاینه ام کنی...مراقبم باشی...هر وقت که بگی میام بیمارستان برای  کارهای که لازمه...  چهره اش  ناراحت شد  التماس گونه گفت : پس خواهش میکنم به کسی نگو... باشه هیونگ؟... بهم کمک کن به کسی چیزی نگو باشه؟....

دونگهه دستی به کمرش زد با دست موهای سرش را بهم زد با کلافگی پوفی کرد با ناراحتی به شیوون نگاه میکرد گفت: باشه...بهت کمک میکنم... ولی اگه رعایت نکنی.... بینم حالت بهتر نشده...به بقیه میگم ...میفهمی؟... بخصوص به عمو کانگین...خودت میدونی که عمو کانگین بفهمه یعنی چی؟...بسته شدن به تخت و استراحت مطلق و ریخته شدن دارو تو حلقت... شیوون با لبخند که چال گونه هایش مشخص شد به دونگهه نگاه میکرد گفت: اره...میدونم...باشه...

**********************************

کانگین وارد اتاق شد نگاهی به لیتوک که لبه تخت نشسته بود کتابی به دست داشت ولی با چهره ای ناراحت خیره به زمین بود کرد به طرف کمد لباس رفت با باز کردن درش و گرفتن تی شرت با لبخند گفت: به چی فکر مکینی عشقم؟...کتابش معماییه؟...بگو شاید مخ ما تونست حلش کنه... لیتوک بدون سر راست کردن با صدای گرفته ای گفت: حالش چطوره؟... چیزی نگفت؟... نگفت چه مریضی داره؟....کانگین که پیراهنش را بدون باز کردن دکمه هایش یکسره از سرش دراورد درحال پوشیدن تی شرتش بود ، یقه تی شرتش میان صورتش بود فقط چشمانش مشخص بود یهو به عقب برگشت گفت: چی؟... تی شرتش را پایین اورد چهره متعجبش کاملا مشخص شد پرسید : کی مریضه؟... کی حالش خوبه؟...

لیتوک سر راست کرد  چشمان زیبایش بی فروغ بود صورت روشنش از نگرانی رو شنتر شده بود رو به کانگین گفت : تو مگه اتاق شیوونی نرفتی؟... باهاش حرف نزدی؟...نمگیه چشه؟... کانگین به کنار لیتوک امد کنارش روی لبه تخت نشست با چشمانی که از تعجب گردشان کرد بود با گیجی گفت: کی؟... شیوون ؟... چرا من از اتاق شیوون میام... ولی خواب بود...جیهون امشبم رفت او تختش باهاش خوابه....وقتی رفتم دیدم خوابیدن... با گیجی سرش را چرخاند به نقطه نامعلومی نگاه کرد دوباره به لیتوک نگاه میکرد گفت: شیوون مریضه؟... نکنه بخاطر سرش میگی؟... نکنه شکستگی سرش جدیه؟... دونگهه چی گفته ؟... لیتوک چهره اش از نگرانی درهم شد به زمین خیره بود گفت: نه دونگهه هم چیزی نمیگه... با همان چهره رو به کانگین گفت: مگه خودت پریشب وقتی شیوونو اوردی قلبش درد میکرد... دونگهه داشت مداواش میکرد ... به قلب دردش مشکوک بود...گفته بود امروز شیوون رو میبره بیمارستان کاملا معاینه ش میکنه....بردتش بیمارستان...خودت که همراش بودی ...چیزی ازش نپرسی؟...نگفت چشه؟... من هر چی از دونگهه میپرسم میگه چیزی نیست... بخاطر همون درگیری با روح قلبش درد گرفته... شیوونی هم میگه حالش خوبه... چیزی نیست....

کانگین چهره اش عادی شد گفت : اووف...من فکر کردم چی شده...شیوونی مرض شده...ای بابا...خوب من همراهشون بودم به منم همینو گفتن... چرا اینجوری گفتی؟... ولی چهره لیتوک تغییری نکرد همچنان نگران بود کانگین لبخند زد گفت: بردتش معاینه اش کرده گفت حالش خوبه... چرا نگرانی ...زیادی داری گنده اش میکنی ها... خوب چیزی...لیتوک امانش نداد با ناراحتی شدید گفت: من خیلی میترسم... میترسم شیوونی مثل مادرش مشکل قلبی داشته باشه.... کانگین چشمانش گرد شد گفت : چی؟... نه این حرفا چیه؟...این چه فکریه...

لیتوک چشمانش خیس اشک شد حرفش را قطع کرد گفت: مشکل قلبی هیوسو ارثی بود...از مادرش بهش رسیده بود... از اول تولدش مشخص نشد...با به دنیا اومدن بچه ها اود کرد.... میترسم شیوونم گرفته باشه... ولی بهم نمیگه...این بچه بخاطر اینکه نگرانم نکنه این کارو میکنه... با این درگیری که با روحا داره ...میترسم قلبش دچار مشکل بشه... نگران هیوکم هستم... ولی هیوک مثل شیوون دنبال روحا نیست... بیشتر اوقات توی خونه ست... ولی شیوون کار شرکت .... چشمانش اشک الود شد با اخم همراه شد گفت: بیشتر شبها که تا صبح دنبال اون روحای لعنتیه.... اون به جای من داره دنبال اون روحا میره... سرش را پایین کرد اشک به روی زمین چکید گفت : در اصل من باید این کارو انجام میدادم...  ولی این کار افتاده گردن بچه ام...

کانگین دستش را روی شانه های لیتوک گذاشت شانه را به سینه خود فشرد لبانش پیشانی لیتوک گذاشت و چشمانش را بست اشگ گونه اش را خیس کرد بوسه ای به پیشانی لیتوک زد ارام نجوا کرد : منو ببخش عشقم... اینا همش تقصیر منه... اگه منی نبودم که تو عاشقش بشی حالا هم تو یه روحگیر بودی.... لیتوک سرش را جدا کرد با چشمانی اشک الود به کانگین نگاه کرد با ناراحتی گفت: نه عشقم... این حرفا رو نزن... اگه من تو را نمیدیم... اگه عاشقتم نمیشدم... الان زندیگیم معنی نداشت... تو همه چیز منی....میدونی وقتی مدتی که ازم دور بودی من چه زجری کشیدم... زندگی چیکار باهم کرد...نابود... کانگین لبانش را به لبان لیتوک گذاشت با بوسه ساکتش کرد ارام و نرم مکید چشمان هر دوشان اشک را به روی گونه هایشان میبارید با سرپس کشیدن کانگین پیشانی اش را به پیشانی لیتوک چسباند با چشمانی بسته گفت : منم بدون تو میمیرم... تو فرشته زندگی منی... فرشته ای که به زندگیم معنی دادی... با دو دست صورت لیتوک را گرفت به چشمان سرخ لیتوک نگاه کرد گفت: نگران نباش عشقم... اتفاقی نمی افته... شیوون قویه... وقتی میگه حالش خوبه... یعنی حالش خوبه... منم مراقبشم... نمیزارم اتفاقی براش بیافته... نگران نباش... عزیزترینم...واشک ریزان به لبان لیتوک برای بوسه ای عاشقانه قفل شد.

                                                                                                                  

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
Sheyda چهارشنبه 28 بهمن 1394 ساعت 00:42

آخ که اگه هیوک این نگاه های کیو به شیوون رو ببینه
وونی بیچاره این قلب آخر کار دستش میده
مرسی عزیزم

اهم..هیوک زنده نمیزارتش
اخ که چی بگم...
خواهش عزیزدلم

tarane سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 21:10

سلام عزیزم.
لیتوک خبر نداره شیوون بیچاره همون مشکل رو داره و قرار کلی سختی بکشه . واقعا براشون خیلی سخت میشه.
کیو هم رفت به قول خودش شیوون رو شکار کنه خودش شکار شد.
ممنون عزیزم عااالی بود.

سلام خوشگلم...
اره خبر داره./...
اره کیو بدبخت که خودش شکار شد تا شکارچی باشه
خواهش خوشگلم... من ازت ممنونم

aida سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 20:59

یه لحظه واقعا فک کردم لیتوک مامان شیوونهههه
ای جانا آنجل من چه حس مادرانه بهش دست داده...کانگینم بابای خوبیه هاااات
یعنی کیو گند زد...بند رو آب داد... پسره ی خنگگگگگگ.. چرا انقده خنگ شده
مرسی عشقم مرسی

مامان؟...نه اون کانگینه که مامانشه
کیو خنگه؟..نه بابا اون ادماست...
خواشه نفسم

المیرا10 سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 20:47

مرسی گلمم ممنون
ولی تو چرا تو تماه فیکات همشون شیوون مریضه یا بیماری داره؟اخه همشون سبکشون یکیه..تو سه تا فیک هر سه تا شیوون مریض بود..نمیشه برای فیک بعدی یکم سبکتو عوض کنی؟
درهروصورت این یه پیشنهاد بود.
ممننون

سلام عزیزم...
باشه چشم...ممنون از پیشنهادت..
خواهش

ریحانه سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 00:11

وااای چرا ابن قسمت کم بود
این همه منتظر بودم بهم برسن چ زود تموم شد
دستت درد نکردنه امروز دوتا فیک رو گذاشتی

شرمنده اشتباه شد ...

مریم دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 22:07

عالیییییییییی

ممنون خوشگلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد