SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

حقیقت ( تک شاتی )


سلام دوستای گلم...


بله داستان عسل جون تموم شد منم هی ازتون التماس کردم که یه چی بدید من جاشو پر کنم.... هی  چند تا از دوستام زحمت کشیدن جوابمو دادن.... این تک شاتی کار یکی از بچه هاست . ..یه دوشاتی هم جای داستان عسل میزارم بعدشم یکی از بچه ها داره زحمت میکشه داستان وونکیو مینویسه که قشنگه حتما خوشتون میاد . همینطور مدیرمون هم قراره تو هفته دو روز داستان بذاره... خوب منو میدونید که سرقولم هستم تمام سعیمو میکنم که بد قول نباشم... امیدورام دوستان هم بد قول نشن...

ببخشید نرسیدم کارو درست کنم ...اینو کش رفتم از یه جای... 

حالا بفرماید ادامه ...


 

 

              

                    ( حقیقت )



شب شده بود. شیوون بعد از تموم کردن دو تا پروژه ی سریال حدودا دو روزی می شد که به سئول برگشته بود و امشب تصمیم گرفته بود که به خوابگاه بره اول بخاطر اینکه خییییلی دلش برای مکنه ی عزیزش تنگ شده بود و دوم اینکه حس میکرد این مدت خیلی از اعضا دور بوده و این حس خوبی بهش نمی داد. بهر حال اونام کلی برنامه برای طول روزشون داشتن و دیگه وقت اینکه برن دیدنش بیان خونه ش رو نداشتن فقط گاهی کیوهیون وقتی سرش یکم خلوت می شد میومد خونه ش و یکم پیشش می موند.

زنگ خوابگاه رو فشار داد و چند لحظه بعد در باز شد . وارد حیاط بزرگ خونه ی ویلایی دوبلکس شد  . دونگهه و کانگین به استقبالش اومدن  و همین که از پله ها بالا اومد و وارد ایوون شد دونگهه به سمتش اومد و محکم بغلش کرد و بعد از اون کانگین جفتشونو با هم در آغوش گرفت.

-دونگهه : یاااا چه عجب یادت افتاد ما هم وجود داریم ... شرط می بندم فقط به خاطر بیبی کیوت زحمت کشیدی و تا اینجا اومدی.

شیوون به قیافه ی ناراحت هیونگش لبخندی زد و گفت :

-این چه حرفیه که می زنی هائه هیونگ ؟! اومدم چون دلم برای همه تون تنگ شده بود .... خب البته برای کیو یکم بیشتر !

قسمت آخر حرفشو بعد از چشم غره ی کانگین به سرعت اضافه کرد و بعدش لبخند احمقانه ای زد !!!

هر سه تا وارد خوابگاه شدن و بعد از اینکه شیوون همه ی هیونگاشو بغل کرد  یکم به اطرافش نگاه کرد تا کیوهیونو پیدا کنه ... و پیداش کرد . اون تازه داشت از پله ها ی طبقه ی بالا پایین میومد .  با دیدن شیوون لبخند شیرینی زد که باعث شد دلش واسه بیبی ش ضعف بره !  شیوون سریع به سمتش رفت و محکم بغلش کرد ...  وقتی کیوهیون از آغوش شیوون بیرون اومد پیشونی شو به پیشونی مردش تکیه داد و گفت : بالاخره برگشتی !    شیوون لبخندی زد و لباشونو با هم قفل کرد ...

موقع شام –

همگی سر میز نشسته بودن به دلبریای دونگهه واسه هیوک نگاه می کردن و زیر زیرکی می خندیدن .

شیوون که رو به روی کیوهیون نشسته بود ظرف پاستای سبزیجات رو از روی میز برداشت و با چاپستیک کمیش رو توی بشقاب کیوهیون ریخت .

کیوهیون آروم به شیوون گفت : نمی خواد وون ... من دیگه گشنه م نیست ..بسه.

-شیوون : مگه دست خودته که نخوری ؟!؟ الان دیگه مردت اینجاست و نمی ذاره نصفه نیمه غذا بخوری  ...

-اونهیوک : انقدر ما دو تا رو سوژره نکنین ..اوناهاش اون دو تا رو نگاه کنین اینا که تابلوترن ای بابا ..

وبا چشماش به شیوون اشاره کرد که داشت تو بشقاب کیو غذا می ریخت !  با این حرفش دیگه خنده های زیرزیرکی به قهقهه تبدیل شد .  کیوهیون همونطور که می خندید ظرف پاستا رو از شیوون گرفت و گذاشت روی سفره .

-لی توک : موبایل کدومتون داره زنگ می خوره ؟!؟

-کیوهیون : فک کنم این زنگ موبایل منه ..

بلند شد و موبایلش رو از روی میز عسلی سالن برداشت ... با دیدن کسی که بهش زنگ زده بود دست پاچه شد  و این دست پاچگی از چشمای شیوون دور نموند ... کیوهیون سریع از هال خارج شد و رفت تو حیاط تا به تلفنش جواب بده...

بعد از ده دقیقه برگشت و رو به ریووک واسه پختن غذا تشکر کرد و رفت توی اتاقش.

شیوون بابت اون تلفن نگران شده بود ... غذاشو تند تند تموم کرد و از همه تشکر کرد.

در اتاق کیوهیونو زد و گفت : اجازه هست عزیز دلم ؟

-کیوهیون : بیا تو وونی.

شیوون درو باز کرد و به کیوهیون نگاه کرد که روی تخت نشسته بود و برنامه ی فرداشو مرور می کرد .روی تخت کنار کیوهیون نشست ... کیو سرشو بالا آورد به اون نگاه کرد ... خیلی بی مقدمه تو بغل شیوون پرید سرشو تو گودی گردن شیوون قایم کرد ... اون وضعیت روحی مناسبی نداشت شیوون اینو از همین حرکت بیبی ش فهمید. شیوون گردن کیوهیونو بوسید و تو گوشش زمزمه کرد : نمی خوای به وونی بگی چی بیبی منو ناراحت کرده ؟!

-کیوهیون : وون میشه منو ببری بیرون ؟

-شیوون : چرا نبرم عزیزم ؟ فقط یه لباس گرم بپوش .

کیوهیون تو ماشین شیوون نشسته بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود . شیوون به کیوهیون نگاهی انداخت یه دستشو از روی فرمون ماشین برداشت و گونه ی کیوهیونو لمس کرد تا یه چیزی بگه .   کیوهیون با لمس شیوون بهش نگاهی کرد و لبخند محوی به شیوون زد .

شیوون کنار یه سوپر مارکت نگه داشت و گفت : خب تو اول فکراتو بکن که می خوای از کجا شروع کنی تا من برم و برگردم.

بی هیچ حرف دیگه ای از ماشین پیاده شد و به سمت سوپر مارکت رفت. کیو به رفتن شیوون خیره شد و فکر کرد ...

به اتفاقات این اواخر. به اینکه چطور یه مرد پولدار بهش اعتراف کرده بود که عاشقشه ... با اینکه از رابطه ش با شیوون بو برده بود چطور با بی شرمی تمام تلاششو کرده بود که کیو رو به دست بیاره . چقدر واسش مزاحمت تلفنی ایجاد کرد . حتی چند بار تا دم خوابگاه کیو رو تعقیب کرده بود .... از اون مرد لعنتی متنفر بود .

شیوون بالاخره با یه پلاستیک پر برگشت . در سمت کیوهیون رو باز کرد و جلوش زانو زد و با لبخند پلاستیکو تو بغل کیو گذاشت.

-کیوهیون : این چیه دیگه ؟

-شیوون : خوراکیایی که میدونم دوست داری ... شام که درست حسابی نخوردی حداقل اینا رو داشته باش ضعف نکنی.  

کیوهیون به مهربونیای شیوون لبخندی زد و سرش و جلو برد تا بوسه ای به پیشونی مردی که عاشقش بود بزنه .

شیوون خندید و لپ کیوهیون و کشید .

کیوهیون به چشمای منتظر شیوون نگاه کرد تصمیم گرفت بعضی چیزا رو نگه تا شیوونو خیلی عصبانی نکنه ... نگران واکنش شیوون بود . البته اون همی.شه مرد آروم و خونسردی بود اما خب سر مسائلی که به کیوهیون مربوط می شد یکم بی اعصاب می شد ! کیو یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به تعریف کردن ...

20 دقیقه بعد

شیوون طول پیاده رو رو هی می رفت و برمیگشت و نفی عمیق می کشید ... داشت تمام سعیشو می کرد تا عصبایتشو بخوابونه .. به کیو نگاه کرد که با نگاهی نگران بهش زل زده بود ... به سمتش رفت و دستاشو محکم گرفت .

-شیوون : کیو ؟ بیبی ؟‌ عشق من ؟ زندگی من ؟  ...  (‌کنترلشو از دست داد و با صدای بلندی گفت ) تو واقعا باید الان اینا رو به من بگی ؟ من مرد زندگی تو هستم یا نههههههههه ؟؟؟ یه آشغالی این همه وقته مزاحمته و تو الاااااااان به من میگی ؟؟؟؟  امشبم اون بهت زنگ زده بود آره ؟ آره یا نههههههه ؟!؟

کیو که اصلا انتظار اینو نداشت که شیوون اینطوری تو خیابون داد بزنه با ترس سرشو تکون داد.

شیوون دستای کیو رو ول کرد . دستاشو تو موهاش کشید تا یکم آروم شه. سوییچ ماشینو رو به کیوهیون پرت کرد و نگاهی گذرا بهش انداخت . با صدایی که به خاطر فریاد های مداوم کمی گرفته بود بهش گفت : ماشینو بردارو برو خونه ... میخوام پیاده برم.

کیوهیون که داشت اشکش از رفتار سرد شیوون در میومد دیگه هیچ کاری نکرد جز همونی که شیوون ازش خواسته بود .

4 روزی می شد که از دعواشون گذشته بود . اتفاق عجیبی افتاده بود و اونم این بود که دوست دختر سابق شیوون از آمریکا برگشته بود و مستقیم به خوابگاه اومده بود مثلا به قول خودش دلش واسه اعضا تنگ شده بود . و بدتر از همه اینکه شیوون از اون شب به بعد همه ش نادیده می گرفتتش . کیوهیون حسابی دلش گرفته بود دلش از همه پر بود . مگه اون چیکار کرده بود؟! شیوون حق نداشت اینطوری غرورشو بشکنه.

داشت همینطور با خودش تو آشپز خونه فکر می کرد و تو لیوانش کافی میکس می ریخت. به اون دختر لعنتی نگاه کرد که چطور بازوی شیوون و گرفته بود و هرهر میخندید. به شیوون نگاه کرد که چقدر راحت همراهش می خندید. دلش واقعا شکسته بود .( نمی دونم این دختره خونه زندگی نداره که همه ش اینجا پلاسه ؟!! ) توی دلش گفت. البته یه اتفاق خوبم افتاده بود...اینکه از اون شب که به شیوون راجع به اون مردک گفته بود دیگه هیچ مزاحمت تلفنی ای از طرفش دریافت نکرده بود . خب حداقل یه اتفاق خوب افتاده بود !

خواست برگرده و از آشپزخونه بیرون بره که با بی حواسی پاش سر خورد و محکم کف آشپزخونه افتاد و لیوان کافی میکسش شکست . با صدای (( آخ )) کیوهیون ریووک و دونگهه سریع اومدن تو آشپزخونه. یه تیکه ی خیلی بزرگ از خورده های لیوان تو دستش رفته بود و درد وحشتناکی تو کل بدنش پخش می کرد.

-دونگهه : وای خدای من کیوهیوناااا چی شدی دونگسنگم ؟؟؟               دونگهه با نگرانی جلوی کیو زانو زد .

با این حرف دونگهه شیوون که دل تو دلش نبود دیگه طاقت نیاورد و همه رو کنار زد و وارد آشپزخونه رفت .  با دیدن خون کیوهیون که روی سرامیک سفید پخش شده بود یه لحظه قلبش تپیدن و فراموش کرد . بی هیچ حرفی یه دستشو زیر زانوی کیو برد و راحت بلندش کرد . با این حرکت شیوون صدای ناله ی کیو درومد . شیوون با بی طاقتی موهاشو بوسید و دم گوشش زمزمه کرد : - نگران نباش بیبی من الان میبرمت بیمارستان . زود خوب میشی عشقم .

کیو که یکم خیالش راحت شده بود خودشو راحت تو بغل شیوون رها کرد و سرشو تو گردن مردش فرو کرد.

n    بیمارستان مرکزی سئول

دکتر در حالی که دست کیو رو پانسمان میکرد به شیوون که کیو رو سفت بغل کرده بود و مدام نوازشش می کرد گفت :

-انقدر نگران نباش مرد جوون خیلی زخمش عمیق نیست اگه خوب ازش مراقبت کنه زود بهبود پیدا می کنه. میخوای یه سرم بزنی ؟ انگاری تو حالت از ایشون بدتره !

شیوون با خجالت سرشو تکون داد ...

بعد از اینکه پانسمان دست کیوهیون تموم شد شیوون پاکت آبمیوه رو برای کیوهیون باز کرد و جلوش گرفت تا بخورتش :

-بخور بیبی ...فشارت میفته ها کلی خون از دست دادی عزیز دلم.

کیوهیون با عشوه گری سرشو از شیوون برگردوند و گفت : نمی خوام ... برو به دوست دختر گرامیت برس حتما دلش خیلی برات تنگ شده ...

چیزی که انتظارشو نداشت دقیقا قهقهه ی شیوون بود. شیوون بعد از اینکه خنده ش تموم شد با دو دستش سر کیو رو گرفت و مجبورش کرد تا نگاهش کنه : چو کیوهیون دوست داشتنی من میدونی اون چرا به کره برگشت ؟ چون هفته ی دیگه عروسیشه و ما رو دعوت کرده ... بعد از عروسیشم دوباره از کره میره .

شیوون کمی صبر کرد تا کیوهیون از تو شوک دربیاد ...بعد از اینکه کیو به اعصابش مسلط شد گفت :

–بهر حال تو خیلی منو اذیت کردی ...

شیوون حرفشو قطع کرد و گفت : نه به اندازه ای که تو اون شب آزارم دادی کیو ...  شاید در نظر تو اونقدرام این مسئله بزرگ نبوده باشه ولی کیوهیون واسه یه مرد خیلی شکنجه آوره که بعد از این همه مدت همچین قضیه ای رو بفهمه.خواهش میکنم درک کن ...امیدوارم احساس منو اون شب درک کرده باشی تو این چند روز ... احساس ناراحتی که تو این چند روز داشتی حتی نصف حس منم نمیشه .اما میخوام بدونی تو این مدت ناخود آگاه انتقامتو ازم گرفتی چو کیو چون من بیشتر از تو از اینکه باهات سرد رفتار کردم اذیت می شدم ... پس دیگه شکنجه کردنمو تموم کن لطفا بیبی ...

کیوهیون لبخند زد ... بالاخره همه چیز روبه راه شده بود ...

-کیوهیون : میشه بگب چه بلایی سر اون مردک آوردی ؟ نکشتیش که شیوون ها ؟!

-شیوون : نه عزیزم زنده س خیالت راحت البته نه اینکه کامل سالم باشه چون یکم ضربات جسمی دیده اما نگران نباش .لازم نیست بقیه ی جزئیاتشو بدونی .اون دیگه هیچوقت مزاحم بیبی من نمیشه ...

کیوهیون نمی تونست نخنده .... با خنده های کیو شیوونم خندید و کیو رو تو آغوشش گرفت .

بالاخره آرامش برگشت ...

Writer :naghmeh_wklineFinish

 

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
Sheyda چهارشنبه 7 بهمن 1394 ساعت 01:16

خب چقدر که شیوون به اعصابش مسلط بود،و فقط طرف یکم آسیب جسمی دیده
قشنگ بود.مرسی عزیزم

اره فقط یه خورده...چیزی نبود که...
خواهش عزیزدلم

مریم سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 22:00

عالی بود

tarane سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 21:49

سلام گلم.
شیوون چه غیرتی شد به هر حال پای کیو وسط بود . چه نازی هم کرد برای کیو قهر کرده مثلا دلش همش پیش کیو بود فکر کنم .
باز خوبه همه چی به خوبی و خوشی تموم شد .
ممنون عزیز دلم خییییلی عااالی بود.

سلام خوشگلم
اره درسته....
اره دیگه تک شتیه..معمولا خوب تموم میشه...
خواشه عزیزدلم...ممنون ازت که میخونی

aida سه‌شنبه 6 بهمن 1394 ساعت 21:01

ای جیگراییییی منننن وونکیو ایز مای لاو فور اوررر
دست نویسنده ی گلمون درد نکنه کلی ازش ممنونین
و دست حنایی عشق منم درد نکنه
خیلی قشنپ بود . یه عالمه تشکررررر

سلام عشقم...
خوشحالم که خوشت اومده...
خواشه میکنم عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد