SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

دوستت دارم ( مقدمه )


 


سلام دوستای گلم

خوب همنطور که میبنید با یه داستان جدید که کار خودمه اومدم.... در حال نوشتنه و براتون میزارم...مثل بقیه داستانم که داغ داغ براتون میزارم...

قبل از توضیحات در مورد داستانم یه مطلبی رو باید بگم...راستش همنطور که همه میبنید داستانهای من خیلی طولانیه... معمولا پنجاه قسمت به بالاست و داستان معجزه عشق و تنها گل زندگیم حتی ممکنه به صد قسمت هم برسه.... راستش نمیدونم نظر شما چیه؟....داشتانهای من شدن داستان هزار و یک شب...چون خودم رمان طولانی دوست دارم داستانامم طولانی مینویسم اخه انقدر ایده به ذهنم میرسه برای یه داستان که باورتون نمیشه خیلی از ایدها رو حذف میکنم تا داستانم اینقدر طولانی نشه ولی خیلی طولانی شدن و میدونم از حوصله شما خارج شدن...واقعا از شما معذرت میخوام و شرمنده ام که داستانم انقدر طولانین.... یا باید همینطور منو و داستانمو تحمل کنید یا بهم بگید که من داستانمو یهو تموم کنم... دیگه با خودتون....بگید اگه دوست ندارید  دیگه ننویسم.....

خوب اما در مورد این داستانم...این داستانم هم وونکیوه....بگم که شخصیت کیوهیون تو داستانم شبیه کیو تو بارو کن عاشقتم...نمیدونم اون داستانمو خونید یا نه؟... کیوش تقریبا اونجوریه.... ولی شیوونش فرق داره.... و...دیگه...خوب برید مقدمه اش رو بخونید تا ببیند چطوره...خوشتون میاد یا نه...از این به بعد پنج شنبه ها این داستان اپ میشه....داستان پری ( با من بمان ) هم فعلا اپ نمیشه چون پری کسالت دارن نتونستن ادامه داستان رو به دستم برسونن....

خوب برید ادامه برای خوندن مقدمه ...

 

دوستت دارم

چویی شیوون   25 ساله  دکتر متخصص سرطان .استاد موسیقی

چو کیوهیون    33 ساله صاحب شرکت

چویی کی کو  پدر شیوون

کیم هیون یونگ   مادر شیوون

لی مین هو   25 ساله دکتر همکار شیوون

جانگ ایل وو   27 ساله دکتر همکار شیوون

پارک لیتوک    47 ساله رئیس باند فرشته سیاه

کیم کانگین    47 ساله    معاون فرشته سیاه

کیم یسونگ   39 ساله  دستیار باند

کیم ریووک    38 ساله   دستیار باند

لی دونگهه   32 ساله   وکیل

لی هیوکجه    33 ساله  وکیل

لی سونگمین   35 ساله  صاحب شرکت

شیندونگ 45  ساله دایی شیوون  پلیس

چوسولبی   14 ساله دختر چو کیوهیون

کیم هیچل  35 ساله 

هنری 19 ساله پسر شیوون

 یونهو 30 ساله همکار شیوون دکتر

************************************************************

"دوستت دارم"  شده بود بازیچه اش . حربه ای برای به دام کشیدن دختران و پسران برای یک شب خوشگذارنی . گویی دختران و پسران زیبا برایش حکم قاب دستمالی را داشتند که با یک شب گذارندن دور انداخته میشدند. ولی نمیدانست چرا نتوانست رخ به رخ این صورت جذاب که چشمان کشیده زیبایش نگاه گیرای نافذی داشت خیره شود بگوید " دوستت دارم" برای یک شب برای خود داشته باشدش. گویی باید دنیا را میریخت به پایش میگفت " دوستت دارم" نه برای یک شب که برای همیشه باید او را برای خود میکرد. باید با تمام دنیا میجنگید تا شیوون را مال خود میکرد. انوقت رخ به رخ معشوق میشد نگاهش در نگاهش غرق میشد میگفت" دوستت دارم شیوونا "

*************************************************************** 

عاشقتم ( مقدمه)

 

سر به پشتی صندلی چرمی خود که از چرم مشکلی اصل بود انقدر بزرگ بود که هیکلش با اینکه بلند قد و قدری چهار شانه بود ولی دران گم میشد گذاشت نگاهش که گره ابروهایش درهم و پیچ و تاب خورده بودنند به انگشتر که نگین مشکی بزرگی داشت رویش عکس مرد جوان جذابی که عشقش بود حک شده بود روی انگشتش جا خوش کرده بود چشمانش ریز شد با صدای خفه و ارامی به دو مرد که روی مبل های جلوی میزش نشسته بودن بدون رو بگردانند یا نگاهش را به انها کردن گفت: هیوکجه ...دونگهه.... میخوام برام شیوونو بکشید....

دو مرد که مخاطب قرارگرفته بودن یعنی هیوک و دونگهه یهو سرراست کردن رو به او هیوک اخم شدید کرد با عصبانیت گفت: بیتربیت.... هیوکجه باباته.... بیتربیت...یعنی تو ادب نداری...بزرگتر از خودت رو اسمشو میبری؟.... هنوز نمیفهمی باید به ما بگی هیونگ....دونگهه نیم نگاه گیجی به هیوک کرد گفت: هیوکجه که باباش نیست...تو هیوکجه ای.... رو بگردانند با تابی به ابروهایش گفت: کیوهیون...تو حالت خوبه؟... قرصاتو خوردی؟... شیوونو برات بکشیم ؟...تو که داری بخاطر عشق به این یارو خودتو نفله میکنی... تمام زندگیتو بخاطرش از این رو به اون رو کردی...حالا میگی بکشیمش؟...اخم کرد گفت:کلا زده به سرت...دیونه شدی رفت....  

اینبار هیوک رو به دونگهه کرد با اخم حرفش را برید گفت: قرصاش چیه؟... کیو که قرص نمیخوره.... گیج میزنی فیشی ها....رو برگردانند با اخم بیشتر گفت: هائه راست میگه...کیو تو کاملا دیونه شدی... سرش را چند بار بالا و پایین کرد گفت: اره...از عشق به شیوون دیونه شدی...کاملا مشخصه... تا چند دقیقه پیش که داشتی میگفتی باید راهی برای به دست اوردنش پیدا کنیم.... که برای همیشه برای خودت بشه...حالا میگی بکشیمش...

کیو نگاه اخم الود و سنگینش را از نگین مشکی انگشتش نگرفت بیشتر در صندلی چرم خود فرو رفت لمه داد با همان صدای خفه و ارام گفت: نمیتونم بدستش بیارم...هیچ راهی نیست ...پس تنها یه راه هست...بکشمش...باید بکشینش تا مال کسی نشه...این روش منه...مگه همیشه اینطور نبوده؟....

دونگهه و هیوک از حرفش چشمانشان گشاد شد ولی فرصت نکردن حرفی بزنند در اتاق یهو باز شد دختر نوجوان 13، 14 ساله ای یهوی وارد شد به طرف میز کیو رفت با عصبانیت گفت: بابا خیلی بد جنسی...چرا حساب کارت اعتباریمو بستی؟...خیلی بدی...حتما بخاطر اون معشوقه عوضیته نه؟.... همه پولاتو میخوای خرج اون مرتکیه عوضی بکنی نه؟... ولی بدون با این کارت من بیشتر از اون مرتکیه بدم میاد...نمیزام باهاش ازدواج کنی...حالا ببین....

هیوک و دونگهه با یهوی وارد شدن دخترک جا خوردن تقریبا از جا پریدن با هم رو برگردانند با چشمانی به شدت گرد و دهانی باز به دخترک که پیراهن مشکی یقه بازی رویش پالتوی خز صورتی پوشیده و دان کوتاهی که تا زیر باسنش بود رانش لخت مشخص بود بوت سفیدی تا زیر زانوهایش را پوشانده بود موهای بلندش را فر روی شانه هایش ریخته بود ارایش شدید هم کرده بود نگاه کردنند. هیوک چهره ش تغییر کرد با اخم شدید به سرتاپای دخترک نگاه کرد با عصبانیت گفت: سلام سولبی... دختر این چه وضع لباس پوشیدنه؟.... چه طرز حرف زدن با پدرته؟... خیلی بی ادب شدی...این حرفای زشت چیه؟.... از کجا یاد گرفتی ؟...دختری به این کم سنی این حرفای زشت چیه که میزنه؟..

دختر که هیوک سولبی صدایش زد کنار میز ایستاد رو برگردانند نگاه اخم الود خشمگینی به هیوک کرد گفت: به تو مربوط نیست عمو...بعلاوه من دیگه دختر کوچولو نیستم...بزرگ شدم... امان نداد دستانش را با خشم روی میز کوبید رو به کیو با صدای کمی بلند و خشمگین گفت: بابا با توام...میگم چرا حسابمو مسدود کردی؟....من برای دوست پسرم هیونجو میخواستم هدیه بخرم.... دیدیم حسابمو بستی....چرا هااااااااااااااااااا؟...برای معشوقه ات پول کم اوردی ؟...اره؟... کیو بدون گرفتن نگاه اخم الودش که میشد خشم را دران دید از انگشتر دستش با صدای کمی بلند اما ارام گفت: بیاد ببریدش یا خودم باید بلند شم؟.... مگه نگفتم اجازه ندید دخترم بیاد.....

با حرف کیو دو مرد کت شلوار مشکی به تن که بادیگارد بودن دوان وارد اتاق شدند بدون هیچ حرفی زیر بغل سولبی را گرفتن عقب عقب به طرف دراتاق میبردنند . سولبی که از حرف پدرش خشمگین تر شده بود کمر راست کرد خواست فریاد بزند که با گرفته شدن زیر بغلش توسط بادیگارد ها امان نیافت فقط توانست دست پا بزند و تقلا کند تا خود را ازاد کند فریاد زد: بابا تو خیل عوضی هستی...خیلی ...اینو میدونستی؟...مامان از دستت راحت شد....

کیو بدون توجه به فریادهای سولبی میانش بدون تغییر به حالت نشستن و نگاهش با صدای کمی بلند اما خشک گفت: میبردیش خونه...تو اتاقش زندانیش میکنید.... ادرس اون پسره عوضی هیونجو رو پیدا نمیکنید.... میکشدیش... بادیگاردها که در تلاش برای بردن سولبی به بیرون بودن با سرتعظیمی کردنند گفتند: چشم... سولبی هم با حرف پدرش وحشت زده شد چشمانش به شدت گرد شد همانطور که به طرف اتاق کشیده میشد نالید : نه بابا...من غلط کردم....کاری به یهونجو نداشه باش... بابا من غلط کردم...خواهش میکنم بابا.... با بیرون برده شدنش صدای التماس اهسته شد

هیوک با اخم به بیرون برده شدنش نگاهی کرد رو به کیو اخمش بیشتربا صدای ارامی گفت: عین همن.. دخترشم مثل خودت بیتربیته...دویل اندر دویل.... دونگهه که با چشمانی گشاد و هنگ شده تمام مدت نگاه میکرد با حرف هیوک یهو رو به او کرد با ارنج به بازوی هیوک زد گفت: آیششششششششششششششش..ارومتر...میزنه میپوکمونه ها....نمیبینی چقدر عصبانیه... میزنه شل و پلت میکنه...ولشون کن اینا رو...پدر و دخترن...شب بره خونه دختره میپره تو بغلش خرش میکنه...حساب بانکیشو باز میکنه... هیوک رو به دونگهه کرد اخم تاب داری وسط حرفش گفت: تو چی میگی این وسط؟...کی کی رو خر میکنه...این دختره عین باباشه...انقدر مغروه که هیچوقت اینکارو نمیکنه...مهم هم نیست...به دونگهه مهلت نداد رو به کیو کرد با همان حالت گفت: خوب تو بالاخره میخوای چیکارش کنی؟...میخوای عشقتو بکشی یا میخوای  به دستش بیاری؟.... تکلیف مارو مشخص کن.... ما به نقشه قتل فکر کنیم یا به نقشه عشق بازی شما ؟؟...   

کیو همچنان تغییری به حالت نشستن و نگاهش نداد فقط چشمانش را ریز کرد مشخص بود که دارد فکر میکند جوابی به هیوک نداد. هیوک هم با سکوت کیو چهره ش درهمتر شد رو به دونگهه کرد گفت: بلند شو ...بلند شو بریم....که این دیونه قصد جواب دادن نداره...فقط مارو خل گیر اورده...معلوم نیست میخواد چیکار کنه...چون خودشم نمیدونه میخواد چیکار کنه... عاشقه...کاملا دیونه شده...بیا ...بیا بریم....بلند شد مچ دست دونگهه را گرفت بلندش کرد همانطور که به کیو نگاه میکرد به طرف در اتاق رفت که صدای زنگ موبایل کیو درامد ،که صدای اهنگ پیانو دلنشینی بود .کیو بالاخره نگاهش را برداشت به موبایل رو میزش نگاه کرد با مکث گوشی را برداشت .هیوک که دونگهه را به دنبال خود میکشید با شنیدن اهنگ زنگ موبایل کیو اخم کرد گفت: نگاه...میگه شیوونی رو بکشیم...انوقت زنگ موبایلش اهنگ پیانوه که شیوون زده...لعنتی ...با کشیدن دست دونگهه از تاق خارج شد.

***************************************************************************

مرد روی صندلی نشست قهوه که به دست داشت را روی میز گذاشت نگاهش با لبخند کمرنگی به صورت جذاب دکتر جوان که دل خیلی از پرستارها و خانم های بیمارستان را برده بود کلی عشاق سینه چاک داشت شد از این همه زیبای و بینقصی که خداوند در چهره ش افریده بود مثل همیشه شگفت زده شده بود گفت: دکتر چویی شیوون کار بسه...یکم به خودت استراحت بدی بد نیستا...اینجوری کاملا از پا در میای.... دکتر جوان یعنی چویی شیوون سرش پایین و نگاه چشمان کشیده زیبایش از پشت قاب عینک به برگه های جلوی خود بود با اخم ملایم و دقیق با وسواس خط به خط مطالب روی برگه ها را میخواند با حرف همکارش با مکث نگاهش را از برگه ها گرفت سرراست کرد نیم نگاهی به قهوه کنار دستش کرد رو به مرد لبخند کمرنگی زد گفت: ممنون یونهو...خیلی به موقع بود ...عینک روی چشمش را برداشت با انگشت روی چشمانش میکشید گفت: این بیمار مشکلش بیشتر از اون چیزیه که فکرشو میکردم...چند نوع بیماری رو باهم داره...برای همین به هوش نمیاد...باید....

همکارش یعنی یونهو اخم غلیظی کرد با حالتی عصبانی وسط حرفش گفت: شیوون ...نشنیدی چی گفتم؟... میگم کار تعطیل...شما از دیشب تا حالا یه سره داری بالای  سرمریضا اینطرف و اونطرف میری.... شیف شب بودی ....باید صبح میرفتی...الان دیگه عصره.... شب و صبح رو گذروندی... شیفت عصرم داری تموم میکنی...از پا درمیایا...اخمش بیشتر شد موبایلش را سریع از جیبش دراورد گفت: نخیر...اینجوری نمیشه...باید به بابات زنگ بزنم..بگم بیاد جعمت کنه...شیوون با حرفش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت دست روی موبایلش گذاشت اجازه نداد یونهو شماره بگیرد گفت: چیکار میکنی؟... یهو اخم کرد با عصبانیت گفت: به بابام میخوای زنگ بزنی؟... دیونه شدی یونهو ....به بابام میخوای زنگ بزنی بیاد منو ببره خونه؟...من بچه ام که میخوای پدرم بیاد ...واقعا که...

یونهو از عصبانیت شیوون چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت دهان باز کرد تا حرف بزند که با ضربه خوردن به درنیمه باز اتاق فرصت نکرد، شیوون هم جمله ش نیمه ماند رو برگردانند. مرد جوانی که در استانه در ایستاده بود دوباره امان نداد با لبخند پهنی گفت: اجازه هست؟... سلام بابا...خسته نباشی.... دوان به طرف شیوون رفت دستانش را از پشت دور تنش حقه کرد شیوون را بغل کرد سرجلو خم کرد بوسه ای به گونه شیوون زد گفت: بابای شما قصد نداری بیای خونه؟... دیگه باید برای دیدنت بیام بیمارستان؟... دلم برات خیلی خیلی تنگ شده....

شیوون لبخند کمرنگی زد با مهربانی رو برگردانند گفت: سلام پسرم...خوبی؟... یونهو امان نداد وسط حرف شیوون با اخم گفت: سلام هنری ..خوبی؟... بالاخره کمک رسید...چه به موقع ...هنری جان بیا این باباتو جمع کن ببر...یعنی از دیروز بعد دانشگاه که دو جلسه کلاس داشت ...اومده بیمارستان ...3 شیفت یک سره ایستاده...به فکر سلامتیش اصلا نیست.... اصلا به این فکر نمیکنه با این همه کار حالش دوباره بد بشه چی؟... فکر کنم قصد کشتن خودشو داره.... من که موفق نشدم اینو از بیمارستان بیرون کنم که بره خونه استراحت کنه...تو حداقل اینو با خودت ببر...هنری چهره اش درهم و ناراحت شد لب زیرنش را پیچاند دستانش شل شد کمر راست کرد با ناراحتی حرفش را برید گفت: یعنی چی؟...یعنی بابا دیشب تا حالا یه سره ایستاده...اصلا استراحت نکرده؟... یونهو اخمش بیشتر شد سریع گفت: نه...خودت که میدونی تو دیکشنری پدرت کلمه استراحت وجود نداره...فقط کاره ...درس دادن به دانشجوها... رسیدگی به بیمارها ....

شیوون با اخم شدید و چشمانی ریز شده به یونهو نگاه کرد وسط حرفش با غیض گفت: اخرش کارخودتو کردی؟... یعنی باید شکایتمو به یکی میکردی نه؟... دارم برات...حالا صبر کن.... یونهو با تهدید شیوون چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت دهان باز کرد حرف بزند که هنری امان نداد بازوی شیوون را گرفت وسط حرف شیوون گفت: بلند شو باباجون...بلند شو بریم خونه...عمو یونهو میگه که شیفتت نیست...بلند شو ...بازوی شیوون را کشید وادارش کرد بلند شود امان نداد سریع دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد از پشت بغلش کرد به طرف دراتاق هدایتش میکرد گفت: بریم بابا که مادرجون  تو خونه منتظرته.... منو فرستاده که ببرمت خونه...بریم...بریم بابای قشنگم...بریم بابای خوشتیپم....

شیوون هم که اسیر دستان هنری با فشار به طرف در اتاق میرفت با اخم شدید به یونهو نگاه میکرد وسط حرف هنری روبه یونهو گفت: خودتو مرده فرض کن یونهو ...برگردم زنده نمیزارمت...سعی کن تا من برگردم خودتو یه جا گم وگور کنی...یهونو با چشمانی گشاد و ابروهای بالا داده از ترس به بیرون برده شدن شیون توسط هنری که رو به هنری کرد گفت: باشه اومدم...ولم کن خودم میام...نگاه میکرد با دست به سرخود کوبید نالید: وایییییییییی...بدبخت شدم...مطمینم که برگردی منو زنده نمیزای چویی شیوون....با بیرون رفتن هنری و شیوون و بسته شدن در اتاق گویی شجاعت پیدا کرد یهو اخم کرد با عصبانیت و صدای بلند فریاد زد: یااااااااا...چویی شیوون...مگه گنگستری تو که میخوای منو بکشی؟.....من بخاطر خودت...که با صدای شیوون که پشت در گفت:  شنیدم چی گفتی یونهو.... چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت وحشت کرد ساکت شد.

*****************************************************

پاهایش را دراز کرد روی جعبه جلوی پایش گذاشت پایش را روی پایش گذاشت با چاقوی که به دست داشت با ناخنش ور میرفت اخم غلیظی کرد چشمانش را باریک کرد نگاهش به ناخن خود بود گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟... بالاخره بدزدیمش یا کارشو تموم کنیم؟...البته اقای لی گفته بدزدیمش کلی بهمون پول میده... رو بگردانند چشمانش ریزتر شد به مردی که درحال ور رفتن با اسلحه اش بود نگاه کرد گفت: ولی بهتر نیست بدزدیمش به اقای لی نگیم؟... خودمون اقدام کنیم...از خانواده اش بسولفیم...یا این رقبیبش ...اسمش چی بود؟... با به یاد اوردن اسمش ابروهایش بالا رفت گفت: اها...این چو...دوباره اخم کرد گفت: از اون که میتونم دوبرابر پول به جیب بزنیم....اقای لی چقدر میگه میخواد بهمون بده؟...ممطمینا اون چو خیلی حاضره بخاطرش پول خرج کنه...بهتر نیست اینکارو بکنیم؟...

مرد که با تفنگ ور میرفت جوابی نداد گویی اصلا نشنیده چه گفته، اخمش بیشتر شد گفت: الو..الو... تیکی... با شمام...صدامو نمیشنوی؟...لیتوک خان...مرد یعنی لیتوک تنفگ را جلوی صورت خود گرفته بود با مکث پایین اورد رو بگردانند با اخم گفت: چرا میشنوم...شنیدم چه نقشه های داری میکشی..ولی بیفایده است کانگین خان...باید بگم که نشدنیه....مرد یعنی کانگین گره ابروهایش بیشتر شد گفت: چرا؟...چرا نشدنیه؟.... لیتوک تفنگ را به روی میز گذاشت بلند شد به طرف کمد گوشه اتاق میرفت گفت: چون طرفمون اگه اقای لی باشه تکلیفمون مشخصه...درسته ادم قدرتمندیه ...ممکنه اشتباهی بکنیم دستور قتلمونه بده...ولی اگه طرفمون اون چو باشه ...تا بخوایم بفهمیم چه کردیم یا تا بخوایم پیغام بدیم که چه غلطی کردیم نفسمونو بریده.... جلوی کمد ایستاد درش را باز کرد با وسایل داخلش ور میرفت گفت: طوری مارو میکشه که خودمونم نفهمیم کی مردیم...

کانگین که با همان حالت اخم الود نگاهش میکرد گفت: چو مارو بکشه؟... عمراااااااااااااا...اون....که با ورود مردی که بی هیچ حزفی به طرف مبل رفت خود را روی ان پرت کرد دراز کشید جمله ش نیمه ماند رو بگردانند نگاهش کرد کمر راست کرد پایش را از روی جعبه پایت گذاشت گویی منتظر حرفی از مرد جوان بود ولی مرد حرفی نزد اصلا به ان دو نگاه هم نکرد روی مبل دراز کشیده ساعد دستش را روی صورتش گذاشت گویی میخواست بخوابد. کانگین هم از حرکت مرد چهره ش درهم شد با عصبانیت دهان باز کرد حرف بزند که مرد دیگری وارد شد به کانگین امان نداد رو به مرد دست به کمر ایستاد با عصبانیت و صدای بلند گفت: یاااااااااااااا...یااااااااااااااااا..یسونگ ...تو دوباره با کفش اومدی تو؟...اونم رو مبل... من تازه اینجا رو تمیز کردم.... اخمش بیشتر شد گفت: ببینم اون چیزایی که گفتم خریدی؟... کو خریدت؟...

مرد روی مبل لم داده یعنی یسونگ بدون برداشتن دستش با صدای خفه و سردی گفت: لیست خرید که دادی گم کردم...بعلاوه من که نرفته بودم برای خرید ریووک خان...رفته  بودم دنبال دستور رئیس ...مرد عصبانی یعنی ریووک اخمش بیشتر شد با صدای بلندتر گفت: بله میدونم...شما برای چی رفته بودی...ولی گفتم وقتی داری برمیگردی تو راه بخری...بازم لیستو گم کردی...جلو رفت لگدی به پایه مبل زد با عصبانیت گفت: همیشه همینطوره...بی دست و پایی .... یسونگ با لگد ریووک که مبل تکانی خورد از جا پرید یهو نشست با خشم رو به ریووک کرد فریاد زد: یااااااااا... یاااااااااا...یااااااااااااااا...لعنتی چیکار میکنی؟..خسته ام...میخوام بخوابم...چرا لگد میزنی؟...ریووک هم همانطور دست به کمر عصبانی فریاد زد: لگد میزنم تا بلند شی بری خرید ..بلند شو برو...چیزهای که گفتم بخر بیا...باید شام درست کنم...بلند شو ...چیزی تو یخچال نیست....

یسونگ با خشم گفت: گمشو...به درک که شام نداریم...خسته ام میخوام بخوابم...برو گمشو...والا میزنم شل و پلت میکنم...دوباره دراز کشید دست روی صورت خود گذاشت . ریووک هم نگاهش به یسونگ بود با صدای ارامتری گفت: آیششششششششششششش...لعنتی... مثل همیشه خودم باید برم خرید...چرخید به طرف اشپزخانه میرفت غرلند کرد: این چه زندگی کوفتیه...خودم باید بخرم.. خودم درست کنم...خودم بدم کوفت کنن...سرم داد هم بکشن... لعنتی...وارد اشپزخانه شد .کانگین که ابتدا عصبانی بود میخواست حساب ان دو را برسد با بحث ان دو چشمانش قدری گشاد شد ابروهایش بالا رفت به رفتن ریووک نگاه میکرد با گیجی گفت: این دوتا فکر کردن کجان و چیکارن؟..عین زن وشوهر میمونن ...انگار نه انگار خلافکارن... قراره چیکار کنن..واقعا که از مخ تعطیلند...اصلا یه جور عجیبین... رو به لیتوک که بیتوجه به بحث انها دو وسایلی را از داخل کمد در میاورد چهره ش تغییر کرد با اخم گفت: اصلا ببینم تو این دوتا رو برای چی چند ساله نگهشون داشتی؟... این دوتا.....

لیتوک همانطور که مشغول کار خود بود بدون رو برگردانن با خونسردی وسط حرفش گفت: برای همه چیز ...هم اشپزی میکنن...هم خرید کردن با اوناست ...هم وقتی قراره خلاف کنیم بی رحمتراز ماهن...ما حاضر نیستیم ادم بکشیم...ولی این دوتا چرا...راحت ادم میکشن...پس مفیدتر ازتون...کمر راست کمر با اخم به کانگین نگاه کرد گفت: بعلاوه این دوتا مثل خودمونن...اگر اینا زن شوهرن ...پس ما چی هستیم؟...مثل ماهن دیگه... ولی بدون من زن نیستم تو رابطمون.... شوهرو دیگه نمیدونم کدومونیم....به کانگین که با حرفش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا رفت امان نداد حرفی بزند رو به یسونگ با صدای بلند گفت: یسونگ بیا اینجا ببینم چی کار کردی؟... اون کاری که گفتم رفتی دنبالش؟... یسونگ هم با فریاد لیتوک یهو از جا پرید نشست با چشمانی گشاد نگاهش کرد گفت: بله رئیس ...بلند شد دوان به طرفش رفت.

**************************************************************

لبی از گیلاس دستش خورد از تلخی الکل چهره ش درهم شد کشدار گفت: خیشششششششششششششششش.... گیلاس را محکم و صدادار روی میز کوبید به پشتی صندلی لمه داد با تشر مردی که کنارش نشسته بود با عصبانیت گفت: یاااااا...هیچولا چه مرگته؟...رو برگردانند با حالتی خمار از نیمه مستی گفت: هیچی هان جان.... هان لعنتی نمیدونی چه مرگمه ؟...دارم میمیرم...چهره ش یهو درهم شد با عصبانیت فریاد زد : نمیبینی دارم از عشقش میمیرم.... مرد یعنی هان از فریادش چشمانش را گشاد و ابروهایش بالا برد نگاهی به اطرافش که سالن بار پر بود از مشتری کرد رو به هیچل گفت: هی هی ...چه خبرته؟...میگم ارومتر...همه دارن نگامون میکنن...امشب تو چته؟... دیوونه...اینجوری خودتو نابود میکنی....

هیچل چهره ش دهمتر شد با صدای ارامتر اما همچنان عصبانی گفت: خودمو نابود میکنم؟...من نابود شده هستم...هر روز هر روز از عشقش دارم دیونه تر میشم.... رو بگردانند نگاه خمارش بی هدف به سالن روبرویش شد با حالت شیفته گفت: هر وقت میبینمش اصلا خون دماغ میشم...اون چشماش ...اون نگاهش...اون لبخندش با اون گوگولی های رو لپش...وااااااااااااااااااااااای....اصلا روانیشم... روانیش.... لعنتی ....حرومزده...حسابی سکسیه....یهو کمر راست کرد رو به هان دستانش را تکان میداد با هیجان گفت: فکرشو بکن لختش کنی ...کاملا لختش کنی...بعدش...بعدش ...چشمانش را گشاد و باد گونه هایش را خالی کرد گفت: اووووووفففففففففف... اون پک های چند تیکه سکسی شکمش...یا اون آلت مردونه ش ...اوف...اوف.... گویی تصورش میکرد دستش را بالا گرفت دستانش را زیرچانه اش گذاشت با حالتی سکسی وار لبخند زنان گفت: بهش لیس بزنی ...ببوسیس...بخوریش...لبان خود را با زبانش لیسید نالید : هممممممممممممممممممم...

هان با چشمان ریز شده تابی به ابروهایش به حرکاتش نگاه میکرد گفت: چه تصوراتی داره؟...الان دیگه فکر کنم روی تخت خوابوندش به مرحله اخر رسیدی...دیونه...عوضی...با غضب رو برگردانند گیلاش جلویش را برداشت لبی از ان چشید گفت: جلوی من داره از عشق بازی با اون عوضی حرف میزنه...من دوست پسرشم انوقت.... که هیچل حرفش را برید یهو حالتش تغییر کرد به بازوی هان چنگ زد با حالت التماس وسط حرفش گفت: هان...بهم کمک کن...خواهش میکنم...بهم کمک کن به دستش بیارم....من...من  دارم دیونه میشم...التماست میکنم بهم کمک کن...یه کاری... یه فکری ...یه کمی...

هان رو بگردانند با چشمانی کمی گشاد و ابروهای بالا داده گفت: چی؟... من کمک کنم؟...چه کمکی ؟...چیکار کنم؟....اخه من...هیچل امان نداد بازویش را تکان میداد با التماس بیشتری گفت: خواهش میکنم هان...من باید به دستش بیارم...باید مال خودم کنمش... هان چهره اش درهم و درمانده شد گفت: چی میگی؟....اخه من چیکار میتونم بکنم هیچل؟...واقعا....که هیچل با مشتی که با خشم به بازویش زد جمله اش را نیمه گذاشت هان از درد ناله ای زد بازویش را مالید .هیچل هم باچهره ای درهم و عصبانی نگاهش کرد غرید : برو گمشو عوضی...یهو بلند شد انگشتانش را بهم مشت کرد با خشم و صدای بلند گفت: تو عوضی مثلا دوست پسرمی ...ولی عرضه هیچکاری نداری...نمیتونی کمک کنی من به عشقم برسم...لعنتی بی عرضه...میان چشمان گشاده شده هان برگشت دوان به طرف در بار رفت.

************************************************

صندلی بزرگ چرمیش را چرخاند نگاهش را از قاب پنجره تمام قد گرفت رو بگردانند با اخم نگاه جدی که به صورتش که حالت زنانه داد و نگاهش را مردانه و جدی کرد گفت: بهشون گفتی کارشونو درست انجام بدن؟.... تذکر دادی که عواقب کم کاریشون چیه؟.... وکیل که مرد جوانی بود قدری تعظیم کرد بدون سرراست کردن گفت: بله قربان...بهشون گفتم...تذکرات لازم رو دادم...گفتم باید تو موقعیت مناسب طوری که دیگران رو حساس نکنن گروگان بگیرنش.... به چو هم پیغامو رو بدن...مراقب هم باشن که بهش اسیب نزنن...بخصوص اون یسونگ و ریووک ...ما طرفو سالم میخوایم....

مرد اخشم بیشتر شد چشمانش را باریک کرد گفت: بهشون بگو رئیس لی میگه نمیخوام هیچ اسیبی بهش برسه...برام فیلم سک/سی ...چه میدونم ...فیلم تجاوز برای بهتر تهدید کردن طرف نسازن...یعنی تا نگفتم اینکارو نکنن...مکثی کرد نگاهش با وکیل جوان که سرراست کرد یکی شد گفت: اگه چو لعنتی به تهدیدم اهمیت نداد...انوقت بهت میگم تا بهشون بگی یه فیلم تجاوز اونم هات و شکنجه وار برام بسارن...انوقت کانگین اجازه داره به اون دست بزنه...تا انوقت حق نداره بهش دست بزنه...فهمیدی؟... وکیل جوان با سرتعظیمی کرد گفت: چشم قربان....

 


نظرات 13 + ارسال نظر
رجینا دوشنبه 1 شهریور 1395 ساعت 15:48

اومممممم!
به نظر خیلى جالب میاد!
فقط یه سؤالى داشتم!
این فیک کیووونه یا وونکیو؟!!
هههههههههه!
آخه من وونکیو بیشتر دوس دارم!
دستت طلا عزیزم!
منتظرش هستیم!

ممنون کلی امیدوارم تا اخرش همین باشه
خوب این فیک از نظز احساسی کیوونه ولی از نظز اهوم اهوم وونکیوه ...گرفتیی؟

ممنون گلی چشم چشم

پرواز شنبه 30 مرداد 1395 ساعت 00:29

سلام ببخشید عزیزم ولی من هرچه قدر رمز معجزه سفید رو وارد میکنم نمیاد؟ ؟1013بود دیگه"" درسته؟

سلام عزیزم.... درسته رمز همونه.... چرا نمیاد؟... رمزش همینه که گفتم

tarane جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 21:58

سلام عزیزم.
من هنوز نخوندم . هر وقت بتونم سعی میکنم بیام و بخونم.
ولی نخونده هم میدونم عالیه.
ممنون برای زحماتت .

سلام عزیزدلم
راحت باش خوشگلم
ممنون که میخونیش

مینو جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 18:25

تو مقدمه نوشتی شیون 25 ساله بعد چجوری پسرش 19 سالشه
ولی کاش بچه نمیداشتن من اینجوری دوس دارم که مجرد باشن

خوب چهجوری شو بعدا میفهمی
خوب مجردن.... ولی بچه هم دارن....حالا میخونی میفهمی فرقی با مجرد ندارن

آرتمیس جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 17:17

حنانه جونم من چون نتونستم عشق جاویدان رو از اینجا دانلود کنم توی گوگل سرچ کردم و تونستم اون وبلاگ قبل رو پیدا کنم و عشق جاویدان رو خوندم البته چندتا پستش رمزی بود که ممنون میشم رمزش رو بگی ولی نکتهء مهم اینه که متوجه شدم عشق جاویدان کار اولت هست مگه میشه ؟؟؟ منکه دیگه حرفی ندارم و فقط میتونم از صمیم قلبم بهت تبریک بگم خوشگلم کاش میشد داستانهات رو چاپ کنی راستی چون گفته بودی شکارچی قلب رو قبلا هم گذاشتی منهم خواستم توی اون وبلاگ پیداش کنم و تقلب کنم ولی نبودش
قلم طلایی عزیزم برات بهترینها رو آرزو میکنم و خیلی خوشحالم که سعادت خوندن قلم طلاییت رو دارم و امیدوارم هرشب از داستانهای خودت پستهای طووولانی داشته باشیم شاد باشی گلم

عزیزدلم من عشق جادوان رو تو همین وب هم اپ کردم رمز فیکامو که میدونی...میتونی بری تو صحفات قبل همین وب اونو پیدا کنی بخونی.... والا من رمزهای اون وب رو یادم نیست شرمنده
اره عشق جاودان اولین داستانم بود.... چطور؟...
اوه داستانمو چاپ کنم نه بابا امکانش نیست.... خودت نیمدونی نمیشه چاپش کرد..... شکارچی قلب تو اون وبم نبود...تو یه وب دیگه بود که اون وب حذف شد...بعلاوه شکارچی قلب شیچول بود من دارم وونکیوش میکنم مطمنینا شیچول نمیخونه.... وونکیوش قشنگتره.....
اوه ممنون عزیزجونی...نمیدونی کامنتات چه نیروی بهم میده و چقدر شادم میکنه...ممنون از دعات...منم بهترین بهترینا رو برات ارزو میکنم.... دوستت دارممممممممممممممممممممممم

آرتمیس جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 17:00

سلام به روی ماه حنانه جانم امیدوارم خوب و خوش و سلامت و تندرست باشی واااییی چقددر من شانس آوردم که تونستم داستانهای عالی شما رو پیدا کنم قلمت به صورت باورنکردنی حرف نداره البته مطمئنم که خودت هم یک دختر فوق العاده بااخلاق و بامعرفت و احساسی و مهربون هستی که میتونی به این زیبایی بنویسی و اینقدر داستانهات خاص باشه عزیزدلم اول از همه خیلی خیلی ممنونم که وقت میذاری و برامون مینویسی و داستان جدید میذاری دستت طلا خوشگلم دوم اینکه مرررررسی برای این داستان جدید که مطمئنم عااااشقشم واااییی هوووررراا شیوونی دکتره و حتما یک چیزیش هست که گفتن استراحت کن دوباره حالت بد میشه "باور کن عاشقتم" رو خییییلی دوست داشتم و عالیه که کیو مثل اون داستانه و عالیتر اینکه شیوونش کمی فرق داره چون توی اون داستان شیوونی دیگه خیلی طفلکی بودش در مورد طولانی بودن هم که من عااااااشق اینم که داستانی رو که دوست دارم طوووولانی باشه و تموم نشه مثل معجزهءعشق کاشکی پستهای شکارچی قلب هم طولانی تر میبود خلاصه اینکه خانوم خوشگل نویسندهء بینظیر کارت درسته عزیزم و لطفا به همین صورت ادامه بده و امیدوارم در تمام مراحل زندگیت مثل نویسندگیت موفق و سربلند باشی

سلام عزیزدلم.... خوبی خوشگلم؟
ممنون از احوال پرسیت ناز دلم
وای ...عزیزدلم چقدر ازم تعریف میکنی خجالت میکشممممممممممممممممم...نه بابا من انقدرها هم خوب نیستم
خواهش میکنم عزیزدلم... بهم لطف داری...بله مگه میشه شیوون چیزیش نباشه و چیزیشم نشه یه درصد احتمال بده چیزش نشه امکان نداره
اره اونجا شیوون مظلوم بود اینجا نیست ولی کیوش خشنه
اوه اره خودمم داستان طولانی میدوستم..خوشحالم که طرفداریمیییییییییییی
ممنون عزیزدلم..ممنون از تعریفت

آتریسا جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 11:12

هه!
کیو خشنه!
البته من کیوهیونو مظلوم دوست دارم!
شیوون خشن باحالتره!
کیو اینجا خیلى از شیوون بزرگتر میباشد!
دستت درد نکنه گلم!
منتظرش هستیم!

اره کیوش خشنه...کیو مظلوم ؟کیو مگه مظلوم هم هست؟
اره کیو بزرگتره
خواهش میکنم عزیزجونی....

پرواز جمعه 29 مرداد 1395 ساعت 03:04

وای من خاننده جدیدم منتظر پارت های بعد هستم..راستی رمز معجزه سفید کجا میتونم بگیرم

سلام عزیزدلم...خوش اومدی....
رمز معجزه سفید
1013

ghazal پنج‌شنبه 28 مرداد 1395 ساعت 23:17

حالا داستان
آخ جووووون این همونه ک گفتی؟!کیوش عشقه
هی وای من ینی شیوون تو 6سالگی باید بچه دار شده باشه!! شایدم ب فرزندخوندگی گرفته دختر کیو اصن...هیچی جریان هیچول و هانم جالب بود!ب دوس پسرش میگه عاشق یکی دیگم واسم جورش کن
ریووک آدم میکشه؟!
عاالی بود ممنون

اره همونه که گفتم
بله کیوش خشنه که خودم دوسش دارم
شیووون و هنری بعدا میفهمید... چی بگم هر چی بگم داستان لو میره
دختره کیو که اخرشه
اره هیچل اخر پرویهه یه دونه کمشه
اره ریووک ادمکشه به قیافه سردش میخوره
خواهش میکنم عزیزدلمممممممممممممممم

ghazal پنج‌شنبه 28 مرداد 1395 ساعت 23:12

سلام عزیزم
من عاشق داستاناتم چن بارم قبلا گفتم دیگهقلمت،توصیفات،ایده ها... همش عالینخب اینهمه چیزای خوبم نمیشه تو ده قسمت جاکرد به هر حال تو چ طولانی بنویسی چ کوتاه،،من میخونم و حال میکنمپس هرجور دوست داری و دلت میخواد بنویس من ک قبولت دارم

سلام عزیزدلم
ممنون عزیزدلم...تو که خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی بهم محبت داری.... ممنون نازنینم....
ممنون چشم عزیزدلم...

بارا پنج‌شنبه 28 مرداد 1395 ساعت 22:40

سلام یه سوال فیک وونکیوعه یا کیووون؟و اینکه چرا کیو انقدر سنش بالاتر از شیوونه تو داستانا؟

خوب از یه نظر کیوونه..یعنی کیو اول عاشق شیوون میشه ...ولی از اون نظر وونکیوست...
خوب من دوست دارم کیوبزرگتر باشه از بس که دویله کیو حس میکنم از شیوون بزرگتره

رویا پنج‌شنبه 28 مرداد 1395 ساعت 21:20

هنرى چه باباى جوونى داره!
بیست و پنج سالش باشه اونوقت یه بچه نوزده ساله داره؟!!
عیب نداره!
بچم عجله داشته!
انقدر از این دختراى لوس بدم میاد!
واقعاً غیر قابل تحملن!
کیوهیون چه خشن تشریف داره!
هى!
یعنى حالا باید چند درصد احتمال بدم شیوون عاشق این بشه؟!'

منم عاشق داستاناى طولانیم!
یه وقت نریا!
من دیوونه میشم!
اینم یادت باشه من همیشه تو و فیکهاتو خیلى دوست دارم!
همیشه موفق باشى!

اره بابای هنری خیلی جونه اونم یه دلیلی داره که بعدا میفهمی
اره دختره خیلی بیتربیته
کیو بله گفتم خشنه عین باور کن عاشقتم
شیوون نیمدونم خودمم هنوز

خدا نکنه دیونه بشی...نمیرم...هستم درخدمتون
منم دوستت دارم گلم خیلی زیاد
ممنون عزیزجونی ا

maryam پنج‌شنبه 28 مرداد 1395 ساعت 19:48

دختره بی تربیت مرتیکه باباشه هی به شیوون فوش میده ما سن اون بودیم به بابامون تو نمیگفتیمشیووووون عزیزمممممم الهی تب کنم شاید دکترم تو باشیمرسییییی عزیزممممم خیلییییی خوبه

اره دختره خیلی بیتربیته... باید ادب بشه...ادبم میشه به موقع
اخه الهی خدا نکنه تب کنی
خواهش میکنم گلم...این مقدمه شه ...وامیدوارم از خود داستانم راضی بشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد