SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

تنها گل زندگیم 7


سلام دوستای عزیزم....


ببا قسمت دیگه این داستان اومدم... همنطور که گفتم بعد از تموم شدن معجزه سفید تنهاگل زندیگم و معجزه عشق رو هفته ای دوباره میزارم..بفرماید ادامه....

  

قسمت هفتم


کانگین از راه پله پایین امد سرچرخاند دنبال خدمتکارها میگشت که با دیدن خدمتکار مسنی که با دیدنش به طرفش میامد اخرین پله را پایین امد گفت: خدمتکار لی شیوون شی برنگشته؟... راستی آجوما کجاست؟... نمیدونه شیوون کجا رفته؟... کانگین از صبح بیرون رفته بود یکسری کار داشت حال عصر به خانه برگشته بود دید شیوون در خانه نیست بیرون رفته. کانگین هم به حمام رفت به کارهای شخصیش در اتاقش رسید، متوجه بارش باران شد که به محض ورودش به خانه شروع شده بود . تا حالا که یکساعت گذشته بود باران ادامه داشت ولی شیوون برنگشته بود . پشت در اتاق شیوون رفته درش را زده بود ولی شیوون جواب نداد، از پله ها پایین امد تا از خدمتکارها بپرسد . خدمتکار لی جلوی کانگین ایستاد با سرتعظیمی کرد گفت: نه ارباب هنوز برنگشتن...آجوما هم رفتن روستاشون...برای مراسم سالگرد همسر محرومش....صبح از ارباب اجازه  گرفتن  رفتن... امشب هم همونجا تو روستاشون میمونن...فردا...کانگین اخم کرد وسط حرفش گفت: شیوون شی برنگشته؟....معلوم نیست کجا رفته؟... به موبایلشم جواب نمیده...رو به در ورودی کرد با  نگرانی گفت: معلوم نیست زیر این بارون کجاست؟... دوباره رو به خدمتکار کرد گفت: نگفت کجا میره؟... با ماشین خودش رفته دیگه؟...یا با دوستاش رفته؟...

خدمتکار لی دوباره با سرتعظیمی کرد گفت: نه قربان ...ارباب نگفتن کجا میرن.. با ماشین نرفتن...با دوچرخه شون رفتن... کانگین چشمانش گشاد شد ابروهایش بالا رفت با صدای کمی بلند گفت: با دوچرخه اش؟... با دوچرخه زیر این بارون...که با باز شدن در ورودی جمله ای ناتمام ماند رو برگردانند  شیوون را دید که وارد شد کاملا خیس شده ،طوری که آب از موها و لباسش میچکد صورتش هم از سرما بی رنگ شده بود. کانگین با قدمهای بلند به طرف شیوون رفت گفت: شیوون شی این چه قیافه ایه؟... کجا بودی؟...  توی این بارون با این وضع ... شیوون از سرما و خیسی میلرزید به سرتاپای خود نگاه کرد دستانش را قدری از هم باز کرد لبخند زد به کانگین  نگاه کرد به شوخی گفت: هیچی ...هوس شنا کرده بودم.... گفتم به جای رفتن به استخر برم زیر بارون....

کانگین جلوی شیوون ایستاد اخمی کرد به سرتاپای شیوون نگاه کرد گفت: نگاه...نگاه...ببین چقدر خیس شده...به شیوون نگاه کرد گفت: شوخیت گرفته ...بیا بیا برو لباستو عوض کن.... سرما نخوری...هر چند اگه تا حالا نخورده باشی.... بیا برو...

...................................

شیوون به پهلو روی تخت دراز کشیده بود در خود مچاله شده لحاف را مانند پیله ای پروانه ای دور خود کامل پیچید بالش زیر سرش از نمناکی موهای سرش تر شده بود احساس سرما شدید میکرد ،از درون در حال سوختن بود .تنش درد میکرد تمام استخوانهای از درد گزگزمیکرد، از درد تن و داغی تب پلکهایش را به روی هم میفشرد از سرما میلرزید. هر چه لحاف را بیشتر دور خود میپیچید اصلا گرمش نمیشد، یک ساعت زیر بارون رکاب زد تا به خونه برسه ،حسابی خیس شده بود. به محض رسیدن با داد و فریاد کانگین به اتاقش رفت لباسش عوض کرد موهاشو خشک کرد ،حین لباس عوض کردن احساس سرمای شدید لرز داشت سرش سنگین شده بود .فهمید یک ساعت زیر باران بودن کار خودشو کرده ،مطمینا سرما خورد برای بهتر شدن حالش به رختخواب رفت دور خود لحاف پیچید تا گرمش بشه .ولی گویی بد سرما خورده گرمش نمیشد ،مطمینا باید دارو مصرف میکرد تا خوب میشد .با این فکر نیت کرد از اتاق بیرون بره داروی چیزی بگیره بخوره، ولی انقدر بیحال بود و تنش درد میکرد که نای بلند شدن نداشت درخود مچاله شده میلرزید که چند ضربه به دراتاق زده شد ،شیوون  ارام پلکهایش را باز کرد نگاهش به دراتاق شد با صدای ضعیف بی حالی گفت: بله...ولی انقدر صدایش ضعیف و اهسته بود که کسی که پشت در بود صدایش را نشنید دوباره چند ضربه به در اتاق نواخته شد صدای کانگین امد : شیوون... شیوون شی....

شیوون سرش را قدری از بالش بالا اورد با صدای که سعی کرد بلند باشد ولی بیحال و گرفته و آهسته بود گفت: بفرماید...دراتاق باز شد کانگین قدمی وارد اتاق شد سرچرخاند نگاهش دنبال شیوون میگشت گفت: شیوون شی لباستو عوض کردی؟... که با دیدن شیوون که روی تخت دراز کشیده دور خود پتو پیچیده چشمانش گشاد شد با صدای کمی بلند گفت: چی شده؟... با قدمهای تند که تقریبا میدوید به طرف تخت رفت .

کانگین شیوون رو که کاملا خیس وارد خانه شده بود را به اتاقش فرستاد تا لباسش را عوض کند. با دیر کردن شیوون که برای شام پایین نیامد، وقتی که شیوون به اتاقش میفرستاد گفته بود که" لباسش را عوض برای شام پایین بیاید چون موقع شام بود " ولی شیوون از اتاقش بیرون نیامده بود کانگین نمیدانست چرا نگرانش شد. به بهانه صدا زدن برای شام به اتاقش رفت شیوون را دراز کشیده به روی تخت دید. به طرف تخت دوید با چشمانی گشاد شده به سرتاپای شیوون که مچاله شده در لحاف بود نگاه کرد گفت: شیوونی حالت خوب نیست؟... شیوون از سرما لرزید سرفه کوتاهی کرد با چشمانی خمار و بیحال به کانگین نگاه کرد با صدای ضعیفی گفت: چیزی نیست ...فکر کنم یکم سرماخوردم...با دارو...از بیحالی دردی که در قفسه سینه ش حس کرد نتوانست جمله اش را تمام کند پلکهایش را به روی هم بست ناله ضعیفی زد : آآآآآآآآآیی..

کانگین چهره اش از نگرانی درهم شد نفهمیده صدایش بالا رفت گفت: چیزی نیست؟... شیوون  از بیحالی چشمانش را بسته ارام نفس نفس میزد پیشانی و صورتش از عرق خیس شده بود ،کانگین خم شد دست روی پیشانی و صورت شیوون گذاشت از داغی دستش را یهو پس کشید چشمانش گشاد شد نالید: وای... داری تو تب میسوزی...عین کوره داغ شدی...میگی هیچی نیست.... سرما خوردی تب ولرز کردی... بچه تو انوقت میگی چیزی نیست.... با یه دارو درست میشه نه؟... واقعا که.... کمر راست کرد از نگرانی اشفته شده بود برای لحظه ای نمیدانست چه بکند بی هدف نگاهش در اتاق میکشت زیر لب گفت: چیکار کنم حالا؟... مکثی کرد گفت: آجوما...باید دکتر خبر کنم...اره...با این فکر نگاهش دوباره به شیوون شد که بیحال نفس نفس میزد گفت: الان میگم دکتر بیاد...اره ...بدون معطلی دوان به طرف در اتاق رفت به شیوون که با حرفش چشم باز کرد ه بود میخواست با امدن دکتر مخالفت کند فرصت نداد از اتاق خارج شد. درراهرو میدوید صدا زد : خدمتکار لی ....خدمتکار لی کجایی؟..از راه پله پایین رفت تا نیمه راه پله رسید که خدمتکار لی در سالن به طرف راه پله دوید با وحشت گفت: چی شده؟...

کانگین همانطور که از پله ها به پایین میدوید نفس زنان گفت: آجوما کجاست؟... خدمتکار لی با چشمانی گشاد شده به کانگین نگاه کرد گفت: آجوما؟... آجوما نیستن...گفتم که رفتن به روستا ...کانگین به اخر پله رسید جلوی خدمتکار ایستاد نفس زنان وسط حرفش گفت: دکتر ... دکتر خبر کنید... شما شماره دکتر خانوادگی رو ندارید ؟...به دکتر زنگ بزنید بیاد... شیوون شی حالش خوب نیست.... خدمتکار لی چشمانش بیشتر گشاد شد گفت: دکتر؟...ارباب حالشون خوب نیست؟....چی شده؟.....

..........................................................

دکتر گوشی را از روی سینه خوش فرم لخت شیوون که از بیحالی نفس زدنش تند و خسته بالا پایین میرفت برداشت اخم ملایمی کرد گفت: چقدر زیر بارون بوده که اینطور سرما خوره؟... سرماخوردگیش علایم سینه پهلو  داره.... کانگین لبه های  تی شرت شیوون را گرفته پایین میاورد تا سینه و شکم لخت شیوون تا از چشمان دکتر پنهان کند با حرفهای دکتر چهره نگرانش آشفته تر شد گفت: یه ساعت بیشتر زیر بارون بوده...سینه پهلو کرده؟...دکتر از داخل کبیفش سرم و سرنگ و آمپولی را دراورد با اخم در حال پر کردن سرنگ بود گفت: آره...سینه پهلو کرده...بدن شیوون شی نسبت به سرما خوردگی حساسه...خیلی زود سرما میخوره....به همون سرعت هم سرماخوردگیش تبدیل میشه به سینه پهلو یا انفلونزا....با فشار به سرنگ چند قطره بیرون پاشید دکتر رو به کانگین کرد گفت: یه ساعت تو بارون بودن که دیگه هیچی ...بایدم سینه پهلو کنه...نگاهش به شیوون بیحال شد گفت: برش گردون آمپولشو بزنم...یه سرم که چند نوع دارو توش میریزم هم بهش تزریق کنم...حالش خوب میشه...

کانگین چهرهش با حرفهای دکتر درهمتر شد نگاه چشمان خیس اشکش به شیوون که چشمانش را بسته بیحال نفس نفس میزد گونه ها و لبش از تب سرخ بود ،بازوی شیوون را گرفت ارام برش گردانند دمرش کرد .صورت شیوون نیم رخ به روی بالش شد کانگین با چنگ به کمر شلوارش شورت و شلوار شیوون را باهم پایین اورد، نگران حال شیوون بود ولی با دیدن باسن برامده و خوش حالت شیوون چشمانش بیاختیار قدری گشاد شد ضربان قلبش بالا رفت اختیار تنش دست خودش نبود .او عاشق شیوون بود تشنه چشیدن تنش ،با دیدن باسن خوش حالت شیوون تنش گر گرفت ؛لبانش تشنه چشیدن حتی بوسه به باسن شیوون شد .تنش بیاختیار لرزش خفیفی داشت به طور نامحسوسی به نیت بیشتر پایین کشیدن شورت شیوون روی باسنش را دست کشید انگشت کوچکش را لای دو باسن کشید از لمس پوست داغ باسنش ضربان قلبش بیشتر بالا رفت گلویش از عطش خشک شد آب دهانش را به سختی برای رفع عطش قورت داد که با حرکت و حرف دکتر به خود امد .

دکتر پنبه آغشته به الکل را به روی باسن شیوون کشید سوزن را به آرامی وارد باسن شیوون کرد. شیوون از درد ورود سوزن پلکهایش را بهم فشرد بیحال ناله زد : همممممممم... دکتر آرام مایع داخل سرنگ را خالی میکرد گفت: تبش بالاست ...بهش تب برمیزنم...ولی شما هم باید پیشونیشو کمپرس آب سرد بکنید.... همنطور پاشویه ش بکنید ...تبش باید بیاد پایین... بهتون شیاف هم میدم...اگه تبش پایین نیامد شیاف هم بذارید... نگاه اخم الودش به کانگین شد گفت: شفاف گذاشتن که بلدید؟...کانگین که نگاه چشمان گشادش به سوراخ معقد شیوون بود از هوس بیتابتر میشد با سوال دکتر به خود امد یهو سرراست کرد گیج گفت:هااااااااااا؟...آره...اره...بلدم... دکتر سرنگ را آرام بیرون کشید شیوون دوباره با بهم فشردن پلکهایش ناله زد :همممممممممم... دکتر پنبه آغشته را به روی جای سوزن فشار داد سرش را تکان داد گفت: خوبه... دستش را تکان داد گفت: حالا برش گردون ...بهش سرم وصل کنم....

کانگین دوباره نگاهش به باسن شیوون بود آب دهانش را قورت داد با دست لرزان شورت و شلوار شیوون را بالا کشید با پنهان شدن باسن شیوون از هوسش کم شد به خود مسلط شد. شیوون را دوباره به پشت خواباند دکتر به مچ چپ شیوون دوباره با پنبه آغشته به الکل میمالید سرسرنگ را آرام وارد رگ شیوون کرد . شیوون از درد سوزن به مچ دستش چهرهش درهم شد پلکهای بسته اش دوباره بهم فشرد ناله زد: آیییییییییی... دکتر نیم نگاهی به شیوون کرد گفت: فردا نباید بره سرکار...فردا  شیوون شی کاملا باید استراحت کنه...این پسر خیلی لجبازه...با اینکه فردا حالش خوب جا نیومده مطمینا بیحاله راه میافته میخواد بره سرکار...نذارید بره ...مراقبش باشید.... باید فردا رو کاملا استراحت کنه...تا حالش خوب بشه... شلنگ سرم را به مچ دست شیوون وصل کرد بلند شد سرم را به تاج تخت که میله بلندی بود که تاج نقش داری داشت اویزان کرد ادامه داد : اگه فردا دوباره بره بیرون حالش بدتر میشه... دوباره تب میکنه...فردا کامل باید اسرتراحت کنه....

کانگین نگاه غمگینش به شیوون بود گفت: چشم آقای دکتر...دکتر ایستاد نگاه اخم الودش به شیوون بیحال بود گفت: خوب من کارم تموم شد ...بقیه اش با شما ...گفتم که مراقبش باشید.... تا تبش پایین بیاد... رو به کانگین کرد گفت: اگه اتفاقی افتاد حالش بدتر شد خبرم کن... من میریم فردا میام برای معاینه دیدن وضعیتش... کانگین هم از لبه تخت بلند شد گفت: باشه...ممنون آقای دکتر....

.........................................................................

نمیه های شب بود بارش باران قطع شده بود. در ظاهر عمارت چویی در آرامش و سکوت بود ولی اینطور نبود غوغای بیصدا در خانه برپا بود . چند خدمتکار درحال رفت و امد به اتاق ارباب جوان خانه که در تب و درد دست و پا میزدند بودن به دستورات کانگین اطاعت میکردن . شیوون از داغی تب میسوخت با دهانی نیمه باز ارام نفس نفس میزد سینه خوش فرم لختش از نفس تند بالا و پایین میرفت، تنش از تب خیس عرق شده بود سنگین و پر درد، در بیحالی و درد تقلا میکرد، ولی متوجه نوازش های آرام بخش هم بود  نوازشهای که از داغی تنش کم میکرد ، درد را آرام آرام داشت از تنش بیرون میکرد .لای چشمانش را قدری باز کرد با چشمانی که پلکهایش به زور باز بود مدام به روی هم میرفت نگاه خمار و بی حالی به کانگین کرد، به پرستارش که ساعتها بود بالای سرش نشسته بود مراقبش بود .

کانگین با بالا رفتن تب شیوون کاملا لختش کرد ،با اینکه با دیدن تن لخت شیوون حسابی شهوتی میشد ولی حال بد شیوون امشب اجازه فکری را به او نداد. شدید نگران حال شیوون بود درحال پرستاری از او. حال لبه تخت نشسته بود لحاف را از روی پاهای شیوون کنار  زد لگنچه اب را جلوی خود گذاشت پاهای شیوون آرام داخل لگنچه آب سرد گذاشت با این حرکت شیوون لرزید پلکهایش را بهم فشرد سربه بالش فرو برد ناله خفه ای زد : همممممم... کانگین دستش را کاسه وار داخل لگنچه میگذاشت آب را آرام روی پاهای شیون میریخت پاهایش را نوازش میکرد با ناله خفه شیوون گفت: جانم... سرراست نگاهش به صورت بیرنگ شده شیوون که گونه هایش سرخ و لبانش از سرخی به زرنگ برگ گل رز شده بود با چشمانی خمار بیحال نگاهش میکرد شد چشمانش خیس اشک شد با صدای لرزانی از بغض نالید :جون دلم  .... الان تبتو پایین میارم...

شیوون با بیحالی پلکی زد با نفس های عمیق و بیحالی که میزد فقط به کانگین نگاه میکرد، به شدت بیحال بود توان حرکتی نداشت، حس میکرد وزنه سنگینی روی سینه ش است به سختی نفس میکشید .با پاشویه پایش توسط کانگین قدری داغی تنش کم شده بود ،سینه اش هم سبک شده بود نفس کشیدن راحت به آرامش خاصی رسیده بود، پلکهایش سنگین شدن به رو هم رفتن دوباره بیحال به خواب رفت. کانگین هم همچنان آب را با دست به روی پاهای شیوون میریخت نوازشش میکرد با بغض به صورت بیحال عشقش نگاه میکرد.

...............

کانگین پاشویه را تمام کرد با پیچیدن حوله دور پاهای شیوون بلند شد به کنار شیوون لبه تخت نشست دستش را به روی پیشانی شیوون گذاشت از داغی پیشانیش قدری سرش را پس کشید چهرهش ناراحت و نگرانی درهم شد زیر لب نالید : لعنتی ...هنوز تبش بالاست...چرا پایین نمیاد؟.. چرخید حوله سفید کوچک را برداشت در لگنچه اب سردی که خدمتکاری عوض کرده اورده بود گذاشت، آبش را چلاند به روی پیشانی شیوون گذاشت، دستانش را روی شقیقه های شیوون گذاشت  ثابت نگهش داشت . شیوون با گذاشته حوله روی پیشانیش از سردی تکانی خورد سرش را قدری تکان داد دوباره آرام گرفت .کانگین هم لحاف را از روی تن شیوون پایین کشید سینه و شکمش را لخت کرد ،حوله سفید دیگر را برداشت داخل لگنچه اب خیسش کرد حوله را روی گونه و زیرگردن و سینه خوش فرم شیوون کشید تنش را خیس میکرد .تن عسلی رنگ شیوون که از عرق خیس بود با  خیس شدن توسط حوله میدرخشید وحسابی هوس الود شده بود بخصوص نوک پستانهایش که چون دو نگین خوشمزه دعوت به چشیدن میکردن ،ولی نه به چشم کانگین که شدید نگران  حالش بود توجه ای به این وضعیت نداشت. فقط با خیس کردن دوباره حوله آن را روی تن شیوون میکشید خیسش میکرد.

شیوون هم از کشیده شدن حوله خیس نفس های عمیق صدادار میکشید قلب کانگین را بیتابتر میکرد چشمانش را بیشتر خبیس اشک ، دیگر تاب و توانی برای کانگین نگذاشت اشک که بی اجازه از گوشه چشمانش روی گونه هایش غلطید دست شیوون را گرفته بود حوله خیس را روی بازو و ساعد پشت دستش میکشید بالا اورد بوسه ای طولانی به پشت دست زد به سینه خود چسباند به صورت بیحال شیوون نگاه میکرد با صدای لرزانی از گریه نالید : جانم...عزیزدلم...چرا تبت پاین نمیاد؟...میدونم درد داری...میدونم حالت بده...ولی نمیتونم کاری بکنم...کاش این دردت به جان من میافتاد...تو درد نمی کشیدی...کاش...هق هق آرام گریه ش درامد خم شد حوله خیس را از پیشانی شیوون گرفت بوسه ای طولانی به پیشانی شیوون زد با مکث سرپس کشید، دست شیوون در دستش میفشرد دست دیگر روی سینه شیوون گذاشت آرام نوازشش میکرد میان گریه بیصدایش با صدای لرزانی گفت: شیوونی ...عشقم...خوب شو... من دیگه طاقت درد کشیدنتو ندارم...عزیزدلم خواهش میکنم...دوباره خم شد اینبار بوسه ای به وسط سینه شیوون جای قلبش زد سرپس کشید دوباره شروع به کشیدن  حوله روی سینه و بازوهای شیوون کرد آرام گریه میکرد ،فکر میکرد شیوون بیحال است متوجه نشد . درحالی که شیوون  بیدار بود متوجه بوسه های کانگین شد. خواب بود ولی با نجواها و بوسه های کانگین بیدار شد ولی چشم باز نکرد ،همانطور بیحال نفس نفس میزد به نجواهای کانگین گوش میداد به طور عجیبی از بوسه های کانگین لذت میبرد. نوازش و نجواهای کانگین همراه بوسه اش آرامش عجیبی به شیوون داده بود ،تنش را بیحس کرد نه ار درد بلکه از آرامش. شیوون دوباره به خواب رفت اینبار سنگین بدون درد.

..............................................................

شیوون پلکهایش را آرام باز کرد نگاه تار و خمارش به پنجره اتاقش شد، پلکی زد تا از تاریش کم شود .صبح شده بود نور خورشید بیاجازه اتاق را روشن کرده بود ،برگهای گل پیچک که از پشت پنجره به داخل اتاق سرک میکشید از خیسی باران شب قبل میدرخشید . شیوون آرام سرچرخاند به اطراف تختش و تن خود نگاه کرد .شب قبل با تب و درد میجنگید در این جدال همراهی هم داشت ،پرستاری که تا صبح چون پروانه ای دورش میچرخید " کانگین" .حاال شیوون با سردرد و تنی که از تحمل درد و تب هنوز بیحال بود بیدار شد، نگاه خمارش به اطراف شد کانگین در اتاق نبود او کامل لخت که لحافی تا زیر سینه ش را پوشیاند بود دررختخواب دراز کشیده بود .سرچرخاند به ساعت دیواری نگاه کرد چشمان خمارش قدری گشاد شد، ساعت 10 صبح را نشان میداد ،امروز دوشنبه بود باید به اداره پلیس میرفت. ولی ساعت 10 بود او هنوز رختخواب . خواست یهو بلند شود ولی بیحال بود با کمی نیم خیز شدن تنش درد گرفت با درهم کردن چهرهش بهم فشردن پلکهایش نفسش را صدادار بیرون داد آرنج هایش را به تخت ستون کرد بلند شد نشست با چشم باز کردن به لحاف روی پای خود چنگ زد، خواست لحاف را کنار بزند بلند شود که یهو سرگیجه گرفت دست روی پیشانی خود گذاشت چشمانش را بست تا از سرگیجه ش کم شود که صدای باز شدن درامد صدای کانگین که گفت: ااااااااااااااه...بیدار شدی؟.... شیوون دست از پیشانی برداشت سرراست کرد کانگین را دید که سینی که کاسه ای داخلش بود به دست داشت وارد اتاق شد با لبخند ملایمی به لب به طرف تخت میامد گفت: چرا از جات بلند شدی؟....

شیوون به تاج تخت تکیه داد نگاه خمار بیحالش به کانگین بود با صدای گرفته ای گفت: سلام صبح بخیر... آره بیدار شدم...ولی از جام بلند نشدم که...کانگین کنار تخت ایستاد سینی دستش را روی میز عسلی گذاشت لبه تخت نشست با لبخند نگاه مهربانی به شیوون میکرد گفت: چرا بلند شدی...منظورم اینکه دراز کشیدی بودی چرا بلند شدی نشستی... دستش را روی پیشانی شیوون گذاشت گرمای بدنش را کنترل کرد با دست پس کشیدن قدری لبخندش پررنگتر شد گفت: خدارو شکر که تبت اومده پایین...لبخندش محو اخم ملایمی کرد گفت: دیروز تو اون بارون هوس شنا کرده بودی... زدی خودتو شل و پل کردی... دیشب تبت خیلی بالا بود... دکتر خانوادگیتون همراه خودش داروخونه اورده بود ...ده مدل آمپول بهت شده تا تبت اومد پایین ... شیوون از حرفهای کانگین خندهش گرفت با بیحالی لبخند زد گفت: ممنون کانگین شی...ببخشید ...کانگین اخمش باز شد قدری چشمانش گشاد کرد گفت: ببخشم؟...چی رو؟... شیوون با همان لبخند به لب گفت: شما دیشب تا صبح بالای سرمن بودید...درسته تب داشتم حالم بد بود...ولی متوجه شدم ...ببخشید که تمام دیشب بخاطر من اذیت شدید... کانگین دوباره اخم کرد گفت: اذیت شدم؟... این حرفو زنزن...من که کاری نکردم...    

شیوون لبخندش پررنگتر شد وسط حرفش گفت: واقعا ممنون...شما دیشب زحمت کشیدید...حالا هم حالم خوبم به لطف شماست .... به گوشه لحاف روی رانش چنگ زد قدری بالا اورد گفت: حالا دیگه باید برم اداره...دیرم شده...من باعث شدم تو هم امروز نتونی بری...کانگین اخمش بیشتر شد دست روی دست شیوون گذاشت نگذاشت لحاف را کار بزند وسط حرفش گفت: بری اداره؟... دیگه چی؟... تو حالت هنوز خوب نیست...نباید از جات بلند شی.... دکتر امروز بهت استراحت داده...گفته باید امروز کاملا استراحت کنی... شیوون چهره اش درهم شد دهان باز کرد حرف بزند که کانگین اجازه نداد با دست بالا کردن گفت: تو هیج جا نمیری...امروز رو کاملا استراحت میکنی... دکتر گفته اگر از جات بلند شی بری حالت دوباره بد میشه... منم به فرمانده چو زنگ زدم گفتم که دیشب چی شده...اونم امروز به تو ومن مرخصی داده گفته حسابی حواسم بهت باشه... نوک پاتم به کف زمین نخوره...تو رختخواب بخوابی استراحت کنی...خودشم عصر میاد ببینه من ماموریتمو خوب انجام دادم یا نه...سینی روی میز عسلی که کاسه فرنی داخلش بود را برداشت روی ران خود گذاشت گفت: گفته اگه کارمو درست انجام ندم سخت تنبه ام میکنه.. نکنه میخوای منو توبیخ کنه هااااا؟... همراه اخم لبخند زد.

شیوون که چهره اش درهم و ناراحت بود با حرفهای کانگین چهره اش تغییر کرد لبخند زد با بیحالی گفت: نه...نمیخوام توبیخ بشی... ولی میریم اداره من خودم جلوی هیونگ ازت دفاع میکنم... کانگین اخم تاب داری کرد گفت: واقعا دکتر و رئیس راست  میگفتند ..یعنی لجبازتر از تو هیچکی نیست... باید تا قبل از اینکه بیدار میشدی میبستمت به تخت.. بهم گفتنا ...ولی من باور نکردم... گفتم بچه خوبیه...منم از پسش برمیام...ولی میبینم  انگار چاره ای نیست...  سینی رو ران خود را قدری جابجا کرد قاشق را برداشت از فرنی داخل کاسه پر کرد به طرف شیوون گرفت گفت: بیا ...بیا برات فرنی درست کردم بخور.. تا پشیمون نشدم... این فرنی رو بخور ...والا دیدی یهو بستمت به تخت... شیوون با حرفهای کانگین خنده آرامی کرد دستش را دراز کرد تا قاشق را بگیرد گفت: نه لازم نیست ببندیم به تخت...خودم دیگه حال بلند شدن ندارم... گفتی این فرنی رو خودت درست کردی...واقعا؟؟... کانگین قاشق را پس کشید اجازه نداد شیوون قاشق را بگیرد گفت: آره ...خودم درست کردم... من غذا درست کردنم بد نیست... بخور ببین چطوره؟... قاشق را دوباره به دهان شیوون نزدیک کرد گفت: براتم خوبه...حالت جا میاد....

شیوون دوباره خواست قاشق را از دست کانگین بگیرد ولی کانگین اجازه نداد با عقب کشیدن قاشق دوباره به لبان شیوون نزدیک کرد گفت: بخور... شیوون هم اخم ملایمی کرد گفت: بده خودم میخورم... کانگین قاشق را قدری پایین اورد گفت: نه خودم بهت میدم... شیوون اخمش تاب دار شد گفت: تو بهم میدی؟...چرا؟..خودم میتونم بخورم... کانگین هم قدری اخم کرد گفت: نه تو هنوز حالت خوب نشده... من بهت میدم بخور جون بگیری.... شیوون به حالت با مزه ای چهره اش درهم کرد همراه اخم لبخند زد گفت: کانگین شی چی میگی؟... من حالم خوبه... انقدر حالم بد نیست که نتونم یه قاشق رو بگیرم فرنی ...که با حرکت کانگین ساکت شد. کانگین با باز شدن دهان شیوون برای حرف زدن قاشق را داخل دهان شیوون کرد گفت: حالا بخور ببین چقدر خوشمزه ست ....شیوون به اجبار کار کانگین فرنی را تو دهانش مزه مزه کرد چشمانش قدری گشاد شد گفت: همممممممممم...چقدر خوشمزه ست...لبخند زد گفت: کانگین شی شما هم خوب بلدی غذا درست کنی... آجوما و مامان همیشه فرنی درست میکردن نه به این خوبی... از کجا یاد گرفتی اینو؟....

کانگین قاشق دیگری را پر کرد به طرف دهان شیوون گرفت شیوون از ان خورد کانگین با لبخند ملایمی گفت: از مادربزرگم یاد گرفتم....من هر وقت مریض میشدم مادربزرگم این فرنی درست میکرد بهش میگفت فرنی جادویی ...واقعا هم جادویی بود... با خوردنش من خوب میشدم...یه فرمول خاصی هم داره که خوشمزه ش میکنه.. که کسی نمیدونه... بهم یاد داده.... شیوون لقمه های که کانگین با قاشق به او داد را میخورد با اوردن اسم مادربزرگ شیوون به این فکر کرد که او از گذشته کانگین چیزی نمیداند فقط خودش را میشناسد،حال  کنجکاو شد از گذشته بداند. خوب او میخواست کامل کانگین را بشناسد به ابراز عشق کانگین به خود جواب دهد  باید از کانگین و گذشته اش میفهمید. پس لقمه دیگری را که کانگین داد سریع قورت داد وسط حرفش گفت: کانگین میخوام یه چیزی بپرسم...میدونم فضولیه ..اگه نمیخوای جواب بدهی اشکالی نداره...ولی خوب حس کنجکاویه دیگه... کانگین سرراست کرد با مهربانی گفت: جانم... صدتا چیز میخوای بپرس...منم جواب میدم...بفرما...

شیوون لبخند کمرنگی زد گفت: گفتی فرنی رو از مادربزرگت یاد گرفتی ...تو با مادربزرگت زندگی میکردی؟... پدر و مادرت چی؟... اونا کجان؟... اصلا اهل کجای؟... کانگین قاشق پر شده از فرنی را به لب شیوون نزدیک کرد با لبخند ملایمی که زده بود مهلت پرس بیشتری به شیوون نداد میدانست شیوون میخواد از گذشته اش بداند پس گفت: من اهل سئولم...یعنی مال اطراف سئولم ..خودم تو سئول دنیا اومدم...ولی وقتی خیلی بچه بودم...یعنی 5 سالم بود ...پدر ومادرم از هم جدا شدن ....هر کدوم رفتن پی زندگی خودشون...هر دوتاشون با کسایی دیگه ای ازدواج کردن... زندگی های مستقلی تشکیل دادنند.... من موندم تنها ....که مادربزرگم یعنی مادر پدر منو برد به خونه اش تو روستا ...اونجا ازم مراقبت کرد بزرگم کرد...اون زمان که من بچه بودم اونجا روستا بود...حالا شده یکی از شهرهای کوچیک اطراف سئول.... وضع مادربزرگم بد نبود...ولی خوب هم نبود... نگهداری از یه پسر بچه خرج داشت...مادربزرگم هم سخت کار میکرد...منم که تنها کسی که تو دنیا داشتم دوستش داشتم مادربزرگم بود...نمیتونستم ببینم این همه اذیت میشه...تو خرج خونه کمکش میکردم... بعد از مدرسه رفتم بیرون کار میکردم... هر کرای کردم... دستفروشی ...کارتو مزارع ...شاگرد مغازه... هرکاری که فکرشو بکنی... هر چند مادربزرگم مخالف اینکاربود...من درسم خوب بود...مادربزرگم میگفت من فقط باید درس بخونم...ولی خوب من نمیتونستم ببینم اون پیرزن انقدر زحمت میکشه و خسته میشه... زندگیم همینطور گذشت  تا اینکه من 18 سالم شد... تو دانشکده افسری قبول شدم... شغلی که از بچگی دوسش داشتم...همیشه میخواستم پلیس بشم...که با این ارزومم رسیدم... ولی روزی که برگه قبولیمو تو دانشکده بردم خونه به مادربزرگم نشون بدم...دیدم اون بیهوش کف اتاق افتاده...چهره اش غمگین شد نگاهش را از چشمان کشیده و خمار شیوون که با شنیدن این جمله قدری گشاد شد گرفت سرپایین کرد گفت: مادربزرگم بردم بیمارستان ...ولی فایده ای نداشت... اون مرده بود...بخاطر بیماری قلبی که داشت سکته کرده بود مرد...من دوباره تو این دنیا تنها شدم... دیگه کسی رو نداشتم ...تو اون روستا هم کسی رو نداشتم...تنها یه راه داشتم... به درسم ادامه بدم... سرش بالا کرد با چشمانی که از غم مادربزرگش نمناک اشک شده بود هم نگاه شیوون که غمگین نگاهش میکرد شد گفت: چون توی سئول قبول شده بودم همه خونه واموال مادربزرگم فروختم اومدم سئول.. چون اوایل فقط میتونستم درس بخونم.... نصف پول خونه که زیاد نبود خرجش کردم... با قیمانده هم شد یه خونه اجازه ای... بعدشم که کار میکردم درس میخوندم...تا بالاخره تموم شد... رفتم اداره پلیس کارمو اونجا شروع کردم... بقیه اشم که اشنایم با هیونگت و بعد چند سال هم با تو شد ....

 شیوون با اخم ملایم به کانگین نگاه میکرد اخرین لقمه های فرنی را میخورد داستان زندگیش را گوش میداد با خود فکر میکرد. این مرد چقدر خود ساخته بود از کودکی روی پاهای خود ایستاده بود ،چه زندگی سختی هم داشت .مردی که همیشه در تلاش بود دربرابر سختی های ایستاده .چقدر این مرد میتوانست قابل اعتماد باشد درسختیها حامی محکم و قابل اعتماد. مانند دیشب  یا اتفاق چند وقت پیش . شیوون شب قبل بیمار بود اجوما هم درخانه نبود این کانگین بود که از او پرستاری کرد مراقبش بود ،پرستاری که تا صبح با جان دل از او مراقبت کرد. اگر کانگین در این خانه نبود چون اجوما هم نبود مطمنا حال شیوون خیلی بد میشد ،شایدم کارش به بیمارستان میکشید .ولی کانگین مثل دفعه قبل ناجبیش بود. شیوون کنار کانگین به آرامش و شادی میرسید،کانگین  درهمه حال مراقب و حامی بود. چقدر این مرد مهربان و دوست داشتنی بود و قابل اعتماد. شیوون از کودکی میخواست روی پاهای خود بایستد مستقل باشد .با  اینکه همیشه سعی میکرد جدال با بقیه بود ولی مراقبتهای زیادی اطرافش داشت. فقط کافی بود یک خال به پایش برود ده تا خدمتکار دست و پا میزدنند تا دردش را کم کنند. ولی کانگین از بچگی تنها بود زندگی خود را ساخته بود این برای شیوون خیلی مهمم بود. غرق افکارش بود که با حرف کانگین به خود امد.

کانگین سینی را با تمام شدن فرنی را روی میز عسلی گذاشت گفت: خوب حالا وقت قرصاته...باید داروهاتو بخوری...با برداشتن لیوان آب دو قرص را از بشقاب کوچک کنار کاسه برداشت طرف شیوون گرفت .شیوون هم قرصا را گرفت به دهان گذاشت به کمک آب قورتشان داد. کانگین شیشه شربتی را گرفت داخل قاشقی را پر کرد طرف دهان شیوون گرفت آرام به خوردش داد گفت: خوب اینم از داروهات.... شیوون لبخند زد گفت: ممنون.. به کانگین که لبخند زد گفت: خواهش میکنم...امان نداد گوشه لحاف چنگ زد گفت: خوب حالا دیگه بریم اداره...غذامو که خوردم ...داروهم خوردم...بریم اداره که خیلی کار داریم... کانگین با خیز برداشتن و حرف شیوون چشمانش گشاد شد دست روی  روی شانه لخت شیوون گذاشت دوباره نشاندش گفت: کجا؟... کجا میخوای بری؟... شیوون لبخندش پررنگتر شد گفت: اداره...ادره پلیس ..باید برم... کانگین همراه چشمان گشاد شده اخم کرد وسط حرفش با صدای کمی بلند گفت: کجا ؟...اداره؟... من بهت میگم امروز نباید از جات بلد شی ...انوقت تو داری بلند میشی بری اداره... لبانش را بهم فشرد رو برگردانند سرش را تکانی داد گفت: نخیر...اینجوری نمیشه...حین سرچرخاندن نگاهش  به میز عسلی کنار تخت افتاد شیافی که دکتر داده بود برای پایین اوردن تب شیوون ولی استفاده نکرده بود را دید ،فکری به ذهنش رسید که همزمان با دوباره خیز برداشتن شیوون برای بلند شدن جمله ش که گفت: چرا نمیشه  ...خوبم میشه...من حالم خوبه میخوام برم اداره...خم شد سریع شیاف را برداشت جلوی صورت شیوون گرفت وسط حرفش گفت: آآآآآآآهههههههههه ...اینو یادم رفت... شیوون که نیم خیز شده به روی تخت بود پایش آویزان از لبه تخت بود با یهو امدن دست کانگین جلوی صورتش قدری عقب کشید با دیدن شیفاف قدری چشمانش گشاد شد لب زیرنش را پیچاند با گیجی گفت: این چیه؟...

کانگین اخم تاب داری کرد گفت: شیاف... این شیاف دکتر دیشب داد تا باهاش تبتو بیارم پایین ولی مصرف نکردم... ولی فکر کنم حالا باید ازش استفاده کنم.. شیوون چشمانش بیشتر گشاد شد عقب کشید دستانش از پشت به تخت ستون شد گفت: شفاف بذاری؟...الان؟... برای چی؟... من که تب ندارم... کانگین با عقب کشیدن شیوون به جلو خم شد شیاف دستش را به صورت شیوون نزدیک کرد گفت: اره...باید شیاف بذارم... با چشم به پایین تنه شیوون اشاره کرد گفت: باید همین الان هم شیاف بذارم...تا تو جم نخوری... همراه اخم لبخند  کجی از سربدجنسی زد گفت: میدونی که شیاف خواب اوره... مرفین داره... وقتی بذارم خوابت میبره...منم به ماموریتم میرسم... گفتم که هیونگت گفته نوک پاتم نباید برسه روی زمین...امروز تو تختت میمونی...حالا به هر صورتی شده...فرقی نمیکنه... رئیسم به من دستور داده منم باید اطاعت کنم... شیوون اخم کرد قدری جلو امد با حالتی جدی گفت: رئیست گفته؟... حالا که اینجور شده منم مامون رئیسم...بهت میگم حق نداری شیاف بذاری.... حتی نوک انگشتت بهم بخوره مردی... برو کنار میخوام برم سرکار..اصلا این یه دستوره... دستور مامون رئیس پلیس اداره...  

کانگین با حرفهای شیوون لبخندش محوشد اخم تاب داری کرد بیشتر جلو رفت خود را به شیوون نزدیک کرد وسط حرفش گفت: دستور بی دستور...اینجا خونه ست اداره پلیس نیست... تو مریضی من هم ازت بزرگترم... هم مراقبت...باید به حرفم گوش بدی...همین که گفتم...اصلا دکتر گفته بخاطر اینکه تبت نره بالا میتونم استفاده کنم...حالا هم من این شیافو میزارم تا تبت نره بالا...دست روی شانه شیوون گذاشت به عقب هولش میداد گفت: دراز بکش ...دراز بکش من اینو بذارمش... شیوون چشمانش دوباره گشاد شد  خود را عقب کشید وسط حرفش با صدای بلند گفت: نه... چی رو بذاری؟... نمیخواد شیاف بذاری...نمیخواد ...نگاهی به تن لخت خود کرد با چنگ زدن به لحاف ان را روی سینه خود گذاشت سعی کرد از پشت دور تن خود بپیچد پاهایش را جمع کرد گفت: اصلا ببینم من چرا لختم؟... چرا لباسمو دراوردی ...لختنم کردی... لباسام کو؟... لباسامو بده بپوشم... اصلا برو بیرون من خودم لباسامو میپوشم... برو...

کانگین کمر راست کرد از رفتار شیوون خنده ش گرفت خنده ارامی کرد همراه لبخند اخم ملایمی کرد گفت: چرا لختت کردم؟.. بچه تو دیشب تو تب داشتی میسوختی... باید تبتو پایین میاوردم...والا تشنج میکردی... نکنه انتظار داشتی با لباس تنتو خیس میکردم.. لبخندش محو شد چشمانش ریز کرد گفت: نکنه یادت نیست ...میگی دیشب متوجه  بودی چیکار میکردم...اینو نفهمیدی که برای پایین اوردن تبت لختت کردم بعدشم پاشویه ات کردم...مدام تنتو خیس میکردم... دیشب از اینکه جلوم لخت بودی خجالت نمیکشیدی...حالا خجالت میکشی.... شیوون لحاف را دور تن خود با دستپاچگی پیچید با درهم کردن چهره اش با کلافگی گفت : اره دیدم...یعنی متوجه شدم...دیشب که حالم خوب نبود  بخوام اعتراض کنم... اگر حالم خوب بود که نمیزاشتم... حالا هر چی دستت درد نکنه...زخمت کشیدی... حال لباسامو بده بپوشم... اینجوری که نمیشه.... کانگین سرش را با به بالا تکان داد گفت: نچ....لباستو نمیدم بپوشی...  لباس بدم بپوشی بعدشم برم بیرون که تو بلندشی هر کاری دوست داشتی بکنی نه... اخم ملایمی کرد گفت: فکر کردی زرنگی... تا من لباس بدم بپوشی بلند میشی راه میافتی ... دستش را دراز کرد تکان داد گفت: دراز بکش... دراز بکش بخواب... همینطور لخت باشی خیلی امنیتش بیشتره... فرنی خوردی... قرصاتم خوردی حالا باید بخوابی... یه ساعت دیگه هم دکتر میاد برای معاینه ات...

شیوون همانطور که پتو دور خود پیچانده بود دو لبه لحاف را زیر گردن خود نگه داشته بود حالت چهره اش مظلوم شد لب زیرنش را پیچاند گفت: بابا من لختم... نمیشه لخت باشم... لباسمو بده خوب... بعلاوه به زور که نمیشه بخوابم...من خوابم نمیاد.. کانگین از چهره با مزه شیوون دلش قنج رفت خنده ش گرفت لبخند زد گفت: چرا عزیزم خوابت میگیره... شما دراز بکش خوابتم میگیره... شیوون با حرف کانگین اخم کرد گفت: عزیزم؟... طوری حرف میزنی که انگار من بچه ام ...این چه طرز حرف زدن با مافوقته ...که یهو با فریاد کانگین از جا پرید . کانگین با خم شدید یهو داد زد :  درازبکـــــــــــــــــــــش... شیوون یکه ای خورد چشمانش گشاد شد همانطور که پتو دور تنش پیچید بود سریع دراز کشید اخم کرد با صدای کمی بلند گفت: یاااااااااااااااااااااااااااااا..چرا داد میزنی؟... خیلی خوب دراز کشیدم...حالا برو بیرون میخوام بخوابم...

کانگین همانطور که اخم شدید کرده بود دستش را به روی سینه خود روی هم گذاشت گفته: نه بیرون نیمرم تو بخواب... شیوون هم با همان حالت گفت: بیرون نمیری؟... میخوای اینجا بشنی بهم زل بزنی؟... اینجوری که بهم زل بزنی نمیتونم بخوابم... کانگین هم بدون تغییر به حالت و چهره اش داد  گفت: چرا نمیتونی بخوابی؟... شیوون چهره اش درهم شد گفت: آخه...کانگین مهلت نداد وسط حرفش گفت: خیلی خوب ...من رومو برمیگردونم ولی هیمن جا میشینم تا تو بخوابی... میدونم تا بلند شم برم بیرون شما بلند میشی ...پس بگیر بخواب... روی را بر گردانند همانطور که دست به سینه گذاشته بود لبه تخت نشسته بود. شیوون هم با اخم نگاهش میکرد سربه بالش گذاشت لحاف را بیشتر دور خود پیچید زیر لب غرلند کرد: این چه طرز رفتار با مافوته...حسابتو میرسم... حالا صبر کن...پام به اداره میرسه میدونم چیکار کنم... کانگین همانطور نشسته رو بگرداننده بود غرولندهای شیوون را میشنید ارام و بیصدا میخندید.

چند دقیقه گذشت سکوت در اتاق حکم فرما  بود، کانگین ارام روبرگردانند به شیوون که به پهلو روی تخت خوابیده بود سرش به نیم رخ به بالش چشمانش را بسته بود آرام و منظم نفس میکشید نگاه میکرد ،لحاف  سرشانه شیوون پایین رفته بود تا نصف بازویش لخت بود آرام نفس میکشید، بخاطر قرص و شربتهای که خورده بود به خواب رفته بود . کانگین از این همه آرامش زیبای صورت جذاب محبوبش لبخند زد زیر لب آهسته گفت: یعنی بچه باید بالا سرت زور باشه تا بخوابی...با این حالت کجا میخواستی بری؟... خم شد دستانش به دو طرف بدن شیوون به تخت ستون کرد بو///سه ای خیلی آرام و نرم به شیقیه شیوون زد شیوون سرش را تکانی داد آرام گرفت کانگین سرپس کشید با چشمانی عاشق و نیازمند به نیم رخ صورت دلبرش نگاه کرد زمزمه کرد : دوستت دارم تنها گل زندگیم... لحاف را تا زیر گردن شیوون بالا کشید بلند شد با قدمهای آهسته به بیرون از اتاق رفت.

 

                            

نظرات 9 + ارسال نظر
김보나 پنج‌شنبه 25 آذر 1395 ساعت 14:26

الهی عزیزم چه باحال
این داستانم مثل بقیه قشنگه

ممنون عزیزم....خوشحالم که خوشت اومده

wallar دوشنبه 30 آذر 1394 ساعت 14:42

من عاشق این داستانم دیونه این داستانم فقط منتظر همینم چقدر خوبه که دو بار در هفته میزاری.
منتظرشم شدیدددددد
اون قدری که واسه این هیجان دارم که نمی دونی,بعدش منو فراموش نکن و بوسه

اره هفته یا دوبار میزارم..
ممنونم که ازش خوشت اومده میخونی....

Sheyda یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 23:26

نشد کانگین از شیاف استفاده کنه
مرسی عزیزم

اره نشد..شاید روزی بشهخواهش

sogand یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 22:30

خخخخ من از شخصیت کانگ خوشم میادزودتر باید سرش داد میزدمرسی جیگر

اره کانگین جید میشود خطرناک میشود ....
خواهش نفسم

WBiL یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 22:26

من قسمت قبلی و این قسمت فقط خوندم!
باشه این پایان نامه تموم بشه
میام همه رو میخونم

باهش نففسم...برو جون دلم به درسات برس...
موفق باشییییییییییییییییییییییییییی...
دوستت دارمممممممممممممممممم.

tarane یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 22:16

سلام عزیزم.
این شیوون چرا به فکر خودش نیست؟بیچاره کانگین چقدر هول شده بود وقتی دید وونی تب کرده . ولی پرستاری خوبش باعث شد شیوون اینقدر زو دوباره رو به راه بشه .
دکتر و کیو خبر داشتن این شیوون چقدر لجبازه که به کانگین اینقدر هشدار داده بود . یعنی کار از جون ادم مهم تره . تازه با این حال راه میوفتد میرفت دوباره حالش بد میشد باید برمیگشت به جای یه روز دو روز توی رخت خواب میموند . اخرش کاری کرد کانگین مجبور به اعمال خشونت شد.
ولی این احساس کانگین به شیوون خیلی عمیقه . از همون اول که با دیدنش اون طور میخکوب میشد این قضیه معلوم بود.با وجود اینکه با جذبه بود در برابر شیوون یه ادم دیگه ای میشد.الان شیوون هم انگار داره میفهمه یه حسایی به کانگین داره.
ممنون عزیز دلم عاااالی بود.

سلام خوشگلم...
شیوون شیطونه دیگه...همش در تلاطمه..اره کانگین بیچاره...
اره..اینبارباید کانگین به تخت میبستش...
اره شیوون دیگه فهیمیده....
منون که خوندیش نازنینم...
دوستت دارم....
خواهش خوشگلم..

WBiL یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 21:04


خیلی لطیف بود

اره خیلی ارومه

maryam یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 20:59

خیلی خوب بود طنز بامزه ای داشت,شخصیت کانگینم خیلی جالبه خسته نباشید

ممنون عزیزدلم...خوشحالم که خوشت اومده

zeynab یکشنبه 29 آذر 1394 ساعت 20:30 http:// http://sjlikethis.blogsky.com

سلام گلم دستم ضرب دیده زیاد نمیتونم بنویسم مثل همیشه هیجان داشت و منم عاشق این

سلام خوشگلم...
ای وای من..خدا بد نده...ای وای من...حالت خوبه؟...مراقب دستت باش نمیخواد کامنت بذاری...بیشتر مراقب خودت باش عزیزدلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد