SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.
SJ & B.A.P & EXO

SJ & B.A.P & EXO

به سلامتی سرنوشت ؛که نمی‌شه اونو از "سر" نوشت.

معجزه عشق 18

 


سلام.....

ببخشید از تاخیرم...


بفرماید ادامه...


 

بوسه هجدهم


 

(( رویای عشق ))

کیوبا گیجی پرسید: چیزی گفتی عمو؟... هیوک رو به کیو گره ای به ابروهایش داد گفت: تو عاشق شیوونی؟...شیوون برای توحکم برادر رو نداره عشقته...هر چند شیوون برادرت نیست پسر خالته...ولی همه دنیا شما رو برادر هم میدونی ...برای تو اون عشقته نه برادر درسته؟...با گشاد شدن چشمان کیو اخم شدیدی کرد دهان باز کرد تا جوابش را دهد هیوک دستش را بالا برد به علامت سکوت با همان حالت جدی گفت: نگو نه که میدونم دروغ میگی ...من تو نگاهت تو اون چشات عشق به شیوونو میبینم...عشق تو چشات داد میزنه ...این چشا و نگاه رو خوب میشناسم...وقتی شیوونو میبنی دیگه هیچکی نظرت نمیاد ...طوری به شیوون نگاه میکنی که انگار هیچکی دور و برت نیست... دیگه مارو نمیبینی... این نگاه یه برادر به برادرش نیست...نگاه یه عاشقه به معشوقش ...صدای بلند ضربانتو وقتی برای شیوون میطپیه میشنوم...حتی با شنیدن اسمش حالت عوض میشه...حالتو میفهمم چون خودمم همین حسو دارم... چون خودم همچین نگاهی رو دارم... منم مثل تو  یه مرد رو میخوام... عاشق یه مردم... پس میدونم نگاه تو به شیوون چیه...کیو از اینکه لو رفته بود وحشت کرده بود گویی جرمی مرتکب شده بود چشمانش به شدت گشاد شد ابروهایش بالا رفت آب دهانش را به سختی قورت داد ولی سریع چهره اش تغییر کرد اخم الود شد ولی باید همه چیز را انکار کند با صدای کمی بلند عصبانی گفت: این حرفا چیه عمو؟... که یهو یاد شیوون افتاد که دراتاق است نیم نگاهی به شیوون کرد که متوجه او نشد سرگرم صحبت و خندیدن با مین هو بود دوباره رو به هیوک با همان حالت گفت: من به شیوون...که هیوک امان نداد انگشتش را به طرفش نشانه رفت اخمش بیشتر شد گفت: بهت میگم دروغ نگو کیوهیون... خودتم میدونی معنی این حرفا چیه... تو عاشق شیوونی...میگم من این نگاه رو میشناسم... وقتی به شیوون خیره میشی ...تشنه و عاشقانه نگاهش میکنی... طوری که انگار هیچکس دور وبرت نیست...تنها موجود زنده تو اتاق شیوونه ...وقتی بغلش میکنی تنت گر میگیره... گونه هات از گر گرفتگی سرخ میشه...نفست به شماره میافته... هوس میکنی از اندام خواستنیش بچشی... من این حالو میشناسم... چون مثل خودمی... رو بگردانند اخم الود به شیوون نگاه میکرد به همان آرامی گفت: وقتی عاشق کسی هستی همه وجودت مال اون میشه...تمام زندگیتو میخوای به پاش بریزی... حس میکنی بدون اون نمیتونی زندگی کنی... سعی میکنی ازش دور بشی ...ولی نمیتونی بیشتر به طرفش کشیده میشی... یه حسی داری که قابل وصف نیست...اگه هزار نفر هم تو اتاق باشن نفس بکشن تو چشات بسته باشه توی اون همه ادم تو صدای نفس شیوونو تشخیص میدی... اگه هزار نفر تو خیابون پشت سرت باشن تو بدون رو بگردوندن صدای قدمهای شیوونو میشناسی... اگه تو اتاق هزار بوی عطر پر باشه تو عطر تن شیوونو چشم بسته تشخیص میدی... با شنیدن صداش حتی صدای نفس هاش بوی عطر تنش دیوونه میشی... چه برسه به بودن کنارش...رو به کیو کرد گفت: درسته؟... حالت همینه ؟... من همه اینا رو نگفتم که تو تاییدش یا ردش کنی...اینا رو میگم تا بهت بگم که میفهمم حالت چیه...تو مثل خودمی... همه ایناررو بهت گفتم که تو دیگه مثل من اشتباه نکن... تو دیگه اشتباه منو تکرار نکن... به عشقت اعتراف کن... بهش بگو عاشقشی... بهش بگو میخوایش... دنیات اونه...بهش بگو که به وجودش به بودنش کنارت احتیاج داری...اون عشقته...تو دیگه مثل من ترسو نباش ...به عشقت اعتراف کن ...

کیو با حرفهای هیوک که همش حقیقت بود وصف حالی بود که او داشت چهره اش غمگین وچشمانش حلقه اشک شد .ولی اشتباهی که هیوک تاییدش میکرد انجام ندهد را میکرد، اشتباهی که حاکم عقل و قلبش بود. روی صندلی کنار هیوک نشست با چشمانی خیس نگاهش میکرد با صدای که قدری میلرزید از بغض با صدای آهسته ای که شیوون ومین هو نشوند جواب هیوک را داد : نمیتونم عمو... نمیتونم بهش بگم ...خودتم میدونی چرا ...حرفات درسته ...اگه بگم عاشق شیوون نیستماون رو به چشم برادرم میبینم دروغ گفتم... من عاشق شیوونم...شیوون برای من بردارم نیست عشقم... اگه از نظر دیگران این عشق ممنوعه ست... حکم مرگ رو برام داره...من حاضرم اون مرگ رو بپذیرم چون عاشق شیوونم... ولی نمیتونم بهش بگم به عشقم اعتراف کنم...چون شیوون مثل من نیست ...من گیم ولی شیوون نیست ... تمام دنیا بخصوص خود شیوون منو به چشم برادرش میبینه ...شیوون به جنس مخالف تمایل نداره... دنبال دوست دختره... ولی من به دنبال شیوونم... نمیتونم بهش بگم...اگه بهش بگم عاشقشم ...منی که به چشم برادر میبینه بهش بگه عاشقشم... فکر میکنی  شیوون چه حالی میشه... فکر نمیکنیشوکه بشه ازم متنفر بشه ...درسته عمو ؟... فکر میکنی توی این چند وقتی که شیوون رفته امریکا ...من از شما بخصوص از شیوون فاصله میگرفتم برای چی بود؟... میخواستم این عشقشو فراموش کنم...می خواستم حالا که شیوون رفته امریکا بینمون فاصله افتاده همه چیز رو فراموش کنم...ولی نشد ...مریض شدم ...دوری شیوون داشت دیوونه ام میکرد ...دردی که از دوری شیوون وجودم رو میسوزند تمام جونمو داشت میگرفت ... ولی نمیتونستم فراموشش کنم... وقتی شنیدم بیمارستانه حالش بده...تقریبا مردم... نمیدونی چطورخودمو رسوندم بیمارستان ...

هیوک نگاهش اخم الود و جدی بود حرفش را برید گفت: نمیتونی هم فراموش کنی ...هر کاری بکنی نمیتونی فراموشش کنی...تنها یه راه هم وجود داره ...اعتراف به عشقت ...اگه بخوای فراموشش کنی که نمیتونی فقط خودت آسیب میبینی...بهت میگم مثل من اشتباه  نکن ...منم یه مرد رو دوست دارم... ولی عشمو بهش اعتراف نکردم ونمیکنم ...خودم دارم بیشتر اسیب  میبینم...در مورد اینکه شیوون ازت متنفر میشه درست نیست ...تو حالتو به شیوون بگو احساسی که بهش داری ...شیوون پسر منطقی و مهربونیه... بیشتراز سنش  میفهمه...خودت میدونی که ضریب هوسیش خیلی بالاست... هر چند اگه تا حالا احساسشو نفهمیده باشه خیلیه... ولی تو هم اگه احساستو بهش بگی ...کیو چهره غمگیش اخم الود شد از کلافگی حرفهای هیوک عصبی شد دهان باز کرد تا جوابش را بدهد که با صدا زدن شیوون ساکت شد رو برگردانند.

شیوون دستش را به طرف کیو دراز کرده با صدای بلند گفت: هیونگ بیا به این مین هو بفهمون که من بی کس و تنها نیستم ...این منو ضعیف گیر اورده ...من مریضم حالم خوب نیست...داره اذیتم میکنه ...بیا هیونگ نجاتم بده ...عمو شما هم بیا برادرزاده بیچاره تو کشتن ...مین هو چشمانش را گشاد کرد وحشت زده گفت: من دارم اذیتت میکنم ؟...رو به کیو گفت: نه...کیوهیون هیونگ ...این شیوونی کم آورده داره اذیت میکنه ... شیوون با صدای تقریبا بلند خندید.

کیو رو به آن دو کرد با پشت دست اشکای صورتش را پاک کرد لبخندی برای مخفی کردن حال خود زد گفت: چی شده؟... باز شما دوتا شروع کردید ...بلند شد سینی که قوطی قرصهای رویش بود را برداشت به طرف آن دو میرفت با حالت شوخی گفت: مین هو توچیکار برادر من داری...مظلوم گیرش اوردی... داداش کوچولو من مریضه...چرا اذیتش میکنی؟... تو مثلا اومدی ملاقات شیووین یا اذیتش کنی؟... الان من قرصای شیوون رو میدم تا آروم بگیره... تو هم راحت میشی...مین هو که از حرفهای اولیه کیو فکر کرد که حرفهایش جدی است دارد دعوایش میکند چشمانش گشاد و دستانش را بالا برد تا احضار بیگناهی کند چون این شیوون بود که شیطنت کرده داشت مین هو را اذیت میکردکم اورده بود و دیول بازی کرد کیو را کمک خواسته بود . کیو هم فهمید او هم که دویلتر از شیوون بود به اذیت کردن هر دو برآمد .مین هم با ادامه حرف کیو فهمید کیو هم شوخی میکند خندید.

شیوون هم که ابتدا میخندید با آخر حرف کیو خنده اش خشکید برای لحظه ای چشمانش گشاد شد چهره اش تغییر کرد به ظاهر غمگین شد با حالت مظلومی گفت: چی؟... هیونگ داشتیم... تو الان طرفداری منو کردی یا مین هو رو...اصلا من با همتون قهرم... چهره اش حالت گریه گرفت با صدای بلند گفت: هیچکی منو دوست نداره... چقدر من تنهام... مین هوو کیواز حرف شیوون خندیدند. کیو میان خنده اش گفت: چقدر لوسی شیوونی...این حرفا چیه؟...کی دوستت نداره؟.. ما که همه عاشقتیم...پسره لوس... سینی قرص را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت خم شد دستانش دور تن شیوون حلقه کرد اورا بغل کرد گفت: قربون دادشی لوس خودم برم... با حرف و حرکتش شیوون خنده اش گرفت همراه مین هو خندید.

ولی هیوک همانجا روی صندلی نشسته اخم الود به ان سه نگاه میکرد ذهنش با کیو حرف میزد: ما عاشقش نیستیم... تو عاشقشی... پسره دیوونه... داری اشتباه میکنی... اشتباهی که منم دارم میکنم... نمیدونم کی و چطور ولی روزی به این اشتباهت پی میبری... امیدوارم اون روز دیر نشده باشه...تو به شیوون اعتراف کرده باشی که چقدر دوستش داری به دستش اورده باشی... هم خودت شاد باشی هم اون بچه... امیدوارم شیوونو و عشقش از دست ندی کیوهیون... امیدوارم...

***************************

1 اکتبر 2011

((9سال بعد))

شیوون 25 ساله... مین هو 25 ساله... کیوهیون 28 ساله....

شیوون چشمانش را پشت قاب مشکی عینکش بست دستانش را قدری از هم باز کرد نفس عمیقی کشید ریه هایش را از بوی وطنش پر کرد لبخند کمرنگ زیبای زد زیر لب اهسته زمزمه کرد :بالاخره تموم شد ...من برگشتم... که با صدای مین هو به خود امد.مین هو که چمدانش را به دنبال خود میکشید جلو جلو میرفت نگاهش به اطراف بود از پشت قاب مشکی عینکش به درهای خروجی سالن فرودگاه نگاه میکرد گفت: از کدوم خروجی باید بریم؟...گفتن جلوی کدوم خروجی ایستادن؟... با جواب نگرفتن از شیوون ایستاد به عقب برگشت شیوون راایستاده به ان حالت دید ،متوجه زمزمه اش شد قدری سر پایین کرد با انگشت عینک خودش را قدری از روی بینی خود پایین اورد از بالای عینک اخم الود نگاهی به سرتاپای قامت بلند و خوش تراش شیوون کرد گفت:هی شیوونا داری چیکار میکنی؟... داری هوا بو میکشی؟... چی گفتی؟... حالت خوبه شیوون؟... چنان میگی برگشتیم به وطن یکی ندونه فکرمیکنه ما تو این چند سال اصلا پامونو کره نذاشتیم ...خوبه تا وقت گیر میومد میاومدیم کره... حتی اگه شده بود یه هفته... الان معنی این حرفت چی بود؟...

شیوون چشمانش را باز کرد قدری اخم کرد گفت: بی ذوق... بیرحم... بی عاطفه... بی احساس ...لوس... چشم غره ای به مین که از حرفاش چشمانش گشاد و ابروهایش بالا داد رفت رو برگردانند با گرفتن دسته چمدانش به طرف در خروجی روبرویش رفت چمدان هم به دنبال خود میکشید. مین هو با همان چهره بهت زده و  صدای بلند گفت: یاااا...یاااا...یاااا...چویی شیوون...این حرفا رو به من زدی؟...به کی میگی لوس... دنبال شیوون تقریبا دوید.

.....................................

کیو از ماشین پیاده شد قد راست کرد قامت بلندش در کت شلوار مشکی که پوشیده بود شیک وشکیل شده بود. گویی برای مهمانی مهمی دعوت شده بود یا قرار بود فرد خیلی مهمی مانند رئیس جمهور را ملاقات کند که به خود رسیده بود.کت و شلوار شیک که با خط اتوش میشد سیبی را از وسط نصف کرد کفش های تازه واکس خورده مشکیش برق میزد موهایش را کج شانه کرد به صورتش که تازه اصلاح کرده پوستش چون مرمر سفید میدرخشید هیبت مردانه داده بود ،عینک مشکی هم چشمان تشنه عاشقش را پوشانده بود کاملا خوشتیپ شده بود اماده استقبال از عشقش بود.

شیوون درسش تمام شده برای همیشه برگشته بود به کره ،کیو به همراه مادرش به استقبالش امدند. بعد از اتفاقی که 9 سال قبل با جواب ندادن تلفن ها برای شیوون افتاده بود کیو تصمیم دیگری گرفت . دیگر به تلفن های شیون جواب میداد هر دو روز درمیان خودش به شیوون زنگ میزد با اینکه دیوانه وار عاشقش بود با هر بار شنیدن صدای شیوون دلتنگی بیتابش میکرد، ولی دیگر نمیخواست شیوونش را ناراحت کند یا شیوون درامریکا احساس غربت کند. هر وقت هم شیوون به کره میامد او هم به خانه پیش شیوون میرفت تا رفتن دوباره  شیوون به امریکا او دوباره از خانه میرفت. در این مدت 9 سال ادامه داشت تا بالاخره درس شیوون تمام شد حال به کره برگشت.

کیونگاهش به درهای خروجی سالن فرودگاه بود پرسید: مامان بهش گفتی از کدوم در بیاد؟... مادرش که از صندلی جلوی کنار راننده پیاده شد رو به سمتی که کیو نگاه میکرد گفت: بهش گفتم خروجی ...که با ترمز ماشینی کنارش با فاصله جمله اش ناتمام ماند با پرسش : نیامده هنوز؟... رو بگردانند .ماشینی که ترمز کرده مال خودشان بود ،یعنی راننده اش دونگهه بود کسی هم که سوال پرسید هیوک بود که امان نداد ماشین کامل بایستاد سریع از ماشین پیاده شد به طرف خانم چویی میرفت گفت: شیوونی هنوز نیامده؟... کیو مادرش رابه فرودگاه اورده بود هیوک به همره دونگهه امد. کیو با پرسش عمویش رو برگردانند نیم نگاهی به هیوک و دونگهه از ماشین پیاد شد تعظیمی به انها کرد دوباره رو به درهای خروجی گفت: نه ...پروازش نشسته... مطمنا درگیر چمدوناشونن...ولی...رو به مادرش  گفت :ولی مامان...بهتره به جای اینجا ایستادن بریم سالن ...چرا اینجا منتظرش باشیم... میریم چمدنو هم ازش میگیریم... مطمینا با این پرواز طولانی که داشت خسته شده... بدون منتظر جواب گرفتن از مادر و عمویش راه افتاد.

هیوک با چشمانی کمی گشاد شده به سرتاپای کیو که به طرف درهای خروجی میرفت نگاه کرد سوتی زد گفت: واااااااااو... کیوهیون چه به خودت رسیدی...بچه مهمونی میخواستی بری...لباس پلو خورتی چرا پوشیدی؟... خانم چویی رو به هیوک کرد با لبخند ملایمی گفت: خوب اومده استقبال  شیوونی دیگه ... شیوونی درسش تموم شده حالا شده دانشمند ...کم کسی هم نیستا... بچه ام خواسته شیک بیاداستقبال داداشش ..بده؟... هیوک با حرف خانم چویی لبخند زد گفت: نه خیلی هم خوبه... رو به کیو کرد ادامه داد حرفش را در دلش زد : نیامد استقبال داداشش...اومده استقبال معشقوش...شیک اومده که خوب به چشم بیاد...

کیو توجه ای به حرف های هیوک نکرد چون تمام حواس و وجودش به شیوون که به همراه مین هواز درهای خروجی فرودگاه بیرون امد با قدمهای بلند و تند تقریبا به طرفش دوید بود ؛تمام اندامش چشم شده به شیوونش نگاه میکرد. شیوون که لباس اسپورت که کت و شلوار لی سرمه ای به تن داشت موهای بلند مشکی با نسیمی که وزیده بود به رقص درامده با عینکی مشکی که شیوون وسط موهایش گذاشته بود نصفش به بند کشیده شدند چشمان زیباش چون یاس سفید پاک و معصوم ولبخندش که به زیبای بهشت به روی لبان خوش فرمش نشسته بود صورت جذابش را بینظیر کرده بود قلب کیو را بیتاب و ضربانش را بینهایت تند کرده بود، به شیوون که با دیدنش با هیجان فریاد زد: هیونگ ...به طرفش میدوید رسید نفس زنان جلویش ایستاد بازوهای شیوون را گرفت با چشمانی تشنه و خیس از شادی همراه لبخند پهنی که زد به سرتا پای شیوون نگاه کرد با صدای لرزانی ازبغض شادی گفت:خوش اومدی داداشی کوچولوم ...به شیوونی امان نداد دستانش را دور تن شیوون حلقه کرد او را به سینه فشرد به آغوش کشید تمام وجودش را از عطر تن و گرمای وجود شیوون پر کرد به آرامش رسید اینبار لبانش را به گوش شیوون چسباند دوباره زمزمه کرد: خوش اومدی داداشی... شیوون هم دستانش دور کمر کیو حلقه کرد چشمانش را بست زمزمه کرد: ممنون هیونگ... که با صدای بلند هیوک : خوش اومدی دانشمند کوچولو...نه یعنی خوش اومدید دانشمندهای کوچولو...چشم باز کرد قدری از بغل کیو جدا شد ولی کامل از اغوشش بیرون نیامد رو به هیوک با اخم ملایمی گفت: چی؟... دانشمند کوچولو؟... نگاهی به اطراف که مردم در حال رفت و امد بودن کرد رو به کیو  گفت: عمو چی میگه؟... عابرو برامون نذاشته...مین هو امان نداد با اخم دلخور به هیوک نگاه میکرد با صدای که کیو و شیوون فقط شنیدند گفت: فریاد هم میزنه میگه دانشمند کوچولو... انگار داره دوتا پسر بچه 15 ساله رو صدا میزنه... پاک عابرومونو برد....

کیو که همانطور شیوون را به بغل داشت از چهره درهم و ناراحت شیوون و مین هو ناراحت شد رو به هیوک که با خانم چویی جلویشان ایستاند با اخم شدید گفت: یاااااا...عمو ...این چیه داد میزنی میگی؟... دانشمند کوچولو چیه؟... هیوک با فریاد کیو جا خورد با چشمای گشاد شده نگاه کرد ولی فرصت جواب پیدا نکرد خانم چویی با باز کردن دستانش برای بغل کردن شیوون با شوق گفت: سلام پسر عزیزم...خوش اومدی...شیوون را بغل کرد.

 این صحنه استقبال شاهدی هم داشت ،شاهدی که به نیت شومی از کشوری که شیوون و مین هو امدند امده بود. مرد که با پالتویی بلند و کلاه وعینکی مشکی بزرگی که نصف صورتش را پوشانده بود قیافه خود را مخفی کرده بود از درخروجی فرودگاه بیرون امد نگاهش به شیوون ومین هو که میان استقبال خانوادهشان بودنند بود ایستاد گوشی موبایل را از جیب پالتویش دراورد با گرفتن شماره ای به گوشش چسباند با خوردن چند بوق به زبان انگلیسی گفت: سلام... بله همین الان رسیدم...نه هنوز نرفتن... فکر کنم خونوادهاشون باشناومدن استقبالشون...دارند سوار ماشین میشن... نه باشه... مراقبم...بله...بهتون خبر میدم... بای... با سوار شدن شیوون و مین هو به ماشین هایی که برای بردنشان امده بودنند او هم دوان به طرف تاکسی فرودگاه رفت با دست به چمدان خود اشاره کرد گفت: مستر....

.....................................................

کیو نگاهش را از روبرو گرفت به شیوون که به روی صندلی کنار دستش یعنی کنارراننده نشسته بود سر به صندلی تیکه داده نگاه خمار چشمانش به بیرون خیابون بود کرد حالتش مشخص بود خسته است سفر طولانی داشت حسابی خسته بود، کیو لبخند ملایمی زد گفت: حسابی خسته شدی نه؟... سفر طولانی بود ...ولی بالاخره تموم شد راحت شدی... همیشه باید این همه راه رو میرفتی و میاومدی...حسابی خسته میشدی... شیوون رو برگردانند نگاه خمارش به کیو شد لبخند کمرنگ زیبای زد گفت: اوهم... خیلی خسته کننده بود ...ولی به قول تو تموم شد...نگاهش به روبرو شد گفت: راه طولانی بود ...ولی برای خوندن درس لازم بود تحملش کنم... راه طولانی قابل تحمل بود ولی دلتنگی نه... رو به کیو کرد لبخندش محو شد گفت: دلتنگیش برای خانواده ام واقعا کشنده بود...

کیو هم با حرف شیوون لبخندش محو شد اهی از سوز دل از دلتنگی های که برای شیوونش کشیده بود قلبش را هزار تکه کرده بود کشید به روبرو نگاه میکرد گفت: اره... دلتنگیش برای ماهم سخت بود ...دوریت داشت مارو دیوونه میکرد ...دوباره لبخند زد گفت: ولی خوب گفتم که بالاخره تموم شد...حالا تو شدی آقای دانشمند ...دانشمند چویی شیوون... دوباره نگاهش را از خیابان گرفت به شیوون نگاه میکرد گفت: برگشتی کشورت ...حالا باید به کشورت خدمت کنی... شیوون هم رو به کیو لبخند زد گفت: بله...منم اومدم که خدمت کنم... به کشورم ...کیو هم امان نداد گفت: بله شما یه چند روزی استراحت میکنی ...بعدشم میریم سازمان ...البته اینم بگم یه چند تا بادیگاردم هم باید همرات باشن....بادیگارد مخصوصت لی سونگمینه... و منم که سروان مسئول تو و مین هو هستم... که با حرف مادرش جمله اش ناتمام ماند.

خانم چویی که روی صندلی عقب نشسته بود با اخم و عصبانی وسط حرفش گفت: از راه نرسیده شروع کردی کیوهیون؟... الان جای این حرفاست؟.. بچه تازه رسیده خسته ست ...تو داری از کار حرف میزنی... عین باباتی...یعنی هر دوتون عین باباتونین..همش در مورد کار حرف میزنید ...مثل حالا که باید به استقبال بچه بیاد تو جلسه شرکته...بهش میگیم امروز بچه ات داره میاد ...تو امروز نرو شرکت... مثلا رئیسی یه امروز دیگه نرو... ادای حرف زدن اقای چویی را دراورد گفت: میگه نه نمیشه...من باید تو جلسه باشم... رئیسم ...باید تو این جلسه مهم باشم... از طرف من از شیوون معذرت خواهی کن... بعلاوه شب جبران میکنم... یه مهمونی کوچولو خونوادگی میگیرم ...دوباره حالت عادی بیشتر عصبانی شد گفت: چی رو مهمونی خونوادگی میگیری... همش.. کار... کار... کار... فقط به فکر کاره...اهههههه... شیوون و کیو بهم نگاهی کردنند به حرفهای مادرشان ریز میخندیدند.

**************************

4 اکتبر 2011

کیو صدای قدمهای ارامی را شنید ،صدای قدمهای که جان دلش بود، او را از عالم خواب بیدار کرد. پلکهایش را باز کرد هیبت مردانه اش در هاله ای از نور دید، پلکی زد تا تاری چشمانش کم شود .شیوونش را دید لبخند کمرنگی از خوشی و سرمستی بر لبش نشست، چشمانش گشاد و گشادتر شد .تمام جان دلش چشم شد ،نگاهش میکرد آب از لب و لوچه اش اویزانش شد . شیوون هیکل مردانه خوش فرمش لخت بود دور کمرش را حوله سفید بزرگی پیچیده بود ،بالاتنه و پاهایش تا بالای زانوهایش لخت بود ،در حاله ای نور میدرخشید .تازه از حمام بیرون امده بود اندامش کاملا خشک نبود . پوست عسلی رنگش با قطرات آب که ازلای موهای بلند مشکیش میچکید سینه خوش فرم وپشتش را بوسه زنان طی میکرد در حوله دور کمرش مخفی میشد با تابش نور خورشید از لای پرده حریر پنجره برق میزد، گردنبند صلیب و نیمه قلب سرخ وسط سینه اش خود نمایی میکرد شدید هوس انگیز شده بود، با رقصی که شیوون به موهای بلندش که با حوله ای سفید در حال خشک کردنش بود میداد گونه و لبان خوش طعمش از حمام کردن سرخ شده و چشمانش با مژهای بلند خیسش حالت خمار و زیباتر شده بود ،صورتش را جذابتر کرده بود .قلب کیو از تپیدن به حد انفجار رساند، بدنش با شنیدن صدای نفس های شیوون و بوی عطر تنش که با بوی صابون امیخته شد دلنشینتر شده بود .گر گرفت، عطش دیوانه اش کرد آب دهانش را قورت داد یهو لحاف را از روی تن خود که کاملا لخت بود فقط شورتی مشکی به تن داشت کنار زد بلند شد به حالت دو از تخت پایین رفت به طرف شیوون دوید میان چشمان گشاد شده شیوون بغلش کرد.

شیوون که از حمام بیرون امد درحال خشک کردن بود متوجه نشد کیو بیدارشد فکر کرد هنوز خواب است .همانطور که موهایش را خشک میکرد به طرف کمد رفت تا لباسش را برداردکه با بلند شدن یهویی کیو جا خورد رو برگردانند با چشمانی گشاد شده نگاهش کرد که به طرفش دوید پشت سرش ایستاد ،دستانش دور تن لخت شیوون حلقه کرد روی سینه اش بهم قفل کرد سینه لختش را به پشت لخت شیوون چسباند سر به شانه لخت شیوون گذاشت اورا به خود بیشتر فشرد . شیوون با چشمانی گشاد شده نگاه گیجی به دستان کیو که روی سینه اش بود کرد گفت: چی شده هیونگ؟... جایی آتیش گرفته؟... کیو از داغی تن شیوون تنش از لذت لرزید چشمانش را بست سربرگردن شیوون فرو کرد بوکشید ریه هایش از عطر تن شیوون پر کرد حلقه دستانش از شهوت تنگتر کرد آلت سکسیش را به باسن شیوون بیشتر فشار اورد بدون چشم باز کردن کمی سرراست کرد بوسه ای به گونه شیوون زد لبانش را به گوش شیوون چسباند نرمه گوشش را به میان گرفت نرم مکید در گوشش زمزمه کرد : صبح بخیر معجزه زندگی من... صبح بخیر پرنس من... آره اتیش گرفته ...دلم از هوس تو اتیش گرفته منفجر شد... دوباره سر به گردن شیوون فرو کرد میکی عمیق به پوست نرم گردنش زد که شیوون از درد چشمانش را بست ناله آرامی زد : هممممم...کیو دستانش سینه خوش فرم شیوون را نوازش میکرد بوسه ای هم برگردنش زد زمزمه کرد: شیوون من... نفس من... عشق من... دستانش نوک تیز پستانهایش را به میان گرفتن نرم مالش دادنند ،لبانش برشانه وپشت گردنش بوسه زدنند زمزمه کرد : بخند ای عشق من...بخند ای امید فردام... بوسه هایش را نرم وتشنه به جای جای پشت شیوون میزد ارام پایین میرفت میانشان نجوا میکرد : من صدای خندیدنت رو دوست که عاشقشم... من تو رو تنهای تنها دوستت دارم که نه عاشقتم... دستانش نوازش را هم پایین اورد به روی شکم چند تکه اش میکشید تک تک پک هایش را گذراند به حوله دور کمرش رساند .با باز کردن حوله انداختنش به زمین اندام شیوون کاملا لخت شد فقط شورتی سفید به پا داشت کیو هم بوسه ای به کمر شیوون زد.

 شیوون هم از بوسه و نوازش هایش نفس های صدادار از لذت میزد از نجواهایش ناله های خیلی ضعیف : هممممممممم...میزد، کیو را بیشتردیوانه شهوت کرد .کیو بوسه ای دیگر به کمر شیوون زد کمر و شورتش چنگ زد کمی پایین اورد الت سکسش و باسنش لخت شد از لذت نفس عمیقی ناله وار کشید: اهممممممم... چشمانش گشاد شد به دو باسن شیوون بوسه زد دو ران شیوون را گرفت قدری پاهایش را باز کرد زبانش آرام قدری وارد سوراخ معقدش کرد لیسید، دستش الت شیوون را به میان گرفت نرم شروع به مالش کرد خود کمر راست کرد دوباره سینه اش را به پشت شیوون چسباندچشمان خمار پر شهوتش به نیم رخ زیبای شیوون که چشمانش را بسته بود از مالش خوردن التش چهره اش درهم شد نفس صدادار میکشید نگاه میکرد زمزمه کرد: تو شکوفه الو ( نشانه عشق هست) زندگی من هستی...میخوامت شیوونی... دستش الت شیوون را به چنگ گرفت به خود چسباند الت سیخ شده خودش که با اولین بوسه سیخ شده بود از پشت به باسن شیوون فشار میاورد گویی دنبال راهی برای ورود به معقد شیوون بود که با حرف و حرکت شیوون متوقف شد.

شیوون از چنگ خوردن التش دردش گرفت ناله زد : اییییییی... گوشه لبش را گزید دست روی دستان کیو که یکی روی سینه ش و دیگری روی التش بود گذاشت نگهش داشت رو بگرداند با چهره ای دهم و دردکش به کیو نگاه کرد گفت: نکن... کیوهیون دوباره شروع نکن... من نمیتوونم ...من باید برم سرکار ...نمیخوام دوباره سکس داشته باشم... با کمر درد برم... کیو چهره اش درهم و ناراحت شد لب زیرنش را پیچاند گفت: ولی من میخوام شیوونا...من دیونه اتم... نمیبینی وضعمو... دارم داغون میشم... شیوون به دستان کیو چنگ زد از خودش جدا کرد از بغل کیو بیرون امد چهره اش درهمتر شد با اخم گفت: نه کیوهون نمیشه... نمیشه کیوهیون... کیو چهره اش از بیرون امد شیوون از اغوشش ناراحت و چشمانش گشاد شد دهان بازکرد تا التماس کند که دستی به روی شانه خود حس کرد که تکانش میاد صدا میزد: کیو...کیوهیون... کیو پاشو دیگه...کیو... کیو یهو چشمانش را باز کرد نگاه گیجی به روبرو کرد برای لحظه ای نفهمید کجاست؟ چه شده ؟چه وقت است ؟فقط با چشمانی گشاد شده به روبرو نگاه میکرد .گویی از کابوسی بلند شده نفس نفس میزد ،که دوباره توسط دستی شانه ش تکان خورد صدایی گفت: کیوهیون باتوام...پاشو دیگه... بیدار شدی؟... صدای سونگمین بود .کیو با تکان خوردن دوباره بدنش صدای او به خود امد ،فهمید هر انچه را که دیده یعنی عشق بازی با شیوون خواب بوده .در اتاق خود روی تخت خوابیده بود سونگمین بیدارش کرد ،یهو سرچرخاند با چشمانی گرد شده نگاهی به سونگمین کرد که بالای سرش ایستاده بود یهو هم بلند شد نشست نگاه گیجی به اتاق و سونگمین و تخت خود کرد.

سونگمین از یهو بلند شدن کیو کمی جا خورد چشمانش گشاد شد قدمی به عقب گذاشت گفت : چی شده؟...چرا پریدی؟...ترسیدی؟... کیو بدون توجه به سونگمین از اینکه عشق بازیش با شیوون مثل همیشه خواب بود چهره اش درهم شد با کلافگی پوفی کرد دست به روی صورت خود کشید موهای سرخود را بهم ریخت با بی حوصلگی لحاف را از روی خود کنار زد خواست خیز بردارد از تخت پایین برود که متوجه خیسی جلوی شلوارکی که به پا داشت شد،چهره اش درهمتر و اخم کرد زیر لب غرید : لعنتی ...دوباره خواب سکس با شیوون را دیده بود شهوتی شده بود.سونگمین هم که بالای سرکیو ایستاده بود نگاهش میکرد متوجه جلوی شلوار کیو شد که خیس شد اخم شدید کرد دست روی سینه خود گذاشت گفت: دوباره؟...پس بگو چت بود هی ماچ و بوس راه انداخته بودی... بالش رو میبوسیدی بیدار نمیشدی... بیچاره بالش داشت از دستت خفه میشد ...با طرف تو خواب چه کردی؟... دوباره تو خواب تو اون بچه بیچاره رو نیمه جون کردی؟... اون شیوون بیچاره تو خواب از دستت امون نداره... اینبار چطور بود؟...حسابی شهوتی نه؟... خوش گذشت؟...

کیو از حرف سونگمین عصبانی شد یهو سرراست کرد غضب الود نگاهش کرد خواست جوابش را بدهد که سونگمین مهلت نداد بیتوجه به نگاه خشمگین کیو رو بگردانند به طرف دراتاق میرفت گفت: پاشو...پاشو دیر شد... امروز شیوون اولین روزه که میره سازمان ...معارفه... بلند شو باید بریم ببریمش...خودمونو بهش معرفی کنیم...پاشو... بچه دیرش میشه...نمیخوای روز اولی بچه دیربرسه که...پاشو دیگه...

>>>>>>>>>>>>>>>>>>>> 

(سازمان انرژی هسته ای)

(( اتاق رئیس))

شیوون لبخند زیبای زد که چال گونه هایش را نمایان کرد قلب کیو که روبرویش نشسته بود را بیتاب ضربان کرد رو به پیرمردی که روبرویش پشت میز نشسته بود گفت: ممنون پرفسور یون... نظر لطفتونه...پیرمرد یعنی پرفسور " یون" به پشتی صندلی تکیه داد با لبخند نگاه تحسین برانگیزی به دو دانشمند جوانی که جلویش نشسته بودنند یعنی شیوون و مین هو میکرد گفت: نه واقعا جدی میگم... واقعا باعث افتخارمونه... به خودمون میبالیم که شما قبول کردید... دوباره به جلو خم شد دستانش را به روی میز گذاشت با همان حالت گفت: دوتا دانشمند جوان که جزء تیزهوشان هستند ...مطنیا توی خارج هزاران خاطرخواه هم دارید ...کشورهای زیادی بهتون درخواست دادنند...اما شما به کشورخودتون برگشتید ...میخواید همینجا کار  کنید... شما به بهترین موقعیت ها پشت پا زدید برگشتید کشور خودتون... این افتخار نیست؟... این عالیه... ما بهتون افتخار میکنیم... ازتون ممنون داریم...

شیوون هم با پررنگتر کردن لبخندش با احترام خاصی گفت: شما درست میگید ...ولی جناب پرفسور اینجا وطن ماست ...خدمت به وطن وظیفه ماست... ما درس خوندیم تا به وطمنون خدمت کنیم... نه برای غریبه ها... مین هو هم با لبخند وسط حرف شیوون گفت: ما هرگز اون کارو نمیکردیم... مطمینا خدمت به وطن رو با هیجا عوض نمیکنیم... پرفسور هم با سرتکان دادن گفت: واقعا شما باعث افتخارید ...ازتون ممنونم... و اما حالا درمورد کارتون ...باید بگم که اینجا ساعت کاری مشخصی داره که بهتون میگم... همینطور اینکه بخش هایی که باید کارتون انجام بدید رو بهتون نشون میدم... بعد از صحبتامون شماها رو به بخش ها میبرم نشونتون میدم...شاگردهای که لازمه داشته باشد رو بهتون معرفی میکنم... همینطور شما رو به بقیه همکارها معرفی میکنیم... یه معارفه رسمی داریم ..مکثی کرد نیم نگاهی به کیو که در طرف دیگر نشسته بود کرد گفت: از این به بعد برای رفت و امد به سازمان پلیس های امنیت مراقب شما هستند...با دست به کیو اشاره کرد گفت: که افسر چو رئیس پلیس های امنیت مامور اینکار هستند...تمام هماهنگی های حفاظتی با ایشون است... لبخندش قدری پهن تر شد به حالتی شوخی گفت: البته ...ایشون برادر شما هم هستند... مطمینا از بقیه بیشتر مراقب شما هستند...یه محافظت خاص امنیتی... دیگه بقیه میرند کنار...فقط مراقب شما هستند... با حرف پرفسور که شوخی بود شیوون و مین هم فهمیدند شوخی بود خنده ارامی کردنند کیو هم لبخند زد گفت: نه جناب پرفسور ...امنیت همه دانشمندها برام مهمه...پرفسور همراه لبخندش سرش را تکان داد گفت: میدونم افسر چو...شوخی کردم... شما بهترین پلیس امنیتی هستید که من دیدم... کیو با سرتعظیمی کرد گفت: ممنون قربان... رو به شیوون که با لبخند نگاه مهربانی به او میکرد هم نگاه شد با چشمانش به جز جز صورت شیوون بوسه میزد قربان صدقه اش میرفت با لبخند گفت: برای آقای چوی و آقای لی مثل بقیه بادیگارد مخصوص گذاشته میشه... که همه جا همراهشون باشه... از این به بعد به غیر از سازمان هر جا که بخواین برید محافظ ها همراهیتون میکنند... برای آقای چویی محافظ لی سونگمین در نظر گرفته شده ...برای آقای لی محافظ  کیم بوم... که بعد از بازدید از سازمان و مراسم معارفه...با اونا اشناتون میکنم...همراه اونا به خونه برمیگردید....

...........................................................

آقای چویی فنجان قهوه را روی نعلبکی روی میز گذاشت کمر راست کرد نگاه مهربان که عشق پدرانه دران فریاد میزد به شیوون کرد گفت: پس امروز معارفه خوبی داشتی؟... از کی کارتو تو سازمان شروع میکنی؟... راستی گفتی به دانشگاه هم رفتی؟... شیوون نگاهش را از فنجان دست خود گرفت با لبخندهم نگاه پدرش شد گفت: اره ...پرفسور یون همه بخش ها رو نشونمون داد ... کلا سازمان رو شناختم...به همه معرفی شدیم... از فردا کارمونو شروع میکنیم... دانشگاه هم رفتم...گفتم که قرار شد تو هفته چند جلسه برم اونجا...به دانشجوها درس بدم... البته گفتم بهشون چون تو سازمان هستممحدود میتونم بیام... کلاس کمی رو میتونم قبول کنم... آقای چویی سرش راتکان داد گفت: خوبه... با چشمانی که نگرانی پدرانه دران موج میزد اما از داشتن همچین پسری به خود میبالید نگاهش میکرد  گفت: ولی شیوونا زیاد سرخودتو شلوغ نکن که خسته بشی... همه چیز طبق برنامه انجام بده تا بتونی کارتو به خوبی انجام بدی... گویی چیز یهو یادش امد اخم ملایمی کرد گفت: راستی بادیگاردی که کیوهیون برات در نظر گرفت همین لی سونگمین دوسته؟... همین همخونشه؟... درسته؟...

شیوون با لبخند سرش را به عنوان تایید تکان داد گفت: اره...خودشه... سونگمین شی همون همخونه هیونگه که هم کلاسش تو دانشکده بود... یعنی اونم درسی پلیسی خونده ...ولی هیونگ شد جناب سرگرد ... سونگمین شد محافظ زیر دست هیونگ...هیونگم اونو برای محافظت از من گذاشته... آقای چویی هم لبخند زد گفت: این خوبه...اصلا عالیه... خیالم از این بابت خیلی راحته... برادرت محافظته دوستش هم بادیگارد شخصیت ... شیوون که گوی چیزیی یادش امد اخم ملایمی کرد وسط حرف پدرش گفت:راستی بابا ...درمورد اون قضیه که بهتون گفتم...میخواید چیکار کنید؟... میخواید برید امریکا دنبالش یا یه نفر دیگه رو میخواید بفرستید دنبالش؟...من خودم میخواستم پیگیرش بشم... ولی خوب کارم دیگه اونجا تموم شده بود ...نمیشد دیگه بمونم... والا خودم میرفتم... آقای چویی هم لبخندش محو شد با اخم وحالت جدی وسط حرفش گفت: نه گفتم که دیگه لازم نیست ...خیلی خطرناکه ...که تا حالا هم زیاده روی کردی...همیشه بهت گفتم دیگه پیگیر کار نباش... ولی تو این کارو کردی... الانم دیگه که برگشتی بقیه کار با خودمه...یکی از دوستام رفته امریکا ازش خواستم بره همه چیز رو کامل برام دربیاره... ببینه لازم شده خودم میرم ...حتی شده یه سفر خانوادگی میرم تا شک نکنه... یعنی با مادرت میرم... شیوون هم با اخم نگاه جدی مردانه اش به پدرش بود گفت: خوبه...ولی با مامان چرا؟... اگه بحث خطرناک بود ...نه شما هم نرید...بسپرید دست پلیس...یه پلیس مخفی یا کاراگاه خصوصی بگیرید پیگیر...که با حرف مادرش جمله اش ناتمام ماند ساکت شد : شما دوتا پدر و پسر دارید چی میگید؟...باز هم کار...

شیوون رو به مادرش که به طرفشان میامد کرد با لبخند نگاهش کرد گفت: نه مامان ...کار چیه؟... ما داریم در موردشما حرف میزنیم... مادر جلوی شیوون ایستاد با اخم نگاهش کرد گفت: درمورد من؟...کنار شیوون روی مبل نشست گفت: درمورد من چی میگید ؟...به جای صحبت درمورد من باید درمورد یه چیز دیگه حرف بزنید... شیوون اخم تاب داری کرد گفت: درمورد یه چیز دیگه؟...چی؟... مادر لبخند پهنی زد گفت: درمورد تو و همسر اینده ت... یعنی اینکه حالا که درست تموم شد باید به فکر ازدواج باشی... ما هم برات یه دختر... شیوون با حرف مادرش چشمانش گشاد شد چشمانش را چرخاند وسط حرفش گفت: اوه...اوه... دستانش را بالا برد خمیازه کشید چهره اش درهم کرد گفت: آآآآآآآآآههههههه...چقدر خسته شدم... امروز خیلی خسته شدم... بهتره برم بخوابم... پدر با حرف شیوون خنده ش گرفت مادر اخم کرد گفت: چی؟...خوابت گرفت؟ ...تا من حرف زن بردم تو ... شیوون هم لبخند پهنی زد گفت: بعدا ...بعدا...

***********************************

2 نوامبر 2011

خانم چوی نگاهش بین دو پسر جوانش که دو طرفش نشسته بودنند مثل همیشه جذاب و خوش چهره با لبخند ملایم دلنشین بینظیر بودنند میچرخید با نگاهش قربان صدقشان میرفت مهربانی مادرانه اش در چشمانش موج میزد گفت: لحظه به لحظه به دنیا اومدنتون تا اینجا رسوندنتونو یادمه... همش برام زیباترین و شیرینترین لحظات بوده... نگاهش به کیو شد دستش را میان دست خود گرفت گفت: درسته من مادرت نیستم...با خودت میگی تو خاله می ...منو به دنیا نیاوردی که یادت باشه... ولی من زمانی که دنیا اومدی کنار مادرت بودم...من کسی بودم که قبل از مادرت بغلت کردم... از به یاد اوردن خاطرات لبخند کمرنگی زد دست کیو را قدری فشرد گفت: وقتی دنیا اومدی ..خیلی ناز و خوشگل بودی... خیلی هم گریه میکردی... انگار نمیخواستی اروم بگیری... من بغلت کردم... تو توی بغلم اروم گرفتی... لبخندش پررنگتر شد با ذوق گفت : وای لحظه قشنگی بود ...تو با انگشتای کوچولوت انگشتمو گرفته بودی... با چشای کوچولت که برق میزد بهم نگاه میکردی... حس خاص قشنگی داشتم که قابل وصف نبود ...حسی... که  جمله ش با حرف شیوون نیمه ماند .

شیوون که در طرف دیگر مادرش نشسته بود قدری به جلو خم شد با اخم به مادرش و کیوکه باهم نگاه بودند نگاه کرد مثل همیشه شیطنتش گل کرده بود میخواست سربه سر مادرش بگذارد با بیشتر کردن اخم ساختگیش با حالت دلخور وسط حرف مادرش گفت: انگشت هیونگ  خیلی کوچولو و خوشگل بود؟...مال من نبود؟... حتما لپاشم خیلی تپل بود ؟... شما هم همش قربون صدقه اش میرفتی اره؟... مال من که چوله داره زشته نه؟... شما همش از هیونگ تعریف کن...لبشو اویزان کرد به ظاهر ناراحت شد گفت: شما هیونگو بیشتر از من دوست دارین... مادر رو بگردانند چشمانش را گشادکرد گفت: چی؟...کی گفته من هیونگو بیشتر دوست دارم؟...کی گفته تو زشت بودی؟... تو خوشگل بودی وهستی...منم هر دوتاتونو به یه اندازه دوست دارم... کیو که متوجه شیطنت شیوون شد اخم تاب داری کرد با لبخند نگاهش میکرد وسط حرف مادرش گفت: حسود... شیوونی حسود... یعنی مامان یه دوتا ازما تعریف میکنه تو حسود نمیزاری... دست بلند کرد خواست شیوون را بزند که شیوون خود را عقب کشید و قهقه زد. مادرهم با حرفهای کیو و خنده شیوون چشمانش گشادتر و ابروهایش بالا رفت خندید که با حرف آقای چویی هر سه ساکت شدند رو بگردانند.

آقای چوی که جلوی پنجره ایستاده بود درحال نوشیدن قهوه بود به حرفهای انها گوش میداد نیم نگاهی به ان سه کرد لبخند زد دوباره نگاهش به پنجره و حیاط  باغ بود گفت: دنیا اومدنتون... قد کشیدنتون...خندهاتون... اولین کارها و حرفها و کلماتی که میزدید...همه همه برامون شیرین بود هست... برای هر پدر ومادری اولین قدمی که بچه ها برمیدارند ...یا اولین بابا ومامان گفتنش یه دنیا میارزه... وقتی اولین قدمتون رو برمیداشتید از نگاه ما انگار بلند ترین قله دنیا رو فتح کردید...اولین روز مدرسه که میرفتید ما بیشتر هیجان داشتیم... یا وقتی دانشگاه رفتین... انقدر خوشحال شدیم که اونشب خوابمون نبرد... لبخندش پررنگتر شد گفت: وقتی هرکدومتون تو دانشگاه قبول شدید فرداش من به تمام دوستام ... کارمندان وهر کی که میشناختم خبر دادم... شما دوتا برامون فرقی ندارید ...هر دوتاتونو یه اندازه دوست داریم... رو بگردانند با لبخند مهربان به شیوون و کیو نگاه کرد گفت: موفقیت و خوشبختی دوتاتون برای ما مهمه...میخوایم جفتون موفقترین و خوشبخت ترین فرد دنیا بشید...به همه جا برسید... خانم چویی هم نگاه همسرش بود لبخند میزد سرش را تکان داد وسط حرفش گفت: اره ...ما میخوایم شما خوشبخت بشید ...روبرگردانند نگاهش بین کیو و شیوون که در دو طرفش نشسته بودند رد و بدل شد گفت: میخوایم شما ازدواج کنید... بچه ها تونو ببنیم...دستانش را روی دستان کیو و شیوون گذاشت فشرد لبخندش پهنتر شد گفت: حالا که جفتون درساتون تمون شده...کارم که دارید میکنید...کیوهیون که رئیس پلیس شده... شیوونی هم دانشمنده ...دارید کارم میکنید...حالا وقت زن گرفتونه... الانم تقریبا یک ماه که شیوونی از امریکا برگشته ...حسابی سرکارت جا افتادی...حالا دیگه وقتشه... هفته دیگه که یه مهمونی کوچیک میخوام بگیرم ...تمام فامیل و دوستان رو به مناسبت فارغ تحصیلی شیوون و برگشتنش از امریکا دعوت کردیم ...مثل همونی که برای کیوهیون زمان فارغ تحصیلیش گرفتم...ولی اینبار توی این مهمونی شما دوتا هر کدومتون یه دختر انتخاب کنید... باهاش قرار بذارید... تا بعدش به جاهای خوبی برسیم... البته من خودم یکی دوتا دختر خوب دیدم ازشون خوشم میاد...ولی خوب میخوام همسر ایندتونو خودتون انتخاب کنید... میخواستم این مهمونی رو ماه پیش که شیوونی اومده بیگیریم.. ولی شیوون گفت که بذارم وقتی ...

شیوون و کیو که لبخند زنان به مادرشان نگاه میکردنند با حرفهایش کم کم چشمانشان گشاد شد ابروهایشان بالا رفت. کیو که گی بود نمیتوانست با دختری باشد ،از حالش هم پدر و مادرش خبر نداشتند .شیوون هم گی نبود ،ولی چون به فکر درس و دانشگاه بود تا حالا به فکر ازدواج نبود. حالا هم به فکر کار بود، فعلا به ازدواج فکر نمیکرد .مثل دفعه های قبل برای فرار از دست مادرش وسط حرفش باهمان حالت گفت: اوه...اوه...ببخشید مامان... وسط حرفتون...من قرار بود به مین هو زنگ بزنم... قرار بود بریم یه جایی ...یادم رفت...آخ...آخ... بلند شد نگاهی به پدرش که متوجه شد دوباره شیوون دارد فرار میکند لبخند میزد کرد دوباره رو به مادرش گفت: مین هو منو میکشه...باید برم بهش زنگ بزنم... ببخشید...بخشید... خم شد بوسه ای سریع به گونه مادرش زد لبخند پهنی زد که چشمانش ریز شد گفت:دوستت دارم مامانی...تا کمر راست کرد دوید طرف در اتاق.

کیو هم قصد فرار کردن داشت با چشمانی گشاد شده به شیوون فرار کرده به طرف در اتاق نگاه میکرد او هم از جا پرید گفت: اااااا...شیوونی کجا میری؟... میخوای بری بیرون؟... تنهایی نباید بری... باید با بادیگارد ببری... رو به مادرش تعظیم کوچکی کرد به ظاهر مثلا ناراحت بود  گفت: ببخشید مامان...میبینی که این بچه داره میره بیرون.. منم باید برای محافظت ازش برم... خم شد او هم بوسه ای به گونه مادرش زد شروع به دویدن به طرف در اتاق کرد با صدای بلند گفت : شیوونی وایستا... بادیگاردت که نیست...من باید همرات بیام... شیوونی...

خانم چویی با اخم و عصبانی به دویدن این دو نگاه میکرد متوجه شد که این دو دوباره فرار کردنند با عصبانیت فریاد زد: یااااا...شما دوتا باز من حرف ازدواج زدم در رفتید... یااااااااااااا...یااااااااا...شما دوتا وایستید ببینم... ولی شیوون و کیو توجه ای نکردنند از اتاق خارج شدن. آقای چویی هم که تمام مدت به حرکات وخارج شدن این دو نگاه میکرد با فریادهای همسرش قهقه زد سرش را به دو طرف تکان داد گفت: از دست این دوتا... تو میخوای براشون زن بگیری ...ولی این دوتا هنوز خودشون بچه ان....


نظرات 8 + ارسال نظر
maryam چهارشنبه 4 آذر 1394 ساعت 19:49

خیلی قشنگه خسته نباشید

sara83 سه‌شنبه 3 آذر 1394 ساعت 13:44

محشر بود مرسی عزیزم

sogand یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 15:32

سلام نفسم خوشحالم برگشتیوای چه قشنگ شده اونی که اومد باهاشون هیچول بود درسته؟امیدوارم کیو اعتراف کنه مرسی عشقم

سلام عزیزم..نه هیچل نیست.

wallar یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 12:00

سلامممم عشق خودم وایییی این داستان من هلاک این داستانم دیشب که خوندمش نمی دونی چه ذوقی کردم
داره به جاهای باحال باحال میرسه خخخ غمگین نباششششش باشهههه
واقعا بابت داستان یه دنیا ممنون دیشب نشد خوب ارت تشکر کنم دلم برا رفتن وون تنگ شده بود بدجور گرفته بود هیییی ببخشید ولی عالی بود عالی

سلام عزیزم...

ریحانه یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 01:19

سلام عزیزم
این قسمتم عالی بود مخصوصن اخرش خیلی خوب بود
واااای چقد تو این قسمت از خدمت به کشور گفتن خب ادم یاد شیوون میفته رفته سربازی اشک ادم رو هی در میارن گریه:

سلام عزیزم...

tarane یکشنبه 1 آذر 1394 ساعت 00:58

سلام عزیزم.
خوبی؟ یه مدت نبودی نگرانت شدم .
هیوک خیلی تیز بود که همه چی رو فهمید . چون خودشم تجربه اش رو داشت بو برد چه خبره.
کیو یه جورایی با این قضیه کنار اومد تا وونی بیشتر اذیت نشه . کیو و شیوون خیلی دوران سختی رو پشت سر گذاشتن.
اخی دانشمند کوچولو با لپ های چوله ای.
خوبه کیو بادیگاردشه خوب ازش مراقبت میکنه .
اون مرده کی بود زنگ زده بود خارجی حرف میزد بعدم دنبالشون راه افتاد ؟ یعنی برای زیر نظر گرفتن شیوون اومده ؟ خدا کنه کاری به کار این بچه نداشته باشن.
این مامانشون هم تا برای اینا زن نگیره ول کن نیست .خوب وقتی دارن میپیچونن یعنی نمی خوان دیگه . به قول اقای چویی خوشون هنوز بچه هستن.تازه کیو یکی خوبشو زیر سر داره
مرررسی گلم . کارت عالیه. ممنون.

سلام عزیزم...
ممنون از کامنتت عزیزدلم

aida شنبه 30 آبان 1394 ساعت 21:57

سلااااام حناییییی جونم عشق خودم
چه عجب اومدی.. بابا تحویل بگیر مارو انقدر بی توجهی نکن
بازم مث همیشههههه فوق العاده بودوای مخصوص اون یه تیکه ی خوابش اصن من یهو موندماااااا
خیلی خوشگله
اووفففففففف من که منتظر وونکیوشم
وابیییی اون تیکه ای که جفتی در میرن... خخخخخخخ چقدر جیگرن
اصن فوق العادن مرسیییی عشقم بوسسسس

سلام عزیزم

ایران دخت شنبه 30 آبان 1394 ساعت 20:58 http://delneveshtehayedeleman.blogsky.com

سلام.خودت نوشتی؟
من بار اولیه که میام و تا بحال هیچی از این نوشته نخوندم ...فقط چند سطر میشه یه تو ضیحی در باره ش بدی؟
.....عشق است کره......

خوش اومدی عزیزم...اره خودم نوشتم...چه توضیحی؟...از اول داستان بخون و پستها رو بخون توضیح دادم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد