سلام دوستای گلم....
فقط بگم قسمت بعد ممکنه رمز دار بشه.... اگه کسی رمزشو میخواد شماره ای چیزی بذاره بهش بدم...
بفرماید ادامه.....
پارت 7
با سردرگمی شونه هامو انداختم بالا و دوباره مشغول کارم شدم.
تا عصر دیگه صحبت خاصی بینمون ردو بدل نشد و جفتمون سرگرم کارامون بودیم.دیگه داشتم وسایلمو مرتب می کردم که کیو اومد تو اتاقم.
-دونگهه داری میری؟ -اره نرم؟کاری مونده؟
-نه می خوام ببینم می تونی منو ببری بیمارستان و تا پانسمان پیشونیمو عوض کنم؟
-مگه من راننده توام زنگ بزن بابات شیدونگ بفرسته دنبالت یا چه می دونم به یوری جونت بگو بیاد ببرتت!
-یوری جونو کوفت!حالا من این یه ماه که ماشینم تعمییرگاهه کارم افتاده به تو هی واسم ناز کن !
-باور کن اگه الان بهش زنگ بزنی بیاد ببرتت بیمارستان از خوشحالی تو دلش غوفا به پا میشه!
-می خوام صد سال نشه!نمی بریم؟
-خب بابا توام!قهر نکن بعدش میای خونه ما؟ -اره...
با یه لبخند و لحنی که می دونستم حرصشو در میاره گفتم:نمی خوای بری به یکی سر بزنی؟
با حرص گفت:نه خیر!......و لنگون لنگون رفت دم در
تا بیمارستان سعی کردم از زیر زبونش بکشم بیرون که چرا یه جواب رک و صریح به یوری نمیده و تکلیفشو مشخص نمیکنه ولی باز چیزی بروز نمی داد دیگه کم کم داشتم مطمئن میشدم بین سردئوندن یوری با مشکلی که خیلی وقت بود احساس می کردم براش پیش اومده رابطه ای وجود داره به خاطر همین دیگه پا پیچش نشدم و راحت گذاشتمش.
**************************************
تو اتاق پانسمان نشسته بودیم و منتظر بودیم بیان پانسمانشو عوض کنن و منم هی ته راهرو بیمارستان دید می زدم که دیدم همون دکتر اونروزیه اومد با ذوق گفتم:کیو دکتر خوشکله داره میاد!
با خنده گفت:خاک تو سرت ندید بدیدت !بشین سر جات ابرومونو بردی من نمی دونم این همه ادم رنگ و وارنگ دورت ریخته که حتی اسم چندفرشونم یادت نیست حالا چشمت اینو گرفته.
قبل از اینکه بتونم جواب کیو رو بدم دکتر وارد اتاق شد و جفتمون با هم بهش سلام کردیم.یه نگاه به دکتر انداختم که پانسمان سر کیو رو باز کرده و زخمشو نگاه کرد:اینکه چرک کرده مگه داروهاتو به موقع نمی خوری؟
-چرا می خورم حالا خطرناکه یعنی؟
-نه چیزی نیست اما اگه بیشتر چرک کنه خطرناک میشه.دیگه سردرد و تهوع نداری؟
-نه خوبم. – باشه دوباره پانسمانش می کنم ولی بازم بیا ببینمش.
روی صندلی نشسته بودم زیر چشمی به دکتر کیو نگاه می کردم موهای قهوه ای لختش ریخته بود رو صورتش و چهر اش رو بامزه تر کرده بود.مدل موهایش مثل خارجی ها بود اندام لاغر و جذابی داشت.یک لحظه فکری که به سرم زد که باعث شد یک لحظه تو جام خشک شدم همین که خواستم عملیش کنم تلفنم زنگ خورد با بی حالی گوشیمو در اوردم مشغول جواب دادن شدم اما مثل همه ی وقتهایی دیگه موقع تلفن حرف زدن حواسم به اطرافم بود .یوری پای تلفن بود که می خواست بدونه کیو با منه یا نه مثل اینکه تلفن کیو خاموش بوده بهش اطمینان دادم که همراه منه و برای پانسمان سرش ارودمش بیمارستان ادرس بیمارستان رو سریع بهش دادم. همون لحظه کیو یه نگاهی بهم کرد و وقتی دید مشغولم اروم به دکتر گفت:ببخشید دکتر لی یه سوالی داشتم.
-بفرمایید...
-راستش می خوام بدونم کسی که ایدز داره مطمئن ترین راه برای انتقال بیماریش تماس جنسیه؟
یه لحظه چشام گرد شد و دیگه صدای یوری که داشت از اونطرف تو گوشی باهام حرف میزد نشنیدم ماتم برده بود به دکتر نگاه کردم که اونم دستش که پنسو باهاش گرفته بود و می خواست زخمشو تمیز کنه تو هوا مونده بود و معلوم بود کلی از این سوال جا خورده!
فوری به خودم اومدمو و پشتمو کردم و از اتاق رفتم بیرون و وقتی حرفم تموم شد برگشتم تو.پانسمانش تموم شده بود و نمی دونستم دکتر چه جوابی به سوالش داده خودمم به روم نیاوردم که چیزی شنیدم.فقط بدجوری حس کردم بین این سوالش و حرفای صبحش راجع به کاندوم و انتقال ایدز رابطه ای وجود داره و همینم باعث دلشورم شده بود.
تو راه برگشت تو ماشین ساکت بودم و بیشتر به حرفهای عجیب و غریب کیو فکر می کردم.یه جورایی براش نگران بودم ولی نمی دونستم چه جوری می تونم نگرانیمو بهش ابراز کنم که حمل بر فضولی نشه.به همین خاطر تصمیم گرفتم ساکت بمونم و چیزی نگم.فقط وقتی داشت از ماشین پیاده می شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم:کیو؟ -چیه؟
یه مکث کردم و دستمو گذاشتم رو دستش و دوباره گفتم:می دونم که اصلا از چیزایی که تو فکر و دلته نمی خوای حرفی بزنی...ولی یه چیزیو ازت می خوام ... خواهش می کنم اولا مواظب خودت باش که یه وقت بلای سر خودت نیاری و بعدم همیشه رو کمک من حساب کن.
یه لبخند محو زد و با قدر شناسی گفت:حتما....خیلی ازت ممنونم دونگهه...
به هم نگاهی انداختیم و بدون حرف دیگه ای از ماشین پیاده شدیم...
********************************
فردا تعطیل بود و من تصمیم داشتم بالاخره نقشمو عملی کنم که صدای یوری رو از طبقه پایین شنیدم با خودم گفتم این اینجا چه کار می کنه چی شده که اومده .نفسمو به شدت بیرون دادم با عصبانیت رفتم طرف پله ها سالن و بله....یوری بود مثل همیشه زیبا و خوش لباس ولی تو دل من جایی نداشت.پالتوشو از تنش در اورد داد به خدمتکار داد که اویزون کنه.وقتی چشمش به من افتاد و با لبخند خیرم شد از روی اجبار لبخندی زدم یه بار دیگه یه اتفاق غیر منتظره که اصلا انتظارشو نداشتم رو سرم خراب شد.
-چی شده یوری اتفاقی افتاده؟
-مگه برای رفتن به خونه نامزدم باید اتفاقی افتاده باشه بعدشم اگه یادت باشه امروز قرار بود بریم خرید...
به خودم لعنت فرستادم چطور امروز رو یادم رفت . امروز قرار بود با یوری به خرید برم و برای تولد مادرش کادو بگیریم با خنده ساختگی که سعی میکردم نگرانیم رو مخفی کنم گفتم:چرا زنگ نزدی میومدم دنبالت عزیزم.
-حالا که اومد....بریم عزیزم؟
-ها....الان نه جایی کار دارم بزار برای فردا قول میدم فردا بریم؟
با ناراحتی بهم خیره شد:کیو تو خودت قول دادی؟مگه واجب تر از من هم هست؟؟چند روز دیگه تولد مادرمه...
-عزیزم باور کن کار دارم...می دونم دارم بد قولی میکنم ولی کارای شرکت مونده مجبورم برم خونه دونگهه و تا شب انجا بمونم.
-کیووو -معذرت می خوام الانم دیرم شده فردا میام دنبالت با هم بریم .
قبل از اینکه دوباره شروع به بحث کردن بکنه رفتم بالا و لباسامو عوض کردم یه شلوار جین مشکی با تی شرت دودی و کفش اسپرت مشکی پوشیدم و شال گردنمو دور گردندم پیچیدم و موهامو روی پیشونیم ریختم.تو اینه به خودم نگاهی کردم امروز حسابی به خودم رسیدم....سریع رفتم پایین که دیدم یوری هنوز اینجاست و روی مبل نشسته و سرشو گرفته بود تو دستش.متوجه اومدنم نشد رفتم جلوش وایسادم سرشو اورد بالا و زل زد بهم انگار بار اوله منو می بینه....
-من دارم میرم یوری شب بهت زنگ می زنم و فردا خودم یا شیدونگ میایم دنبالت.
سریع به طرف در رفتم و دیدم اونم داره پشت سرم دنبالم میاد. از خونه اومدیم بیرون شیدونگ بیرون منتظرم ایستاده بود در ماشین برام باز کرد. همون موقع یوری ایستاد و صدام زد.
-کیو.... وایسادم ببینم چی میگه برگشتم و بهش نگاه کردم ناراحتی تو صورتش مشخص بود اروم به طرفم اومد ودستشو بلند کرد و با شال گردن دور گردنم ور رفت همه حرکاتشو زیر نظر گرفتم عذاب وجدان داشت خفم می کرد سعی کردم اروم باشم.
-قول میدم هر اتفاقی فردا افتاد هیجا نرم و باهم بریم برای تولد مادرت کادو بگیریم ...حالا اخماتو باز کن
سرشو بالا اورد تو چشمام نگاه کرد و گفت:باشه... مواظب خودت باش و زود برگرد
-تو هم همینطور....بابت امروز معذرت میخوام.
خودشو بهم چسبوند و سرشو رو سینم گذاشت و گفت:دوست دارم
-منم دوست دارم....برو تو یوری هوا سرده سرما می خوری.
و بدون اینکه نگاهش کنم خودمو ازش جدا کردم و سوار ماشین شدم شیدونگ رو دیدم که داشت از اینه نگاهمون می کرد:برو ...به چی نگاه می کنی.
شیدونگ سرشو تکون داد و پاشو رو گاز گذاشت و با سرعت از خونه زدیم بیرون.
بین راه اهنگ ملاایمی تو ماشین روشن بود اهنگ قشنگی بود سرم رو تکیه دادم به صندلی چشمامو بستم و گوش دادم .
********************************
بعد از چند دقیقه از تو بغلم اومد بیرون و رفت عقب و منم با لذت خیره شدم تو چشماش .بوی بی نظیر تنش که با رایحه ی خوش عطرش قاطی شده بود هنوز تو دماغم بود و نفسمو نگه داشته بودم که چند ثانیه بیشتر از این تو مشامم بمونه.دوباره بدون اینکه حرفی بزنه اومد جلو و برای اینکه منو وسوسه کنه با شیطنت و لبخند نگام کرد و دستشو انداخت دور گردنم متوجه منظورش شدم چسبوندمش به خودم و قبل از اینکه کار دیگه ای بکنه لبامو گذاشتم رو لباش......لبام مثل همیشه از گرمای مطلوبع لب و دهنش همه ی وجود غرق لذت شد.بعد از چند ثانیه در کمال بی میلی از خودم جداش کردم و با همه ی عشقی که می دونستم از چشمام می خونه بهش گفتم:سلام بیبی...
انتظار داشتم مثل همیشه کلی غر بزنه که چرا زود از خودم جداش کردم و نذاشتم یه دل سیر همو ببوسیم .اما در کمال تعجب دیدم داره لبخند میزنه و جوابمو می ده:سلام....!
با خوشحالی از اینکه مجبور نیستم بحث همیشگی و باهاش بکنم گفتم:خوش اومدی عزیزم...
و بعدم ولا شدم و کنار گردنشو یه مک محکم زدم که با دستش منو کنار زد و با خنده گفت:نکن شیون قلقلکم میاد...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:تقصیر خودته اینقدر خوشبو و خوردنی هستی که ادم هوس می کنه بخورتت!
با چشمای سیاه و عمیقش بهم نگاه کرد و گفت:خب بخور!
یه اهی از روی حسرت و تاسف کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم.برای اینکه فکرمو منحرف کنم رفتم تو اشپزخونه و مشغول درست کردن قهوه شدم و کیو هم رفت سمت حمام تا به گفته خودش یه دوش بگیره.
تمام این مدت هر وقت کیو رو دیدم و نزدیک خودم لمسش کردم تمام وجودم پر می کشید برای حل کردنش تو خودم برای رسیدن و یکی شدن باهاش اما هر بار با هر بدبختی و سختی که بود جلوی خودمو می گرفتم.
کیو تمام حس و روحشو برای من هدر کرده بود همین عذاب وجدان برام کافی بود که حتی به خودم اجازه فکر هیچ چیز دیگه رو ندم.وقتی با اون صورت زیبا و چشمای عمیقش بهم خیره میشد وقتی با اون اندام خوش فرمش و زیباش میومد کنارم و خودشو تو بغلم جا می کرد دلم می خواست تو خودم هضمش کنم. دوست داشتم یه جور نشونه ای از خودم تو وجودش بذارم و بدونم که دیگه همیشه مال منه.ولی هر بار واقعیت عین پتک می خورد تو سرم و یادم می اورد که حتی به زندگی خودمم امیدی نیست و تا همینجاشم که اجازه دادم وارد زندگیم بشه زیاد روی کردم.گاهی به خاطر این موضوع به شدت از خودم عصبانی می شدم و احساس می کردم بدجوری دارم در حق کیو ظلم می کنم اون ارزوی خیلی هاست حیفه که اینجوری اسیر خودم کرده بودمش من داشتم با خود خواهیام زندگیشو تباه می کردم . مدام به خودم یاد اور میشدم تا بیشتر از این ضربه نخورده باید رابطمو باهاش قطع کنم و تو تنهایی خودم منتظر بمونم تا بمیرم.اما کیو انگار از وجود خودم بود و از روح و کالبدم نمی شد جداش کنم و خیلی وقتم بود که می دونستم حریف لجبازی و کله شقیش نمی شم.گاهی ام ته دلم خوشحال میشدم که این همه کله شقه و چون تصمیم گرفته باهام بمونه و مونده و خیال رفتنم نداره حتی با اینکه می دونستم هم جنس باز نیست ممکنه از خیلی ها سر زنش بشه.اما بیشتر اوقات خودمو به خاطر این موضوع سرزنش می کردم و براش نگران بودم.می دونستم دیر یا زود باید برم و برای همیشه تنهاش بذارم و مطمئن بودم ضربه وحشتناکی می خوره.همیشه احساس می کردم مستاصل ترین ادم دنیام و هیچ کس مثل من تو یه همچین تنگنایی قرار نگرفته.مطمئن بودم هیچ کس به اندازه من معنی عمیق دو راهی عشق و منطق پی نبرده.عشقم نمی ذاشت ازش بگذرم و با اراده محکم از خودم دورش کنم و عقلم ساز مخالف می زد و مدام شماتتم می کرد به خاطر وارد کردنش تو زندگیم....
-چیکار می کنی؟......
برگشتم طرفش جوابشو بدم که یه لحظه نفسم بند اومد و ضربان قلبم رفت بالا و تمام تنم گر گرفت اگر دستمو به موقع به لبه ی کابینت نمی گرفتم مطمئن بودم با وجود سر گیجه ای که دیگه مدتها بود به خاطر این مرض لعنتی مهمونم بود می خوردم زمین!تا حالا کیو رو به این شکل ندیدم.همیشه ازش می خواستم زیاد به خودش نرسه و با لباس جلوم باشه اما اینبار انگار کمر به حبس نفس من بسته بود.اون از اومدنش که به زیبای قرص ماه شده بود و حالا هم که با نیم تنه لخت جلوم وایساده بود و حوله رو دور پاهاش بسته بود و گردن و سینه سفیدشو به نمایش گذاشته بود و در حالی که موهای خیسشو رو پیشونیش ریخته بود بهم لبخند می زد.تن مرمرش که مثل یه تندیس تراش خورده بود به وضوع مشخص بود و با بی خیالی به اپن اشپزخونه تکیه داد و بهم خیره شد.سرمو بالا اوردم و به صورتش یه نگاه انداختم که باز یه دونه از لبخندای شیطونش که دلمو می لرزوند به روم زد و گفت:به چی نگاه می کنی؟
فوری رومو برگردوندم و مشغول ریختن قهوه تو فنجونا شدم ولی خودم می فهمیدم هوش و حواسم به کل رفته و دست و دلم بدجوری می لرزید.
صدای متعجب و شیطونشو باز از پشت سرم شنیدم:شیون؟!
بدون اینکه سرمو برگردوندم با صدای گرفته گفتم:بله؟؟
-بله نه و جانم!بعدم چرا اخم کردی؟
فنجونا رو گذاشتم تو سینی و برگشتم طرفشو همونطور که زل زده بودم به کف اشپزخنه گفتم:اخم نکردم بیبی...بهتر نیست بری لباس بپوشی سرما می خوری..
می تونستم صورت خوشکلشو مجسم کنم که با چشمای سیاهش داره با تعجب نگام می کنه .با همون حالت سینی رو گذاشتم جلوش و بر خلاف همیشه که می رفتیم رو مبلا مینشستیم همونجا رو به روی هم پشت میز نشستم و خودمو با مجله های جلوم مشغول کردم.کیو هم بدون اینکه حرفی بزنه دستشو زد به زیر چونه اشو احتمالا منو نگاه می کرد.همونطور سرم پایین بود.... چشمام به ساعد سفیدش افتاد و با چشم مسیر انگشتای کشیدشو و دنبال کردم که یه شیرینی برداشت و برد طرف دهنش و منم ناخوداگاه چشمام تا رو لباش رفت.شیرینی بین لبای برجسته و خوش حالتش گذاشت و با زبونش کشیدش تو و بعدم یه قلب از قهوشو خورد و زبونشو برای اینکه بهم بفهمونه خوش مزست در اورد و دور لباش کشید و باعث شد لباش خیس وتر و تازه نشون داده بشن.
نمی دونم چرا اونجوری شده بودم همه حرکات و اعضای بدنشو زیر نظر گرفته بودم و با هر کاری که می کرد حس می کردم ضربان قلبم بیشتر می ره بالا.انگا کیو فهمیده بود و چند دقیقه ساکت مونده بود که بهم فرصت بده خودمو پیدا کنم .اما نه....امکان نداره حتی بهش دست بزنم....دیگه نمی خوام بعد از مرگم روحمم در عذاب باشه که باعث شدم اونم تو گرداب این بیماری بیفته....حتی دیگه نمی بوسمش...باید خودمو کنترل کنم...همونجور که سرم پایین بود و داشتم با خودم کلنجار می رفتم یهو سرشو و خم کرد و با یه لبخند شیرین زل زد تو چشمام.یه دفعه احساس کردم توانی ندارم و سرمو گذاشتم رو دستامو و چشمامو بستم.چشمام از اشکی که توش جمع شده بود داشت می سوخت و من تمام ته مونده ی نیرمو به کار بردم که خودمو نبازم......
خدایااااااااا
من دیگه نظر نمیذارم اصاااا
ای وای من

نمیدونم چی بگم... فقط شرمنده ام
سلام خانومی نخسته
سلام عزیزدلم
سلام
یه هبته باید صبر کنم زیادههه
ایونهه کی میخواد شکل بگیره پس؟؟ هیوک که اصلا هیچی درباره ش نیس
کیو چه شیطون شده
مرسی گلم
من ادامه شو میخواممم
سلام عزیزدلم... هی چی بگم...
شرمنده اره باید یه هفته صبر کنی
سلام بعله خب این ایده ی منه و امیدوارم اگه نویسنده اش نظرم رو میخونه ناراحت نشه
این داستان خیلی قشنگه یه شخصیت کیوهیون که شیطون و کیوته شخصیت دیگه اش که جذاب و در عین حال تو دل بروئه! و البته یه دوست خیلی خوب برای دونگهه.
دونگهه که دوست خیلی باوفا و مهربون و به معنای واقعی یه دوست خوب و به تمام عیاره، که شیطون هم هست.
شخصیت شیوون که واقعا نمیشه چیزی دربارش گفت! یه مرد به تمام معنا، یه عاشق فداکار...
این سه نفر که من دوسشون دارم با شخصیت های خیلی عالییییی توی این داستان ظاهر شدن.
ولی حیف خیلییی حیف که پسرا رو گی نشون داده. واقعا حیفه.
من این داستان رو دوست دارم به دو دلیل این که زوج اصلیش وونکیوئه و اینکه دونگهه و کیو با هم دوستن. چون به خودم قول دادم که دیگه اینجور چیزا رو نخونم.
ولی در کل خیلی ممنون که اپش میکنید. داستانش رو دوست دارم. ممنون منتظر ادامش هستم و ای دی هم که دادم.
از نویسنده و اپ کننده متشکرم.
سلام عزیزدلم.... ممنون از نظرت...واقعا ممنون که به این دقت و خوبی نظرتو گفتی...
درسته عزیزم... دوستم این داستان رو چند سال قبل نوشت...زمانی که این جور داستانها خیلی خیلی زیاد و معروف بود...همه از این داستانها میخوندن...
اصلا هم مهم نیست....من با نویسنده اش حرف میزنم اگه مشکلی نداره صحنه رو حذف میکنم... چون ته داستان که من نوشتم اصلا شیوون و کیو اینطوری نیستن....پس راحت میشه جذفش کرد.... باهاش حرف میزنم و اگه شد بدون رمز و سانسور شده میزارم...باشه عزیزم؟